به نام خدا💖
تلخـ💔ـی و شیرینـ❤️ـی زندگـ💍ـی
#پارت_سیوچهارم
#یاسمن
بهاره:محمد وسایلام جمع شد بریم دیگه.
یاسمن خانم سلام منم به مادر بی وفام برسون😬
محمد:بهاره🤭.....بهاره کجا؟؟؟
یاسمن:محمد همه چیزو از چشم تو میبینم😠یک روز انتقام میگیرم😡🔪
#بهاره
با بیحوصلگی نشستم تو ماشین محمد.
الان نمیدونم به محمد باید بگم بابا🤔
به اون عطیه بگم نامادری یا پدرزن🧐
محمد هم اومد تو ماشین نشست:این چه رفتاری با خالت داشتی؟چرا پشت سر مادرت حرف بد زدی دخترم🤨
بهاره:من نمیفهمم بی وفایی حرف بدیه😕؟مادری که از اول بچشو دوست نداشت اسمش بی وفا میشه😞
محمد:من واقعیت و بهت گقتم تا با واقعیت زندگیت روبه رو بشی.رفتارت اصلا با خالت قشنگ نبود.
بهاره:این چه خاله ای هست که تمام مراحل زندگیمو بهم اشتباه گفت.واقعا به اینم میشه گفت خاله؟☹️
محمد:واقعا ازت.....
بهاره:ااااه😤بسه دیگه.اومدم پیشت تا دیگه نصیحت نشنوم تا دیگه حرف نشنوم.😢از نصیحت های اونا فرار کردم افتادم تو دام نصیحت تو😓ولم کنین دیگه.
محمد:باشه اروم باش دخترم اروم😶
#عارفه
داشتم تمرین میکردم که با این پای تیر خوردم راه برم.یک نفر اومد تو اتاق:سلام اجازه هست بیام تو؟
عارفه:به به ستایش خانم🙂چه عجب.سلام به روی ماهت.
ستایش:داشتی چی کار میکردی؟
عارفه:تمرین میکردم راه برم.نمیشه که همینطور بیوفتم.
ستایش:واقعا شرمنده😢بع خاطر من اینطوری شدی💔😔
عارفه:ای بابا😕شرمنده چیه دختر؟من به خواسته ی خودم اومدم جونتو نجات بدم.اصلا شغل من کلا با تیر و تفنگ و اتیش و خون سر و کله داره.من قبل اینکه این شغل انتخاب کنم خودمو اماده کردم🙂
ستایش:یعنی چی جون و دلی داری تو😯
عارفه:خوب دیگه.اجازه بده چادرمو سرم کنم و بریم.دکترم که مرخصم کرد.
ستایش:پس تو بیا دیگه.من برم پیش اقا فرشید.
عارفه:ستایش!
ستایش:جانم؟
عارفه:انتخاب درستی کردی🙂ان شاءالله خوشبخت بشی😚🖇
ستایش:....ممنون😍❤️
پارت بعدی فردا
به نام خدا💖
تلخـ💔ـی و شیرینـ❤️ـی زندگـ💍ـی
#پارت_سیوچهارم
#یاسمن
بهاره:محمد وسایلام جمع شد بریم دیگه.
یاسمن خانم سلام منم به مادر بی وفام برسون😬
محمد:بهاره🤭.....بهاره کجا؟؟؟
یاسمن:محمد همه چیزو از چشم تو میبینم😠یک روز انتقام میگیرم😡🔪
#بهاره
با بیحوصلگی نشستم تو ماشین محمد.
الان نمیدونم به محمد باید بگم بابا🤔
به اون عطیه بگم نامادری یا پدرزن🧐
محمد هم اومد تو ماشین نشست:این چه رفتاری با خالت داشتی؟چرا پشت سر مادرت حرف بد زدی دخترم🤨
بهاره:من نمیفهمم بی وفایی حرف بدیه😕؟مادری که از اول بچشو دوست نداشت اسمش بی وفا میشه😞
محمد:من واقعیت و بهت گقتم تا با واقعیت زندگیت روبه رو بشی.رفتارت اصلا با خالت قشنگ نبود.
بهاره:این چه خاله ای هست که تمام مراحل زندگیمو بهم اشتباه گفت.واقعا به اینم میشه گفت خاله؟☹️
محمد:واقعا ازت.....
بهاره:ااااه😤بسه دیگه.اومدم پیشت تا دیگه نصیحت نشنوم تا دیگه حرف نشنوم.😢از نصیحت های اونا فرار کردم افتادم تو دام نصیحت تو😓ولم کنین دیگه.
محمد:باشه اروم باش دخترم اروم😶
#عارفه
داشتم تمرین میکردم که با این پای تیر خوردم راه برم.یک نفر اومد تو اتاق:سلام اجازه هست بیام تو؟
عارفه:به به ستایش خانم🙂چه عجب.سلام به روی ماهت.
ستایش:داشتی چی کار میکردی؟
عارفه:تمرین میکردم راه برم.نمیشه که همینطور بیوفتم.
ستایش:واقعا شرمنده😢بع خاطر من اینطوری شدی💔😔
عارفه:ای بابا😕شرمنده چیه دختر؟من به خواسته ی خودم اومدم جونتو نجات بدم.اصلا شغل من کلا با تیر و تفنگ و اتیش و خون سر و کله داره.من قبل اینکه این شغل انتخاب کنم خودمو اماده کردم🙂
ستایش:یعنی چی جون و دلی داری تو😯
عارفه:خوب دیگه.اجازه بده چادرمو سرم کنم و بریم.دکترم که مرخصم کرد.
ستایش:پس تو بیا دیگه.من برم پیش اقا فرشید.
عارفه:ستایش!
ستایش:جانم؟
عارفه:انتخاب درستی کردی🙂ان شاءالله خوشبخت بشی😚🖇
ستایش:....ممنون😍❤️
پارت بعدی فردا
به نام خدا💖
تلخی💔شیرینی❤️زندگی💍
#پارت_چهلوهشتم
#عارفه
تازه از سر کار رسیدم خونه.سلام بابا،امیرحسبن سلام✌️
بابا+امیرحسین:سلام خسته نباشی
عارفه:سلامت باشین🙂من برم لباسامو عوض کنم الان میام
امیرحسین:چه عجب اومدی😕داشتم از گرسنگی شهید میشدم☹️
عارفه:بابا غذا خورده🤨
امیرحسین:اره.اقای بابایی غذاشو داده و رفت.(خدمتکار)
عارفه:دستش درد نکنه🙂راستی مجرمارو بازجویی کردین؟
امیرحسبن:اره
عارفه:چی شد؟
امیرحسین:گوهر،ساعد و شریف چیزی نگفتن.سادیا هر چیرو که میدونست گفت.ازیتا هم با هزار بدبختی بهمون اطلعات داد.فقط داوود ضربه دید این وسط😣💔الهی بمیرم براش😭دلم براش کبابه
عارفه:اقا داوود چرا🤨💔یکم کنجکاو شدم اخه موقع دستگیری،ازیتا یک چیزایی بهشون میگفت.
امیرحسین:زندگی داوود مثل یک داستان تخیلیه تو قصه ها.ادم دلش نمیاد قصشو تا اخر بخوانه.
ازیتا دوست کودکی بوده.خیلی بچه های محلشون ازیتا رو اذیت میکردن و داوود بهش همش کمک میکرد.
ناخواسته دل ازیتا پرت داوود مبشه و تا به خودش اومده دلش گرفتار عشق شده.
بعد ۲۰ سال دوباره این دو به هم رسیدن.ازیتا تموم تلاششو میکنه تا داوود مال خودش بشه اما نمیشه.
تا اینکه موقع بازجویی گفت که وقتی داوود بازجوییش کنه جواب میده.
داوودم برای اطلعات رفت که ازش بازجویی کنه اما دو تا شرط میزاره:
((اولی اینکه زود ازاد بشه....دوم اینکه بعد ازاد شدنش داوود باهاش ازدواج کنه))
اگه داوود این دو شرطو قبول نمیکرد بهمون اطلعات نمیداد😔
عارفه:یعنی......اقاداوود💔.....شرطارو......قبول کرد😵😖💔
امیرحسین:اره متسفانه😔
عارفه:من سیر شدم ممنون امیرحسین💔
امیرحسین:کجا تو که هنوز چیزی نخوردی؟
عارفه:میل ندارم.برم بالا کلی کار دارم💔
رفتم تو اتاق.
