3.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم فیلم استوری 🥲✨🫀
تهران در این حد سرده که سویشرت و کاپشن پوشیدید ؟😂
🖤🕯🖤🕯🖤🕯🖤🕯🖤
رمان: شوق پرواز🕊
#پارت هجدهم💔🥀
🖤🕯🖤🕯🖤🕯🖤🕯🖤
رسول: من هنوز نمیتونم باور کنم😭😭😭😫😫🥺
سعید: ولی داوود دیگه نیست باید باور کنی رسول جان😞😢
فرشید: منم هنوز باورم نمیشه🥺
محمد: بچه ها یه قاب عکس از داوود با دوتا شمع بزارید کنارش روی میز و بزارید پیش میزش😔
سعید: من انجام میدم
#رسول
باورم نمیشد انگاری داشتم خواب میدیدم مگه میشد بدون داوود؟! اصلا امکان نداشت نمیتونستم باور کنم و قلبم میخواست از دهنم بزنه بیرون ولی به قول سعید باید باور میکردم و این یه واقعیت بود
حالم خیلی خراب بود نه تنها من بلکه همه و هردقیقه برای داوود گریه میکردیم آقا محمد هم هیچ حرفی نمیزد و همش توی اتاقش بود و نمیخواست ما بفهمیم که داره گریه میکنه اما هر لحظه برای داوود اشک میریخت و ناراحت بود
واقعا برای هممون خیلی سخت بود که داوود نباشه😔🥺😭
هرلحظه گوشیم دستم بود و به عکس هایی که باهم گرفته بودیم نگاه میکردم و اشک میریختم و با خودم میگفتم ای کاش من بجای داوود گروگان گرفته شده بودم نه داوود😭😣
ادامه دارد...
🖤🕯🖤🕯🖤🕯🖤🕯🖤
#ادمین تینا
https://harfeto.timefriend.net/17261304410257
خب دوستان فصل اول رمان شوق پرواز به پایان رسید و از پارت نوزدهم فصل دوم به اسم امید می روید شروع میشه و نظرتون رو درباره فصل اول رمان بنویسید و حستون رو نسبت به مرگ داوود و اینکه اگر جای شکیبا بودید چیکار میکردید برای نجات جون داوود
البته اسم فصل دوم روش امید می روید پس اصلا نگران داوود نباشید😄
ولی خودم هم رمان رو نوشتم گریم گرفت براش🥲
روحش شاد بشه فاتحه فراموش نشه😂
#ادمین تینا
🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍
رمان: شوق پرواز🕊
#فصل دوم #پارت نوزدهم
🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍
گذشته...
شکیبا: اه لعنتییی در رو چجوری باز کنم داوود داوود!
این جوری فایده ای نداره باید یکاری کنم فورا
شکیبا: یهو به ذهنم رسید که دستگیره در رو بشکنم برای همین دویدم و رفتم سمت آشپزخونه تا قند شکن چکشی رو بردارم و این تنها چیزی بود که داشتم و میشد دستگیره رو باهاش شکست پس قند شکن چکشی رو از تو کابینت برداشتم و خواستم برم سمت اتاق که یهو ابراهیمی اومد و جلوی در ایستاد
ابراهیمی: نمیزارم در رو باز کنی
شکیبا: برو کنار عوضی
ابراهیمی خواست بیاد سمتم و بهم حمله کنه که یهو گلدون شیشه ای روی میز کنارم رو برداشتم و کوبوندم تو سرش و ابراهیمی از سرش خون اومد و افتاد رو زمین و منم قند شکن رو گذاشتم کنار و رفتمو جیب های ابراهیمی رو گشتم و کلید در اتاق رو پیدا کردم و در رو باز کردم که دیدم ابراهیمی بلند شد و سریع رفت سمت انباری که دوباره تنم لرزید و یاد بشکه های نفت افتادم که مبادا...
شکیبا: داوود زودباش بلند شو باید فرار کنیم ابراهیمی میخواد خونه رو ببره رو هوا عجله نکنیم میمیریم
...
بعد از کمی صحبت با داوود و متقاعد کردنش دوتایی از اتاق رفتیم بیرون تا بریم سمت در مخفی ( همون دری که ابراهیمی و بیتا ازش خبر نداشتن )
داوود بخاطر پاش بزور راه میرفت و اذیت بود اما باید خیلی عجله میکردیم
بالاخره زود رسیدیم به در مخفی و از خونه زدیم بیرون که یهو خونه آتیش گرفت و منفجر شد🔥💥
ادامه دارد...
🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍
#ادمین تینا