eitaa logo
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
277 دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
72 فایل
تاریخ چنلمون ⚣︎۱۴۰۰/۴/۱۰⚣︎ ایدی مدیر ㋛︎ @Mohammad_1_9
مشاهده در ایتا
دانلود
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
به نام خدا💖 تلخـ💔ـی و شیرینـ❤️ـی زندگـ💍ـی پارت بیست و ششم🌷 #محمد محمد:حسبن مارو برسون به منطقه
به نام خدا💖 تلخـ💔ـی و شیرینـ❤️ـی زندگـ💍ـی پارت بیشت و هفتم🌷 رفتم بالا.عطیه؟ عطیه:جانم محمد؟ محمد:عزیز کجاس؟ عطیه:عزیز،از خستگی خوابش برد. محمد:میخواستم باهات درباره یک موضوع صحبت کنم. عطیه:خیره ان شاءالله😌بفرمایید محمد:خیریش که خیره🙂راستش....یکی از متهم های امشب که به خونه داوود اینا حمله کرد گوهر بود.مامان بهاره😞 عطیه:گو.......هر😳الان دستگیرش کردین؟ محمد:اره خوب چیکار میکردم🙄 عطیه:بهاره کجاس😰 محمد:به احتمال زیاد پیش خواهر گوهر باشه.یاسمن.میخوام برم بهاره رو بیارم پیش خودمون.اگه اذیت نمیشی و راضی هستی؟ عطیه:چقدر خوب🤩اخرین باری که دیدمش تقریبا نه سالش بود.من‌چرا مثلا باید ناراضی باشم🤨 محمد:خوشحالم که هنوز دوسش داری😊فقط باهات مشکل داره دیگه......راستش اون شب که تولد رسول و اون اتفاقا برامون افتاد همش کار بهاره بود و وقتی دیدمش خیلی بد و بیرا بهم گفت😔 عطیه:خوب این طبیه محمد جان🙂الان احساس میکنه من اومدم زندگیتونو نابوت کردم.محمد،ازت خواهش میکنم فردا اول وقت بهاره رو بیاری پیشم.لطفا🙏🥺 محمد:حتما همین کار و میکنم.نمیزارم دخترم بشه مثل گوهر.بشه گوهر دوم😖من میرم بیمارستان مواظب خودتون باشین. عطیه:خدا پشت و پناهت محمد جان😘❤️
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
به وقت رمان.صبور باشین تا تایپ بشه😁❤️
به نام خدا💖 تلخـ💔ـی و شیرینـ❤️ـی زندگــ💍ـی پارت سی و یکم🌷 بعد دوساعت امیرحسین حاج اسماعیل و ستایش خانم و برد،خاله پروانه و عارفه خانمم بیدار شدن فقط اوضاع فرشید بود که حسابی به هممون ریخته بود🤧 داوود:مامان خوبی؟ مامان پروانه:خدارو شکر خوبم.خداروشکر که کسی اسیب جده ای ندیده بود😪ولی فرشید🥺....ان شاءالله از خجالتش در میام😔 داوود:مامان چطوری میخوای از خجالتش در بیای؟ مامان پروانه:ستایش و میدم بهش.میشه دامادم🤗 داوود:واااااااا🤭چه همزمان و مشترک😆 مامان پروانه:چی؟ داوود:اخه فرشید از ستایش خاستگارب کرد.ستایشم جوابش مثبته.قراره از خواب غفلت بیدار شد ازدواج کنن به سلامتی😉👐 مامان پروانه:واااااای خدایا😃ان شاءالله هر چی خیره😗💜وحید حالش خوبه؟ داوود:اره ان شاءالله فردا میبینیش مامان🙂امشب تو بیمارستان استراحت کنین. مامان پروانه:داووود؟ داوود::جانم مامان؟ مامان پروانه:اصلا فکرشم نمیکردم که یک روزی تو این روزا خواب مرگ و ببینم.اما امشب مرگ جلو چشمام بود😢 داوود:مامان جون از این حرفا نزنین😕ان شاءالله سایتون ۱۲۰ سال بالا سرمون باشه😙 مامان پروانه:برای خونه میخوای چیکار کنی؟ داوود:فردا میرم دنبال خونه نگران نباشین🙂 تا صبح بالا سر فرشید بودم.پلک رو هم نزاشتم به امید اینکه چشماشو باز کنه و صدام کنه🥺❤ تا پارت بعدی خدافظ
