❌🚫عقب نشینی ممــــــــــــــــنوع
مقام معظم رهبری مدظله العالی: اهل فتنه مایلند که خشیت خودشان را، خوف از خودشان را در دل نخبگان و خواص، به جای خشیت از خدا بنشانند؛ یعنی مایلند که از آنها ترسیده بشود؛ «الّذین قال لهم النّاس إنّ النّاس قد جمعوا لکم فاخشوهم فزادهم ایمانا و قالوا حسبنا الله و نعم الوکیل». یعنی اینکه دائماً دارند به ما میگویند: آقا! «إنّ النّاس قد جمعوا لکم فاخشوهم»، جوابش همین است: «فقالوا حسبنا الله و نعم الوکیل». نتیجهاش هم این است: «فانقلبوا بنعمة من الله و فضل لم یمسسهم سوء» نتیجهی این احساس، این درک، این حقیقت روحی و معنوی همین است که: «فانقلبوا بنعمة من الله و فضل لم یمسسهم سوء». بنابراین، بایستی این شجاعت را داشت ».
📍پ.ن: در فتنه کشف حجاب نیز برخی مذهبی ها و همچنین برخی از مسئولین، با مشاهده تعدادی فریب خورده یا بی بند و بار در کف خیابان و هیاهوی آنها در فضای مجازی، نسخه عقب نشینی از #حجاب را با انواع و اقسام ادبیات و توجیهات بیان کردند. با این مدل توجیهات :
❌ که اگر با هنجارشکنان مقابله قاطع کنیم، ممکن است که شورش شود؛ اعتراض صورت گیرد؛ در این شرایط مردم با ما همراهی نمی کنند؛ مقاومت می کنند و... .
⚠️در حقیقت، فتنه گران با اینکه جمعیتشان قابل توجه نبود، اما در دل این افراد، خشیت و وحشت به وجود آوردند و در چنین شرایطی عقب نشینی از مواضع و اصول ، بسیار خطرناک است چرا که باعث جرأت دار شدن هرچه بیشتر هنجارشکنان میشود!
#برخورد_قاطع
#تک_تیرانداز_انقلاب
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥❌استاد رحیمپور ازغدی:👆👇
در دانشگاهها حیوان متخصص پرورش ندهید!
#استاد_ازغدی
#بیسیمچی
🎋〰☘
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۵۶ 15 سال دیگه نمی دونستم چی بگم ... معلوم بود از همه چیز خبر نداره
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۵۷
قبیله مغول
حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از تموم شدن ساعت درسی ... نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم ... و سریع برگشتم ... حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه ...
چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود ... خیلی تعجب کردم ... مطمئن بودم خونه خالی نیست ... از زیر در نگاه کردم ... ماشین بابا توی حیاط بود ...
نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست ...
سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا... رفتم سمت ساختمون ... صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید ...
مامان با دیدن من وسط حال جا خورد ... انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن ... از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد ... و با غیض چرخید سمت من ... تا چشمش بهم افتاد ... گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد...
مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ ... حالا دیگه پای تلفن برای عمه ات زبون درازی می کنی؟ ...
و محکم خوابوند توی گوشم ... حالم خراب شده بود ... اما نه از سیلی خوردن ... از دیدن مادرم توی اون شرایط ... صورت و چشم هام گر گرفته بود ... و پدرم بی وقفه سرم فریاد می زد ...
با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد ... مادرم آشفته و بی حال ... الهام و سعید هم ... بی سر و صدا توی اتاق شون... و این تازه اولش بود ...
لشگر کشی ها شون شروع شد ... مثل قبیله مغول به خونه حمله ور می شدن ... مادرم رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن ...
خورد شدنش رو می دیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم ... یا حتی به کسی خبر بدم ...
این حرف ها به تو ربطی نداره مهران ... تو امسال فقط درست رو بخون ...
اما دیگه نمی تونستم ... توی مدرسه یا کتابخونه ... تمام فکرم توی خونه بود ... و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت ... به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که ... اصلا نمی فهمیدم زمان به چه شکل می گذشت ...
