بیا اینجا با هم طرح لبخندی که دلیلش
ماییمُ قراره رو لبای امام زمانمون(عج)
بیاد تجسم کنیم، لبخند دوست نداری
خب حداقل بیا < دلیلِ خدا اینو حفظش
کنه گفتنشون باشیم >. 🤝:)
@Hzrtbaran
🌹سردارشهید مهدی ملکی🌹
▪️مهدی گاهی میگفت : «مامان دعا کن من شهید بشم»، میگفتم آخه مادر اگر همه شهید بشن پس کی این انقلاب را نگه داره. میگفت «نه، اگر من شهید نشمم، چون فرمانده هستم، مرا میبرند پشت این میزها و از آن بالا پرت میکنند توی جهنم، ممکن است خدایی ناکرده نادانسته کار اشتباهی انجام دهم که دیگر ندانم جواب خدا را چه بدهم»...بهمن ۱۳۶۴ ترکش خمپاره مهدی رو تو فاو شهید کرد.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴صلی الله علیکِ یا فاطمه الزهرا 🤚
💔🖤بشنوید از نماز بسیار جانسوز امام علی بر پیکر حضرت زهرا...
#کلیپ زیبای "صلاة الفراق" با نوای حاجمهدی #رسولی تقدیم نگاهتان
🙏🙏التماس دعا
🏴 شهادت #حضرت_زهرا
#فاطمیه ؛ ۱۴۰۲
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥وداع جانسوز مادر شهید مفقودالاثر با شهدای گمنام در گلستان
اینو جاسوسان لانه جاسوسی شرق که به شهدا گمنام توهین میکنن ببینن بلکه یه کم شرم کنن
#تشییع_شهدای_گمنام
@Alachiigh
🔴کاش موقع شهادت یه سطل ماست میریختید روی سر تروریستها
لااقل یه عده غیرتشون به هیجان میآمد و جوانها میفهمیدند در سیستان ۱۱ جوان رعنا به خون خود غلتیدند
یازده مادر تا قیامت داغدار شد
زنهای عاشق مویه هجران سر دادند
دخترکان ناله بابا بابا سر دادند
پدران ناگاه دیدند کمرشان شکست
اما حیف شما نجیبانه آمدید و غریبانه رفتید.
⚫️از بین هزاران چهرههایی که در سایه امنیت افرینی سربازان وطن در رسانه ملی دیده شدهاند فقط این چند نفر تسلیت گفتند.
محسن افشانی، آزیتا ترکاشوند، آزاده آل ایوب، بهنوش بختیاری، سمیرا حسنپور، مژده لواسانی
✍عالیه سادات
#روشنگری
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_سی_و_ششم +من دارم میرم ،کاری نداری؟ _نه مامان خدانگهدار +مراقب خودت باش عزیزم!خداحافظ
#ناحله
#قسمت_سی_و_هفت
_نمیدونم دیشب یه خواب عجیبی دیدم
+خلاصه من که نیستم!
مامانتم همینطور
پس در نهایت نمیتونی بری!
_مامان هم نیستتت؟ کجاست؟
+گفت امشب شیفتِ!
_اهههه لعنت ب این شانس.
شما ساعت چند میاین خونه؟
+من الان میرم شاید ۸ یا ۸ و نیم!
_اووفف!!!!باشه.
اینو گفتمو دوییدم سمت اتاقم.
حوصله ی هیچکیو نداشتم.
کتابامو با پام شوت کردم یه سمتِ اتاق و رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو گرفتم دستم.
که بابا با چندتا ضربه به در اتاق وارد شد!
+حالا ساعت چند هس؟
_هفت!!!
+خب من سعی میکنم زودتر بیام . تو آماده باش که هر وقت اومدم سریع بریم!
پریدم پایین و با جیغ گفتم
_مرسییی بابایِ خوبم
در اتاق و بست و رفت .
مشغول چک کردن تلگرام و اینستاگرامم شدم که دیدم ریحانه از تشییع شهدا یه پست گذاشته!
با دقت نگاش کردم اما به خاطر کیفیت بدِ دوربین ریحانه خیلی فیلم داغونی بود و واضح نبود
چهره های آشنا میدیدم ولی دور وایستاده بودن .
همه دورِ تابوتُ گرفته بودن و راه میرفتن.
تو کپشنشم نوشته بود "شهید گمنام سلام. خوش اومدی مسافرِ من خسته نباشی پهلوون . خوش اومدی به شهرمون!"
پستش یِ حس و حالِ خاصی داشت.
۵ بار ۱۰ بار یا شایدم بیشتر از اول این فیلمِ یک دقیقه ایُ دیدم
حس خوبی بهم میداد!
یه حسّ پر از آرامش .
تو حال و هوای خودم بودم و مشغول دیدن فیلم که دیدم اشکام رو گونم سر خورد. دلیلِ اشکامو نمیفهمیدم ولی بیشتر از همیشه آروم بودم .
بالاخره هر جور که بود دل از فیلمِ کندم.
به ساعت نگاه کردم تقریبا نزدیکای ۶ بود . رفتم سمت کتابخونه که کتاب ریاضیمو بردارم و به فرمولش نگا بندازم و تست بزنم که کتابی که بابا از دادگاه اورده بود نظرمو جلب کرد .
دستمو دراز کردمو برش داشتم
به جلدش نگا کردم که نوشته بود"دخترِ شینا "!
بیخیالش شدم انداختمش رو تخت. برگشتم پایین تا یه چیزی بخورم .
در یخچالو باز کردم ولی چیزی پیدا نکردم.
کابینتارم گشتم ولی بازم چیزی نبود .
از تو یخچال پاکت شیرُ یه موز در اوردم و ریختمشون تو مخلوط کن و مثلا شیرموز درست کردم.
ریختم تو لیوان قشنگِ صورتیمُ با اشتیاق رفتم تو هال نشستم رو کاناپه و تلویزیونُ روشن کردم کانالا رو بالا پایین کردم میخواستم خاموشش کنم که یه دفعه رو کانال افق مکث کردم.
یه خانمی رو نشون میداد که گریه میکرد دقیق که شدم فهمیدم همسرِ شهیدِ!
دست نگه داشتمو تا اخرِ برنامه رو نگاه کردم با دقت. چقدر دلم براش میسوخت.زنِ بیچاره !
چه صورتِ ماهُ خوشگلیم داش.
اخه مگه دیوونن مردم که برا پول میرن خارج از کشور میجنگن میمیرن بی جنازه و هیچی اخه یعنی چی؟
معلوم نی فازشون چیه
چشونه؟
خدایی پول انقدر ارزش داره؟
تو دلم اینو گفتم که همون لحظه گریه خانومه شدت گرف!
دقت کردم ببینم چی میگه
حرفاش که تموم شد فیلمُ رو بچه ای که تو بغلش بود زوم کردن!
نمیدونم چرا یه دفعه دلم یه جوری شد!
به ساعت نگاه کردم.
فیلمِ تقریبا تموم شده بودُ تیتراژِ پایانی شروع شده بودُ اسما بالا میرف!
تلویزیونُ خاموش کردم و رفتم بالا سمت اتاقم. ساعت دیگه هفت شده بود .
دلشوره گرفته بودم.
کمدموُ وا کردم یه مانتویِ بلند سرمه ای که خیلی ساده بود با یه شلوار مشکی کتان برداشتم و پوشیدم .
از کمد شال و روسری هم یه روسری سرمه ای بلند برداشتم.
موهامو دم اسبی سفت بستمو روسریُ سرم کردم.
یه کیفِ اسپورت هم برداشتمو وسایلمو ریختم توش.
یه ادکلن خوشبو از رو میز آرایشم برداشتم و دوتا فِش به لباسم زدم.
این دفعه بدون هیچ آرایش.
نمیدونم چرا ولی وجدانم اجازه نمیداد ارایش کنم.
کیفمُ گرفتم و رفتم پایین .نشستم رو مبلُ منتظر بابا شدم .
عقربه دقیقه شمار نزدیک ۱۲ میشد و من بیشتر استرس میگرفتم
میترسیدم که نرسم.
تلفنُ برداشتمُ چندبار شماره بابا رو گرفتم. جواب نمیداد کلافه پوفی کشیدم و دوباره تی ویُ روشن کردم
کانالا رو جابه جا کردم و بی حوصله رو یه شبکه نگه داشتم که هشدار برای کبرا ۱۱ میداد.
از گرسنگی دل ضعفه گرفتم .تازه یادم افتاد که شیرموزم مونده رو میز رفتم برش داشتمُ همشُ با یه قورت فرستادم سمت معده ی عزیزم.
به تهِ خالیِ لیوان نگاه کردم
تازه فهمیدم بهش شکر نزده بودم .
به ساعت نگاه کردم. هشت و نیم بود .
_مثلا میخواست به خاطر من زودتر بیاد.
با شنیدن صدای بوق ماشین بابا چراغارو خاموش کردم و پریدم بیرون .
با عجله کفشمو پوشیدم و بندشو نبسته رفتم تو ماشین
ترجیح دادم غر نزنم که نظرش عوض نشه
با شناختی که ازش داشتم تا همین جاشَم لطف کرده بود بنده ی خدا رو قوانینش پا گذاشته بود.
با عجله سلام کردم و ادرس و بهش دادم
اونم با ارامش پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد
که گفتم
_اینجور که شما میرونین شاید هیچ وقت نرسیم بابا جون
و یه لبخند مضخرف زدم
بدون اینکه به من نگاه کنه گف
+چه فرقی میکنه ما میریم یا میرسیم یا نمیرسیم دیگه
هم فالِ هم تماشا
تا قسمتمون چی باشه...
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
❌🔴 #چای بعد از غذا آهن موجود در خون را ازبین می برد و همین امر باعث بیماری...
• آرتروز
• یبوست
• کم خونی
• ریزش مو
• چربی خون
• ساییدگی استخوان
• ناراحتی قلبی و کلیوی
#آهن
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید محمودرضا بیضایی🌹
مثل بچه بسیجی ها زندگی میکرد
خیلی ساده و به دور از تجملات...
نمیپذیرفت درخانه حتی مبل داشته باشد؛
نه این که بخواهد تظاهر به زهد کند و از روی تصنع باشد؛
روحیه اش این طور بود!
این اواخر در میدان آرژانتین روی چمن ها نشسته بودیم که پرسیدم:
"با حقوق پاسداری زندگی چطور میگذرد؟ "
گفت:من راضی به گرفتن همین حقوق هم نیستم؛ دنبال کاری هستم که زندگی را بچرخاند و شغل پاسداری برای تأمین زندگی نباشد!!
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥انتقاد رحیم پور ازغدی از مسئولین :
💥مسئولین جمهوری اسلامی حق ندارند فقیر به سر کار بیایند و ثروتمند بروند.
مسئولی که اختلاس کرد جلوی همه او را باید شلاق زد و اعدام کرد .
چرا از همان ابتدا اجازه دادید اختلاس میلیاردی دبش اتفاق بیفتد.
#استاد_ازغدی
#اختلاس
@Alachiigh
🔴#جواد_قارایی همچنان در خط مقدم روشنگری از جنایات اسرائیل👇
✍ تنها جامعهای که تا ابد از سایه خود در هر کجا میترسد و گرفتار نکبت و اضطراب خواهد بود شمائید. و روزی تاوان اینهمه نکبت را خواهید داد..به خواست خداوند.
⭕️❌ صهیونیستهای جانی نه تنها سرزمین مردم فلسطین را به آنان باز نمیگردانند بلکه حاضر به توافق برای ایجاد دو کشور نبوده و نیستند.
#روشنگری
#جواد_قارایی
#سلبریتی_باشرف
#ایرانگرد
@Alachiigh
❌⭕️من به شما میگم چی تو جعبههاست خانم قلم به مزد شرق!
تو اون جعبهها شرف میارن، #غیرت میارن، مرد میارن؛ مرد
چیزی که شماها تا سالهای نوری دور و برتون حسرت داشتنش رو دارید...
مردان شما اسلحه روی زنشون کشیدن و توی حموم کشتنش؛ "نجفی"
یا مثل "کیوان بنفشه" به بیش از ۲۵۰ نفر از شماها تجاوز کردن
یا مثل بازیگرای مردتون به زنها تجاوز کردن و جنبش "میتو" راه انداختید
حق داری نفهمی توی اون جعبهها چی میارن!
❌حق داری نفهمی مرد و مردونگی رو،،
اطراف شما پر از نرینگی و دریدگیه،،
شما رو چه به فهم مرد و مردونگی
#شهدای_گمنام
#روزنامه_شرق
#سرطان_اصلاحات
#پاسدار_انقلاب
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_سی_و_هفت _نمیدونم دیشب یه خواب عجیبی دیدم +خلاصه من که نیستم! مامانتم همینطور پس در ن
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ
#ناحله
#قسمت_سی_و_هشت
آروم گفتم
_قسمتُ خودمون میسازیم.
انگار که شنید پاشو گذاشت رو گاز و با تمام وجود گاز داد
یه لبخند پیروزمندانه نشست رو لبم
یه حسی بهم میگفت نمیرسم ولی به قول بابا هم فال بود هم تماشا!!
بعدِ یه ربع تا بیست دیقه رسیدیم دم هیئت.
خلوت بودنِ خیابون هیئت نشون از تموم شدن مراسم میداد.
با حالت اشکبار رو به بابا گفتم
_اه دیدینننن چرا اخه انقدر دیرررر
حالا دیگه ساعت نُهِ!!! نه !
+خب حالا برو ببین شاید کسی باشه.
_نه دیگه دست شما درد نکنه ممنون لطف کردین تا همینجاشم
برگردین خونه لطفا.
بابا سوییچِ ماشینو زد که دیدم یکی از در هیئت اومد بیرون
بلند گفتم
_عههههه نگه دارین یه دقیقه
این و گفتمو از ماشین پریدم بیرون
دلم یه جورِ خاصی شد .
هیچ وقت تو عمرم این حسُ نداشتم.
ناخودآگاه کشیده شدم سمت در ورودی.
به اونی که از هیئت اومد بیرون گفتم
_هستن هنوز ؟
سرشو تکون داد و گفت
+تو مردونه!!! ولی مراسم تموم شده.
کفشمو در اوردم و رفتم قسمت آقایون.
یه جای خیلی بزرگ بود .
انتهاش یه سری آدم جمع شده بودن .
بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم اروم قدم بر میداشتم .
که یه دفعه همه بلند شدن
یه صدای آشنا گف
+آروم بچه هآ آروم بلندش کنید!!!
بسم الله
یه یاعلی گفتنو تابوتو بلند کردن و گذاشتن رو شونشون .
حس کردم قلبم داره میاد تو دهنم.
بی اختیار قدمامو تندتر کردم و رفتم سمتشون
اوناهم دیگه حرکت کردن
چند قدمِ اخرِ باقی مونده رو دوییدم
که همه نگاشون زومشد رو من
با هول و ولا دنبال آشنا میگشتم که دیدم محسن زیر تابوتُ گرفته...
با چشایِ پر اشک نگاهش کردم اونم نگاهم کرد .
دیگه اشکام سرازیر شد ملتمسانه گفتم
_آ...آقا محسن....!!
اطرافشو نگاه کرد
_با شمام. میشه خواهش کنم یه دیقه نرید؟
همه با چشایِ گرد زل زدن به من.
_خواهش میکنم یه دیقه شهیدُ بزارید زمین من به زور خودمو رسوندم اینجا .
دیگه وایستاده بودن .
مردد نگام کرد و نگاشو برگردوند یه سمت دیگه که صدای ریحانه رو شنیدم .
+عه اومدی ؟ چرا انقد دیر؟
_میگمبرات بعدا.
میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه با چشاش یه سمتُ نگاه کرد برگشتم طرف زاویه دیدش.
که دیدم داره به یه پسری که لباس چریکی بسیجی تنشه نگاه میکنه .اول نشناختم بعد که بیشتر دقت کردم فهمیدم محمدِ!!!
به محسن نگاه کرد و سرشو تکون دادو خودش رفت ...
محسن اینام که زیر تابوتُ گرفته بودن اروم گذاشتنش زمین و رفتن کنار!!
به ریحانه گفتم
_میشه کنارش بشینم؟
وضو دارم به خدا!
+بشین عزیزم بشین.
فقط یه خورده سریع تر دیرشون شده!
_قول میدم.
یه لبخند به من زد و ازم دور شد
ادمایی هم که اطرافم بودن ازم فاصله گرفتن.
وایستادم کنارش.
بهش نگاه کردم .
همونی که تو خوابم دیدم .
تو یه تابوت که دورش پرچم ایران پیچیده بود از همونایی که تو تلویزیون نشون میدادنُ تو پیج محمدم دیده بودم
روش نوشته بود
"شهید گمنام"
(۱۸ ساله)
ناخوداگاه اشکام میریخت رو گونم .
شوری اشکمو رو لبم حس کردم.
نمیفهمیدم چرا گریم گرفته!!
از همه مهم تر نمیدونستم چرا به این شدت.
سعی کردم اشکامو پنهون کنم که کسی متوجه نشه .
به تابوت نگاه کردم .
اروم گفتم
_تو همونی که دستمو گرفتی؟
کمک کردی اره؟؟
تویی پسر حضرتِ زهرا؟
تو پستای این بچه ها خوندم تو بچه حضرت زهرایی!!
اره؟
درسته که میگن آرزوهارو براورده میکنی؟؟
اسمش چی بود اها همون"حاجت"
تو منو دعوت کردی مراسمت!!؟
منِ بی سروپا!!!؟
من لیاقت داشتم؟
سرمو گذاشتم به حالت سجده رو تابوتُ بوسیدمش.
دوباره نگاش کردمو دستمو اروم روش حرکت دادم
_پس حالا که گرفتی دستمو ول نکن!!
اینو گفتمو ازش فاصله گرفتم که دوباره اومدن سمت تابوتُ بلندش کردن.نشستم گوشه ی هیئت و به رفتنشون نگا کردم.
پاهامو تو بغلم جمع کردم و اشکامو پاک کردم. سرمو برگردوندم گوشه ی دیگه ی هیئت که محمد با ریحانه نشسته بود.
ریحانه با دیدن من خواست از جاش پاشه که محمد نزاشت.
گوشه چادرشُ گرفت و بوسید و از جاش پاشد و دنبال تابوت رفت.
بهش خیره شدم این لباس جذبشو بیشتر میکرد.
میترسیدم بفهمه دارم نگاش میکنم.
چقدر خوشگل تر و خوشتیپ تر از قبل.
انگار میدرخشید.
داشتم رفتنشو تماشا میکردم که ریحانه صدام کرد
+نگفتی دختره؟؟
چیشد اومدی؟
تو که گفتی نمیای ....
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 برای کاهش سریع قند خون،برگ درخت زیتون دم کنید و کمی بنوشید...
• توت خشک را جایگزین قند کنید افرادی که به جای قند با چای توت خشک می خورند کمتر دچاربیماری دیابت می شوند
#قند_خون
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید عباس آسمیه🌹
عباس ۲سال بود که وارد سپاه شده بود، مدتی به عنوان تیرانداز نمونه انتخاب شده بود، وقتی اعتراض مرا از خطرناک بودن کارش می شنید می گفت: مادر جان غصه نخور، من به عشق کسی می روم که اگر تیر بخورم، خودش برای بردن من خواهد آمد.
عباس حرفی از سوریه با من نزد و تنها گفت برای یک ماموریت ۴۵ روزه خواهد رفت، من طاقت دوری از او را نداشتم برای همین زمانی که ساکش را می بست بیرون رفتم تا خداحافظی کردن و رفتنش را نبینم، آن شب چند بار تماس گرفت وقتی متوجه حال خراب من شد از مسئولان مربوطه اجازه گرفت و به منزل آمد و گفت: مادر هر زمان که جنگی رخ دهد و من در آن حاضر شوم شهید خواهم شد چون آن را از امام حسین (ع) خواسته ام پس بعد از شهادت من گریه نکن و هر زمان که به یاد من افتادی و دلتنگ شدی به یاد علی اکبر امام حسین (ع) گریه کن، میگفت کسانی که برای دفاع ازحریم اهل بیت به سوریه میروند در حقیقت می روند تا دشمن به کشور ما نیاید چرا که هدف اصلی دشمنان ایران است از این رو ما با حضور در سوریه دشمن را در پشت مرزهای سوریه نگه داشته ایم تا امنیت در کشور ما همچنان ادامه یابد.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌⭕️ به آیهای از قرآن برخورد کردم که به نظرم خشن اومد ...
دل پاک به ایشون میگن 👆
انسان به ایشون میگن👆
ببینید👌
نه به اون ریاکارهای دروغینی که مثلا مسلمانن و نسبت به درد مردم فلسطین، بی تفاوت هستن... نه اون سلبریتی مفتخور و مداح توییتری و اون طلبه صورتی که نسبت به اسرائیل خفه شدن پیج شون اووف نشه
#روشنگری
#بیداری_جهانی
#رژیم_حرامزاده_صهیونیستی
#طوفان_الأقصی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 عجیب اما واقعی
💥 انتشار برای اولین بار
⏪ این کلیپ را چندبار ببینید. شاید آنچه میشنوید را باور نکنید اما متأسفانه واقعیت دارد. خصوصا وقتی پس از آن، گلایههای رزمندهای سردار باقری را هم خواهید شنید.
این شخص زمانی رییس بانک مرکزی و پس از آن مؤسس بانک خصوصی پاسارگاد است. با افتخار از ایجاد محدودیت مالی و پشتیبانی برای نیروهای نظامی در دوره جنگ تحمیلی و موشکباران شهرها و به شهادت رسیدن مردم سخن میگوید. جالب اینجاست که با افتخار از تدبیر حاکم بر دولت حسن روحانی یاد میکند! تو خود حدیث مفصل بخوان ز این مجمل...
سوگمندانه همان تفکر اکنون در جنگ اقتصادی بواسطه بانکهای خصوصی و رانتی، برای معیشت و زندگی مردم مجددا محدودیت ایجاد کردهاند. در زمان جنگ نظامی، اقتصاد کشور در اختیار چه تفکری بود و الان در اختیار چه تفکری است؟
خبر چند هفته قبل یادتان هست؟ گلایه رییس سازمان بازرسی از ممانعت بانکها برای دسترسی به اطلاعاتشان، منظور کدام بانک بود؟
نظام مالی کشور چه زمانی از دست طیف ... خارج خواهد شد!؟
👤حمید رسایی
#مهار_بانکها
#مهار_تورم
@Alachiigh
🤫🤫 پیشنهاد میکنم ببینید
❌❌از تکنیک رسانه ای #مارپیچ_سکوت چه میدانید ⁉️
ـــــــــــــــــــــــــ
🔻اگر برایتان سوال است چرا گاهی قدرت یک سطل ماست از یک حمله تروریستی بیشتر است⁉️
🔻اگر برایتان سوال است چرا گاهی خبرهایی که ارزش ندارند در صدر اخبارند⁉️
ـــــــــــــــــــــــ
با تکنیک مارپیچ سکوت و راهکارهای آن اشنا شوید👆👆
#سواد_رسانه
#صـــراط
#روشنگری
@Alachiigh
❌🔴 دوستان اصلاحطلب،
🔻شما خود را بیآبرو کردید.
✖️بر سر هیچ اصولی نمیایستید.
✖️نا امیدانه دنبال آنچه از بدنهی اجتماعیای که روزی متعلق به شما بود سگدو میزنید.
✖️در مسئلهی فلسطین بیرمقید.
✖️انگشت اتهامتان به سمت داخل است.
✖️در برابر خشونت منفعل بودید.
✖️با خارجی هم که مرزبندی ندارید.
#آذرمنصوری
#نرگس_محمدی
#سرطان_اصلاحات
#عموفیدل
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ #ناحله #قسمت_سی_و_هشت آروم گفتم
#ناحله
#قسمت_سی_و_نه
حرفشو قطع کردمو
_خیلی سخت اومدم ریحانه...
خیلییی!!!
+عه پس خوشا به حالت
چقدر قشنگ طلبیده شدی تو دختر .بهت حسودیمشد .
تک و تنها ...
آرزوم بود اینجوری...
_فقط همین تعداد اومدن ؟
+اووو نه بابا خدا رو شکر خیلی زیاد بودن.
مراسم تموم شده الان!!!
_اره میدونم
+نبودی کهههه اصلا جا نبود واسه نشستن.
هم اقایون هم خانوما اصلا یه سریا بیرون واستاده بودن .
به لطف داداشم مراسم وداعشونو اینجا گرفتیم.
خیلیم باشکوه شد.
_نامرد چرا نگفتی تشیعشون کیه؟
بهت زده نگام کرد
+تو که همینشم نمیخواستی بیای!!
_خب بابام...
متوجه شد منظورمو برا همین دیگه ادامه نداد
مشغول صحبت بودیم که از تو جیبش یه شیشه ای در اورد و سمتم دراز کرد .
+بیا عزیزم. اینو برا مهمونا درست کردیم. فقط یه دونه موند گفتم یادگاری نگه دارم. ولی مث اینکه قسمتِ تو بود .
ازش گرفتمو عجیب نگاش کردم که با صدای بابام وحشت زده برگشتم سمت در
ابروهاش به هم گره خورده بود
+اومدی شهید ببینی یا ....!؟
نمیخاستم بیش تر از این آبروم بره.
_اومدم پدرجان اومدم.
اینو گفتمو از ریحانه خداحافظی کردم و پشتِ بابا رفتم بیرون.
سوار ماشین شدمو رفتیم.
تو راه شیشه رو باز کردم که ببینم چیه.
یه نامه پیچیده که با یه خط خیلی کوچولو نوشته بود
"به حرمتِ خونِ این شهید !تو امانت داری خیانت نکن!!!تو نزار چادرِ مادرش ایندفعه تو کوچه ها خاکی شه!!!تو زمینه ی حضور گلِ نرگسُ فراهم کن!!!!"
آخی چه متن قشنگی!!
ولی !!چادرِ مادرش؟
امانت؟
شیشه رو سروته کردم یه کاغذ دیگه ازش افتاد تو بغلم.
خیلی کوچیکتر از قبلیِ بود.
بازش کردم.
نوشته بود
"به نیت شهید ۱۰۰ صلوات سهمِ شما"
مشغول فرستادن صلواتام بودم که رسیدیم خونه!
محمد:
_ بچه ها اروم اروم بلندش کنید!
بسم الله
یاعلی گفتنو پاشدن
که یه صدای دوییدن توجه همه رو جلب کرد.
همه برگشتیم سمت صدا.
دقت که کردم دیدم همون دوست ریحانس.
واسه چی اومده اینجا الان ؟
اگه واسه مراسم میخواست بیاد که تموم شده .
تازه ریحانه هم گفته بود که نمیاد کلا.
روشو کرد سمت محسن .حس کردم حالش بده.
به اسمِ کوچیک صداش زد.
+آقا محسن؟
هممون تعجب کردیم.
این بچه سرجمع یه بار با محسن بیشتر هم کلام نشد چرا انقد گرم گرفته؟
+ببخشید با شمام میشه خواهش کنم یه دقیقه نرید؟
با محسن چیکار داره!!
میخواستم ریحانه رو صدا کنم بیاد دوستشُ جمع کنه که ادامه داد.
+میشه یه دیقه شهیدُ بزارید زمین!!!؟؟
من به زور خودمو رسوندم اینجا.
ریحانه بهش نزدیک شد
+عه اومدی؟؟؟ چرا انقدر دیر؟؟؟
سرشو برگردوند سمتش
_میگم برات بعد.
الان میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه برگشت سمت من و سرشو تکون داد به معنی اینکه بگو شهیدُ بزارن زمین.
با تردید نگاشون کردم و به محسن اشاره زدم همین کارو کنن و خودم رفتم گوشه ی انتهایی هیئت و نشستم.
سرم از شدت درد در حالِ انفجار بود.
اما دلم میخواست ببینم این دختره چه واکنشی نشون میده .
بچه ها تابوتُ آروم گذاشتن روزمین و یه خورده ازش فاصله گرفتن.
دیدم زانو زده جلوش.
به شدت گریه میکرد...
بعدِ چندثانیه سرشو گذاشت رو تابوت .
دلم میخواس بزنم تو سرم واسه قضاوت عجولانم!
از کنار شهید بلند شد .
با انگشتم به محسن اشاره زدم که برن.
دوباره همه نشستن و با بسم الله و یاعلی شهیدو بلند کردن و بردنش بیرون تو جیپ گذاشتن.
خیلی خسته بودم حتی نمیتونستم از جام پاشم.
ولی به حال این دختره غبطه میخوردم.
همچین یه بارَکی اومد .
یه بارکی با شهید تنها خلوت کرد ....
ریحانه اومد کنارم نشست
برگشتم سمتش و
_چیه؟ چرا اومدی پیش من؟
چرا نگفتی به دوستت داره میاد چادر سر کنه ؟
این که خوبه که. خب پس حتما میدونه شهید حرمت داره.
بسته فرهنگیمونو دادی بهش؟
چش غره دادو
+چقد که تو حرف میزنی اه.
باشه بعد تعریف میکنم برات.
از جاش پاشد و میخاست بره که صداش کردم.
_ریحانه
برگشت طرفم
+باز چیشده؟
پَرِ چادرشو گرفتمو بوسیدم.
_مرسی که انقد گُلی!
یه لبخند عمیق نشست رو لباش.
به همون اکتفا کرد و رفت سمت دوستش که حالا تقریبا به موازات ما اون طرف حسینه نشسته بود.
از جام پاشدم و رفتم سمت در.
که دیدم محسن منتظر نشسته.
+کجایی حاجی بیا دیگه اه این دختره آبرومونو برد.
کج و کوله نگاش کردمو و با خنده گفتم
_چیزی نگفت که بیچاره.
این و که گفتم با مشتش زد رو بازوم .
بچه ها دورِ جیپ جمع شده بودن .
تک تک همشونو به گرمی بغل کردمو ازشون به خاطر زحمتایِ امروز تشکر کردم.
به راننده ی جیپ هم دست دادم و سلام علیک کردیم.
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh