پارت چهارم🌷
سربازان عاشقــــ❤ــ
#داوود
شارلوت فکر مبکنه کیه؟فکر میکنه به این اسونیا میشه ایران و از پا انداخت؟پس ما اینجا چی کاره ایم،کدو که نیستیم.😠رو وطنمون غیرت داریم و نمیزاریم هیچ سدمه ای بهش بزنن.
اقامحمد و امیر هم از راه رسیدن.خانم رستگار،خانم قطبی و رسول تو ون بودن.
#علی_سایبری
حواسم به موقعیت ها بود که ناگهان چیزی توجه منو به خودش جلو کرد.:رسول!به گمونم همکار شارلوت والر را پیدا کردم.الان عکسشو برات ارسال میکنم.
#رسول
:خیلی ممنون علی.خانم قطبی بی زحمت اطلعات این مرد و دربیارین لطفا.
خانم قطبی:اقا رسول!بفرمایید اینم اطلعات همکار شارلوت والر؛سپاستین.
من:ممنون خانم.اقا محمد!همکار شارلوت و پیدا کردیم.اسمش سپاستینه.الان عکس و تو موبایلتون ارسال میکنم.
#اقا_محمد
:ممنون.بازم یک لحظه ازشون غافل نشین،شاید چند همکار دیگه هم داشته باشن.
بعد چند دقیقه.
من:چی؟؟؟چیشد؟؟؟فکر کنم سوژه یک و دو دارن عملیاتشونو شروع میکنن.علی به کدوم سمت میرن؟
علی:اقا به سمت سرویس بهداشتی.
من:شاید بمب و میخوان اونجا جاگذاری کنن.داوود برو دنبالشون.هروقت به چیزی مشکوک شدی به ما اطلاع بده.
داوود:چشم اقا.
#علی_سایبری
نشسته بودم که اقای عبدی از راه رسید:سلام اقا.
اقای عبدی:سلام بشین اوضاع در چه حاله؟
_:اقا فعلا یکی از همکارای سوژه و پیدا کردیم.
اقای عبدی:از برنامه خیلی عقبیم.🙄
_:😐اقا حواسمون به همه چیز هست.جونم داوود؟
داوود:علی عکس یکی را برات میفرستم،اطلعات بده بهم.
_:باشه😶
داوود عکس یک زن و برام ارسال کرد.
_:داوود!
داوود:جانم علی؟
_:این خانمه عکسشو ارسال کردی...
داوود:سلام عشقم.دلم برات تنگ شده بود لیلا جان.من امروز رسیدم ایران عزیزم.اره امشب حتما میام با پدرت درباره زندگیمون صحبت میکنم.بله...بله...
من با تعجب به اقای عبدی نگاه میکردم😳خندمون گرفته بود😐😂داوود؟
داوود:چی شد اطلعات؟
_:لیلا کیع؟؟می خوای بری خاستگاری کی؟؟
داوود:حالا انقدر تو هم گیر نده توی این وضیعت.شارلوت از جلوم رد شد گفتم طبیعی باشم😑
_:خوب بازی کردیا.ان شاءالله با جواب بله برگردی اقا داماد😆
داوود:استغفرالله😬علی اطلعات و میدی یا به استادم بگم؟؟
_:باشه.چرا جوش میاری.ایشونم یکی از همکارای سوژه هستن.درنا زاهدی.
داوود:چه عجب🙄ممنون.
#خانم_قطبی
:اقا رسول!سوژه چمدون و داد به درنا زاهدی.
اقا رسول:پس یکی اژ متهم های پرونده،درنا زاهدیه.
چند دقیقه گذشت...
درنا زاهدی چمدون و داد به یک مرد.اطلعات مرد و به دست اوردم.
:اقا رسول! درنا زاهدی چمدون و داد به ساعد عامرد.ساعد عامر رفت تو سرویس بهداشتی.فکر کنم دارن عملیات و شروع میکنن.
اقارسول:اقا محمد!سوژه بمب و جا گذاری کرده.
اقا محمد:بچه شروع عملیات.
امیدوارم خوشتون اومده باشه.تا پارت پنج همتونو به پروردگار بزرگ میسپارم🌹
#ادمین_داوود
پارت هفتم🌷
سربازان عاشقـــــ❤ــ
#خانم_حسینی
تلفنم غط شد، به روبه رو که نگاه کریم...درنا زاهدی رو دیدیم که خانم قطبی و گروگان گرفته😨:ساعد و ولش کنین...منم همکارتونو ازادش میکنم.
اقا امیر:اسلحتو بنداز،مگه نه بد میبینی😠
درنا زاهدی:اگه اسلحتو پایین نندازی گلوله خورده به مغز همکارت.
خانم قطبی:به حرفاش گوش نکنین.ساعد عامر و با خودتون ببرین اداره،هیچ بالایی سر من نمیاد.
درنا زاهدی:خفشو🤬با پشت اسلحه زد به خانم قطبی و افتاد زمین.
منم تا دیدم حواسش پرت سده،اسلحمو بیرون اوردم و به طرفش شلیک کردم.
اقا سعید:ایول خانم حسینی😉مستقیم زدین به دستش.
اما باز دست بردار نبود.اون شلیک میکرد ما شلیک میکردیم.
#خانم_قطبی
تا دیدم سوژه حواسش پرته به شلیک کردن،در حالی که زمین افتاده بودم بلند شدم و با سوژه درگیر شدم.موفق شدم دستاشو دستبند بزنم.
اما یکدفعه تیر خورد بهم.نمی دونم از کدوم طرف بود اما قطعا یک تک تیر انداز بود و نشونشم حرف نداشت.تیر به پهلوم خورده بود.
سوژه فرار کرد.خانم رستمی به سمت من فرار کرد:ستاره...حالت خوبه؟
من:سوژه رو زود بگیرین
#امیر
رفتم دنبال سوژه اما حیف فرار کرد:اقا محمد!سوژه ها را از دست دادیم.متاسفم
اقامحمد:برگرد به موقعیت اول خودت امیر.به زخمیا برس
رفتم تو موقعیت قبلیم.به اورژانس زنگ زدم.اتش نشان هلی زحمت کشم داوود،مادر و بچه رو از زیر اوار نجات دادند و اتش و خاموش کردن.
من رفتم پیش داوود:رفیق جون خوبی؟
داوود:مادر و بچه حالشون خوبه؟
من:تو دیگه کی هستی😄اره حاشون خوبه الحمدالله
داوود با بیحالی:خداروشکر
اورژانس ها از راه رسبدن...
#خانم_اسلامی
اقا داوود و تو یک انبلانس گذاشتن.من از اقا سعید خواهش کردم که با اقا داوود برم بیمارستان و کاراشونو انجام بدم.اقا سعید هم قبول کرد.
از اون طرف دیگه خانم قطبی با خانم رستمی سوار انبلانس بعدی شدن.
تا پارت بعدی همهتونو به پروردگار بزرگ میسپارم😍❤️
#ادمین_داوود
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
پارت دوازدهم🌷 سربازان عاشقـــــ❤️ــ #رسول از اتاق اقای عبدی اومدم بیرون.خانم اسلامی و دبدم:سلام.خو
پارت سیزدهم🌷
سربازان عاشقـــــ❤️ــ
#اقا_محمد
_:سلامی دوباره.😁
رسول:سلام اقا😳پس اون بچه هایی که میگفتی با من شوخی کردن کجان؟
_:اها.البته فکر نکنم تا اون موقع زنده بمونن تا تلافی کنی😂اینجان
گوشی و به سمت بچه ها گرفتم.سعید افتاده بود رو زمین🤣...داوود رو تخت بود و بالشت و گذاشته بود رو صورتش🤣...امیرم از کنار تخت گرفته بود و از خنده قرمز شده بود🤣
رسول:اقا...😳اونجا چه خبره؟
سعید:🤣خوش خبر سلامتی😂تو چه خبر از قیافت؟🤣
رسول:درد😒منو ساده فرض کردین؟
امیر:واااای خداااای من🤣خودشم میگه ساده😐🤣وای دلم...دلم درد گرفت🤣
رسول:دارم باهاتون😏💪
من:خب رسول جان.من باید برم خونه.دیرم شده حسابی.خدافظ.
رسول:باشه اقا.خداپشت و پناهتون❤️
#رسول
:اوووه اوووه چه سوتی دادم🙄
خانم اسلامی:اقا رسول گزارش امروز.من برم خونه با اجازتون.
_:اها بله.ممنون.
وقتی خانم اسلامی رفت کمی عرق کردم.اخه میترسیدم بی ابرو شم جلو بچه ها😓
اووووف😪خدارو شکر به خیر گذشت.
#امیر
بعد از این شوخی بیمزه،همه نخد نخد کردیم بجز خانم حسینی و سعید.چون باید مراقب دهقان فداکار و خانم قطبی باشن.
خانم رستمی و رسوندم خونشون.رسیدم خونه.:سلام مامان بزرگ.سلام باباجون❤️
مامان بزرگ+بابا:سلام
_:من برم لباسامو عوض کنم بعدا میام شام بخوریم😋زهرا نیومده؟
بابا:چرا اومده.بالا تو اتاقش🙂
من رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم.میخواستم موهامو شونه کنم که زهرا از راه رسید:سلام داداش خسته نباشی.وقت داری؟
_:به به زهرا خانم.عقور بخیر.بله الان وقت ازاده.بفرمایید.
زهرا:داداش من راجب یک مسئله ای میخواستم باهات صحبت کنم.
_:خوب بگو.سرپاگوشم.
زهرا:خوب راستش چجوری بگم...من یک خاستگار دارم یعنی تازه نیس قدیمیه.بهت نگفتم چون میترسیدم رابطتتون از هم بپاشه.
_:بین من و کی؟؟چی را به هم بزنی؟؟کامل بگو.
زهرا:دوستیتون...خاستگارم داوود افشاره.
من خشمینانه به زهرا نگاه میکردم😠
زهرا:عصبانی شدی😨داغ نکن دیگه...
_:این فوقولادست😉چه خوب پس رفیقم میخواد زن بگیره اونم توو😁من مخالفتی ندارم فقط میمونع نظر عروس خانم و بابا و مامان بزرگ😃
زهرا:یعنی الان عصبانی نیستی؟؟راضی راضی؟؟😳
_:فیک فیک.راضی.نظرت؟
زهرا:من نظری ندارم.دوستته...جای برادر نداشتته...من مث تو میدیدمش...پسر خوبیه...فقط نظر بابا هرچی باشه نظر منم همونه.
_:ان شاءالله که خیره خواهر جون😍بلند شو ک مامان بزرگ الان صدا میکنه.
زهرا:کاش الان مامانم بود😔جاش خالیه.دلم خیلی براش تنگ شده😭
_:دو خوشبخت بشی...مامانم اون دنیا روحش شادهبلند شو زهرا جان😍
#خانم_قطبی
چشمامو باز کردم👀
تا پارت بعدی همتونو به خدای بزرگ میسپارم😍❤️
#ادمین_داوود
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
پارت سیزدهم🌷 سربازان عاشقـــــ❤️ــ #اقا_محمد _:سلامی دوباره.😁 رسول:سلام اقا😳پس اون بچه هایی که می
پارت چهاردهم🌷
سربازان عاشقـــــ❤️ـــ
#خانم_قطبی
چشمامو باز کردم👀نرگس بالا سرم بود.
نرگس:سلام ستاره جان خوبی؟
_:سلام ممنون خوبم.از کی خوابیدم؟
نرگس:نزدیک پنج ساعته.هممونو نگران کردی.
_:واقعا متاسفم.شرمنده😔
نرگس:نه عزیزم دشمنت شرمنده.حالا چی میخوری؟
_:میل ندارم.سوژه چی شد؟
نرگس:انگاری درنا زاهدی با یک سوژه جدید فرار کرده.اسم سوژه جدید یاشا فشاییه.اقا رسول دوربین های فرودگاه و چک کرد و اطلعات و به دست اورد.اقا شهیدی هم از زیر زبون ساعد عامر یک چیزی کشسد بیرون.اونم اینه که یک خواهر داره اسمش سادیایه همدستش.اگه سادیاعامر را دستگیر کنیم با یک تیر دو نشون زدیم😎
_:یعنی اطلعات بیشتری به دست میاریم😉
نرگس:دقیقا.حالا که دوتا خبر خوب بهت دادم تو هم قول بده چیزی بخوری.من برم کمپوت بخرم.
_:زحمتت میشه.
نرگس:نه بابا چه زحمتی❤️
#خانم_رستگار
ساعت دو نصفه شب رسیدم سازمان.همه جام درد میکرد.:سلام استاد خوب و مهربون😁
رسول:سلام زینب خانم.خسته نباشی.
_:سلامت باشی.به دوربین های فروشگاه که روبه روی سفارت بود وصل شدی؟
رسول:اوم دارمشون.نگران نباش.راستی به شوهرت یک زنگ بزن مرد و زنده شد امروز😂
_:اره راست میگی😅گوشیم امروز ترکید انقدر زنگ خورد😂شب بخیر
رسول:شب تو هم بخیر.
...هشت صبح روز بعد...
#اقا_محمد
رفتم سازمان.رسول رو میزش خواب بود:رسول...رسول جان...استاااااد...
رسول:بله اقا.سلام صبح بخیر
_:صبح تو هم بخیر.فرشید کو؟
رسول:اقا فرشید ساعت پنج اومد سارمان الان مث خرسا خوابیده😂من رو سپاستین سوارم.سعید زنگ زد امروز داوود و مرخص میکنن.خانم رستگارم دنبال شارلوته.اخه ساعت شیش از سفارت زده بیرون.سپاستینم از خونع بیرون نیومده.داوود مرخص بشه میریم دنبال خواهر ساعد عامر که به درنا زاهدی و یاشا فشایی دست پیدا کنیم.
_:رسول یکم نفس بکش.خفه میشیا خدایی نکرده😂
رسول:چشم اقا😬
تا پارت بعد همتونو به خدای بزرگ میسپارم😍❤️
#ادمین_داوود