فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 کنایه رئیس اتاق مشترک بازرگانی ایران و چین به سلاح ورزی:
🔴دودوزه بازی و از این ور خوردن و از اون ور خوردن نداریم!
#روشنگری
👌👌👌👌
🎋〰☘
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت # ۷۱ سناریو مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... م
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۷۲
مرده متحرک
با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین ... چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم ... تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم ... و از پشت، زد روی شونه ام ...
_آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم ... جدی و بی تعارف ... در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا ... من تقریبا همیشه میام و ...
خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم ...
و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود ...
توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد ...
_با اجازه تون من دیگه میرم ... خیلی خسته ام ...
سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت ...
_حقم داری ... برای برنامه اول، این یکم سنگین بود ... هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمی رسیدیم...
تا اومدم از فرصت استفاده کنم ... یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود ... یهو به جمع مون اضافه شد ...
- بیخود ... کجا؟ تازه سر شبه ... بریم همه پیتزا مهمون من...
_آره دیگه بچه پولداری و ...راستی ... ماشینت کو؟ ... صبح بی ماشین اومدی؟ ...
_شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم ...
یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن ...
منم وسط جمع ... با شوخی هایی که از جنس من نبود ... به زحمت و با هزار ترفند ... خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم ... فکر نمی کردم بیاد ... اما تا گفتم ...
_سعید آقا میای؟ ...
چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم ... سعید سرشار از انرژی ... و من ... مرده متحرک ...
جمعه بعد رو رفتم سرکار ... سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت ... یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم ... ولی توجهی نکرد ... اون رفت کوه ... من، نه...
ساعت 12:30 شب، رسید خونه ... از در اتاق تو نیومده، چراغ 💡رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق ...
گیج و منگ خواب ... چشم هام رو باز کردم ...
نور بدجور زد توی چشمم ...
امثال تو
صدام خسته و خواب آلود ... از توی گلوم در نمی اومد ...
- به داداش ... رسیدن بخیر ...
رفت سر کمد، لباس عوض کردن ...
- امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت ... دیگه آخر اعصابم خورد شد ... می خواستم بگم دیوونه ام کردید ... اصلا مرده... به من چه که نیومده ...
غلت زدم رو به دیوار ... که نور کمتر بیوفته تو چشمم ...
- مخصوصا این پسره کیه؟ ... سپهر ... تا فهمید من داداش توئم ... اومد پیله شد که مهران کو ... چرا نیومده ...
راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش ...
ته دلم گفتم ...
من دیگه بیا نیستم ... اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه ...
و چشم هام رو بستم ...
نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید ... اما خواب از سر من پریده بود ... هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم... نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه ... پیش خودم گیر بودم ...
معلق بین اون درگیرهای فکری ... و همه اش دوباره زنده شد ...
فردا ... حدود ظهر ... دکتر زنگ زد ... احوال پرسی و گله که چرا نیومدی ... هر چی می گفتم فایده نداشت ... مکث عمیقی کردم ...
- دکتر ... من نباشم بقیه هم راحت ترن ...
سکوت کرد ... خوشحال شدم ... فکر کردم الان که بیخیال من بشه ...
نه اتفاقا ... یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه... اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع... شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه ...
و زد زیر خنده ...
من، مات پای تلفن ... نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره ...
آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده ... اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده ... بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت ...
_دیروز به بچه ها گفتم ... فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن ... نه فقط من، بقیه هم می خوان بیای ... مهرت به دل همه افتاده ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️💐پیشاپیش فرا رسیدن عید غدیرخم بر عاشقان آن حضرت مبارک . . .💐♥️
✅پیشنهاد ویژه
✅پست ویژه
#عیدغدیر
#علی_ولی_الله
🎋〰☘
@Alachiigh
🔴 فلفل قرمز تند عمر را طولانی میکند...
💢 نتیجه یک مطالعه بزرگ نشان داده است که مصرف مستمر فلفل قرمز تند با کاهش 13 درصدی کل مرگ و میرها ارتباط دارد.
#تغذیه
#سلامت_بمانید
🎋〰☘
@Alachiigh
🥀🥀🥀🥀
مردها ایستاده همچون سرو
مردها در نبرد میمیرند ...