فایده نداشت ... تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی ... دایی تنها کسی بود که می تونست جلوی مادرم رو بگیره ... مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود ... و این چیزی بود که من ... طاقت دیدنش رو نداشتم ...
کنکور
حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ، بلند شد ... و جمله ی "دایی محمد اومد" ... فضای پر از تشنج رو ... به سکوت تبدیل کرد ... سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود ... دایی محمد هیبت خاصی داشت ... هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت ...
با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید ... از در اومد تو ... پدرم از جا بلند شد ... اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه ... سیلی محکمی از دایی خورد ...
صبح روز مراسم عقدکنون تون ... بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه ...
عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد ...
به به حاج آقا ... عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید ... توی خونه برادرم روش دست بلند می کنید ... بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ ... وقاحت هم حدی داره ...
دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد ...
مرد دو زنه رو میگن ... خونه این زنش ... خونه اون زنش ... دیگه نمیگن خونه خودش ... خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن ... حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست ... اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه ... اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل ...
عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت ... پدر هم پشت سرش ... غر غر کردن، صفت مشترک همه شون بود... و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد ...
اونطوری بهش نگاه نکن ... به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی ...
از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد ... آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ...
مادر به شدت درگیر شده بود ... و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته ... سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت ...
مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت ... و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد ...
زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه ... از گردگیری و جارو کردن تا ... خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم ... الهام هم با وجود سنش ... گاهی کمک می کرد ...
هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه ... اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم ... و من ... در چنین شرایطی بود که کنکور دادم ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
♦️پنیـــــر را با گوجه و خیار یا هندوانه در وعده صبحانه نخورید !
🔸محققان ثابت کرده اند اینکار سبب بروز بسیاری از عارضه ها و بیماریها مانند👇
🔸دیابت
🔸اختلالات عصبی و گوارشی در بزرگسالی میشود !
+ پنیر را با گردو بخورید
#صبحانه
#سلامت
#سلامت_بمانید
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید_بهروز_مرادی🌹
👆 این سخنرانی شهید بهروز مرادی برای ساعاتی قبل از شهادتش در شلمچه هست ...
ولی انگار نه انگار که چهل سال گذشته، انگار برای همین امروزه...
پیشنهاد ویژه
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥❌این حرفها فقط از یک احمق برمی آید.
❌در عصر استعمار و استعمازدگی
در عصر استثمار ملت ها توسط نظام سرمایه داری
این حرفها فقط از یک احمق برمی آید.
♦️جناب مایلی کهن عزیز
در سال ۱۳۳۲ دکتر مصدق، مرگ بر آمریکا میگفت؟ پرچم آمریکا را آتش زد؟
نه شعار مرگ بر آمریکا سر داد و نه پرچم آتش زد اما دولت آمریکا با کودتا مصدق را خانه نشین کرد.
ملت ایران را از آرزوی مستقل شدن صنعت نفت دور ساختند.
آقای مایلی کهن عزیز فقط یک احمق می تواند این حرفها را تکرار کند چون امروز دیگر ملتی در جهان نیست که جنایات آمریکا را ندیده باشد.👌
رئیس جمهور آمریکا پرچم ایران را آتش نزد
اما دارو را بر بیماران پروانه ای ما تحریم کرد
رئیس جمهور آمریکا پرچم ایران را آتش نزد
اما سرباز سرافراز ایران را در فرودگاه آتش زد
سال ها به صدام کمک کردند
نفت کش های ما را در خلیج فارس زدند.
هواپیمای ما را زدند.
در جنگ، اطلاعات ماهواره ای از محل استقرار نیروهای ما را به صدام می دادند.
دهه ها تحریم وضع کردند
در اوج کرونا آن ممانعت ها را بوجود آوردند.