در و قفل کردم و خودمو انداختم رو تخت.تا جایی که میتونستم گریه کردم😭💔
قلبم از وسط به دو قسمت مساوی تقسیم شده بود💔💘
اخه این چه سرنوشتیه خدایا😣💔
چرا منو عاشق ادم بی غیرت کردی😖💔
الان تکلیف قلبم چی میشه🥺💔
چرا داوود با سرنوشت من بازی کرد🥺😭💘
هیچ وقت حلالش نمیکنم هیچ وقت💔
به نام خدا💖
تلخی💔شیرینی❤️زندگی💍
#پارت_پنجاه
#داوود
نشسته بودم تو فکر و خیال خودم اقامحمد زنگ زد
بله اقا؟
محمد:داوود زود برو دنبال امیرحسین.میخوام یاسمن ضیغمی رو تقیب کنین
داوود:چشم اقا.به امیرحسین خبر دادین؟
محمد:درجریانه.فقط برو دنبالش☺️
داوود:چشم
ماشین و روشن کردم و رفتم سراغ امیرحسین
#عارفه
عارفه:مریم جون پس حواست به بابا هست؟
مریم شکوهی:بله خانم خیالتون راحت😊
عارفه:مریم جون گفتم منو جای خواهرت بدون،خواهشاً بهم نگو خانم.نمیخوام رسمی باشیم😚
مریم شکوهی:باشه عارفه جون😊
عارفه:دوست دارم مریم جون😘فعلا خدافظ.امیرحسین رفتی؟
امیرحسین با دهن پر:الان میرم وایستا بخورم🙃☕️🥘
عارفه:دنیا رو اب ببرن تو از خوردنت عقب نمیمونی😁😂پس من رفتم خداحافظ
امیرحسین بازم با دهن پر:خداپشت و پناهت😉❤️🍳🧀
عارفه:یک چیز دیگه،با دهن پر صحبت نکن خان داداش🙃😉
امیرحسین:حالا بزار این لقمه از گلوم پایین بره😕🥞
رفتم بیرون.
ظاهرم و خوب نشون میدادم تا کسی از حال روحیم با خبر نشه💔
مامانی،کجایی؟کاش بودی و تو این روزا سرمو رو شونت میزاشتم و گریه میکردم🖤😭
کاش بودی و تو این راه راهنمام بودی😭
قربونت بشم از بالا حواست بهم باشه.
نزار تک دخترت تو عذاب عشق نابود بشه🖤💔😭
به نام خدا💖
تلخی💔شیرینی❤️زندگی💍
#پارت_پنجاهویک
#عارفه
بسم الله گفتم و در پارکینگ و باز کردم که برم سرکار.اقاداوود چرا دم در خونه ی ماست؟ولش کن.به راه خودم ادامه دادم.
در و بستم و جوری رفتار کردم که انگار ندیدمش.یهو شنیدم که از پشت سرم صدام میکنه.:عارفه خانم.....عارفه خانم....
اومد جلوم.از ماشین پیاده شدم.داوود:سلام عارفه خانم خوب هستین؟
عارفه:سلام اقای باقری.انیرحسین الان میاد.
داوود:عارفه خانم،من با امیرحسین کار ندارم یعنی دارم اما با شما هم کار دارم.
عارفه:ببخشید تینجا جای مناسبی نیس.اگه درباره بازجویی مجرما هست که از همه چیز خبر دارم
داوود:پس یعنی از شرط هم با خبرین؟
عارفه:راستی یادم رفت بهتون تبریک بگم☺️ان شاءالله خوشبخت بشین.
داوود:عارفه خانم چی دارین میگین؟من تمام زندگیم وصله به جواب شما
عارفه:لطفا دیگه ادامه ندین دروغم نگین.من از همه چیز خبر دارم.شما علاقتون به ازیتا نعمتی واقعیه
داوود:نه من احساسم به شما.....من با شما خوشبختم
عارفه:اقا داوود درسته یک علاقه ای قبلا بینمون بود اما دیگه تموم شد.من سعی کردم فراموشتون کنم همونطور که شما کردین.لطفا دیگه قضیه هم کشش ندین چون دیگه صلاح نیس.لطفا دیگه منو عارفه خانم صدا نزنین صدام کنین خانم صفاری.چون اگه دوستی هم بین خانواده هامونم بود از نظر من تموم شدست.با اجازتون من برم به کارام برسم.
بعد نشستم تو ماشین و رفتم تو یک کوچه بمبست دور از خونمون.ماشین و نگه داستما و کمی گریه کردم😭💔
به نام خدا💖
تلخی💔شیرینی❤️زندگی💍
#پارت_پنجوشش
#عارفه
نشستم تو ماشین.روشنش کردم،مبخواستم استارت بزنم که یکی اومد رو صندلی شاگرد نشست.
داوود:عارفه من باید باهات حرف بزنم
عارفه:اقای قادری لطفا تموم کنین این بحثو.شما نمیدونین نباید بیاین محل کار من.من ابنجا ابرو دارم😑
داوود:نذاشتی من صبح باهات حرف بزنم.عارفه صبح هر چی گفتی من گوش کردم حالا من میگم تو گوش کن
عارفه:من اصلا دلیل نمیبینم که حرفای شمارو گوش کنم
داوود:تو سال ۱۳۷۰.تو کوچه بهاران.یک دختر بچه ی شیش ساله به نام ازیتا که تک و تنها بود.پسرای ۱۸ یا ۱۶ سال یک روز پاییزی ازیتا رو تو کوچه ای که ما توش زندگی میکردیم گیر اوردن.
میخواستن با زنجیر صورت ازیتارو خش بندازن.دختر بچه کمک میخواست.منم چون صدای کمک و شنیدم رفتم تا بهش کمک کنم.
پسرا به من حمله کردن.ازیتا رفت کمک اورد.وقتی کمک از راه رسید پسرا فرار کردن منم زخم خورده رو زمین افتاده بودم.به طوری که از اون دوره هنوز زخم زنجیر رو دستان هست.به مدت دوروز تو خونه افتاده بودم.ازیتا هم هی بهم سر میزد.بعد از اینکه بهتر شدم ما از اون محله رفتیم و ازیتا رو دیگه ندیدم تا همین یک هفته پیش که اتفاق برای خانوادم افتاد.بعد از ۲۰ سال ازیتا جزو مجرمای پرونده پیدا میشه.منم همین دیروز که بازجوییش کردم فهمیدم اون دختر بهم علاقه داشته تو این همه سال.
بعد دستم و اوردم بالا و استینک تا ارنجم دادم بالا:عارفه،اینا همون رد زنجیرای اون پسراست که از ۲۰ سال هنوز ردشون رو دستام مونده.
عارفه بهم با تعجب نگاه میکرد
داوود:دیدی عارفه؟من فقط یک بار عاشق شدم اونم عاشق تو.کسی هم نمیتونه جاتو تو قلبم بگیره🙂❤️
بعد یک شاخه گل رز قرمز گذاشتم رو داشبورد ماشین و رفتم.
به نام خدا💖
#پارت_پنجاهوهفت
#عارفه
بعد از رفتن داوود سبک شده بودم.بعد از اینکه حرفاشو شنیدم دلم اروم شد.
از چشمام اشک شادی میریخت🥺🌹
#قطبی
از اقای شهیدی خواهش کردم که برم تو سلول سادیا تا باهاش درباره اقا سعید حرف بزنم.تمام ماجرارو براش تعریف کردم.
داشت از حجالت اب میشد.لپاش گل انداخته بود☺️
سادیا:من تا زمانی که بچم کنارم نباشه نمیتونم جواب بدم
قطبی:نگران نباش.ادرس سارا رو گیر اوردیم قراره امشب همونجا حمله کنیم
سادیا:واقعا؟ ؟؟
قطبی:بله چشم رو هم بزاری سارا کنارته😊
سادیا:ستاره؟
قطبی:جانم؟
سادیا:به اقا سعید بگو نظر خاصی دربارش ندارم.
قطبی:قربون دل پاکت بشم که به مغزت دستور میده😍بهش خبر میدم.خودتو حسابی اماده کن قراره سارا چند ساعت دیگه کنارت باشه
#رسول
غروب رفتم خونه بعد از یک هفته.وسط راه بودم که اقامحمد زنگ زد:جانم اقا؟
محمد:سلام.گفتم بهت خبر بدم که امروز به خونه صحرا تیموری حمله نمیکنیم
رسول:برای چی اقا؟
محمد:چون خونه نیس.سارا هم با خودش برده.ولی عوضش فردا همه خونه صحرا هستن میتونیم با یک تیر دو نشون بزنیم😉
رسول:ممنون اقا خبر دادین.خدانگهدار
اخ جون ماموریت لغو شد🥳
برم یک دسته گل شیک بخرم برم پیش هستی.
رفتم خونه.شب شده بود.بازم چراغا خاموشه
این دفعه دیگه به چه مناسبی هست؟
وایستا ببینم
تولدم که نیس
سالگرد ازدواجمونم نیس
سالگرد دوستیمونم نیس
ولنتیاین نیس
تولدشم نیس.
وای خدایا چیزی از قلم انداختم😥؟
نه همرو گفتن پس چرا چراغا خاموشه؟