🌹شهید رستمعلی اقا باباپور🌹
*نامه ای دردناک بعد از شلیک گلوله سِمینوف*
🔹 در هشتمین روز کمین، گلوله تک تیرانداز نشست وسط دو اَبروی رستمعلی و پیشانیش را شکافت.
◇ صدای یا زهرایش بلند شد و مغزش پاشید روی تنم و کیسه های کمین، با پشت سر آرام نشست روی زمین، سریع عکس گرفتم، به سه ثانیه نکشید که شهید شد.
🔹 ناگهان از توی کانال یک نفر داد زد که رستمعلی نامه داری
◇ فرمانده نامه را گرفت و باز کرد، از طرف همسرش بود :
رستمعلی جان، امروز پدر شدی،
◇ وای ببخشید من هول شدم، سلام
عزیزم، نمیدونی چقدر قشنگه، بابا ابوالقاسم اسم پسرت رو گذاشته مهدی، عین خودته، کشیده و سبزه، کی میای عزیزم ؟
◇ از جهاد اومده بودن پی ات، می خوان اخراجت کنن،
خنده ام گرفته بود.
مگه بهشان نگفتی که جبهه ای ؟ گفتند بخاطر غیبت اخراج شدی،
مهم نیست، وقتی آمدی دوباره سر زمین کار می کنی، این یه ذره حقوق کفاف زندگی مان را نمی دهد،
همان بهتر که اخراجت کنند.
◇ عزیزم زود برگرد، دلم برایت تنگ شده.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥⁉️گول زدن مردم با تغییر کلمات❗
«وَ إِذْ زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطانُ أَعْمالَهُمْ»؛[8] هنگامى را که شیطان، اعمال آنها (مشرکان) را در نظرشان زیبا جلوه داد.
✅#پیشنهاد_ویژه
#عموفیدل
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥💐🎉🎊🪅💐💥
🙏صلی الله علیک یا امام هادی ♥️🤚
ولادت دهمین گلبرگ آسمانی، آیینهی عصمت، هادی امّت، اسوهی مجد و شرافت، نای پرخروش ولایت،
ناخدای کشتی هدایت، حضرت امام هادی (ع) بر پیروان ولایت خجسته باد
#میلاد_امام_هادی_علیه_السلام
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 احسنت به این کار جالب روحانیون در کنار ساحل دریا
#تخریبچی
🎋〰☘
@Alachiigh
🔰❌❌پاسخ سردار به یک شبهه قدیمی
سردار تنگسیری فرمانده نیروی دریایی سپاه در همایش «تجلی اخلاص» به مناسبت سالروز آزادسازی مهران گفت: «در این الحاقهایی که انجام میدادیم یک کامنت گذاشته بودند که حالا مردم معیشت ندارند شما دم از ناو و موشک میزنید البته به نظر من کار منافقین بود. 90 درصد تجارت کشور از طریق دریا انجام میشود؛ اگر ناو و موشک نباشد معیشتی وجود نخواهد داشت. افتخار میکنیم ناو ساموئل رابرت آمریکایی را به نوعی غرق و غیرعملیاتی کردیم.
🔰یک بام و دو هوای یورونیوز
کاربران فضای مجازی تیترهای اینستاگرام یورونیوز فارسی در هفته اول اعتراضات فرانسه در مقایسه با سال گذشته در ایران را با هم به مقایسه گذاشتند. در حالی که رسانههای غربی تمایل داشتند در آتش اغتشاشات سال گذشته ایران بدمند ولی در اوج اعتراضات فرانسه با درج عکس یک گربه به تبلیغ اپلیکیشنی که درد گربههای خانگی را تشخیص میدهد پرداخته است.
🔰فرق داره پدرت کی باشه
چکسون هینکل فعال آمریکایی در توئیتی نوشت: «پسر بشار اسد به تازگی با درجه ممتاز از دانشگاه دولتی مسکو فارغالتحصیل و مدرک کارشناسی ارشدش در رشته ریاضیات را دریافت کرد. اما پسر بایدن به تازگی در حال فیلمبرداری از خودش در حال کشیدن کراک پشت فرمان و رانندگی با سرعت 172 مایل در ساعت در مسیر لاسوگاس دستگیر شد!»
