به نام خدا💖
تلخی💔شیرینی❤️زندگی💍
#پارت_پنجوشش
#عارفه
نشستم تو ماشین.روشنش کردم،مبخواستم استارت بزنم که یکی اومد رو صندلی شاگرد نشست.
داوود:عارفه من باید باهات حرف بزنم
عارفه:اقای قادری لطفا تموم کنین این بحثو.شما نمیدونین نباید بیاین محل کار من.من ابنجا ابرو دارم😑
داوود:نذاشتی من صبح باهات حرف بزنم.عارفه صبح هر چی گفتی من گوش کردم حالا من میگم تو گوش کن
عارفه:من اصلا دلیل نمیبینم که حرفای شمارو گوش کنم
داوود:تو سال ۱۳۷۰.تو کوچه بهاران.یک دختر بچه ی شیش ساله به نام ازیتا که تک و تنها بود.پسرای ۱۸ یا ۱۶ سال یک روز پاییزی ازیتا رو تو کوچه ای که ما توش زندگی میکردیم گیر اوردن.
میخواستن با زنجیر صورت ازیتارو خش بندازن.دختر بچه کمک میخواست.منم چون صدای کمک و شنیدم رفتم تا بهش کمک کنم.
پسرا به من حمله کردن.ازیتا رفت کمک اورد.وقتی کمک از راه رسید پسرا فرار کردن منم زخم خورده رو زمین افتاده بودم.به طوری که از اون دوره هنوز زخم زنجیر رو دستان هست.به مدت دوروز تو خونه افتاده بودم.ازیتا هم هی بهم سر میزد.بعد از اینکه بهتر شدم ما از اون محله رفتیم و ازیتا رو دیگه ندیدم تا همین یک هفته پیش که اتفاق برای خانوادم افتاد.بعد از ۲۰ سال ازیتا جزو مجرمای پرونده پیدا میشه.منم همین دیروز که بازجوییش کردم فهمیدم اون دختر بهم علاقه داشته تو این همه سال.
بعد دستم و اوردم بالا و استینک تا ارنجم دادم بالا:عارفه،اینا همون رد زنجیرای اون پسراست که از ۲۰ سال هنوز ردشون رو دستام مونده.
عارفه بهم با تعجب نگاه میکرد
داوود:دیدی عارفه؟من فقط یک بار عاشق شدم اونم عاشق تو.کسی هم نمیتونه جاتو تو قلبم بگیره🙂❤️
بعد یک شاخه گل رز قرمز گذاشتم رو داشبورد ماشین و رفتم.