eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴آقای رضا کیانیان! لااقل کمی شرم کنید و از این غربی‌ها یاد بگیرید که نباید کسی را که‌مثل شما واداده سفارت انگلیسی‌ها نیست مذمت کنید ‼️گوش کنید حتی لارنس اروپایی خود را دشمن امثال شما می‌داند چرا که آزادی اندیشه و انتخاب را از انسانها سلب می‌کنید. آقای کیانیان! شما و امثال شما یک حلقه‌ی فوق العاده بسته از فساد و زورگویی و دیکتاتوری در دنیای هنر به وجود آورده‌اید و هنرمندان ما را به سمت دیکتاتوری، خودمحوری، قانون گریزی، نفاق و فساد سوق می‌دهید و هر کس مثل شما نیندیشد باید متحمل فشارهای حیثیتی امثال شما شود‌. آقای کیانیان! این را هم از ما بشنوید هر چقدر هم بلندتر داد بزنید و هر چقدر بلندتر فحاشی کنید مردم ایران از هنرمندی که پای سفره انگلیس بنشیند منزجر هست. ایرانیان هنوز قتل عام نه میلیون مردم گرسنه در کشورشان را به خاطر احتکار گندم انگلیس را فراموش نکرده‌اند. 🔻هر چند صحبت‌های جنیفر لارنس را مجلسی و تزئیبنی می‌دانیم اما خواستیم بگوییم آقای کیانیان! لااقل مثل همین اربابانت باش و در جلوی تریبون‌ها آزادی اساتید بزرگی چون طهماسب‌ها را سلب نکن. با هوچی گری جوانان ما را از اندیشه و اندیشیدن محروم نکن. این هنر شیطان است که انسانها را با خشم، شهوت و وهم اغوا میکند و اندیشه را از آنها سلب می‌کند. ✍عالیه سادات @Alachiigh
⭕️شاهکار جدید ایران👆👆 🔻تهیه سوخت از اب؟! @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_چهل_و_چهار با خجالت گفتم _دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین. سرش سمت فرمون بود. دیگه
شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت : +فاطمه سکوتم و که دید ادامه داد: +دلم تنگ شده بود برات بی توجهیم و که دید بالاخره رحم کردو رفت. منم رفتم داخل و نشستم کنار مامان به محض نشستن عمو رضا سوالای همیشگی و پرسید و منم مثه همیشه جواب دادم مصطفی چایی و پخش کرد تا ب من رسید یه لبخند با چاشنی شیطنت زد خواستم چایی و وردارم که یه تکون ب سینی داد که باعث شد بگم : عهه و خودمو بکشم عقب عمو رضا گفت +آقا مصطفی عروسم و اذیت نکن بعد انتقامش و ازت میگیره ها با چش غره استکان و برداشتم که باعث خنده ی جمع شد بعد اینکه چاییا رو پخش کرد شکلاتا رو اورد به من که رسید شیطون تر از دفعه ی قبل نگام کرد و با صدایِ بلندی گفت +این کاکائوش تلخه!!!فقط برا تو گرفتم _دست شما درد نکنه. ازش گرفتمو همشو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم. پشتشم چاییمو خوردم . یه خورده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق‌ . سنگینی نگاهِ بابامو حس میکردم. سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو. نمیخواستم مث دفعه های قبل برم تو اتاق مصطفی. به اندازه کافی هم روشو به خودم باز کردم هم دیگه خیلی هوا برش داشته بود. از دیدن اتاقشون به وجد اومدم‌ فکر کنم واسه عید دیزاینشو تغییر داده بودن. عکسای رو میز آرایشِ زن عمو نظرمو جلب کرد. دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروسُ و اون پسرش! و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن . رو تختشون دراز کشیدم. کولمو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم. کتاب ادبیاتم و آورده بودم تا دوباره به آرایه ها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدی بابای ریحانه افتادم فورا زیپِ کیفمو باز کردم و پاکت و از توش در آوردم. نگاه که کردم دوتا ۱۰ تومنی بود!!! آخی بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون. دوباره یادِ حرف محمد افتادم "چوب نزنید" اهههههه چقد خووب بوود . حس کردم با تمامِ خجالتش اینو ملتمسانه گفت. تو فکرش بودم که ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نقش بست با اومدنِ مصطفی اون لبخند به زهرخند تبدیل شد! حالتمو تغییر دادمو نشستم که گف +راحت باش اومدم یه چیزی بردارم به یه لبخند اکتفا کردم و خودمو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد +تحویل نمیگیری فاطمه خانم!!!؟ از ما بهترون پیدا کردی یا ...؟؟ به حرفش ادامه نداد. کشو رو باز کردو یه جعبه خیلی کوچولو از توش برداشت . همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت. یخورده ازش فاصله گرفتم و گفتم _اقا مصطفی من قبلا هم بهتون گفتم نظرمو! ولی شما جدی نگرفتیش! برا خودت بد میشه از من گفتن! کلافه دستشو برد تو موهاشو گفت +اوکی منو تهدید میکنی؟ طبقِ ماده ۶۶۹ قانون مجازات اسلامی به ۷۴ ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی!!!! تا بفهمی تهدید کردنِ یه وکیل یعنی چی! والسلام اینو گفت و از جاش پاشد. از حرفش خندم گرفته بود. اینم شده بود یکی عینِ بابا و عمو رضا. از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم. از این همه دادگاه بازی و جدیت و جنایی بودن!!! واقعا چرا؟ رومو برگردوندم سمتش و _باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی از اینکه گفتم داداش عصبی شد پوزخند زد و گفت : +خوبه بعدشم از اتاق بیرون رفت یخورده موندم‌ تا مثلا درس بخونم ولی تمام حواسم جای دیگه ای بود ناخودآگاه فکرم میرفت سمت محمد و من تمام‌تلاشم و میکردم تا بهش فکر نکنم.فکر کردن بهش خیلی اشتباه بود .فقط باعث آزار خودم میشد مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق: +فاطمه زشته بیا بیرون. بچه که نیستی اومدی نشستی تواتاق وسایلمو جمع کردم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم . مصطفی بلند شد و پخششون کرد بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم مریم خانوم مادر مصطفی خواست برنج و تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم _من میریزم یخورده تعارف کرد ولی بعد کنار رفت . برنجا رو تو دیس کشیدم خواستم بزارم رو زمین ک یه دستی زیر دیس و گرفت سرم و اوردم بالا که دیدم مصطفی با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه دیسو از دستم کشید و رفت. یه دیس دیگه کشیدم تو دستم بود سمتش گرفتم دستش و از قصد گذاشت زیر دستم نتونستم کاری کنم میخواستم دستمو بکشم ولی دیس میافتاد. مامانم و مامانش به ظاهر حرف میزدن ولی توجهشون ب ما بود با شیطنت دیس و برداشت و رفت اخمام رفت تو هم همه چیو که بردیم سر سفره بابا ها اومدن و نشستن . میزشون شش نفره بود. عمو رضا رو صندلی اون سر میز نشست خانومشم کنارش بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش . مصطفی هم همینطور کنار مامانش نشسته بود. : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
⚜یک دل شاد و بی غصـه یک زندگی آروم و نـاب یک دعای خیر از ته دل نصیب لحظه هاتون @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹‌‌شهید سیدرضی موسوی🌹 حاج قاسم:توام باید شهید بشی! دیشب، رژیم صهیونیستی سید رضی موسوی فرمانده‌ی عالی‌رتبه‌ی سپاه پاسداران رو در منطقه‌ی زینبیه دمشق، با سه موشک مورد هدف قرار داد و به شهادت رسوند ، ⭐️برای شادی روح مطهرش صلوات بفرستید. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔴❌ رضا کیانیان: بخاطر گروهک مسلحانه ضدانقلاب محکوم به بودم، موقع دستگیری فرار کردم و جعل پاسپورت برای گروهک‌ها می‌کردم! | گفتم من هنوز تفکراتم اونطور بوده!... 🔹پی‌نوشت: وقتی از حکومت مماشات حرف می‌زنیم از همین حرف می‌زنیم! از مدیران حزب‌اللهی که کیانیان با این سابقه را در راس فیلمهای انقلابی حاتمی‌کیا و مختار و... وارد کردند! 🔴انگار نه انگار کبیر فرموده بود: ((اگر یک کسی افکارش قبلاً منحرف بوده، حالا بیاید به شما ادعا بکند که خیر، من برگشتم، ما باید قبول کنیم، اما نباید او را مجله نویس کنیم. آن دوتا باهم فرق دارند.خوب، بسیاری از اشخاصی که می‌آیند می‌گویند ما توبه کردیم، توبه قبول است، لکن نمی‌شود آنها را سر یک کاری گذاشت که آن کار اهمیت دارد. برای اینکه ما نمی‌دانیم که -به حسب واقع که نمی‌دانیم که- این آدم توبه کرده یا این آدم می‌خواهد با این کلمه «توبه» ما را بازی بدهد. ما باید از او قبول کنیم که در جامعه مسلمین مثل سایر مسلمانها با او عمل بکنیم، اما نباید رادیو و تلویزیون را به دست او بدهیم یا او را بدهیم در رادیو و تلویزیون!)) ۵۹.۱۰.۱۳ 🔺کیانیان معلول است! علت‌های ریش بلند یقه بسته، که کیانیان می‌سازند را علاج کنید! @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥🎥هجوم مردم به کلیسا وانک! 🔹دیشب در سالروز تولد عیسی مسیح مردم هجوم بردن برن داخل کلیسا وانک! 🔹درهای ورودی کلیسا آسیب دیده و مسئولین کلیسا هم یه ساعت زودتر دَرو بستن و رفتن. + ملتم بیرون کلیسا پشت در شعار میدادن «عیسی درو باز کن»😐😂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌕 اطفال و نوجوانانِ اهل غزه بر فراز خرابه ها، آیه های نور را تلاوت می کنند. صوت دلنشین قرآن را می شنوی که از حنجره های صبر و مقاومت بر می خیزد و گرچه قاریانی از مشاهیر قراء مصر و سعودی نیستند اما تحلیل و تکبیر ملائکه از عرش به تأیید نوای برخاسته از جانشان در فضا طنین انداز است. ✍ مریم اشرفی گودرزی @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🔴 استاد ازغدی: 🔻معلم باشرف باشه یا نه، اثرش رو میذاره! ✖️ما صنف نداریم. ✖️صنف پزشکان، ✖️صنف معلمان، ✖️صنف هنرمندان، ✖️این‌ها همه قراردادی است. ✖️همه اصناف به آدم و حیوان تقسیم می‌شوند. ✖️کدام صنف تقسیم بر دو نیست؟ ✖️ارزشی و غیر ارزشی نیست؟ ✖️همه صنف‌ها اینجور هستند. ✖️همه شغل‌ها شریف و پست در آن هست. @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_چهل_و_پنجم شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت : +فاطمه سکوتم و که دید ادامه داد:
صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم.... سکوت کرده بودیم و فقط صدای برخورد قاشق وچنگال به گوش میرسید توجه مصطفی به من خیلی بیشتر از قبل شده بود. نمیدونم چی باعث شد انقدر راحت بهم زل بزنه... اگه بابا برخوردی که با بقیه داشت و با مصطفی هم داشت قطعا مصطفی جرات نمیکرد به این اندازه بی پروا باشه زیر نگاهاشون خفه شدم و اصلا نفهمیدم چی خوردم فقط دلم میخواست ی زمانی و بگذرونم تا بتونم بلند شم ... چند دیقه که گذشت تشکر کردم و از جام بلند شدم که مصطفی گفت : چیزی نخوردی که _نه اتفاقا خیلی خوردم برگشتم سمت مامانش و گفتم: خدا برکتتون و زیاد کنه جوابم و داد و رفتم رو مبل نشستم نفسم و با صدا بیرون دادم وخدارو بخاطر رهایی از نگاه مصطفی شکر کردم که همون زمان اومد و نشست رو مبل کناریم خودم وجمع کردم گفت : فاطمه‌خانوم کم حرف شدیاا اینا همه واسه درساته .