🔰سقوط آمریکا از زبان ترامپ
ترامپ در اظهارنظری به دلارزدایی از بازار جهانی و سقوط آمریکا اشاره کرده و گفت: «ایالات متحده در یک آشفتگی کامل است. ارز ما در حال سقوط است و به زودی دیگر ارز استاندار جهان نخواهد بود. این بزرگترین شکست آمریکا در 200 سال گذشته خواهد بود. ما در حال افول هستیم.»
🔰بزرگترین تهدید جهانی چیست؟
ریچارد هاس بعد از 20 سال ریاست بر شورای روابط خارجی و بعد از سالها حمایت ویرانگر از جنگها و مداخلات آمریکا در افغانستان، عراق، لیبی، یمن و سوریه، در مصاحبه با نیویورک تایمز اعتراف کرد: «بزرگترین تهدید برای امنیت جهان نه چین، روسیه یا ایران بلکه آمریکاست.»
🔰هارد منافقین در تهران
رئیس شورای اطلاعرسانی دولت در و توئیتی تلویحا از آغاز بازیابی اطلاعات، شناسایی رابطان و هستههای تخریب با استفاده از هاردها و کیسهای کامپیوتری ضبط شده از منافقین در آلبانی خبر داد.
🔰دیوار به دیوار صهیونیستها
شبکه 14 رژیم صهیونیستها با ابراز ناراحتی از افزایش روابط منطقهای ایران با کشورهای منطقه گفت: «ایران از همه مرزها به ما نزدیک میشود و حالا نوبت مصر است.»
#اخبارکوتاه
🎋〰☘
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۷۰ جوان من بدجور کپ کرده بود ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ..
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت # ۷۱
سناریو
مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... می خواستم برم و از اونجا دور بشم ...
یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم ... یه حسی می گفت ...
با این اشک ریختن ... بدجور خودت رو تحقیر کردی ...
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان ... که نزاره حرفم رو بزنم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته ... صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد ...
مهرااااان ... کوله رو بیار بالا ... همه چیزم اون توئه ...
راه افتادم ... دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ...
آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن ... به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم ...
اومد سمتم ... و کوله رو ازم گرفت ...
تو چیزی از توش نمی خوای؟ ...
اشتها نداشتم ...
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... علی الخصوص به فرهاد ...
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده ...
خوب واسه خودت حال کردی ها ... رفتی پایین ... توی سکوت ...
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...
_ااا ... زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت ...
سریع کوله رو از سعید گرفتم ... و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش ...
- بسم الله ..
تو نفهمیدی ...
جا خورد ...
_نه قربانت ... خودت بخور ...
این دفعه گرم تر جلو رفتم ...
_داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی ... عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه ... به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه ... نمک گیر نمیشی ...
دادم دستش و دوباره برگشتم پایین ...
کنار آب ... با فاصله از گل و لای اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم ... هر چند آفتاب هم ملایم بود ...
خوابم نمی برد ... به شدت خسته بودم ... بی خوابی دیشب و تمام روز ...
جمعه فوق سختی بود ... جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد ...
صدای فرهاد از روی بلندی اومد ... و دستور برگشت صادر شد ... از خدا خواسته راه افتادم ... دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ...
و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که... نباید استخاره می کردم ... چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ... آزمون و امتحان؟ ... یا ...
کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت ... همون گروه پیشتاز رفت ... زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن ...
سعید نشست کنار رفقای تازه اش ... دکتر اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من، تنها ...
برگشت هم همون مراسم رفت ... و من کل مسیر رو با چشم های بسته ... به پشتی تکیه داده بودم ... و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم ... که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد ... و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد ...
- بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم ... یه راهی برید ... قدمی بزنید ... اگر می خواید برید سرویس ...
چشم هام رو که باز کردم ... هوا، هوای نماز مغرب بود ...