چشم شما همه اینها را نمی بیند و فقط فهمتان در این حد است که رئیس جمهور آمریکا پرچم ایران را آتش نمیزند!
♦️همانطور که می گویید: سیاستمداران در فوتبال دخالت نکنند، پس شما فوتبالیست ها هم در سیاست دخالت نکنید. چون فقط یک احمق می تواند این حرفها را بر زبان جاری سازد.
.
#علیرضا_زادبر
#عموفیدل
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🔴روایت جدید خواهر علی کریمی
💢«علی به دنبال ویزای آمریکا بود»
🔹اگر «زن زندگی آزادی» برایت مهم بود خواهر خودت را نجات میدادی.
🔹خیلی عجیبه تا یه مطلبی از من خواهر علی کریمی تو اینستا منتشر میشه سریع پاک میکنن!
🔹مصاحبه فوق با رضایت لیلا کریمی ضبط گردیده و برای انتشار تصویر او، مجوزهای قضایی لازم اخذ شده است.
👌پیشنهاد میکنم حتما ببینید
#عموفیدل
#سلبریتی_دروغ
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴👆❌ولنگاری عجیب در شبکه نمایش خانگی
♦️انفعال مسئولان در برابر توسعه روز افزون شبکه های مروج فحشا در فضای مجازی و نمایش خانگی از علل اصلی رواج ولنگاری و فساد و بی حجابی در جامعه است....
#شبکه_خانگی_ول
🎋〰☘
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۵۷ قبیله مغول حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۵۸
انسان های عجیب
پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت ...
مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می خواستن همه جوره ... تمام حقوقش ضایع کنن ...
و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود ... کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد ... خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت ...
با این اخلاقی که تو داری ... تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ ... مریم هم نمی خواد که ...
سعید خورد شد ... عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود ... با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت ...
جواب کنکور اومد ... بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم ... رفتم نشستم یه گوشه ...
با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد ... خونه مادربزرگ ... دست نخورده مونده بود ... برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد ... هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد ... که این خونه ارثیه است ... و متعلق به همه ... اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد... در نهایت، قرار شد بریم مشهد ...
چه مدت گذشت؟ نمی دونم ... اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم ... که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم...
مدادم رو برداشتم ... و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته ... گزینه های من به صد نمی رسید ... 6 انتخاب ... همه شون هم مشهد ... نمی تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد ...
وسایل رو جمع کردیم ... روح از چهره مادرم رفته بود ... و چقدر جای خالی الهام حس می شد ...
با پخش شدن خبر زندگی ما ... تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها ... فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن ... افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن ... حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن ... و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن ...
هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن ... بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود ... که بر ای حس لذت از زندگی شون ... از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن ...
بزرگی خالق
کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود ... نقل محفل ها شده بود غیبت ما ... هر چند حرف های نیش دارشون ... جگر همه مون رو آتش می زد ... اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم ... غیبت کننده ها ... گناه شور نامه اعمال من بودن ... و اونهایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن ... و اونهایی که آتش بیاری این محفل ها بودن ...
ته دلم می خندیدم و می گفتم ...
بشورید ... 18 سال عمرم رو ... با تمام گناه ها ... اشتباه ها ... نقص ها ... کم و کاستی ها ... بشورید ... هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم ... هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم ... هر چیزی که ... حالا به لطف شما ... همه اش داره پاک میشه ...
اما اون شب ...زیر فشار عصبی خوابم نمی برد ... همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شد که یهو به خودم اومدم ...
مهران ... به جای اینکه از فضل و رحمت خدا طلب بخشش کنی ... از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟ ...
گریه ام گرفت ... هر چند این گناه شوری ... وعده خدا به غیبت کننده بود ... اما من از خدا خجالت کشیدم ...
این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی می کنیم ... این همه ما ...
اون نماز شب ... پر از شرم و خجالت بود ... از خودم خجالت کشیده بودم ...