به نام خدا💖 تلخـ💔ـی و شیرینـ❤️ـی زندگــ💍ـی پارت سی و یکم🌷 بعد دوساعت امیرحسین حاج اسماعیل و ستایش خانم و برد،خاله پروانه و عارفه خانمم بیدار شدن فقط اوضاع فرشید بود که حسابی به هممون ریخته بود🤧 داوود:مامان خوبی؟ مامان پروانه:خدارو شکر خوبم.خداروشکر که کسی اسیب جده ای ندیده بود😪ولی فرشید🥺....ان شاءالله از خجالتش در میام😔 داوود:مامان چطوری میخوای از خجالتش در بیای؟ مامان پروانه:ستایش و میدم بهش.میشه دامادم🤗 داوود:واااااااا🤭چه همزمان و مشترک😆 مامان پروانه:چی؟ داوود:اخه فرشید از ستایش خاستگارب کرد.ستایشم جوابش مثبته.قراره از خواب غفلت بیدار شد ازدواج کنن به سلامتی😉👐 مامان پروانه:واااااای خدایا😃ان شاءالله هر چی خیره😗💜وحید حالش خوبه؟ داوود:اره ان شاءالله فردا میبینیش مامان🙂امشب تو بیمارستان استراحت کنین. مامان پروانه:داووود؟ داوود::جانم مامان؟ مامان پروانه:اصلا فکرشم نمیکردم که یک روزی تو این روزا خواب مرگ و ببینم.اما امشب مرگ جلو چشمام بود😢 داوود:مامان جون از این حرفا نزنین😕ان شاءالله سایتون ۱۲۰ سال بالا سرمون باشه😙 مامان پروانه:برای خونه میخوای چیکار کنی؟ داوود:فردا میرم دنبال خونه نگران نباشین🙂 تا صبح بالا سر فرشید بودم.پلک رو هم نزاشتم به امید اینکه چشماشو باز کنه و صدام کنه🥺❤ تا پارت بعدی 👇
به نام خدا💖 تلخـ💔ـی و شیرینـ❤️ـی زندگــ💍ـی پارت سی و دوم🌷 تا صبح بالا سر فرشید بودم پلک رو هم نذاشتم به امید اینکه چشماشک باز کن و صدام کنه❤️🥺 داوود:اقامحمد؟ محمد:بله🥺 داوود:اقا،عطیه خانم چند بار به گوشیتون تماس گرفتن اما جواب ندادین به من زنگ زدن.گفتن که بهاره رو فراموش نکنین. محمد:اره راست میگه🙂تو جای فارشید باش من عارفه خانم و خاله پروانه و با خودم میبرم. داوود:چشم اقا. عارفه خانم و گذاشتم خونشون و خاله پروانه هم رسوندم خونمون.رفتم دنبال بهاره.ادرس و خوب یادمه.چون چند سال پیش همونجا گوهر بهاره و ازم گرفت😬رفتم و زنگ خونه و زدم. داشتیم با بهاره صبحونه میخوردیم که کسی زنگ خونه رو زد. بهاره:کیه خاله؟ یاسمن:احتمالا مامانته.وایستا برم ببینم کیه😶 از تو ایفون دیدم محمده😳این اومده اینجا چیکار😯 رفتم دم در خونه.:بله؟اینجا چی کارداری😠😠😠 محمد:سلام صبح بخیر.بهاره اینجاست؟ یاسمن:نه بهاره اینجا نیس. محمد:بهتره دروغ نگی یاسمن خانم.گوهر خودش گفت بهاره اینجاست. یاسمن:بهاره اینجا باشه.چیکارش داری؟ محمد:میخوام با خودم ببرمش🙂 پارت بعدی فردا❤️