ساعت از 9 گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی ... بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ...
خانم ها که پیاده شدن ... منم از جا بلند شدم ... دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم ... نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم ... و همین داشت دیوونه ام می کرد... و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت ...
- این بار بد رقم از شیطان خوردی ... بد جور ... این بار خدا نبود ... الهام نبود ... و تو نفهمیدی ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
🔴 بعداز غذا سیگار ، قليان ، پيپ نکشید...
⭕️ جریان خون در سیستم گوارشی پس از صرف غذا زیاد است و هنگام كشيدن دود ، مواد سمی داخل آن جذب میشود و آسیب بیشتری به ریه و کلیه میرساند !
#سلامتی
#سلامت_بمانید
🎋〰☘
@Alachiigh
🌹شهید_هادی_ثنایی_مقدم🌹
مشق هایش را نوشت و رفت
در #والفجر_هشت شیمیایی شد
در #کربلای_چهار مجروح شد
در #کربلای_پنج جلوی چندتانک فریادمیزد:
"یا #اباعبدالله! شاهدباش جلوی دشمنانت ایستادم"
درحالی که پانزده سال بیشترنداشت
پر کشید
پ.ن: گفتم بهانهای نیست
تا پر زنم به سویت
گفتاتو #بال بگشا
راه بهانه بامن
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
#پویش_مبلغ_غدیرم
با ارسال عکس در یکی از موضوعات زیر:
✅ نصب پرچم و آذین بندی درب منزل
✅ تزیینات فضای داخلی منزل
✅ پخت کیک و آش نذری
✅ اهداء هدیه به کودکان
✅جشن
✅تهیه و توزیع پک فرهنگی
و...
خلاصه هر کس در حد توان خودش🌱
نحوه شرکت در پویش :
1. عکسی که بیشترین بازدید را در کانال داشته باشد (بازدید حداقل دویست نفر به بالا در مسابقه شرکت داده میشود )
2. پیام مسابقه را برای ده نفر بفرستید
🎁 هدیه نقدی به سه نفر اول😍
ارسال عکس به همراه مشخصات به آی دی: 👇
@khadem_tab
اسکرین شات فوروارد پیام به ده نفر هم برامون بفرستید🙏
#خداروشکرمولایمعلیشد
@jahadgaran_baghieatallah
@Alachiigh
⭕️💢⭕️
قدرت رسانه ای
خبری از عکسهای دلخراش نیست
خبری از دود و سیاهی نیست
خبری از آتش و اعتراض نیست
خبری از عکسهای کشته شدگان اخیر نیست
خبری از عکس پلیسها و فضای امنیتی نیست
خبری از عکسهای خیابونای فرانسه که شده شبیه میدون جنگ نیست
یه عده با لبخند روی لب ایستادن تا مشکلات فرانسه رو حل کنند
اونوقت میگیم دشمن تو جنگ رسانهای با ماست، یه عده گاگول شروع میکنند مسخره کردن
#صـــراط
#روشنگری
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 کنایه رئیس اتاق مشترک بازرگانی ایران و چین به سلاح ورزی:
🔴دودوزه بازی و از این ور خوردن و از اون ور خوردن نداریم!
#روشنگری
👌👌👌👌
🎋〰☘
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت # ۷۱ سناریو مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... م
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۷۲
مرده متحرک
با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین ... چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم ... تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم ... و از پشت، زد روی شونه ام ...
_آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم ... جدی و بی تعارف ... در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا ... من تقریبا همیشه میام و ...
خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم ...
و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود ...
توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد ...
_با اجازه تون من دیگه میرم ... خیلی خسته ام ...
سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت ...
_حقم داری ... برای برنامه اول، این یکم سنگین بود ... هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمی رسیدیم...
تا اومدم از فرصت استفاده کنم ... یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود ... یهو به جمع مون اضافه شد ...
- بیخود ... کجا؟ تازه سر شبه ... بریم همه پیتزا مهمون من...