- خدایا ... من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم ... اونها عذاب من رو می شستن ... و دل سوخته ام خودش را با این التیام می داد ...
خدایا ... به حرمت و بزرگی خودت ... به رحمت و بخشندگی خودت ... امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم ... تمام غیبت ها ... زخم زبون ها ... و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده ... همه رو به حرمت خودت بخشیدم ...
تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته ... من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش ...
و دلم رو صاف کردم ...
برای شبیه خدا شدن ... برای آینه صفات خدا شدن ... چه تمرینی بهتر از این ... هر بار که زخم زبانی ... وجودم رو تا عمقش آتش می زد ... از شر اون آتش و وسوسه شیطان... به خدا پناه می بردم ... و می گفتم ...
- خدایا ... بنده و مخلوقت رو ... به بزرگی خالقش بخشیدم...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
✨✨✨✨
خدا زمین رو گرد آفرید تا به انسان بگه
همون لحظه ای که فکر می کنی به آخر دنیا رسیده ای
درست در نقطه آغاز هستی
✨✨✨✨
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
🎋〰☘
@Alachiigh
🌹شهید عباس دانشگر🌹
تازه نامزد کرده بود اومد پیش فرماندش
گفت: حاجی اجازمو بده برم سوریه ...
گفت: میزارم ولی الان نه.
گفت: دارم زمین گیر میشم، بزار برم. میترسید عشق به خانومش، باعث بشه نره برای دفاع از حرم ...
عباس اولین نامحرمے ڪہ دیده بود نامزدش بود ...
ﺗﻨﻬﺎ ۴۰ ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺷﻮﺩ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ۴۰ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﻫﻢ ﺑﻪ #ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪ.
ﻧﺎﻣﺰﺩﯼﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﺮﺩ..
ﮐﻞ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻧﺶ ۴۰ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺧﯿﻠﯽﺳﺎﺩﻩﺍﯼ ﮔﺮﻓﺖ. ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﻋﻘﺪ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ
توی این دو سال اکثر دوره هاۍ نظامی از جمله جنگ افزار و تاکتیک و... رو گذروند. یه مدتی که از نامزدیش گذشت، بهش گفتم: عباس تو از اون مردهای عاشق پیشه میشی، چون تا حالا به هیچ نامحرمی حتی نگاه نکردی بهم خندید.
چند روز گذشت؛ اومد پیشم گفت: حاجی تو روخدا بذار برم، اینبار اصرار کردنش متفاوت بود.
گفتم: چیزی شده
گفت: سردار، دارم زمینگیر میشم.
آره؛ عباس داشت عاشق میشد، ولی از همه چیز براي حرم زد. عباس اولین نامحرمی که دیده بود نامزدش بود.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
🔴❌برجک منافقین پرید
❌🔴شانتاژ مجازی فروکش کرد
♦️یک نکته قابل توجه!
🔹محمد ایمانی نوشت: میزان بازدید پستهای بعضی از کانالهای تلگرامی مدعیان اصلاحات و میزان کامنتهای ضد ایرانی و همچنین لایک و دیسلایکهای جهتدار این کانالها از صبح امروز که حمله پلیس به کمپ منافقین در آلبانی آغاز شده، به شکل معناداری کم شده، یا درصد دیدگاهها و لایکها و دیسلایکهای ضد ایرانی آنها کاملا متفاوت شده.
🔹اگر در چنین کانالهایی عضو هستید مقایسه این مسئله در پست های امروز و روزهای پیشین جالب خواهد بود.
🔹ضمنا تا جایی که من رصد کردم، تقریبا هیچ کدام از این شبهرسانهها خبر مذکور را پوشش ندادهاند.
💢مطلب وارده؛ به قلم یکی از مخاطبان
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ❌چرا خون شهدا رو به #حجاب ربط می دید؟!! اون ها برای دفاع از وطن رفتن همین...
