"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
به نام خدا💖 تلخـ💔ـی و شیرینـ❤️ـی زندگـ💍ـی پارت بیست و ششم🌷 #محمد محمد:حسبن مارو برسون به منطقه
به نام خدا💖
تلخـ💔ـی و شیرینـ❤️ـی زندگـ💍ـی
پارت بیشت و هفتم🌷
#محمد
رفتم بالا.عطیه؟
عطیه:جانم محمد؟
محمد:عزیز کجاس؟
عطیه:عزیز،از خستگی خوابش برد.
محمد:میخواستم باهات درباره یک موضوع صحبت کنم.
عطیه:خیره ان شاءالله😌بفرمایید
محمد:خیریش که خیره🙂راستش....یکی از متهم های امشب که به خونه داوود اینا حمله کرد گوهر بود.مامان بهاره😞
عطیه:گو.......هر😳الان دستگیرش کردین؟
محمد:اره خوب چیکار میکردم🙄
عطیه:بهاره کجاس😰
محمد:به احتمال زیاد پیش خواهر گوهر باشه.یاسمن.میخوام برم بهاره رو بیارم پیش خودمون.اگه اذیت نمیشی و راضی هستی؟
عطیه:چقدر خوب🤩اخرین باری که دیدمش تقریبا نه سالش بود.منچرا مثلا باید ناراضی باشم🤨
محمد:خوشحالم که هنوز دوسش داری😊فقط باهات مشکل داره دیگه......راستش اون شب که تولد رسول و اون اتفاقا برامون افتاد همش کار بهاره بود و وقتی دیدمش خیلی بد و بیرا بهم گفت😔
عطیه:خوب این طبیه محمد جان🙂الان احساس میکنه من اومدم زندگیتونو نابوت کردم.محمد،ازت خواهش میکنم فردا اول وقت بهاره رو بیاری پیشم.لطفا🙏🥺
محمد:حتما همین کار و میکنم.نمیزارم دخترم بشه مثل گوهر.بشه گوهر دوم😖من میرم بیمارستان مواظب خودتون باشین.
عطیه:خدا پشت و پناهت محمد جان😘❤️
#ادمین_مهلا
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
به وقت رمان.صبور باشین تا تایپ بشه😁❤️
به نام خدا💖
تلخـ💔ـی و شیرینـ❤️ـی زندگــ💍ـی
پارت سی و یکم🌷
#محمد
بعد دوساعت امیرحسین حاج اسماعیل و ستایش خانم و برد،خاله پروانه و عارفه خانمم بیدار شدن فقط اوضاع فرشید بود که حسابی به هممون ریخته بود🤧
داوود:مامان خوبی؟
مامان پروانه:خدارو شکر خوبم.خداروشکر که کسی اسیب جده ای ندیده بود😪ولی فرشید🥺....ان شاءالله از خجالتش در میام😔
داوود:مامان چطوری میخوای از خجالتش در بیای؟
مامان پروانه:ستایش و میدم بهش.میشه دامادم🤗
داوود:واااااااا🤭چه همزمان و مشترک😆
مامان پروانه:چی؟
داوود:اخه فرشید از ستایش خاستگارب کرد.ستایشم جوابش مثبته.قراره از خواب غفلت بیدار شد ازدواج کنن به سلامتی😉👐
مامان پروانه:واااااای خدایا😃ان شاءالله هر چی خیره😗💜وحید حالش خوبه؟
داوود:اره ان شاءالله فردا میبینیش مامان🙂امشب تو بیمارستان استراحت کنین.