تیرماه سال ۱۳۶۱
گیلانغرب ، ارتفاع تنگ کورک
عکاس : جلال اسکندری
شهیدان محمد ترکمان و مصیب مجیدی
(نفر دوم و سوم از راست) پس از
عقب نشینی ارتش عراق کنار شهدایِ
عملیات مطلع والفجر دیده میشوند.
قهرمانان این عملیات پس از ۲ شبانهروز
مقاومت ، شهید ، مجروح یا اسیر شدند.
پیکر شهدایی که به خاطر پرتاب شدن از
بلندی به شهادت رسیده بودند ۷ ماه بعد
به پشت جبهه منتقل شدند.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🔹️سخنان تکاندهنده و اعترافات تلخ
شیخ طارق یوسف المصری عالم و دعوتگر
اهل سنت در مورد حدیث غدیر!
💢عموفیدل
#عیدغدیر
🎋〰☘
@Alachiigh
⭕️👆📸بنظرم،با اختلاف از بهترین عکسهای تاریخ
⁉️گفتم چرا ۴۴ سال بعد از انقلاب هنوز دارن با بعضی ها مماشات میکنند؟!
گفت: این تصویر رو ببین
❌✍ به نظر من از سر محبت #الاغ را کول نکرده #میدان_مین است یک قدمِ اشتباهیِ این الاغ ، کل #عملیات رو مختل میکنه .
🔸ناچاریم به خاطر پیشبرد #انقلاب مان بسیاری از الاغ ها را روی سر بگذاریم و سالها کول کنیم و #محاکمه نکنیم تا مبادا فقط به خاطر یک الاغ نادان یا خائن عملیات #ظهور در این #پیچ_تاریخی بار دیگر۱۰۰۰سال #تعلیق شود!
🎋〰☘
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۷۲ مرده متحرک با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین ... چشم چرخوندم
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۷۳
این آیات کتاب حکیم است
تلفن رو که قطع کرد ...
بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم ...
بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ...
نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت ...
- آقا جون ... چه کار کنم؟ ... من اهل چنین محافلی نیستم... تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که از ...
گریه ام گرفت ... به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ...
دلم گرفته بود ...
فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه ... و معلق موندن بین زمین و آسمون ...
می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ...
اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ...
یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه ...
سر در گریبان فرو برده ... با خدا و امام رضا درد می کردم ... سرم رو که آوردم بالا ...
روحانی سیدی با ریش و موی سفید... با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند ... آرامش عجیبی توی صورتش بود ... حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش ...
_حاج آقا ... برام استخاره می گیری؟ ...
سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ...
_چرا که نه پسرم ... برو برام قرآن بیار ...
قرآن رو بوسید ... با اون دست های لرزان ... آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ...
آیات سوره لقمان بود ...
✨بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ... این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند ... آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...✨
از حرم که خارج شدم ...
قلبم آرام آرام بود ... می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه...
می ترسیدم سقوط کنم ... از آخرتم می ترسیدم ...
اما #بیش از اون ... برای #از_دست_دادن_خدا می ترسیدم ...
و این آیات ... پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود ...
حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ...
تو ... خدا باش
بالای کوه ...
از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم ... دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم ... که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ...
- آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ...
نگاهی به اطراف انداختم ...
- این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم ... به یکی دیگه بگو داداش ...
- نه پاسور نیست ... مافیاست ... خدا می خوایم ... بچه ها میگن ... تو خدا باش ...
دونه تسبیح توی دستم موند ... از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد ...
- من بلد نیستم ... یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه ...
اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت ...
- فقط که حرف من نیست ... تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ...
هر بار که این جمله رو می گفت ...
تمام بدنم می لرزید ... شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما ... خدا ... برای من، #فقط_یک_کلمه_ساده_نبود ...
#عشق بود ... #هدف بود ... #انگیزه بود ...
#بنده خدا بودن ... #برای_خدا بودن ...
صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن...
- سینا ... بچه ها ... این نمیاد ...
ریختن سرم ... و چند دقیقه بعد ... منم دور آتش نشسته بودم ... کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد ...
برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم ... و کامرانی که چند وقت پیش ... اونطور از من ترسیده بود ... حالا کنار من نشسته بود ... و توی این چند برنامه آخر هم ... به جای همراهی با سعید ... بارها با من، همراه و هم پا شده بود ...
- هستی یا نه؟ ... بری خیلی نامردیه ...
دوباره نگاهم چرخید روی کامران ... تسبیحم رو دور مچم بستم ...
- بسم الله ...
تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم ... بازی ای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ...
به آسمون که نگاه کردم ... حال و هوای پیش از اذان مغرب بود ...
وقت نماز بود و تجدید وضو ... بچه ها هنوز وسط بازی ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏صلی الله علیک یاامیرالمومنین♥️🤚
🙏صلی الله علیک یا ابا عبدالله♥️🤚
علی حصن حصین است
علی عین یقین است
👌👌بسیار زیبا
✨💐عیدتون مبارک
#هیئت_مجازی
#نزار_قطری
#غدیر
#عید_ولایت
#شب_زیارتی_امام_حسین_علیه_السلام
🎋〰☘
@Alachiigh
🔴 درمان دیابت در طب سنتی...
☜ شنبلیله(دم کنید)
☜ برگ کاسنی(دم کنید)
☜ حجامت
☜ تفریح در طبیعت
☜ تخم شنبلیله
(آسیاب شده و با آب مخلوط شود به صورت خمیر روزی به اندازه یک فندق خورده شود)
#دیابت
#سلامت
#سلامت_بمانید
🎋〰☘
@Alachiigh
🌹شهیدجاویدالاثر_حمیدرضا_شفیعی🌹
مادرم مرا
یکبار به دنیا آورد
اما برادرم را ۳۶ سال است
هر صبح به دنیا میآورد
بزرگ میکند ...
به جنگ میفرستد
و او هر بار بر نمیگردد ...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢توصیه جالب مهران غفوریان به بچهها به مناسب عید سعید غدیر
#عید_بزرگ_غدیر
#مهران_غفوریان
🎋〰☘
@Alachiigh
🚨چقدر تحقیرآمیز بود وقتی جلوی یک هواپیما وارد شده به کشور بعد از #برجام، گوسفند قربانی کردیم.
(خدا لعنت کنه.....)
⭕️حالا بدون برجام، ۵۰ هواپیما به ناوگان هوایی کشور اضافه شد.
#خودتحقیر
#اصلاح_طلب
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌⭕️🎥 داماد نخبه روحانی گفته همه کارها رو دولت قبل انجام داد فقط رئیسی امضا می کنه!
✅ جواب جالب رییسی رو ببینید
#روحانی
🎋〰☘
@Alachiigh
❌درود بر این دیکتاتوری❌
❇️قضاوت منصفانه باشما
آزادی در کجا معنای واقعی دارد❓
♻️دموکراسی واقعی در کجاست⁉️⁉️
♻️درکجا برای همه مذاهب احترام قائل هستند.⁉️⁉️
✅ چقدر تفاوت میشه حس کرد واقعیت در بعضی ازکشورهای غربی که ادعا ازادی دارند و گوش جهانیان را از داشتن دموکراسی و آزادی وا حترام به مذاهب پر کرده اند و کشور ما را به ضد آزادی، ضد دموکراسی و... متهم می کنند.⁉️⁉️
⬅️گوشه ای کوچک از واقعیت کشورهای باصطلاح مهد آزادی و مهد دموکراسی و احترام به مذاهب⁉️⁉️
🔴کشور سوئد
⬅️در دوران باصطلاح ازادی_بیان در کشور سوئد که به یک مسیحی مجوز آتش زدن قرآن در مسجد مسلمین را میدهد.‼️
🔵جمهوری_اسلامی ایران
⬅️ کلیسای استپانوس مقدس را هم برای مسیحیان بازسازی میکند.
🔴کشور فرانسه
⬅️در دورانی که فرانسه_مهد_آزادی بیشترین مسلمان اروپا رادارد و به ازای هر ۲ هزار مسلمان هم یک مسجد ندارند.‼️
🔵در جمهوری اسلامی ایران
⬅️سرانه مکان عبادی مسیحیانش ۳ برابر مسلمانان است.
🔴کشور امریکا
⬅️در دورانی که کشور مسیحیِ_آمریکا با ۲٪ جمعیت مسلمانان، حتی یک نماینده اختصاصی برای مسلمانان ندارد.‼️
🔵جمهوری_اسلامی_ایران
⬅️مسیحیانش که حتی ۲ دهم درصد هم نمیشوند، ۳ نماینده مجلس دارند درحالی که مسلمانان هر ۳ دهم درصد یک نماینده دارند.
⬅️مرگ بر آزادی آنها و درود بر این دیکتاتوری..
✍️ حجت الاسلام راجی
🎋〰☘
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۷۳ این آیات کتاب حکیم است تلفن رو که قطع کرد ... بیشتر از قبل، ب
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۷۴
خدای دو زاری
به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم ...
- کجا؟ ... تازه وسط بازیه ...
- خسته شدی؟ ...
همه زل زده بودن به من ...
- تا شما یه استراحت کوتاه کنید ... این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده ...
چهره هاشون وا رفت ... اما من آدمی نبودم که بودن با خدا #حقیقی رو ... با هیچ چیز عوض کنم ...
فرهاد اومد سمت مون ...
- من، خدا بشم؟ ...
جمله از دهنش در نیومده ... سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد ...
- برو تو هم با اون خدا شدنت ... هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی ... دوست دخترش مافیا بود . نامرد طرفش رو می گرفت .
بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن . منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز .
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن
بقیه هنوز بیدار بودن ... که من از جمع جدا شدم کیسه خوابم رو که برداشتم . سینا اومد سمتم
- به این زودی میری بخوابی؟ کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه .از خودش در میاره ولی آخرشه
خندیدم و زدم روی شونه اش
- قربانت ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم.
تا چشمم گرم می شد .هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد. استاد قصه گویی بود
من که بیدار شدم هنوز چند نفری بیدار بودن سکوت محض . توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه .وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود . اما می شد چند قدمیت رو ببینی .
وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم .توی این هوا و فضای فوق العاده . هیچ چیز، لذت بخش تر نبود .
نماز دوم تموم شده بود سرم رو که از سجده شکر برداشتم .
سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد .یک قدمی من ایستاده بود
_تیله های رنگی
جا خوردم . نیم خیز چرخیدم پشت سرم سینا بود .
با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد
- تو چقدر نماز می خونی خسته نمیشی؟
از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم
- یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید. از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟
چند لحظه سکوت کردم
- خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود ولی یه چیزی رو می دونی؟ . من از تو رفیق بازترم
با حالت خاصی بهم نگاه کرد
و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم . هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه .
- آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه . چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن . اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید .می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ . «شیشه های کوچیک رنگی ».
رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن . یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن .و اونها رو به بند بکشن انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن
نگاهش خیلی جدی بود
- کلا اینها با هم خیلی فرق داره قابل مقایسه نیست
این بار بی مکث جوابش رو دادم
- دقیقا . این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست .از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست .
فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی . تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه .و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو از یه جا به بعد . هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه. خستگی توش نیست اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد .
غرق در فکر بود نور مهتاب، کمتر شده بود چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم. فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه.
اما نشست .
در اون سیاهی شب .جمع کوچک و دو نفره ما . با صحبت و نام #خدا . روشن تر از روز بود .
بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد .
داره وقت نماز شب تموم میشه کمتر از 10 دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود .
یهو بحث رو عوض کردم .
- سینا بلدی نماز شب بخونی؟
مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد این سوال .اونم از کسی که می گفت .نماز خوندن خسته کننده است . بلند شدم ایستادم رو به قبله .
- نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی . یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری .
نیت می کنی ... یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله.
و ایستادم به نماز . فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم
به ساده ترین شکل ممکن
5 تا استغفرالله .14 تا الهی العفو . و یک مرتبه . اللهم اغفر لی و لوالدی و للمسلمین و المسلمات .و المؤمنین و المؤمنات
و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود
@Alachiigh
🔴 بهترین زمان نوشيدن آبميوه برای درمان چاقی، جوش و کبد چرب « قبل از صبحانه » است ...
☑️درمان کبد چرب: آب هویج
☑️درمان چاقی: آب کرفس
☑️درمان جوش: آب سیب
👌 حتما قبل از صبحانه بخورید.
#صبحانه
#سلامت
#سلامت_بمانید
🎋〰☘
@Alachiigh