🎙خانم اسلاملو- نویسنده و پژوهشگر در حوزه زن و خانواده
#بی_پرده_با_حجاب
#پاسخ_شبهات
🎋〰☘
@Alachiigh
دیگه هیچی حالمو خوب نمیکنه الا حرم_۲۰۲۳_۰۶_۲۲_۲۰_۴۳_۵۳_۷۳۵.mp3
6.34M
🙏صلیالله علیک یااباعبدالله ♥️🤚
دیگههیچیحالموخوبنمیکنه
الا حــــــرم
چقدرالتمـاسکنموبهتبگـم
آقـا حـــــــرم . . .
🎙سید رضا نریمانی
#هیئت_مجازی
#شب_زیارتی_امام_حسین_علیه_السلام
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
🎋〰☘
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۵۸ انسان های عجیب پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به ش
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۵۹
بخشش فراموش شده
جواب قبولی ها اومده بود ... توی در بهش برخورد کردم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
به به آقا مهران ... چی قبول شدی؟ ... کجا قبول شدی؟... دیگه با اون هوش و نبوغت ... بگیم آقا دکتر یا نه؟ ...
خندیدم و سرم رو انداختم پایین ...
نه انسیه خانم ... حالا پزشکی که نه ... ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم ...
جمله ام هنوز از دهنم در نیومده ... لبخند طعنه داری زد ...
ای بابا ... پس این همه می گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ ... تو هم که آخرش هیچی نشدی ... مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران ... تو که سراسری نمی تونستی ... حداقل آزاد شرکت می کردی ... حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می کندی ... اون که پولش از پارو بالا میره ... شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته ... هر چند مامانت هم عرضه نداشت ... نتونست چیزی ازش بکنه ...
ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم ... حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند ... هر چند ... با آتش حسادتی که توی دلش بود ... و گوشه ای از شعله هاش، وجود من رو گرفته بود ... برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت ...
اومدم در رو باز کنم ... که مادرم بازش کرد ... پشت در ... با چشم هایی که اشک توش حلقه زده بود ...
تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد ...
دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد ... به زور خندیدم ...
بیخیال بابا ... حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره ... نمی دونی فردوسی چقدر بزرگه ... من که حسابی باهاش حال کردم ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر ...
پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم ... شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود ... کمی آرام بشه ...
حالتش که عوض شد ... ساکت شدم ... خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم ... و شیطان هم امان نمی داد و ... داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می زد ... آرزوهای بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت ...
دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن ... فراموش کردم ... بگم ...
- خدایا ... بنده ات رو به خودت بخشیدم ...
گم گشته
مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد ... حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبل مون نمی شد ...
برای من که وسط ثروت ... به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم ... عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود ... اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد ...
من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال ... و اتاق رو دادم دستش ... اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد ... آرامش بیشتر اون ... فشار کمتری روی مادر وارد می کرد ... مادری که بیش از حد، تحت فشار بود ...
توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد ...
- مهران پاشو ... پاشو مهران مارم نیست ...
گیج و خسته چشم هام رو باز کردم ...
بارت نیست؟ ... بار چیت نیست؟ ...
کری؟ ... میگم مار ... مارم گم شده ...
مثل فنر از جا پریدم ...
یه بار دیگه بگو ... چیت گم شده؟ ...
به کر بودنت ... خنگی هم اضافه شد ... هفته پیش خریده بودمش ...
سریع از جا بلند شدم ...
تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟ ...
آره بابا ... مار واقعی ...
آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ ... نگفتی نیشت میزنه؟ ...
- بابا طرف گفت زهری نیست ... مارش آبیه ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
💢✨✨✨
اگر به شکست فکر کنید...
مطمئن باشید چیزی هم جز شکست برایتان پیش نخواهد آمد.
✨✨✨💢
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
🎋〰☘
@Alachiigh
🌹شهید علی اکبر معصومی نژاد🌹
دامادی با لباس پلیس
23 اردیبهشت سال 91 و مصادف با روز تولد حضرت فاطمه زهرا (سلام الله) قرار عقد را گذاشتیم، علی اکبر به من گفت: «چون میخواهیم جشن بگیریم و تو باید به آرایشگاه بروی بهتر است قبل از مراسم تالار عقد کنیم که اگر به هم نگاه کردیم با هم محرم باشیم».