مامان پروانه:داووود؟
داوود::جانم مامان؟
مامان پروانه:اصلا فکرشم نمیکردم که یک روزی تو این روزا خواب مرگ و ببینم.اما امشب مرگ جلو چشمام بود😢
داوود:مامان جون از این حرفا نزنین😕ان شاءالله سایتون ۱۲۰ سال بالا سرمون باشه😙
مامان پروانه:برای خونه میخوای چیکار کنی؟
داوود:فردا میرم دنبال خونه نگران نباشین🙂
#محمد
تا صبح بالا سر فرشید بودم.پلک رو هم نزاشتم به امید اینکه چشماشو باز کنه و صدام کنه🥺❤
تا پارت بعدی خدافظ
به نام خدا💖
تلخـ💔ـی و شیرینـ❤️ـی زندگــ💍ـی
پارت سی و یکم🌷
#محمد
بعد دوساعت امیرحسین حاج اسماعیل و ستایش خانم و برد،خاله پروانه و عارفه خانمم بیدار شدن فقط اوضاع فرشید بود که حسابی به هممون ریخته بود🤧
داوود:مامان خوبی؟
مامان پروانه:خدارو شکر خوبم.خداروشکر که کسی اسیب جده ای ندیده بود😪ولی فرشید🥺....ان شاءالله از خجالتش در میام😔
داوود:مامان چطوری میخوای از خجالتش در بیای؟
مامان پروانه:ستایش و میدم بهش.میشه دامادم🤗
داوود:واااااااا🤭چه همزمان و مشترک😆
مامان پروانه:چی؟
داوود:اخه فرشید از ستایش خاستگارب کرد.ستایشم جوابش مثبته.قراره از خواب غفلت بیدار شد ازدواج کنن به سلامتی😉👐
مامان پروانه:واااااای خدایا😃ان شاءالله هر چی خیره😗💜وحید حالش خوبه؟
داوود:اره ان شاءالله فردا میبینیش مامان🙂امشب تو بیمارستان استراحت کنین.
مامان پروانه:داووود؟
داوود::جانم مامان؟
مامان پروانه:اصلا فکرشم نمیکردم که یک روزی تو این روزا خواب مرگ و ببینم.اما امشب مرگ جلو چشمام بود😢
داوود:مامان جون از این حرفا نزنین😕ان شاءالله سایتون ۱۲۰ سال بالا سرمون باشه😙
مامان پروانه:برای خونه میخوای چیکار کنی؟
داوود:فردا میرم دنبال خونه نگران نباشین🙂
#محمد
تا صبح بالا سر فرشید بودم.پلک رو هم نزاشتم به امید اینکه چشماشو باز کنه و صدام کنه🥺❤
تا پارت بعدی 👇
به نام خدا💖
تلخـ💔ـی و شیرینـ❤️ـی زندگــ💍ـی
پارت سی و دوم🌷
#محمد
تا صبح بالا سر فرشید بودم پلک رو هم نذاشتم به امید اینکه چشماشک باز کن و صدام کنه❤️🥺
داوود:اقامحمد؟
محمد:بله🥺
داوود:اقا،عطیه خانم چند بار به گوشیتون تماس گرفتن اما جواب ندادین به من زنگ زدن.گفتن که بهاره رو فراموش نکنین.
محمد:اره راست میگه🙂تو جای فارشید باش من عارفه خانم و خاله پروانه و با خودم میبرم.
داوود:چشم اقا.
عارفه خانم و گذاشتم خونشون و خاله پروانه هم رسوندم خونمون.رفتم دنبال بهاره.ادرس و خوب یادمه.چون چند سال پیش همونجا گوهر بهاره و ازم گرفت😬رفتم و زنگ خونه و زدم.
#یاسمن
داشتیم با بهاره صبحونه میخوردیم که کسی زنگ خونه رو زد.
بهاره:کیه خاله؟
یاسمن:احتمالا مامانته.وایستا برم ببینم کیه😶
از تو ایفون دیدم محمده😳این اومده اینجا چیکار😯
رفتم دم در خونه.:بله؟اینجا چی کارداری😠😠😠
محمد:سلام صبح بخیر.بهاره اینجاست؟
یاسمن:نه بهاره اینجا نیس.
محمد:بهتره دروغ نگی یاسمن خانم.گوهر خودش گفت بهاره اینجاست.
یاسمن:بهاره اینجا باشه.چیکارش داری؟
محمد:میخوام با خودم ببرمش🙂
پارت بعدی فردا❤️
به نام خدا💖
تلخی💔شیرینی❤️زندکی💍
#پارت_چهلوچهارم
#داوود
ازیتا:حالا شدی یک بچه باادب.خوب چه اطلعاتی میخوای؟
داوود:فکر نمیکنم تو بدون شرط اطلعات بدی.
ازیتا:افرین.چقدر زود منو شناختی🤙شرط من اینه که 1:زود ازاد بشم2:به محظ اینکه ازاد شدم باهم ازدواج کنیم
داوود:چی😳؟
ازیتا:میدونم سخته برات.ولی مجبوری😁
شوکه شذه بودم:خیلی خوب.هر دو شرطت قبول.حالا اطلعات و یده.
ازیتا:نوچ اول بکو ازیتا جونم لطفا اطلعات و یده
دیکه کم کم داشت عصابم خورد میشد:ازیتا جونم لطفا اطلعات و بده.
ازیتا:افرین همشر مهربونم برگرو بده تا بنویسم.😍🙂
#محمد
داوود از اتاق بازجویی اومد بیرون.حرفاشونو شنیدم نباید میزاشتن بره تا کار به اینجاها بکشه.وای محمد چیکار کردی😢؟رفیقتو تو پرونده ناکام کردی🥺💔
داودد:اقا بفرمایید هر چی مه خواستین ازیتا نوشت.
محمد:داوود خودت خوبی؟مطمئنی میخوای شرطشو قبول کنی؟
داودد:اقا من تصمیمو گرفتم.شرطاشو قبول کردم و اطلعات و بهم داد.اگه میشه ازیتارو زود ازاد کنین مننون
اصلا تو حال خودش نبود🥺حالشو میدونم مونده بود بین دوراهی.الان یک راهیو انتخاب کرده که دلش رضا نیس🥺کاش هیچ وقت اجازه نمیدادم داوود بره سراغ بازجویی
🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤
رمان: شوق پرواز🕊
#پارت دوم
🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤
بیتا: دیدم که کامران به سمت کمد رفت و از توی کشو کمد یه اسلحه درآورد بعد رو به من کرد و گفت بیا
رفتیم داخل اتاق ، داوود خواب بود که کامران رفت و بیدارش کرد ...
زودباش بلند شو ببینم میخوام با محمد تماس بگیرم حواست باشه که حرف بیجایی نزنی مگرنه من میدونم و تو!!
#محمد
دیدم که داره گوشیم زنگ میخوره تماس تصویری بود شماره ناشناس بود قبل از اینکه جواب بدم از اتاقم رفتم بیرون به سمت میز رسول رفتم .
محمد: رسول من گوشی رو جواب میدم بعد تو شماره رو بررسی کن که تماس از کجاست چون حس میکنم که ابراهیمی باشه
رسول: باشه چشم آقا
محمد: تلفن رو جواب دادم
ابراهیمی: به به آقا محمد حتما خیلی دوست داری بدونی که الان مامورتون تو چه وضعیتی😄
محمد: داوود کجاستتت چیکار کردی باهاش😠
ابراهیمی: تو اگه برات مهم بود میومدی و خودتو تحویل میدادی حالا اینم مامورتون نگاه کن چقدر حالش خوبه😆
محمد: ابراهیمی گوشی رو گرفت سمت داوود دیدم که پاش زخمی و داره ازش خون میره اونم بی وقفه و داوود بی حال روی تخت بود
محمد: ای آشغال عوضی چیکار کردی باهاش ، داوود داوود حالت خوبه صدامو میشنوی؟
داوود: آقا م..حم..د ک.م..کم کنید حال..م بد...ه
محمد: داوود بزور صحبت میکرد و حالش خوب نبود
گوش کن ابراهیمی اگه بلایی سر مامور ما بیاد اینو بدون خیلی بد برات تموم میشه پس به نفع خودت که آسیبی بهش نزنی!
ابراهیمی: اووو خدای من چقدر ترسیدم اتفاقا براش برنامه دارم😏
تا وقتی که نیای خودتو تحویل بدی ولش نمیکنم حالا ببین
محمد: دیدم که ابراهیمی اسلحه توی دستشو سمت پای زخمی داوود گرفت و بعد شلیک کرد
داوود: آخخخخخخخخخخخ😫😣
ابراهیمی: حالا دیدی که میتونم پس بهتره که هرچه زودتر بیای و خودتو تحویل بدی مگرنه زخماش عفونت میکنه و اون موقعس که دیگه مامورتونو از دست میدید😁
محمد: ای بیشرففففف😤😡
ابراهیمی تماس رو قطع کرد
رسول: آقا محمد حالتون خوبه؟
محمد: وای رسول وای بیچاره داوود😢
محمد: تونستی بفهمی تماس از کجاست ؟؟
رسول: بله آقا تماس از توی یه خونه ویلایی توی هشتگرد گرفته شده
محمد: پس داوود رو از تهران بردن بیرون رسول سریع آدرس دقیق رو بفرست برام
رسول: چشم آقا
ادامه دارد...
🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤
#ادمینتینا
🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤❤️🔥🖤
رمان : شوق پرواز🕊
#پارت سوم
🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤
#مخفیگاه کامران ابراهیمی و بیتا فرحی
بیتا: ای کاش بهش تیر نمیزدی خونریزیش زیاد بود حالا زیاد تر شده همینجوریم بزاریمش عفونت میکنه و میمیره اونوقت دیگه سودی برامون نداره
ابراهیمی: اتفاقا خوب بود که تیر زدم الان بیشتر نگران شده احتمالش بیشتر که بیاد خودشو تحویل بده
بیتا: حالا بجای این حرفا برو جای زخمشو ببند اینجوری نزارش
ابراهیمی: فعلا که نمیشه باید الان بریم خونه شکیبا بعد تا اونجا ببینیم چیکار کنیم چون شکیبا وسایل پزشکی داره میتونه کمک کنه
بیتا: خیله خب باشه بریم الان پسر رو چجوری ببریم؟
ابراهیمی: بیهوشش میکنم و میزارمش تو ماشین الان تو برو تو ماشین منتظر باش تا من بیارمش و بریم
بیتا: خیله خب رفتم
ابراهیمی وارد اتاق شد
داوود: آخ آییی 😣
ابراهیمی: چته چرا انقدر آه و ناله میکنی 😒
#داوود
ابراهیمی نزدیکم اومد و یه دستمال گذاشت رو بینی و دهنم و بعدش متوجه نشدم که چیشد
#محمد
تق تق تق
محمد: بیاین تو
فرشید: سلام آقا
سعید: سلام
رسول : سلام
محمد: سلام زود بشینید
خب بچه ها ما الان باید بریم تا داوود رو نجات بدیم
سعید: جاشو پیدا کردین؟
رسول: آره از طریق تماسی که ابراهیمی با آقا محمد گرفت
محمد: خب دیگه زیاد وقت نداریم برید اسلحه هاتون رو بردارید و بریم رسول تو هم اینجا بمون پای سیستم
رسول: چشم آقا
#مخفیگاه کامران ابراهیمی و بیتا فرحی
محمد: بچه ها همه جا رو خوب بگردید
فرشید: آقا طبقه بالا کسی نبود
محمد: خب تو چی سعید؟!
سعید: کسی نیست فقط یه اتاق هست اونجا که ملحفه های روی تختش خونی فکر کنم این همون اتاقی که داوود توش بوده
محمد: اه لعنتییی دیر رسیدیم☹️
ادامه دارد...
🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤
#ادمینتینا
🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤
رمان : شوق پرواز🕊
#پارت پنجم
🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤
#رسول
دیدم که آقا محمد و بچه ها برگشتن خوشحال شدم گفتم حتما داوود رو نجات دادن اما مثل اینکه اینطوری نبود توی قیافه های همشون نا امیدی داد میزد . از روی صندلی پاشدم و رفتم سمتشون از آقا محمد پرسیدم چیشد آقا؟ اما آقا محمد نگاهی بهم کرد و جواب نداد و رفت داخل اتاقش برای همین از فرشید پرسیدم که چیشد فرشید داوود رو نجات دادین؟!
فرشید گفت: نه جاشون رو عوض کردن ما دیر رسیدیم 😔
با شنیدن این حرف حس بدی بهم دست داد و دیگه چیزی نگفتم
#محمد
تق تق تق
محمد: بیا تو
آقای عبدی: مثل اینکه ناراحتی محمد
محمد: عه آقا شمایید ببخشید من سرم گذاشتم رو میز حواسم نبود
آقای عبدی: میدونم راحت باش بشین
خب از ناراحتی خودت و بچه های تیمت معلومه که داوود رو نتونستید نجات بدید
محمد: بله آقا متاسفانه دیر رسیدیم جاشون رو تغییر دادن
آقا من نگرانم که نتونیم حالا حالاها جاشون رو پیدا کنیم احساس ناامیدی میکنم😔
آقای عبدی: محمد این چه حرفیه که میزنی ناامیدی بدترین چیز برای یه مامور امنیتی ، چشم بچه های تیمت به تو محمد اگه ناامید باشی اونام ناامید میشن
محمد: بله آقا درسته ببخشید ولی نگرانم یکم
آقای عبدی: نگرانیتو درک میکنم ولی امیدت به خدا باشه ناامید نباش
ادامه دارد...
🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤
#ادمینتینا
🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤
رمان: شوق پرواز🕊
#پارت سیزدهم
🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤
شکیبا: یهو یاد اون شماره ای که داوود بهم داد و گفت زنگ بزنم افتادم
دیدم تنها راهی که الان بشه داوود رو نجات داد همین پس تصمیم گرفتم که زنگ بزنم
#محمد
صدای زنگ تلفن🎶
محمد: بله؟
شکیبا:
محمد: الو؟
شکیبا: گروگان آدرس داوود
شکیبا: بعد از اینکه این کلمات رو گفتم تلفن رو سریع قطع کردم
محمد: با شنیدن این کلمات تعجب کردم و سریع رفتم سمت رسول
محمد: رسول سریع ببین این شماره از کجاست
رسول: این شماره کیه آقا؟
محمد: بعدا متوجه میشی فقط سریع باش بعد آدرس رو درآوردی بفرست برام به بچه ها هم بگو بیان تو اتاق
رسول: چشم آقا
تق تق تق
محمد: بیاین تو
همه: سلام
محمد: سلام سلام خب بچه ها زود بشینید
سعید: آقا چیزی شده این وقت شب گفتید بیایم؟الان ساعت ۱۱ شب!
محمد: بله الان حدود چهل دقیقه پیش یه خانم با من تماس گرفت و گفت گروگان آدرس داوود و بعد از گفتن این کلمات سریع تلفن رو قطع کرد و از نظر من این تماس یکم مشکوک بود برای همین از رسول خواستم تا ببینه تماس از طرف کیه و از کجاست و الان تماس از طرف یه خانم به اسم شکیبا نادری از کرج و بعد از بررسی معلوم شد که این خانم همون خانمی که ما دنبالش بودیم تا متوجه بشیم که چجوری خونه داوود رو پیدا کردن و همین خانم شکیبا نادری همونی که به ابراهیمی و بیتا فرحی کمک کرد تا آدرس خونه داوود رو بدست بیارن و توی راه خونه گروگان گرفته شد و الان ابراهیمی و بیتا فرحی توی خونه شکیبا نادری هستن و این موقعیت مناسبی برای ماست تا بریم داوود رو نجات بدیم و متهم هارو دستگیر کنیم پس همین الان باید بریم
فرشید: اما آقا عجیب نیست که شکیبا نادری با شما تماس گرفته چون با این کار جای خودشونو لو دادن!
محمد: بله عجیبه اما بعدا همچی معلوم میشه الان عجله کنید که باید بریم
#خانه شکیبا نادری
ابراهیمی: خب مثل اینکه خسته هستید چطور برید بخوابید اتاقتون هم آمادس
کیانی: بله همینطوره مچکرم
ابراهیمی: بیتا راهنماییشون کن
بیتا: بله حتما
کیانی: راستی شماها چرا باهم ازدواج نمی کنید؟
بیتا: عه راستش آقای کیانی ما فقط همکاریم نه چیز دیگه😄
ابراهیمی: بله درسته☺️
بیتا: خب بفرمائید دنبالم بیاید
ادامه دارد...
🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤
#ادمینتینا