_آره دیگه بچه پولداری و ...راستی ... ماشینت کو؟ ... صبح بی ماشین اومدی؟ ...
_شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم ...
یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن ...
منم وسط جمع ... با شوخی هایی که از جنس من نبود ... به زحمت و با هزار ترفند ... خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم ... فکر نمی کردم بیاد ... اما تا گفتم ...
_سعید آقا میای؟ ...
چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم ... سعید سرشار از انرژی ... و من ... مرده متحرک ...
جمعه بعد رو رفتم سرکار ... سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت ... یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم ... ولی توجهی نکرد ... اون رفت کوه ... من، نه...
ساعت 12:30 شب، رسید خونه ... از در اتاق تو نیومده، چراغ 💡رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق ...
گیج و منگ خواب ... چشم هام رو باز کردم ...
نور بدجور زد توی چشمم ...
امثال تو
صدام خسته و خواب آلود ... از توی گلوم در نمی اومد ...
- به داداش ... رسیدن بخیر ...
رفت سر کمد، لباس عوض کردن ...
- امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت ... دیگه آخر اعصابم خورد شد ... می خواستم بگم دیوونه ام کردید ... اصلا مرده... به من چه که نیومده ...
غلت زدم رو به دیوار ... که نور کمتر بیوفته تو چشمم ...
- مخصوصا این پسره کیه؟ ... سپهر ... تا فهمید من داداش توئم ... اومد پیله شد که مهران کو ... چرا نیومده ...
راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش ...
ته دلم گفتم ...
من دیگه بیا نیستم ... اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه ...
و چشم هام رو بستم ...
نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید ... اما خواب از سر من پریده بود ... هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم... نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه ... پیش خودم گیر بودم ...
معلق بین اون درگیرهای فکری ... و همه اش دوباره زنده شد ...
فردا ... حدود ظهر ... دکتر زنگ زد ... احوال پرسی و گله که چرا نیومدی ... هر چی می گفتم فایده نداشت ... مکث عمیقی کردم ...
- دکتر ... من نباشم بقیه هم راحت ترن ...
سکوت کرد ... خوشحال شدم ... فکر کردم الان که بیخیال من بشه ...
نه اتفاقا ... یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه... اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع... شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه ...
و زد زیر خنده ...
من، مات پای تلفن ... نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره ...
آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده ... اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده ... بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت ...
_دیروز به بچه ها گفتم ... فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن ... نه فقط من، بقیه هم می خوان بیای ... مهرت به دل همه افتاده ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️💐پیشاپیش فرا رسیدن عید غدیرخم بر عاشقان آن حضرت مبارک . . .💐♥️
✅پیشنهاد ویژه
✅پست ویژه
#عیدغدیر
#علی_ولی_الله
🎋〰☘
@Alachiigh
🔴 فلفل قرمز تند عمر را طولانی میکند...
💢 نتیجه یک مطالعه بزرگ نشان داده است که مصرف مستمر فلفل قرمز تند با کاهش 13 درصدی کل مرگ و میرها ارتباط دارد.
#تغذیه
#سلامت_بمانید
🎋〰☘
@Alachiigh
🥀🥀🥀🥀
مردها ایستاده همچون سرو
مردها در نبرد میمیرند ...
تیرماه سال ۱۳۶۱
گیلانغرب ، ارتفاع تنگ کورک
عکاس : جلال اسکندری
شهیدان محمد ترکمان و مصیب مجیدی
(نفر دوم و سوم از راست) پس از
عقب نشینی ارتش عراق کنار شهدایِ
عملیات مطلع والفجر دیده میشوند.
قهرمانان این عملیات پس از ۲ شبانهروز
مقاومت ، شهید ، مجروح یا اسیر شدند.
پیکر شهدایی که به خاطر پرتاب شدن از
بلندی به شهادت رسیده بودند ۷ ماه بعد
به پشت جبهه منتقل شدند.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🔹️سخنان تکاندهنده و اعترافات تلخ
شیخ طارق یوسف المصری عالم و دعوتگر
اهل سنت در مورد حدیث غدیر!