قرار محضر ساعت 5 هماهنگ شده بود، آن روز نوبت پست علیاکبر بود تا ساعت 8:45 دقیقه در محضر منتظر ماندیم، تا اینکه علیاکبر با همان لباس نظامی و یک جعبه شیرینی در محضر حاضر شد، هیچ چیز باعث نمیشد لحظهای برای شغلش کم بگذارد، در روز عقد هم علیاکبر حاضر نشد زودتر پستش را ترک کند، وقتی به محضر آمد آنقدر دیر شد که فرصت نداشت به خانه برود و حمام کند، حتی لباسهایش را هم فرصت نکرده بود عوض کند، همانطور با لباس نظامی و اسلحه و بیسیم پای سفره عقد نشست، بعد از مراسم دوباره با همان ماشین الگانس پلیس به سرکارش برگشت
شهید علی اکبر معصومی نژاد از تکاوران پلیس در مرز میرجاوه بیستم خرداد 97 در درگیری با قاچاقچیان موادمخدر به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞🔴❌عروسی صهیونیستها را ببینید
لباس یکدست مشکی اما چادر مشکی برای ما دلمردگی است!
چهره عروس پوشیده و حجاب کامل
هشتمین فرزند،یعنی به #فرزندآوری بها میدهند اما برای ما نسخهی نگهداری سگ و گربه می پیچند
هیچ زنی با آرایش و رقص و اطوار اون وسط نیست
نسخه اینها برای فرهنگ ما چیست؟
👤 عبدالله گنجی
#فرزندآوری
🎋〰☘
@Alachiigh
.
🔴❌ رگ گردن نمایندگان چرا بیرون زده؟
🔴 حمید رسایی: این روزها چه اتفاقی افتاده که مجلس خروشیده؟ آیا مسئولان دولت، استقلال کشور را فروختهاند؟ شاید نمایندگان بخاطر هزینههای سرسامآور مسکن این چنین برآشفته شدهاند؟ کاهش ارزش پول ملی، خواب و خوراکشان را ربوده؟ فکر کنم به خاطر تلفات بالای تصادفات جادهای تولیدات ایران خودرو و سایپاست که آنها را عصبانی کرده! شاید هم به خاطر تعلل در ساماندهی فضای مجازی است که آرام و قرارشان را از دست دادهاند؟ اگر اینها نیست پس حتما به خاطر بیحجابیهای برنامهریزی شده نزدیک به برهنگی است که رگهای گردنشان بیرون زده!
اما نه، هیچکدام از اینها نیست. دلیلش بخشنامه معاون سیاسی وزارت کشور است. یعنی در این بخشنامه یکی از موارد ذکر شده نقض شده؟ نه! پس مشکل چیست؟ معاون سیاسی وزیر کشور چه گناه کبیرهای مرتکب شده که مستحق این هجوم #مجلس_انقلابی شده؟
معاون سیاسی وزیر کشور در آستانه انتخابات، مطابق وظایف ذاتیاش بخشنامهای صادر کرده و در دو بند آن به فرمانداران و بخشداران توصیه کرده:
۱. ضمن پیگیری جدی امور شهرستان، برای جلوگیری از هرگونه شائبه و جانبداری، در روابط با نمایندگان فعلی تا زمان برگزاری انتخابات از همراهی و معیّت با آنها در جلسات شائبهدار، دقت لازم را داشته باشند.
۲. هرگونه انتصاب مدیران یا بکارگیری نیرو بر اساس سفارش نمایندگان فعلی، قبلی یا کاندیداهای انتخابات ممنوع است.
باورش سخت است اما علت همین است. آقایان نماینده! حرمت عنوانی که رهبری انقلاب درباره شما بکار برده را نگه دارید.
#حمیدرسایی
🎋〰☘
@Alachiigh