پارت ششم🌷
سربازان عاشقــــــ❤️ــ
#سعید
:داووووووووود!!!!!😱😱😱ساعد عامر وایستا🤬
یکی شلیک کردم به پای ساعد خورد و افتاد زمین.اسلحه را از کنارش برداشتم و دستبند زدم بهش.
:خانم قطبی!ون و لطفا بیارین جای فرودگاه......علی خانم قطبی کجان؟؟؟
علی:متاسفانه نه ون و دارم تو سیستم نه خانم قطبی.تو موقیت قبلیشون نیستن.
_:یعنی چی نیستن؟؟؟؟
علی:چند دقیقه پیش همونجا بودن😟.
#خانم_اسلامی
همه چیز عجیب بود.خانم قطبی و ون قیبشون زده بود،سوژه سه و گم کردیم،ایا داوودم که....😱یا ابولفضللللللل.اقا سعید...داداش امیر...اتیشو خاموش کنین اقا داوود زیر اون همه اجورن😨😨😨
داداش امیر اومد پیش ساعد:از همین الان رو راست بهم میگی از کی دستور میگیری باشه؟؟رفیقم الان زیر اواره،خانم قطبی هم غیبش زده،اقا محمد و رسولم جونشونو کف دستشون گرفتن برن بمب و خنسا کنن.این همه کارا را برای مردم میکنن.میدونی چرا؟چون عاشق ایران و مردمشونن.زود به من بگو از کی دستور میگیری😡
من:داداش امیر الان وقت این حرفا نیست.اقای شهیدی خودشون بازجویی میکنن.یکی زنگ بزنه اتش نشانی.اقا داوود شاید زیر اون همه اوار هنوز زنده باشن.
#خانم_حسینی
زنگ زدم به اتش نشانی.بعدا با خانم رستمی رفتیم دنبال سوژه سه.کل فردگاه و دور زدیم اما پیداش نکردیم.
:اقا محمد بمب خنسا شد؟
اقا محمد:خیر هنوز مشغولیم.شما چه خبر از اوضاع؟
_:اقا اصلا شرایط خوبی نیست.😓
اقا محمد:داوود چی شد؟
_:اقا داوود الان....
صدای تیر اومد و تلفنم غط شد.
#اقا_محمد
:خانم حسینی!!!!صدامو دارین؟؟خانم حسینی...
رسول:اقا برای خانم حسینی اتفاقی افتاده؟
_:بمب چقدر مونده
رسول:اقا ده دقیقه دیگه.
_:بجوم رسول...بجوم
#خانم_حسینی
تلفنم غط شد.به رو به روکه نگاه کردم،درنا زاهدی را دیدم که خانم قطبی را گروگان گرفته بود😨
تا پارت بعدی به امید دیدار😍❤️
#ادمین_داوود
پارت هفتم🌷
سربازان عاشقـــــ❤ــ
#خانم_حسینی
تلفنم غط شد، به روبه رو که نگاه کریم...درنا زاهدی رو دیدیم که خانم قطبی و گروگان گرفته😨:ساعد و ولش کنین...منم همکارتونو ازادش میکنم.
اقا امیر:اسلحتو بنداز،مگه نه بد میبینی😠
درنا زاهدی:اگه اسلحتو پایین نندازی گلوله خورده به مغز همکارت.
خانم قطبی:به حرفاش گوش نکنین.ساعد عامر و با خودتون ببرین اداره،هیچ بالایی سر من نمیاد.
درنا زاهدی:خفشو🤬با پشت اسلحه زد به خانم قطبی و افتاد زمین.
منم تا دیدم حواسش پرت سده،اسلحمو بیرون اوردم و به طرفش شلیک کردم.
اقا سعید:ایول خانم حسینی😉مستقیم زدین به دستش.
اما باز دست بردار نبود.اون شلیک میکرد ما شلیک میکردیم.
#خانم_قطبی
تا دیدم سوژه حواسش پرته به شلیک کردن،در حالی که زمین افتاده بودم بلند شدم و با سوژه درگیر شدم.موفق شدم دستاشو دستبند بزنم.
اما یکدفعه تیر خورد بهم.نمی دونم از کدوم طرف بود اما قطعا یک تک تیر انداز بود و نشونشم حرف نداشت.تیر به پهلوم خورده بود.
سوژه فرار کرد.خانم رستمی به سمت من فرار کرد:ستاره...حالت خوبه؟
من:سوژه رو زود بگیرین
#امیر
رفتم دنبال سوژه اما حیف فرار کرد:اقا محمد!سوژه ها را از دست دادیم.متاسفم
اقامحمد:برگرد به موقعیت اول خودت امیر.به زخمیا برس
رفتم تو موقعیت قبلیم.به اورژانس زنگ زدم.اتش نشان هلی زحمت کشم داوود،مادر و بچه رو از زیر اوار نجات دادند و اتش و خاموش کردن.
من رفتم پیش داوود:رفیق جون خوبی؟
داوود:مادر و بچه حالشون خوبه؟
من:تو دیگه کی هستی😄اره حاشون خوبه الحمدالله
داوود با بیحالی:خداروشکر
اورژانس ها از راه رسبدن...
#خانم_اسلامی
اقا داوود و تو یک انبلانس گذاشتن.من از اقا سعید خواهش کردم که با اقا داوود برم بیمارستان و کاراشونو انجام بدم.اقا سعید هم قبول کرد.
از اون طرف دیگه خانم قطبی با خانم رستمی سوار انبلانس بعدی شدن.
تا پارت بعدی همهتونو به پروردگار بزرگ میسپارم😍❤️
#ادمین_داوود
پارت هشتم🌷
سربازان عاشقــــ❤️ــ
#امیر سعیدم با حسین متهم و بردن سازمان.من و خانم حسینی هنوز تو موقعیت بودیم و منتظر اقا محمد و رسول موندیم.:اقا بمب خنسا شد؟
اقا محمد:رسول بمب خنسا شد؟
رسول:اقا خداروشکر بمب خنسا شد🙂
من:اقا پس خسته نباشین☺️
اقا محمد:همگی خسته نباشین.
اقا محمد و رسول پیش من و خانم حسینی اومدن.یکی زدم به پشت رسول:اق مهندس خسته نباشی😁
رسول:چیه مگه کوخ داری امیر جان😒خستم سربه سرم نزار
من:این دفعه شدی مث داوود.دهقان فداکار دوم میرود جنگ با بمب که تیا برگردد یا برنگردد😂
رسول:هرهر😒داوود از من فداکار تره.اون دهقان فداکار اصلیه.
من:منم میگم دیگه😏تو دهقان فداکار غلابیی رفیق جاان😎
رسول:خدایا کاش منو همونجا میکشتی ولی پیش امیر برنمیگردوندی😣
من:حاالا ناشکری نکن.داشتم سربه سرت میزاشتم.
رسول:وقت دنیا را میگیری با این مزه بازیهات😐
امیر+خانم حسینی😂😂
رفتیم تو ماشین نشستیم.
اقا محمد:خب،امیر خان و خانم حسینی شما یکم از اوضاتون بگین.
من:اقا خیلی هم تعریفی نیس😔سوژه سه از دستمون فرار کرد فقط ساعد عامر و تونستیم دستگیر کنیم.داوود،خانم رستمی و خانم قطبی بردن بیمارستان.خانم اسلامی هم رفت تا کاراشونو انجام بده.سعید و حسینم سوژه رو بردن سایت.
رسول:مادر و بچه که داوود براشون جان فشانی کرد چی شدن؟
خانم حسینی:خوشبختانه بچه هیچ سدمه ای ندیده،چون اقا بغل اقا داوود بود و مادر بچه فقط پاشون دچار شکستگی شده.تمام خرج بیمارستانم داریم میدیم.
رسول:خانم حسینی خودتون چیزیتون نشد که😐😍
خانم حسبنی:بلههههههه؟😳
رسول:هبچی😶همیشه شاداب و سرحال باشین😶
من و اقا محمد جلو نشسته بودیم:🤣
من:اقاا حالا جا میریم؟
اقا محمد:بریم اول سازمان،گزارش بدیم.بعدش سه نفری میریم بسمارستان.
رسول:اقا سه نفری😳ولی ما که چهار نفریم؟
اقا محمد:نه دیگه شما میری سایت میمونی و گزارش مینویسی.
رسول:اقا ولی رفیقم الان گوشه بیمارستانه.من اروم و قرار ندارم باید اول ببینمش.
اقا محمد:هر موقع مرخص شد،میاد سرکارش بعدا ببینش.
رسول:چشم.حق باشماست🙄😬
من+خانم حسینی😂😂😂
#خانم_اسلامی
رسیدیم بیمارستان.مریم و ستاره و بردن تو اتاق عمل.اقا داوودم بردن ازشون عکس بگیرن.خیلی نگران بودم.در این موقییت ها فقط به خدا ایمان دارم،تنها کسی که میتونه کمکم کنه فقط خداست❤️🤲
اقا داوود و بردن تو بخش.:اقای دکتر!حال مریض ما چطوره؟
دکتر:مریضتون کدومه؟
من:داوود افشار
دکتر:خوشبختانه اسیب جدی ای به سرشون نریسیده،چون دستشونو صلاح سرشون کردن. تنها فشاری که بهشون اومده دستشون شکسته که اونم ما درست کردیم.الحمدالله حالشون خوبه.فقط موقعی که بیدار شدن نباید به دستشون فشار بیاد
من:خداروشکر.😃خیلی ممنون اقای دکتر.
دکتر:خانم!شما چه نصبتی با بیمار دارین؟
من:خواهرشون هستم.
دکتر:هوای برادرتون و خیلی داشته باشین.جوونه خوبیه.تو این سرزمین کم جوونه فداکار پیدا میشه🙃
من با جدیت:خیر شما کاملا اشتباه فکر میکنی.این سرزمین پر از جوونای فداکاره که به خاطر سرزمین مادریشون جونشونو فدا میکنن.فقط حیف بعضیا اونا را نمیبینن یا میبینن بعد از ی مدت کمی فراموششون میکنن✌️😎
تا پارت بعدی همتونو به خدای بزرگ میسپارم😍
پارت نهم🌷
سربازان عاشقــــ❤️ـــ
#خانم_اسلامی
هنوز عمل مریم و ستاره تموم نشده،الان نزدیک دو ساعتی شد.امیدوارم حالشون خیلی وخیم نباشه😢
...(یک ساعت بعد)...
اقا داوود بالاخره از خواب طولانی بیدار شدن.:سلام اقا داوود.بهترین الحمدالله؟
داوود:سلام خانم اسلامی.شکر خوبم.دستم درد میکنع🥴
_:چیزی نیس.دستتون فقط دچار شکستگی شده.
داوود:پس که اینطور😑مادر و بچه کجان؟
_:مادر بچه پاشون شکسته ولی بچه به خاطر شما هیچ سدمه ای ندیده و سالمه.الان اتاق کناریتونن.شما اینجا بشینین من الان برمیگردم ببخشبد.
رفتم و کمپوت و ابمیوه بخرم،که عمل مریم تموم شد و بردنش تو بخش،اما عمل ستاره هنوز تموم نشده😰
رفتم پیش اقا داوود:خب اقا داوود برای اینکه زود خوب بشین بابد ابمیوه و کمپوت بخورین،حالا کدومو اول میخواین؟
داوود:شما هنوز جواب درخواست منو ندادین خانم اسلامی!
_:جواب درخواست؟کدوم درخواست؟
داوود:درخواست خاستگاری...
من:اقا داوود من قبلا جوابمو بهتون دادم،من هیج علاقه ای به شما ندارم.شما برادر من هستین.
داوود:پس تکلیف دل من چی میشه؟
من:اقا داوود من قصد ازدواج ندارم،به شما هم علاقه ای ندارم.عمل ستاره هم تموم شد.من برم سری به بقبه بزنم با اجازتون.
از اتاق رفتم بیرون قلبم خیلی تند تند میزد💗،کم مونده بود از جاش دربیاد.
#داوود
بدبخت دلم💔خیلی کسل شدم با این جواب خانم اسلامی💔😔بعد چند دقیقه کسلی اقا محمد و امیر اومدن پیش من.
اقا محمد:به به دهقان فداکار.سالمین؟
من:سلام اقا الحمدالله بهترم😔
امیر:داوود چیشده؟کسلی؟
من:حالم خوبه😔
امیر بهم چپ چپ نگاه میکرد بعد حمله کرد طرفم و قلقلکم داد.منم قلقلکی بودم خیلی:امیر نکن🤣امییییر🤣
امیر:داداش من کسل باشه؟مگه من میزارم.
من:امیر غلت کردم🤣بس کن🤣
اقا محمد:برم سری به خانوما بزنم.امیر همینطور به تنبیت ادامه بده،شاید از الان به بعد دیگه داوود پنهون کاری نکنه.
امیر:چشم اقا😋
من:اقا محمد شما هم😳🤣نکن امیییییر🤣بسهههههههههه🤣
#اقا_محمد
رفتمپیش خانم قطبی که حاشون وخیم تر بود و تازه از عمل اومده بودن بیرون.جای پذیرش خلنم اسلامی و دیدم:خانم اسلامی سلام،چرا اینجا نشستین؟
خانم اسلامی:سلام اقا یکم کسل شدم رو صندلی نشستم چطور؟
من:شما برین سازمان.خانم حسینی و سعید هستن اینجا.برین گزارشتونو بدین رسول بعد برین خونع استراحت کنین.فردا خیلی کار داریم😊
خانم اسلامی:بله چشم خسته نباشین.خدافظ
من:سلامت باشین.شبتون خوش.
رفتم تو اون اتاقی که خانم قطبی بیهوش بودن.دیدم رو یک زن ملافه سفید کشیدن.با دقت که به انگشتر زن که از تو ملافه بیرون اومده بود نگاه کردم.انگشتر خانم قطبیه😨
:یاااااا ابواااااالفضللللللللل😱😱خاااااانممممم قطبییییییی😨😱
تا پارت بعدی همتونو به خدای بزرگ میسپارم.
#ادمین_داوود
پارت دهم🌷
سربازان عاشقــــ❤️ـــ
#اقا_محمد
یا ابوووااااالفضلللللللل😨خااااااانممممممم قطبیییییییی😱😨
پرستار:بله اقای محترم؟
_:من برادر این خانمم
پرستار:واقعا😳تسلیت میگم بهتون.ان شاءالله غم اخرتون باشه😓
شروع کردم به گریه کردن😭
پرستار:خانم یعغوبی!جنازه ستاره قطبی زاده بگو ببرن سردخونه.
تا این جمله را شنیدم رفتم پیش پرستار:اسم این مرحوم چیه؟
پرستار:ستاره قطبی زاده.مگه شما برادرشون نیستین؟
_:پس خانم ستاره سادات قطبی کدوم اتاقن؟
پرستار:ته راه رو سمت راست.
_:اها خیلی ممنون.
پرستار:اقا!خواهرتون پس چیکار کنیم؟
_:اشتباه شد.خواهرم نیستن.خواهر من ته راه رو سمت راست خوابیدن😁
#خانم_اسلامی
از جای در اتاق اقا داوود داشتم عبور میکردم که برادرمو دیدم که با اقا داوود میخندن.من هنوز به امیر نگفتم اقا داوود ازم خاستگاری کرده،راستش میترسم که دوستیشونو به هم بزنم.
نمی دونم چرا هرموقع پیش اقا داوودم قلبم تند تند میزنه،همیش تپش قلبام از همون موقعی شروع شد که پام به سایت باز شد،از همون اولین باری که اقا داوود و دیدم،یهو حس عجیبی بهم دست داد.
از بیمارستان رفتم بیرون.
#اقا_محمد
رفتم پیش خانم قطبی.ته راه رو سمت راست،فکر کنم دیگه تا اخر عمرم این جمله رو فراموش نکنم😅😂
خداروشکر حالشون خوبه.بعد رفتم پیش خانم رستمی.ایشونم حالشون از من بهتر بود.:به به.جمع همکارا جمعه جمعه.فقط ما زیادیم دیگه.
سعید+خانم رستمی:سلام اقا
_:سعید به دهقان فداکار سرزدی؟
سعید:نه اقا الان میرم.خدافظ.
سعید رفت._:خانم رستمی!قزیه شما و سعید تمومه دیگه؟
خانم رستمی:اقا نه هنوز.نازه باید بیان برای جلسه اول.
_:اگخه مشکلی هست رو برادر بزرگ شاداماد حساب کنیدا😁
خانم رستمی:چشم حتما☺️
_:شبتون خوش.
#امیر
با داوود کلی خندیدیم.سعید از راه رسید:یا خدا😱چرا قرمز شدین؟
من:سعید جان نبودی با داوود گفتیم و خندیدیم😆
سعبد:خب از اول بگین منم بخندم خب.🙁
داوود:نه سعید جان شما اخراش رسیدی،باید الان غم و غصه هامونو بگیم و گریه کنیم😂
سعید:به ما که رسید غم و غصه دبگه😕
داوود+من:واااای خداااا🤣🤣
سعید:درد😒منو باش اومدم حالتو بپرسم.
داوود:من حالم به لطف رفیقم خوبه😝
من:نوکرتم😘
سعید:حسودیم شد بی معرفتا.
من:نه سعید جان،حسودیت نشه داداش.بیا بغلم😎
سعید😍😍😍
تا پارت بعدی همتونو به خدای بزرگ میسپارم🌷
#ادمین_داوود
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
پارت یازدهم🌷 سربازان عاشقـــــ❤ــ #رسول تو سازمان بودم داشتم گزارشمو مینوشتم یهو تلفن زنگ خورد:بله
پارت دوازدهم🌷
سربازان عاشقـــــ❤️ــ
#رسول
از اتاق اقای عبدی اومدم بیرون.خانم اسلامی و دبدم:سلام.خوبین بقیه خوبن؟
خانم اسلامی:سلام اقا رسول.بله همه خوبن.
_:اها.گزارشتون و نوستین بدین به من ممنون.
خانم اسلامی:بله چشم
رفتم نشستم سرجام،باز تلفن زنگ خورد:بله بفرمایید؟
ناشناس:سلام من از اگاهی تماس میگیرم
_:بله؟اتفاقی افتاده؟
ناشناس:شما محمد رهبانی میشناسین؟
_:بله برادرمن.چطور؟
ناشناس:چند دقیقه پیش جنازه مرحوم محمد رهبانی را جلوی ی بیمارستان پیدا کردیم.تصادف کردن.متاسفم.
_:یاااااا خدااااا😨😱کجا؟
ناشناس:عرض کردم خدمتتون.جلوی بیمارستان.
شروع کردم به اشک ریختن😭😭
#امیر
:وااای خداایااا😆چه سریع هم بغز کرد😆😂
داوود:دلم درد گرفت🤣
سعید:هیییس.ساکت🤫صداتونو میشنوه😡🤫
#اقا_محمد
رفتم پیش دهقان فداکار.از دم در نگاشون میکردم،کپ کرده بودم.
از دوباره دارن سربه سر کی میزارن که ابنجوری خودشونو نگه داشتن😳😑
#خانم_اسلامی
گزارشم تموم شد رفتم بدم به اقا رسول که دیدم اقا رسول دارن گریه میکنن😳
:چیزی شده اقا رسول؟
اقا رسول:تلفن😭...تلفن😭...
تلفنو از دستش گرفتم:بله بفرمایید؟
ناشناس:سلام خواهر.من از اداره اگاهی تماس میگیرم.اقا محمد رهبانی چند دقیقه پیش جلوی ی بیمارستان تصادف کردن و متاسفانه به رحمت خدا رفتن.تسلیت میگم خواهرم.
_:اقااااا محمددددد😨😱
بغز کردم...😰
#اقا_محمد
کلا شوخی بچه ها را فهمیدم.رفتم جلو:سلام حالتون چطوره؟
امیر:اقا لطفا ساکت🙏🤫
_:سکوت کنم که سربه سره سوژه قدیمیتون بزارین.گوشی و بده من سعید.
گوشی و از سعید گرفتم.:الو سلام☺️
خانم اسلامی:اااه😳سلام اقا محمد.مگه شماااا😵؟
_:من زندم.صحبح و سالم.😀این یک شوخی بیمزه بچه ها بود با استاد رسول
خانم اسلامی:اقا رسول...اقا محمده...میگه این یک شوخی بیمزه بچه ها بود با شما.
رسول:یعنی چیییی😧گوشی و بدین به من.الو؟
_:سلام استاد رسول.بنده فکر میکردم باهوش تر از این حرفا باشی.
رسول:من باور نمیکنم😐
_:باش.تماس تصویری میگیرم جواب بده.
رسول:باش😶
گوشی و غط کردم و با گوشی خودم با رسول تماس گرفتم و جواب داد...
تا پارت بعد همتونو به خدای بزرگ میسپارم😍❤️
#ادمین_داوود