به نام خدا💖
با نام زیبای خدا رمان
《♡تلخی و شیرینی زندگی♡》
را اغاز میکنیم❤️
پارت اول🌷
#هستی
رسول از خواب بیدار شد:سلام رسول جان.صبح بخیر بفرمایید صبحونه.❤️
رسول:سلام عزیزم.صبح شما هم بخیر😍وااای چه کردی،دلم اب رفت😋
_:پس بفرمایید زود تر شروع کنید تا اب نشدین😁
رسول:با کمال میل😋صبحونه ای که با عشقت بخوری ی چیز دیگست💞
_:نوش جونت عزیزم😘
شروع کردیم به صبحونه خوردن که زنگ خونمون به صدا در اومد.
_:رسول جان شما بخور صبحنتو من میرم باز میکنم.
رسول:ممنون عشقم.😍جبران میکنم.
_:😉😉
رفتم جای ایفون دیدم اقا فرشیده:سلام اقا فرشید.بفرمایید بالا.
فرشید:سلام نه ممنون.بی زحمت استادمونو صدا کنین باید ببرمش پیش مدیر.درس ریاضیمون حسابی عقبه😂
_:😅😂چشم الان صداش میکنم.
ایفونو گذاشتم رفتم پیش رسول:عزیزم صبحونتو خوردی🙂
رسول:خیلی ممنون سیر سیر شدم😋دست گلت درد نکنه بانو🌹
_:خواهش میکنم تا ی چای دیگه بخوری من برم پیراهنتو اتو بزنم.
پیراهن و اتو زدم:بفرمایید رسول جان💛
رسول:ممنون عزیزم.کاری نداری؟
_:نه خدا پشت و پناهت👋
رسول:پس خدافظ مراقب خودت باش☺️
_:نه نه.رسول وایستا.
رسول:جانم؟
_:بعد ی ماه شروع کردن زندگی از زیر قران رد شو عزیزم.
رسول:بله حق با شماست بانو😇
رسول قران و بوس کرد و از زیرش رد شد.:مراقب خودت باش خانم.
_:باشه تو هم همینطور....ی دقیقه وایستا
رسول:جونم؟
_:جونت بی بلا.میگم امشب زود بیا خونه.میخوام شب داداشمو دعوت کنم برای شام.
رسول:بهترع به برادرت بگی تا زود تر بیاد😏من سرعتم مث میک میکه زود میرسم😆
_:اقای میک میک به نظرتون دیرتون نشد😕
رسول:اوه اره.الاناست که اقای مدیر عصبانی بشن😅حتما امشب زود میام خونه.خدافظ.
_:رسول؟
رسول:جونم؟
_:هیچی برو.فقط میخواستم صدات کنم😌خدافظ
رسول:مراقب خودت و شیرین بازیات باش هستی خانم😉
_:تو هم همینطور مردم😍
رسول رفت.
تا پارت بعد همتونو به پروردگار یکتا میسپارم❤️
🦋به نام خدا🦋
پارت دوم🌷
رمان تلخــ💔ــی و شیرینـــ❤️ـــی زندگـــ💍ـــی
#رسول
:سلام فرشید جان😃
فرشید:سلام معلم ریاضی خوابالو😆
_:وقت دنیا را نگیر سوار شو بریم پیش اقا محمد😏
فرشید:چشم معلم غورغورو😕
_:از دست تو در و باز کن.
فرشید:باشه بابا نمیشه باهاش حرف زد😐
نشستیم تو ماشین.
_:ی دقیقه وایستا حرکت نکن کارت دارم
فرشید:ای خدااا😣نه به اون موقع عجله داشتی نه به الان.بفرمایید؟
_:هنوز به داوود نگفتی؟
فرشید:نه...اخه چی بگم☹️
_:مگه داوود برادرت نیست...برو روکوراسکنده بهش بگو.
فرشید:اخه...
_:اما و اخه و نه و بعدا...از این حرفا نداریما.تو هم باید مث من شاداماد بشی🤓نمیبینی چقدر چاق شدم از وقتی با هستی ازدواج کردم😁
فرشید:اره میبینم شکمت از دهنت زده جلوتر😂
_:هر هر هر😒حرکت کن.
فرشید:😕من نمیدونم با کدوم ساز تو برقسم😶
#هستی
رسول رفت و منم رفتم خونه رو تمیز کردم.بعد دست به کار شدم برای چیدن که زنگ خونه را زدن...
_:اه سلام زهره جون.بیا بالا
زهره:سلام زنداداش خوشگلم😍خوبی؟
_:ممنون عزبزم.شکر خوبیم.حالا بگو ببینم افتاب از کدوم ور دراومده که سروکلت اینجا پیدا شده😉
زهره:نمیشه که تولد داداشم باشه و من نباشم😜سرم شلوغ بود مگر نه بهتون سر میزدم.کجا را بیاید بچینی؟اوه هنوز هیچ کار انجام ندادی؟دیر نشه؟
_:نه نگران نباش😌رسول و سپردم به داداشم.گفتم انقدر کار بریزه سرش تا ساعت ۱۱ اینجا افتابی نشه😁مهموناها هم ساعت هفت بیان.
زهره:بدبخت داداش رسولم😀زنگ خونه رو زدن.کیه؟.....کیک سفارش داده بودی؟
_:اره الان میرم میارم تو بقیه جاها برس.
تا پارت بعدی همتونو به خدای بزرگ میسپارم😍❤️🌷