میخوای بریم بیرون به خودت یه استراحت بدی؟ _استراحت بعد کنکور +خب حالا با دو ساعتم اتفاق خاصی نمیافته میتونی بخونی _لابد نمیتونم که میگم بعد کنکور خندید و گفت : خب حالا چرا دعوا میکنی ؟ جوابش و ندادم مردا که اومدن رفتیم ظرف و گذاشتیم تو آشپزخونه و نشستیم تو هال همه مشغول صحبت بودن که مریم خانم بلندشدو نشست کنارم درجعبه ای که دست مصطفی دیده بودم وباز کرد و از توش یه زنجیر ظریف و خوشگل در آورد و انداخت گردنم همه با لبخند نگام میکردن که گفت :اینم عیدی عروس خوشگلم ببخش که ناقابله سرم و انداختم پایین و یه لبخند خجول زدم مامان و بابام‌تشکر کردن و گفتن شرمندمون کردین مثه همیشه ... بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم فقط دلم میخواست برگردم اتاقم و بزنم زیر گریه همچی خیلی تند جدی شده بود هیچکی توجه ای به نظر من نمیکرد خودشون بریدن و دوختن ! احساس خفگی میکردم نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم اصلا هم برام اهمیت نداشت ممکنه از رفتارم چه برداشتی کنن فقط دلم میخواست برم تمام مسیر سکوت کردم و جوابی به کسی ندادم،چون‌اگه اراده میکردم واسه حرف زدن بغضم میترکید وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و در و بستم با همون لباسا پریدم رو تخت صورتم و چسبوندم به بالش و زدم زیر گریه سعی کردم صدای هق هقم و با بالشم خفه کنم من دختر منطقی بودم یه دختر منطقی بدون هیچ کمبودی یه خلاء هایی تو زندگیم بود ولی شدتش اونقدری نبود که باعث شه اشتباهی کنم همیشه تصمیمام و باعقلم‌میگرفتم هیچ وقت نزاشتم احساسم عقلم و کور کنه ولی مثه اینکه احساس سرکشم این بار تو مسابقه اش با عقلم شکست خورده بود من دیگه هیچ احساسی به مصطفی نداشتم اوایل فکر میکردم به خودم تلقین میکنم ولی الان دیگه مطمئن شدم نه تنها کنارش حس خوبی ندارم بلکه گاهی اوقات حس میکنم ازش بدم میاد همه اینام تنها ی دلیل داشت ... گوشیم برداشتم ویه آهنگ پلی کردم عکسای محمدُ و باز کردم تا خواننده اولین جمله رو خوند یهو گریه ام شدت گرفت عکس و زوم کردم (کاش از اول نبودی دلم برات تنگ نمیشد) آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود احساس میکردم چندین ساله میشناسمش ومدتهاست که ندیدمش خدا خیلی عجیب و یهویی مهرش و به دلم انداخته بود! همیشه اینو یه ضعف میدونستم. هیچ وقت فکر نمیکردم به این روز دچار شم.همیشه میگفتم شایدعشق آخرین چیزی باشه که بتونم بهش فکر کنم ضعف بین چیزایی که بابام بهم یاد داده بود معنایی نداشت! ولی من ضعیف شده بودم ! (اون نگاه من به اون‌نگاه تو بند نمیشد (کاش از اول نبودی چشمام به چشمت نمیخورد اگه عاشقت نبودم این دل اینطور نمیمرد ) هرچقدر میخواستم یه کلمه واسه بیان این حسم پیداکنم،تهش میرسیدم به عشق... زود بود ولی هیچی غیر از عشق نبود! دلم به حال خودم سوخت. من در کمال حیرت عاشق شده بودم، عاشق آدمی که حتی رغبت نمیکرد یک ثانیه نگاش بهم بیافته عاشق آدمی شده بودم که حتی نمیدونستم چه شخصیتی داره عاشق آدمی شدم که ممکن بود از من متنفر باشه عاشق آدمی شدم که ازم فرار میکرد و من واسه خودش یه تهدید میدونست هرکاری کردم بخودم بقبولونم عاشقش نیستم نشد... مصطفی از قیافه ازش کم نداشت از تیپ و پول و هیکلم کم نداشت ولی نمیتونستم حتی یه لحظه به این فکر کنم که چیزی غیر از برادر برام باشه پس من بخاطر تیپ و هیکل و پول محمد جذبش نشده بود قطعا بخاطر چیزی بود که تو وجود مصطفی و بقیه پسرا پیدا نمیشد یچیزی که نمیدونستم چیه ولی هرچی که بود از محمد یه شخصیت ناب ساخته بود خدا میخواست ازم امتحانش و بگیره یه امتحان خیلی سخت... با تمام‌وجودم ازش خواستم‌کمکم کنه من واقعا نمیتونستم کاری کنم فقط میتونستم از خودش کمک بخوام اونقدر گریه کردم ک سردرد گرفتم از دیدن چشمام توآینه وحشت کردم دور مردمک چشام و هاله قرمز رنگی پوشونده بود : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
💥دنبال اتفاقات خوب بگرد... دنبال آدم‌ های خوبی که حال خوبت را با لبخندهایشان به روزگارت سنجاق کنی حالِ خوب اتفاق نمی افتد حالِ خوب ساخته می شود. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید زوریک مرادیان🌹 اولین شهید مسیحی دفاع مقدس ✍بعثی­ها که به ایران حمله کردند، به دلم افتاد شهید می­شود! نمی­دانم چرا. شاید برای اینکه می­دانستم چقدر پسر غیوری است. ده پانزده روز که از شروع جنگ گذشت، خواب دیدم زانویش تیر خورده.. همین طور در هول و هراس بودم که نکند تعبیر خوابم ... برای خرید که از خانه رفتم بیرون، از دور دیدم سربازی با لباس ارتشی، دارد با چند نفر از همسایه­ های مسلمانمان صحبت می­ کند. یاد زوریکِ خودم افتاد و در دل دعا کردم که خدا این سرباز­ها را برای پدر و مادرهایشان حفظ کند. همسایه­ ها تا من را دیدند، با دست من را نشان دادند. سرباز به طرف من آمد. گفت: «سلام! ببخشید شما مادر زوریک مرادیان هستید؟». خوشحال شدم. اصلاً خواب دیشبم را از یاد بردم یک لحظه. فکر کردم دوست زوریک است و از طرف او نامه ­ای، خبری، چیزی آورده. با ذوق ­زدگی گفتم: «بله پسرم. من مادرش هستم. تو دوستش هستی؟ سرباز تا حالت ذوق ­زدگی من را دید، بغضش گرفت و سرش را انداخت پایین. کاغذی که در دست راستش بود را به دست چپش داد و با صدای لرزان گفت: «ببخشید مادر! پدرشان تشریف ندارند؟». این را که گفت، دنیا روی سرم خراب شد. تازه یاد خواب دیشب افتادم و فهمیدم این سرباز خبر شهادت زوریک مرا آورده،همان جا وسط کوچه افتادم.  فقط نوزده روز از جنگ می‌­گذشت که من و همسرم، پدر و مادر اولین سرباز شهید ارمنی در جنگ تحمیلی شدیم. ⭐️شادی روحش صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥💢 کربلا چهار فرزندم را بگیر و حسینم را بده 🎙 مداحی زیباااااای کربلایی‌ محمد به مناسبت وفات حضرت (سلام الله علیها) @Alachiigh
💢بعد از مدت‌ها رفتم کافی‌شا‌پ؛ یک گوشه نشستم دنیایِ از دورِ آدم‌ها را پاییدم. بعضی‌ها سیگار به دست، سیبیل سجاد افشاریانی و عینکِ گرد. بعضی‌ها با فنجانِ قهوه و چای تنها مشغولِ نوشتن. صدایِ مافیا بازی کردن هم کافه را برداشته. حوصلهٔ گوشیم را ندارم اما اخبار را می‌خواندم، تیتر زده بود «شهادت سردار سیدرضی موسوی.» دوباره اطرافم را نگاه کردم؛ این‌بار طورِ دیگری. آدم‌ها در امنیت قهوه می‌خورند، در امنیت سیگار می‌کِشند، در امنیت شهروندِ تبر می‌شوند و مافیا را فربه می‌کنند و شهر را به هم می‌ریزند و نمی‌دانند این امنیت چه بهایِ سنگینی دارد؛ نمی‌دانم که اگر بینِ هزاران خطرِ خنثی‌شده؛ یک اتفاق بیفتد چند نفر با استوری‌ها و طعنه‌هایشان می‌گویند عوضش امنیت داریم؟ بعضی آدم‌ها هشتگ می‌زدند تا سپاه در لیستِ تروریست‌ها برود. و بعضی آدم‌‌ها که گویی که شهادتِ سپاهی یا ارتشی یک اتفاقِ معمولی همیشگی‌ست که بخاطرش پول می‌گیرد؛ و اصلا باید شهید شود وگرنه برایِ چه پول می‌گیرد؟ راحت رد می‌شوند. اقای شهید سیدرضی! من که شما را نمی‌شناختم. نوشته‌اند شما مسئول لجستیکِ سپاه بودید و از آن آدم‌هایِ خفن که اسرائیل چندباری می‌خواسته شما را بزند؛ نوشته‌اند از آن آدم‌هایی بودید که بی‌ادعا و از راه‌هاییِ که کسی نمی‌داند؛ مسئول تجهیزِ محور مقاومت بودید و اسراییل با همّتِ شماها این‌گونه زمین‌گیر شده؛ بدونِ ادعا! این‌روزها ادعا داشتن مرضِ آدم‌ها شده. شما را نمی‌شناختم اما عکستان را کنارِ حاجی دیدم؛ گفتید مشکی را درنیاورده‌ام چون حاجی به من قولِ شهادت داده بود. چون حاجی گفته بود «پیر شده‌ای! تو هم باید شهید بشوی..» ببخشید که شما را نمی‌شناختم. ببخشید که هزاران نفر مثلِ شما را نمی‌شناسم؛ مُجاهدِ، زنده، امیدوار، بی‌ادعا و ولایی! آن هم در این دنیایِ زور و زَر و تزویر و عافیت‌طلبی. سلامِ ما را به حــاجی برسان و به او بگو؛ کم شد زِ جمعِ خسته‌دلان! یارِ دیگری… منتظرِ شما می‌مانیم؛ با طلوعِ آن خورشید.. @Alachiigh
❌❌پشت‌پرده پیشگویی‌های تورمیِ «فنر»بافان نرخ ارز اینکه می‌گفتند و می‌گویند: «در پاییز ابرتورم خواهیم داشت، در زمستان جهش تورمی خواهیم داشت، بعد از انتخابات دیگر قطعاً فنر ارز در خواهد رفت و ...» بیش از آنکه پیش‌بینی یا سیگنال‌دهی برای خرید دلار باشد، ایجاد یک‌نوع دلگرمی و قوت قلب برای احتکارکنندگان خرده‌پای ارز و طلا و خودرو و مسکن و ... است که بدلیل ثبات نسبی ایجاد شده در بازار ارز، متضرر شده‌اند و هر لحظه ممکن است با ترس از ضرر بیشتر، کالاهای احتکاری خود را به بازار عرضه کرده و موجبات کاهش شدید قیمت‌ها و ضرر کلان برای ابردلالان و خام‌فروشان را فراهم کنند! این‌روزها خیلی نگرانند و دربدر دنبال راهی برای ایجاد یک شوک در اقتصاد کشور می‌گردند تا پیش‌گویی‌های منفعت‌طلبانه خود را به واقعیت تبدیل کنند؛ ✍ احمد نبویان @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥پسر ایرج قادری شلنگ رو گرفت روی براندازها مرده شور همتون رو ببرن 😳😳 @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_چهل_و_شش صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم.... سکوت کرده بودیم و فقط صد
دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم. دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم ک خوابم برد ____ محمد: تازه رسیده بودم تهران بی حوصله سوییچو پرت کردم گوشه اتاق موبایلمم از تو جیبم در اوردمو انداختمش کنار سوییچ. بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم . از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم. انقدر از کارم عصبی بودم دلم میخواست خودمو خفه کنم. آخه چرا مث گاو سرمو انداختم وارد اتاقش شدم ؟ اصلا دوستش نه! اگه خودش داش لباس عوض میکرد چی!؟ چرا انقدر من خنگم . این چ کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه! خدا رو شکر که چشام بهش نخورد. اگه جیغ نمیکشید شاید هیچ وقت نه خودمو میبخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکرد و دوستش و دعوت کرد خونه. از عصبانیت صورتم سرخ شده بود. به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکمو فورا میرسوندم سپاه. ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه. خیلی بد بود .خیلی!!! تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد. _ با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم. رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم. بعدش نشستم واسه نماز. با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود. تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد . ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه. ‌ تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم. درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد . انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم. به ساعت نگاه کردم که خشکم زد. چه زود ۹ شده بود . زیر گازو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینمو برداشتم. تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتم‌بیرون . _ از گرسنگی شکمم قارو قور میکرد حس بدی بود. ماشین و تو حیاطِ سپاه پارک کردمُ صندوقُ زدم. کوله ی مدارکمو گرفتمو در صندوق و بستم و رفتم بالا. بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیششون. خیلی اذیت کردن . هی ب بچه ها ماموریت میدادن ولی واسه فرستادن من تعلل میکردن. رفتم سمت اتاق سردار کاظمی. بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم. واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم. همه ی اعصاب و روانم به هم ریخته بود . مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بزارم. مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن. بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت +رفتی بسیجِ ناحیه؟ _بله ولی گفتن بیام پیشِ شما. با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد . چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گف برم پیشِ سردار رمضانی. این و گفت و از جاش پا شد . منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم. دوباره همه چیو ریختم تو کوله. _دست شما درد نکنه.خیلی لطف کردید. سرشو تکون داد +خواهش میکنم. رفتم سمت دَر و +خدا به همرات. _خدانگهدار حاج اقا. در و که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم. با عجله رفتم سمت اسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه ای ک من بودم توش. فوری رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم. به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم. بعد اینکه چِشمم ب اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم. کسی تو اتاق نبود ‌ پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده ها روشه. منم مدارکمو از تو کیف در اوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو . برگشتم بهش سلام کردم. اونم سلام کردو بم دست داد. مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا. اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت + بررسی که شد باهاتون تماس میگیریم. _چشم اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون. دم یه ساندویچی نگه داشتم و دوتا ساندویچ همبرگر خریدم. پولشو حساب کردم و نشستم تو ماشین و مشغول خوردن شدم. ساندویچم که تموم شد گاز ماشینو گرفتم و یه راست روندم سمت خونه. نماز ظهر و عصرمو خوندم خواستم گوشیمو چک کنم که از خستگی بیهوش شدم. فاطمه: مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی. امشب همه اونجا جمع شده بودن . بی حوصله کتابمو بستم و یه لیوان آب ریختم واس خودم و خوردم. حوصله هیچیو نداشتم. به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بود خیره شدم. چقدر زشت. خسته از رفتارشون و ترس از این که دوباره گریم‌بگیره سعی کردم افکارمو جمع کنم و متمرکزش کنم رو درس. : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
🔴 اعتماد به نفس یکی از مهم‌ترین بخش‌های زندگی به شمار می‌آید... • به گفته‌های دیگران هیچ اهمیتی ندهید . همیشه به خودتان بگویید، من بهترینم . @Alachiigh