به نام خدا💖 تلخی💔شیرینی❤️زندکی💍 ازیتا:حالا شدی یک بچه باادب.خوب چه اطلعاتی میخوای؟ داوود:فکر نمیکنم تو بدون شرط اطلعات بدی. ازیتا:افرین‌.چقدر زود منو شناختی🤙شرط من اینه که 1:زود ازاد بشم2:به محظ اینکه ازاد شدم باهم ازدواج کنیم داوود:چی😳؟ ازیتا:میدونم سخته برات.ولی مجبوری😁 شوکه شذه بودم:خیلی خوب.هر دو شرطت قبول.حالا اطلعات و یده. ازیتا:نوچ اول بکو ازیتا جونم لطفا اطلعات و یده دیکه کم کم داشت عصابم خورد میشد:ازیتا جونم لطفا اطلعات و بده. ازیتا:افرین همشر مهربونم برگرو بده تا بنویسم.😍🙂 داوود از اتاق بازجویی اومد بیرون.حرفاشونو شنیدم نباید میزاشتن بره تا کار به اینجاها بکشه.وای محمد چیکار کردی😢؟رفیقتو تو پرونده ناکام کردی🥺💔 داودد:اقا بفرمایید هر چی مه خواستین ازیتا نوشت. محمد:داوود خودت خوبی؟مطمئنی میخوای شرطشو قبول کنی؟ داودد:اقا من تصمیمو گرفتم‌.شرطاشو قبول کردم و اطلعات و بهم داد.اگه میشه ازیتارو زود ازاد کنین مننون اصلا تو حال خودش نبود🥺حالشو میدونم مونده بود بین دوراهی.الان یک راهیو انتخاب کرده که دلش رضا نیس🥺کاش هیچ وقت اجازه نمیدادم داوود بره سراغ بازجویی
🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 رمان: شوق پرواز🕊 دوم 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 بیتا: دیدم که کامران به سمت کمد رفت و از توی کشو کمد یه اسلحه درآورد بعد رو به من کرد و گفت بیا رفتیم داخل اتاق ، داوود خواب بود که کامران رفت و بیدارش کرد ... زودباش بلند شو ببینم میخوام با محمد تماس بگیرم حواست باشه که حرف بیجایی نزنی مگرنه من میدونم و تو!! دیدم که داره گوشیم زنگ میخوره تماس تصویری بود شماره ناشناس بود قبل از اینکه جواب بدم از اتاقم رفتم بیرون به سمت میز رسول رفتم . محمد: رسول من گوشی رو جواب میدم بعد تو شماره رو بررسی کن که تماس از کجاست چون حس میکنم که ابراهیمی باشه رسول: باشه چشم آقا محمد: تلفن رو جواب دادم ابراهیمی: به به آقا محمد حتما خیلی دوست داری بدونی که الان مامورتون تو چه وضعیتی😄 محمد: داوود کجاستتت چیکار کردی باهاش😠 ابراهیمی: تو اگه برات مهم بود میومدی و خودتو تحویل میدادی حالا اینم مامورتون نگاه کن چقدر حالش خوبه😆 محمد: ابراهیمی گوشی رو گرفت سمت داوود دیدم که پاش زخمی و داره ازش خون میره اونم بی وقفه و داوود بی حال روی تخت بود محمد: ای آشغال عوضی چیکار کردی باهاش ، داوود داوود حالت خوبه صدامو میشنوی؟ داوود: آقا م..حم..د ک.م..کم کنید حال..م بد...ه محمد: داوود بزور صحبت میکرد و حالش خوب نبود گوش کن ابراهیمی اگه بلایی سر مامور ما بیاد اینو بدون خیلی بد برات تموم میشه پس به نفع خودت که آسیبی بهش نزنی! ابراهیمی: اووو خدای من چقدر ترسیدم اتفاقا براش برنامه دارم😏 تا وقتی که نیای خودتو تحویل بدی ولش نمیکنم حالا ببین محمد: دیدم که ابراهیمی اسلحه توی دستشو سمت پای زخمی داوود گرفت و بعد شلیک کرد داوود: آخخخخخخخخخخخ😫😣 ابراهیمی: حالا دیدی که میتونم پس بهتره که هرچه زودتر بیای و خودتو تحویل بدی مگرنه زخماش عفونت میکنه و اون موقعس که دیگه مامورتونو از دست میدید😁 محمد: ای بیشرففففف😤😡 ابراهیمی تماس رو قطع کرد رسول: آقا محمد حالتون خوبه؟ محمد: وای رسول وای بیچاره داوود😢 محمد: تونستی بفهمی تماس از کجاست ؟؟ رسول: بله آقا تماس از توی یه خونه ویلایی توی هشتگرد گرفته شده محمد: پس داوود رو از تهران بردن بیرون رسول سریع آدرس دقیق رو بفرست برام رسول: چشم آقا ادامه دارد... 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤
🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤 رمان : شوق پرواز🕊 سوم 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 کامران ابراهیمی و بیتا فرحی بیتا: ای کاش بهش تیر نمیزدی خونریزیش زیاد بود حالا زیاد تر شده همینجوریم بزاریمش عفونت میکنه و میمیره اونوقت دیگه سودی برامون نداره ابراهیمی: اتفاقا خوب بود که تیر زدم الان بیشتر نگران شده احتمالش بیشتر که بیاد خودشو تحویل بده بیتا: حالا بجای این حرفا برو جای زخمشو ببند اینجوری نزارش ابراهیمی: فعلا که نمیشه باید الان بریم خونه شکیبا بعد تا اونجا ببینیم چیکار کنیم چون شکیبا وسایل پزشکی داره میتونه کمک کنه بیتا: خیله خب باشه بریم الان پسر رو چجوری ببریم؟ ابراهیمی: بیهوشش میکنم و میزارمش تو ماشین الان تو برو تو ماشین منتظر باش تا من بیارمش و بریم بیتا: خیله خب رفتم ابراهیمی وارد اتاق شد داوود: آخ آییی 😣 ابراهیمی: چته چرا انقدر آه و ناله میکنی 😒 ابراهیمی نزدیکم اومد و یه دستمال گذاشت رو بینی و دهنم و بعدش متوجه نشدم که چیشد تق تق تق محمد: بیاین تو فرشید: سلام آقا سعید: سلام رسول : سلام محمد: سلام زود بشینید خب بچه ها ما الان باید بریم تا داوود رو نجات بدیم سعید: جاشو پیدا کردین؟ رسول: آره از طریق تماسی که ابراهیمی با آقا محمد گرفت محمد: خب دیگه زیاد وقت نداریم برید اسلحه هاتون رو بردارید و بریم رسول تو هم اینجا بمون پای سیستم رسول: چشم آقا کامران ابراهیمی و بیتا فرحی محمد: بچه ها همه جا رو خوب بگردید فرشید: آقا طبقه بالا کسی نبود محمد: خب تو چی سعید؟! سعید: کسی نیست فقط یه اتاق هست اونجا که ملحفه های روی تختش خونی فکر کنم این همون اتاقی که داوود توش بوده محمد: اه لعنتییی دیر رسیدیم☹️ ادامه دارد... 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤
🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 رمان : شوق پرواز🕊 پنجم 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 دیدم که آقا محمد و بچه ها برگشتن خوشحال شدم گفتم حتما داوود رو نجات دادن اما مثل اینکه اینطوری نبود توی قیافه های همشون نا امیدی داد میزد . از روی صندلی پاشدم و رفتم سمتشون از آقا محمد پرسیدم چیشد آقا؟ اما آقا محمد نگاهی بهم کرد و جواب نداد و رفت داخل اتاقش برای همین از فرشید پرسیدم که چیشد فرشید داوود رو نجات دادین؟! فرشید گفت: نه جاشون رو عوض کردن ما دیر رسیدیم 😔 با شنیدن این حرف حس بدی بهم دست داد و دیگه چیزی نگفتم تق تق تق محمد: بیا تو آقای عبدی: مثل اینکه ناراحتی محمد محمد: عه آقا شمایید ببخشید من سرم گذاشتم رو میز حواسم نبود آقای عبدی: میدونم راحت باش بشین خب از ناراحتی خودت و بچه های تیمت معلومه که داوود رو نتونستید نجات بدید محمد: بله آقا متاسفانه دیر رسیدیم جاشون رو تغییر دادن آقا من نگرانم که نتونیم حالا حالاها جاشون رو پیدا کنیم احساس ناامیدی میکنم😔 آقای عبدی: محمد این چه حرفیه که میزنی ناامیدی بدترین چیز برای یه مامور امنیتی ، چشم بچه های تیمت به تو محمد اگه ناامید باشی اونام ناامید میشن محمد: بله آقا درسته ببخشید ولی نگرانم یکم آقای عبدی: نگرانیتو درک میکنم ولی امیدت به خدا باشه ناامید نباش ادامه دارد... 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤
🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 رمان: شوق پرواز🕊 سیزدهم 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 شکیبا: یهو یاد اون شماره ای که داوود بهم داد و گفت زنگ بزنم افتادم دیدم تنها راهی که الان بشه داوود رو نجات داد همین پس تصمیم گرفتم که زنگ بزنم صدای زنگ تلفن🎶 محمد: بله؟ شکیبا: محمد: الو؟ شکیبا: گروگان آدرس داوود شکیبا: بعد از اینکه این کلمات رو گفتم تلفن رو سریع قطع کردم محمد: با شنیدن این کلمات تعجب کردم و سریع رفتم سمت رسول محمد: رسول سریع ببین این شماره از کجاست رسول: این شماره کیه آقا؟ محمد: بعدا متوجه میشی فقط سریع باش بعد آدرس رو درآوردی بفرست برام به بچه ها هم بگو بیان تو اتاق رسول: چشم آقا تق تق تق محمد: بیاین تو همه: سلام محمد: سلام سلام خب بچه ها زود بشینید سعید: آقا چیزی شده این وقت شب گفتید بیایم؟الان ساعت ۱۱ شب! محمد: بله الان حدود چهل دقیقه پیش یه خانم با من تماس گرفت و گفت گروگان آدرس داوود و بعد از گفتن این کلمات سریع تلفن رو قطع کرد و از نظر من این تماس یکم مشکوک بود برای همین از رسول خواستم تا ببینه تماس از طرف کیه و از کجاست و الان تماس از طرف یه خانم به اسم شکیبا نادری از کرج و بعد از بررسی معلوم شد که این خانم همون خانمی که ما دنبالش بودیم تا متوجه بشیم که چجوری خونه داوود رو پیدا کردن و همین خانم شکیبا نادری همونی که به ابراهیمی و بیتا فرحی کمک کرد تا آدرس خونه داوود رو بدست بیارن و توی راه خونه گروگان گرفته شد و الان ابراهیمی و بیتا فرحی توی خونه شکیبا نادری هستن و این موقعیت مناسبی برای ماست تا بریم داوود رو نجات بدیم و متهم هارو دستگیر کنیم پس همین الان باید بریم فرشید: اما آقا عجیب نیست که شکیبا نادری با شما تماس گرفته چون با این کار جای خودشونو لو دادن! محمد: بله عجیبه اما بعدا همچی معلوم میشه الان عجله کنید که باید بریم شکیبا نادری ابراهیمی: خب مثل اینکه خسته هستید چطور برید بخوابید اتاقتون هم آمادس کیانی: بله همینطوره مچکرم ابراهیمی: بیتا راهنماییشون کن بیتا: بله حتما کیانی: راستی شماها چرا باهم ازدواج نمی کنید؟ بیتا: عه راستش آقای کیانی ما فقط همکاریم نه چیز دیگه😄 ابراهیمی: بله درسته☺️ بیتا: خب بفرمائید دنبالم بیاید ادامه دارد... 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