💢عموفیدل
#عیدغدیر
🎋〰☘
@Alachiigh
⭕️👆📸بنظرم،با اختلاف از بهترین عکسهای تاریخ
⁉️گفتم چرا ۴۴ سال بعد از انقلاب هنوز دارن با بعضی ها مماشات میکنند؟!
گفت: این تصویر رو ببین
❌✍ به نظر من از سر محبت #الاغ را کول نکرده #میدان_مین است یک قدمِ اشتباهیِ این الاغ ، کل #عملیات رو مختل میکنه .
🔸ناچاریم به خاطر پیشبرد #انقلاب مان بسیاری از الاغ ها را روی سر بگذاریم و سالها کول کنیم و #محاکمه نکنیم تا مبادا فقط به خاطر یک الاغ نادان یا خائن عملیات #ظهور در این #پیچ_تاریخی بار دیگر۱۰۰۰سال #تعلیق شود!
🎋〰☘
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۷۲ مرده متحرک با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین ... چشم چرخوندم
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۷۳
این آیات کتاب حکیم است
تلفن رو که قطع کرد ...
بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم ...
بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ...
نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت ...
- آقا جون ... چه کار کنم؟ ... من اهل چنین محافلی نیستم... تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که از ...
گریه ام گرفت ... به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ...
دلم گرفته بود ...
فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه ... و معلق موندن بین زمین و آسمون ...
می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ...
اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ...
یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه ...
سر در گریبان فرو برده ... با خدا و امام رضا درد می کردم ... سرم رو که آوردم بالا ...
روحانی سیدی با ریش و موی سفید... با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند ... آرامش عجیبی توی صورتش بود ... حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش ...
_حاج آقا ... برام استخاره می گیری؟ ...
سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ...
_چرا که نه پسرم ... برو برام قرآن بیار ...
قرآن رو بوسید ... با اون دست های لرزان ... آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ...
آیات سوره لقمان بود ...
✨بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ... این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند ... آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...✨
از حرم که خارج شدم ...
قلبم آرام آرام بود ... می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه...
می ترسیدم سقوط کنم ... از آخرتم می ترسیدم ...
اما #بیش از اون ... برای #از_دست_دادن_خدا می ترسیدم ...
و این آیات ... پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود ...
حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ...
تو ... خدا باش
بالای کوه ...
از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم ... دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم ... که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ...
- آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ...
نگاهی به اطراف انداختم ...
- این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم ... به یکی دیگه بگو داداش ...
- نه پاسور نیست ... مافیاست ... خدا می خوایم ... بچه ها میگن ... تو خدا باش ...
دونه تسبیح توی دستم موند ... از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد ...
- من بلد نیستم ... یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه ...
اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت ...
- فقط که حرف من نیست ... تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ...
هر بار که این جمله رو می گفت ...
تمام بدنم می لرزید ... شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما ... خدا ... برای من، #فقط_یک_کلمه_ساده_نبود ...
#عشق بود ... #هدف بود ... #انگیزه بود ...
#بنده خدا بودن ... #برای_خدا بودن ...
صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن...
- سینا ... بچه ها ... این نمیاد ...
ریختن سرم ... و چند دقیقه بعد ... منم دور آتش نشسته بودم ... کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد ...
برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم ... و کامرانی که چند وقت پیش ... اونطور از من ترسیده بود ... حالا کنار من نشسته بود ... و توی این چند برنامه آخر هم ... به جای همراهی با سعید ... بارها با من، همراه و هم پا شده بود ...
- هستی یا نه؟ ... بری خیلی نامردیه ...
دوباره نگاهم چرخید روی کامران ... تسبیحم رو دور مچم بستم ...
- بسم الله ...
تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم ... بازی ای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ...
به آسمون که نگاه کردم ... حال و هوای پیش از اذان مغرب بود ...
وقت نماز بود و تجدید وضو ... بچه ها هنوز وسط بازی ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh