🔴🔴 عفونت مجاری ادراری دارید ...
✅آب خیار بخورید
آب خیار ادرار آور است و موجب پاکسازی مجاری ادراری از عفونت میشود!
☄ برای افزایش خواص میتوان مقداری عسل و لیمو به آن اضافه کرد.
#سلامتی
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید حسین خرازی 🌹
🔷 ۸ اسفند سالروز شهادت حاج حسین خرازی و تصویر فرزند ایشان و فرزندان یارانش که تفسیرگر این شعر زیباست که شاعر می فرماید:
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این باز سفر، باز سفرها باقیست
پشت بت ها نشود راست پس از ابراهیم
بت شکن رفت ولی باز تبرها باقیست
جنگ پایان پدرهای سفر کرده نبود
شور آن واقعه در جان پسرها باقیست
شرط اول قدم آنست که مجنون باشیم
در ره منزل لیلی که خطرها باقیست
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌تحلیل جالب #امیر_حسین_ثابتی در مورد #حجاب👌
آیا صرفا کار فرهنگی جواب میده؟
آیا در مسائل مختلف در سایر کشورها، فقط کار فرهنگی انجام میشه یا کار سلبی هم انجام میدن؟
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
♨️ قویترین استدلال برای #انتخابات
📌 اینو برای افراد مردد بفرستید؛ اگه قانع نشدن، دیگه تلاش نکنید😂
#صـــراط
#انتخابات
@Alachiigh
🔴💢رفاقت از کره تا حرم امام رضا (ع)
🎥حضور #خواننده #مسلمان شده کرهای در حرم امام رضا(ع) و خدمت به زائران حضرت در قسمت #چایخانه_رضوی
#احسان_یاسین و #داوود_کیم خواننده و بلاگر مشهور کرهای یه فیلمی ازشون تو حرم امام رضا ع پخش شده که در حال خدمت توی چایخونه حرم هستند. آقای یاسین واقعا دمت گرم حسابی مهمون نوازی کردی…
@Alachiigh
#چالش_عکس
#انتخاب_ما
سلاااام آی رای اولی های دوست داشتنی و
گلها دهه نودی ایران 😍
یه چیز بگم قند تو دلتون آب بشه🤩
جمعه ۱۱ اسفندماه،
بعد از اینکه دست پدر و مادرتون یا سایر اعضای خانواده رو گرفتین و باهمدیگه رفتین پای صندوق های رأی😉
یادتون باشه یه عکس جذاب از خودتونو مامان بابا یا مادر بزرگ و پدر بزرگ یا آبجی و داداش 😄 موقعی که رأی می دین و می دن بندازین تا شما عزیزان جایزه شو ببرید😃🥳
دیگه چی از این بهتر
و اما؛
به سه نفر که زیباترین عکس رو گرفته باشن یه هدیه ویژه اهدا می شه🎊🎊🎊
منتظریم عکس بارون کنید
تا ما هم جایزه بارون کنیم😃✌️
برای ارسال عکس به آیدی زیر
@Azseyed
مراجعه فرمایید
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_بیست_ونه °•○●﷽●○•° کاملا مشخص بود با کنایه این سوال و پرسیده. دی
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_سی
°•○●﷽●○•°
سکوت کرده بود و مظلوم بهم خیره شد .با صدای بغض دار گفت :دلم برات تنگ شده بود
لحنم و آروم تر کردم و گفتم :منم
نگاهش و به فرش زیر پاش دوخت و گفت :معذرت میخوام .حق با توعه.هر کاری کردم ازسر لجبازی بود .محمد من خودم هم نمیدونم چرا اینطوری شدم،چرا انقدر بچه شدم .این رفتارم باعث آزار خودم هم شده .به همچیز گیر میدم .لجباز و یکدنده شدم حتی صدای روح الله هم از این کارهام در اومده.محمد دست خودم نیست یچیزی رو دلم سنگینی میکنه.
بغضش ترکید
+محمد حس میکنم چند وقتیه نمیتونم خوب نفس بکشم .نمیتونم خوب غذا بخورم یا حتی بخوابم .یه چیزیم هست ولی خودم هم نمیدونم چمه .از تظاهر به شاد بودن خستم از همچی خستم،از خودم خسته ام،از سرنوشت سختم خسته ام از تنهاییم ...
بغلش کردم و نزاشتم به حرف هاش ادامه بده
یخورده که گذشت صدای هق هقش قطع شد و فقط آروم اشک میریخت.
روی موهاش و بوسیدم و با لحن آرومی شروع کردم به حرف زدن :
دیگه اینجوری نگو .خدا قهرش میگیره ها .توهر شرایطی که باشیم باید خداروشکر کنیم .هرچیزی یه حکمتی داره عزیزدلم .راضی باش به رضای خدا.
ریحانه از نظر روحی داغون بود خیلی داغون تر از چیزی که فکرش و میکردم
با صدای بغض دارش گفت
+داداشی
_جانم
+میشه دیگه با من اینجوری حرف نزنی؟من فقط تو رو دارم به جای همه ی نداشته هام
خندیدم و گفتم:پس روح الله ی بدبخت چی؟اگه بهش نگفتم.
آه پر دردی کشید و به صورتم خیره شد وگفت: روح الله بوی بابا رو نمیده. روح الله چشم های مامانم و نداره. اون مثل مامان نمیخنده. مثل بابا اخم نمیکنه،مثل بابا حرف نمیزنه،مثل بابا نماز نمیخونه،مثل بابا راه نمیره...ولی محمد تو خودشونی،خود مامان و بابایی،تو...
گریه اش و از سر گرفته بود،به زور جلوی اشک هام و گرفتم و
_باشه آبجی کوچولو باشه،دیگه گریه نکن قربونت برم!
_
با محسن توماشین نشسته بودیم وداشتیم سمت خونه فاطمه اینا میرفتیم.
قرار شد با پدرش حرف بزنیم.
وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و لباسم و مرتب کردم و از تو آینه ماشین به خودم نگاه کردم وقتی از مرتب بودنم مطمئن شدم با محسن رفتیم و زنگ آیفون و زدم
در باز شد و رفتیم داخل
تا چشمم به حیاطشون افتاد یاد شب خاستگاری و اتفاقای جالبش افتادم و لبخند زدم.یه یا الله گفتیم که مادر فاطمه اومد بیرون و راهنماییمون کرد بریم تو.
باهاش سلام و علیک کردم و رفتم داخل
بابای فاطمه با نیمچه لبخندی از پله ها پایین اومد و بهمون دست داد.نشستیم ومادرش با چندتا فنجون چایی پیشمون اومد و با فاصله رو یکی از کاناپه ها نشست
منتظر بودم فاطمه رو ببینم .با باباش گرم صحبت شدیم. محسن به ستوه اومده بود
شرط های باباش :باید یه خونه تقریبا بزرگ نزدیک اینجا بگیری.
انتقالی بگیری و برای همیشه بیای ساری
فلان کنی فلان کنی...!
همه این هارو قبول کردم،رسید به مهریه
+خب مهریه دختر من باید به اندازه سال تولدش باشه
با تعجب نگاش کردیم
مامان فاطمه با تشر گفت :احمد
بابای فاطمه بهش نگاه کرد که دیگه ادامه نداد و بلند شد و رفت.
اولش خیال کردم شوخی میکنه
+یعنی هزار و سیصد و...سکه
محسن زد زیر خنده و گفت :آقای موحد شوخیتون گرفته ؟
با تعجب ولی محترمانه گفتم : مگه اومدیم کالا بخریم ؟ میخوایم ازدواج کنیم .این حرفا چه معنی میده ؟
محسن دوباره گفت :احساس نمیکنید یه مقدار زیادی دارین سخت میگیرین!؟این پسری که جلوتون نشسته هیچ حامی نداره. چجوری این همه شرط و به تنهایی و بدون پشتوانه ای قبول کنه ؟محمد،فقط خودشه و خداش
با اینکه اراده داره و تونسته دست تنها تا اینجا برسونه خودش و،ولی این دلیل نمیشه شما این شرط های سخت و براش بزارید.
به من نگاه کرد و گفت
+ببین پسر جون من نگفتم بیای خاستگاری دخترم.حالا که اومدی منم دارم شرایط و بهت میگم. دلت نمیخواد گوش کنی بگو ادامه ندم؟
محسن دستم و گرفت و میخواست بلند شه که نگهش داشتم .یه نفس عمیق کشیدم و
گفتم:بفرمایید
+راستش اصلا قولی که دادی واسه من کافی نیست.شغلت و عوض کن و یه کار کم دردسر وبی خطر واسه خودت جور کن .
از شدت تعجب خندم گرفت
_این حرف و جدی زدین؟
+مگه من باهاتون شوخی دارم ؟
_ببینید آقای موحد ،کار من فقط شغلم نیست .جز اهداف و آرزوهامه نیمی از زندگیمه ،واسش زحمت کشیدم چیزی که شما از من میخواین ممکن نیست !من چطور میتونم ازش بگذرم ؟خیلی براش سختی کشیدم...واسه به اینجا رسیدن خیلی سختی کشیدم نمیتونم به این راحتی از دستش بدم ! واینکه الان تو این جامعه مگه میتونم برم و از نوع یه شغل دیگه پیدا کنم؟
+خب اگه دختر منم به سختی به دست نیاری یروزی کنار میزاریش.اگه دوستش داری باید واسه رسیدن بهش سختی بکشی . من جنس خودم و میشناسم .مردا به اونی که راحت به دست بیارنش پایبند نمیمونن
👇👇👇
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_سی °•○●﷽●○•° سکوت کرده بود و مظلوم بهم خیره شد .با صدای بغض دار
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_سی_ویک
°•○●﷽●○•°
_این حرفی که شما میزنید شامل همه مردا نمیشه و اینکه چطور میتونید بگید راحت ؟این راهی که من دارم میرم راحته؟
+آقای دهقان فرد من بهتون نگفتم این راه رو بیاین . میتونید ادامه ندین .راستی من از شنیدن حرفاتون خیلی خوشحال شدم
مطمئنم فاطمه هم وقتی بفهمه چقدر واستون ارزش داره خوشحال میشه و سر عقل میاد.
خشم به تمام وجودم نفوذ کرده بود.
میدونستم علت این حرف هاش چی بود . میخواست تمام زورش و بزنه تا نزاره من با دخترش ازدواج کنم.روش خوبی هم انتخاب کرده بود.میخواست کسی که پیش دخترش وجهش خراب میشه من باشم نه اون.
از جام بلند شدم.دلم نمیخواست از روی عصبانیت حرف اشتباهی بزنم و همه چی خراب شه.
یه لبخند زدم و گفتم :باهاتون تماس میگیرم
بهش دست دادم
با یه لحن گرم که نشان از حال خوبش میداد گفت : امیدوارم رو حرفات بمونی
محسن هم سرد و جدی باهاش خداحافظی کردچند قدم با در فاصله داشتیم که یهو در با شدت باز شد و یکی پرید تو و گفت:مااااااااامااااااااااااان
یه کیفیم یه گوشه پرت شد
تانگاهش و چرخوند و متوجه من شد سکوت کرد و با تعجب ایستاد
از شدت عصبانیت حس میکردم دارم میسوزم
نتونستم وایستم.بدون اینکه بهش نگاه کنم اروم خداحافظی کردم و از کنارش رد شدیم
سنگینی نگاه پر از تعجبش و حس میکردم ولی نمیتونستم برگردم سمتش.
با قدم هایی تند از خونشون بیرون رفتیم.
فاطمه
تو راه دانشگاه به خونه بودم
خیلی خسته بودم ولی حسِ خوبِ نمره کامل گرفتن زیر دست دکتر ماهانی تو درس بافت شناسی عمومی انقدر شیرین بود که حاضر بودم تا خودِ خونه پیاده برم.
از ماشین آژانس پیاده شدم و کلید وتو قفل در انداختم.
درو باز کردم و رفتم تو حیاط.
از حیاط شروع کردم به صدا زدن مامان
چند بار داد زدم
_مااامااان!!!مامانییییی
جوابی نشنیدم
با عجله در خونه رو باز کردم
کیفم و انداختم دم در و با پام شوتش کردم که به مبل برخورد کرد.
چادرم از سرم افتاد رو شونم که با دیدن چندتا کفش تو راه پله خشکم زد
سرم و بردم تو ببینم کیه
محمد؟محمد بود؟!
بلاخره اومد؟اینجا چیکار میکنه؟
آب دهنم از ترس خشک شد
بهم نگاه نکرد.بی توجه بهم به بابا دست داد و از مامان خداحافظی کرد.محسن هم کنارش بود.اومد سمتِ در.من که تو چهارچوب در خشکیده بودم یه تکون به خودم دادم و جابه جا شدم.از جلوی در رفتم کنار که محمد خیلی اروم گفت
+خداحافظ
سرش پایین بود و حتی یه لحظه هم سرش و بالا نیاورد.
هم از تعجب و هم از رفتارِ سردش داشتم سکته میکردم.از خونه رفت بیرون.
یعنی بابا بهش گفته بود بیاد اینجا؟
چیکارش داشت؟چی گفت بهش که اینطوری بود؟چرا مثل قبل شد؟اب دهنم و به زور قورت دادم.
بابا و مامان برای بدرقشون تا دم در رفتن.
به ظرف های میوه و چایی دست نخوردشون روی میز نگاه کردم.
رفتم کنار یه ظرف میوه نشستم.
داشتم دق میکردم.نمیدونستم وقتی بعد این همه مدت برمیگرده اینطوری میشه!
یه خیار از تو ظرف براشتم که مامان اومد تو
دوییدمسمتش و
_اینااا اینجا چیکار میکردن؟چرا به من نگفتین؟چرا اومدن اینجا؟چی گفتن بهتون؟
جریان چیه؟چرا هیچکس به من هیچی نمیگه؟اه مامان حرف بزن دیگه
دستش و گذاشت رو دهنم و
+اه دختر بس کن دیگه.چقدر یه ریز حرف میزنی؟هیچی با بابات کار داشتن.
_راجع به چی؟
+به تو چه اخه؟؟
_بگووو دیگه
+از بابات بپرس
این رو گفت و رفت بالا
بابا اومد داخل
_سلام بابا
+سلام جانم
_اینا اینجا چیکار میکردن؟
+خب،اومدن حرف بزنیم
_خب بگین راجع به چی؟
+راجع به خودش
_خب؟
+خب به جمالت
چندتا حرف مردونه زدیم که به شما ربطی نداره.
کلافه رفتم سمت اتاقم.
میخواستم بدونم چیشده ولی کسی چیزی نمیگفت.
بدون اینکه لباسام و در بیارم رو تخت خوابیدم.کاش میتونستمزنگ بزنم و از محمد بپرسم،ولی
دوباره یاد خداحافظیش افتادم.
اعصابم خورد شد،وجودم یخ زد.کاش اینقدرمحدود نبودم
+میخواست شرط های بابات و بدونه
_شرط؟چه شرطی
+چه میدونم والا. خودت که میشناسی بابات و.اولش گفت که باید یه خونه نزدیکِ خونه ی ما بخره.پسره ی بدبخت قبول کرد.بعد گفت انتقالی بگیره بیاد ساری.پسره قبول کرد
بعد گفت باید اندازه ی سال تولدت مهریه بده بازم چیزی نگفت، نمیدونم چرا گفت که باید از سپاه بیای بیرون!
_خب؟محمد چی گفت؟
+گفت من عاشق کارمم به سختی تونستم برم اینجا و فلان بعدشم گفت امکان نداره من از سپاه بیام بیرون
_وای! واسه چی بهش گفت از سپاه بیاد بیرون؟ای خدا.آخه من چقدر بدبختم.
شغلِ پسره به بابا چه ربطی داره؟
گفت بدون اجازه ی من نره ماموریت که گفت چشم دیگه.از اونجا کلا بیا بیرون چی بودآخه؟
+نمیدونم به خدا،باباته دیگه کاریش نمیشه کرد
_مهریه روچقدر گفت ؟
(در کمال تعجب گفت)
+سالِ تولدت
_یاعلی!چه خبره؟ماااامان!
دستام رو مشت کردم و از اتاقم بیرون رفتم
👇👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_سی_ویک °•○●﷽●○•° _این حرفی که شما میزنید شامل همه مردا نمیشه و ا
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_سی_ودو
°•○●﷽●○•°
قدم هام رو تند کردم وسمت اتاق بابا رفتم.
در زدم و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم رفتم تو.
رو تختش دراز کشیده بود.
کنارش نشستم
چشم هاش و باز کرد و
+چیه؟چی میخوای؟
سعی کردم خودم و کنترل کنم
_بابا جان!
+بله؟
_چرا بهم نگفتی که آقا محمد اینا میان اینجا؟
+گفتمکه به تو ربطی نداشت حرف های تو رو شنیددیگه.
این دفعه باید حرف های منو میشنید
_خب؟
+خب که خب.قرار نیست تو در جریان همه چی باشی.
_بابا!
+باز چیه؟
_واسه چی بهش گفتین از سپاه بیاد بیرون؟
چرا فکر کردین اون شغلش و به خاطر من عوض میکنه؟
+فکر نکردم مطمئن بودم
_بابا!این چه کاریه که شما کردین!
چرا انقدر مهریه رو زیاد گفتین؟
بابا شما اصلا میدونین وضعیتش رو؟
+آدمِ مثل بقیه دیگه.چیزیش نیست که. تازه اگه مشکلی داره چرا میره خاستگاری؟
_ این همه مهریه آخه؟مگه میخواد طلاقم بده؟اصلا مگه محتاج پول دیگرانیم؟
بابا اون پدرو مادر نداره!بابا محمد یتیمه!
+اوه!از کی تاحالا شده محمد؟
_بابا
+بابا و کوفت.گفتم که این چیزا به تو ربطی نداره.برو خداروشکر کن که فقط بخاطرتو اجازه دادم دوباره پاش رو بزاره تو خونمون.
فقط در همین حد بدون اگه بخوادت واست همه کار میکنه!
کلافه از روی تخت پاشدم و از اتاقش رفتم.
دلم میخواست گریه کنم،ولی سعی کردم آروم باشم.حالا تقی به توقی خورده پسره از من خوشش اومده.شما باید از خداتون باشه.باید نماز شکر بخونین.من نمیدونم اخه چه سریه!
خدا خواست شما نمیخواین!
خدایا خودت به ما صبر بده.
به محمد کمک کن.بهش جرئت بده
بهش عشق بده که جا نزنه!
رفتم پایین،کولم و از کنار مبل گرفتم
یادِ رفتار بچگونم افتادم
نکنه محمد بره دیگه پشت سرش و نگاه نکنه!
خدایا همه چیز و به خودت میسپرم.
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم که تلفنم زنگ خورد.
گوشی و برداشتم
ریحانه بود
_الو سلام!
+به به سلام عروس خانومِ گلِ من!
از خطابش قند تو دلم آب شد.
یعنی میشه..!
_چه عجب چیشد شما یادی از ما کردین؟
+هیچی دلم تنگ شد واست بیا بریم بیرون
_بیرون؟کجا؟
+چه میدونم بریم دریا؟
_تو چقدر دریا میری.خب بیا بریم یه جای دیگه
+کجا مثلا؟
_کافه ای پارکی جایی
+خو پ بریم پارک یه ساعت دیگه پارک نزدیک دانشگاه میبینمت؟
_اره بریم
+تو با کی میای؟
_تنها میام
+اها باشه پس میبینمت عزیزم
_اوهوم حتما.
+فعلا
_خداحافظ
تلفن و قطع کردم
از اینکه دوباره مثل قبل گرم گرفته بود خوشحال شدم و خوشحال تر از اینکه منو عروس خانم خطاب کرده بود.
رفتم بالا پیش مامان و بهش گفتم که میخوایم با ریحانه بیرون بریم.
اصرار کرد که بابا چیزی نفهمه و زود برگردم
لباسام و با یه مانتوی سفید کوتاه و یه شلوارلی جذب عوض کردم.
تو آینه به موهای لخت و روشنم خیره شدم
گیسش کردم و تهش و بستم.
یه روسری سرمه ای گل گلی هم برداشتم سرم کردم. تو آینه به پوست سفیدم خیره شدم و یه لبخند زدم.روی ابروهای کمونیم دست کشیدم و صافشون کردم.چادرم و سرمکردم.
یه کیف کوچولو برداشتم و توش گوشیم وبا یه مقدار پول گذاشتم.
از مامان خداحافظی کردم که آژانس رسید.
یه کفش شیک کتونی هم پوشیدم و رفتم بیرون
زودتر از ریحانه رسیده بودم.
روی نیمکت منتظر نشستم تا بیاد.
چشمم به در ورودی پارک بود تا اگه اومد برم سمتش.
یه چند دقیقه گذشت،حوصلم سر رفته بود.
میخواستم بهش زنگ بزنم که دیدم یه بچه کنار سرسره ایستاده و گریه میکنه و مامانش و صدا میزنه.
اطرافش و گشتم.کسی نبود.دلم طاقت نیاورد
از جام بلندشدم و رفتم طرفش.
دست های کوچولوش وگرفتم که آروم شد و با تعجب بهم نگاه کرد
بعد چند ثانیه دوباره زد زیر گریه از این کارش خندم گرفت.صدام و بچگونه کردم و
_چیشده دختر کوچولو؟چرا گریه میکنی؟
چیزی نگفت فقط شدت گریه اش بیشتر شد
_زمین خوردی؟
بازم چیزی نگفت
_گم شدی؟
به حرف اومد با گریه داد زد
+مامانم و گم کردم
به زور فهمیدم چی گفت.
دستش و محکم فشردم و
_بیا بریم برات پیداش میکنم
باهم راه افتادیم اطراف سرسره،کسی نبود
بچه دیگه گریه نمیکرد وآروم شده بود.
از پشمکیِ دم پارک یه پشمک واسش خریدم و دادم دستش.
دوباره رفتیم کنار سرسره ایستادیم تا مامانش بیاد.
_چند سالته؟
+شیش
_اسم قشنگت چیه؟
+مهسا
_به به.اسم منم فاطمه اس
+خاله!!
اطرافم و گشتم و کسی و ندیدم
_به من گفتی خاله؟
+اره
خوشحال شده بودم،تا حالا هیچکس بهم نگفته بود خاله.
_جانم؟
+تو هم بچه داری؟
از حرفش کلی خندیدم
+نه! من خودم بچم
پشمکش و بدون حرف خورد و من تا اخر مشغول تماشاش بودم
یه بندی صورتی که عکس خرگوش روش داشت با شلوارک صورتی پوشیده بود.
گل سری که رو موهای قهوه ایش زده بود جذاب ترش کرد.به چشمای عسلیش خیره شدم و
_تو چقدر خوشگلی خانوم کوچولو!
یه لبخند شیرین زد.
همینجور محو نگاه کردنش بودم که یه دستی رو شونم نشست.برگشتم عقب
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🌹شهیدعسگری قاری🌹
#آچار_فرانسه_لشکر_ویژه_۲۵_کربلا_را_میشناسید ؟
▪️اسمش #عسگری بود.ولی #مهران صداش میکردند.دیپلم رشته #تجربی داشت.سال ۵۸ وارد سپاه #بهشهر شد.مهرماه سال 1359، عزم #جبهه كرد؛ اما چون حضورش به عنوان #پاسدار در #بهشهر ضروري بود، با خواستهاش موافقت نشد. از اينرو، از سپاه #استعفا داد و داوطلبانه در کسوت تكتيرانداز، راهی #كردستان شد.مدتی بعنوان معلم به پیرانشهر رفت.#ابوعمار دوباره از او دعوت که که به #سپاه برگردد.
▪️سال ۱۳۶۰ #مسئوليت #پرسنلي #بسيج تيپ 25 #كربلا را به عهده گرفت.همان سال در #شوش مجروح شد و بعد آن مشاور فرمانده تيپ 2 #قرارگاه #خاتمالنبياء در عمليات بيتالمقدس شد.#مسئول پذيرش منطقه 3 سپاه (#گيلان و #مازندران)_مسئول پرسنلي قرارگاه #قدس_مسئول #پرسنلي بسيج ناحيه #مازندران_از دیگر سمت های عسگری در جنگ بود.تو #جبهه بهش میگفتن آچار فرانسه لشکر.سرانجام سردار عسگری در اسفند ۱۳۶۴ در #فاو عملیات والفجر هشت #بشهادت رسید.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهاد_دانلود
🇮🇷
🇮🇷
🇮🇷
🔴👆🎥تبلیغات یک #کامیون برای #رأی_دادن - تهران
رهبر معظم انقلاب مدّظلّهالعالی:
#رانندهی_کمپرسی جزو خواص، ولی روحانی و پیشنماز محترم جزو عوام!
مثلاً آن روحانی میگفت: «چرا وقتی اسم پیغمبر میآید یک صلوات میفرستید، ولی اسم «آقا» که میآید، سه صلوات میفرستید؟!» نمیفهمید. راننده به او جواب میداد: روزی که دیگر مبارزهای نداشته باشیم؛ اسلام بر همه جا فائق شود؛ انقلاب پیروز شود؛ ما نه تنها سه صلوات، که یک صلوات هم نمیفرستیم!
امروز این سه صلوات، مبارزه است! راننده میفهمید، روحانی نمیفهمید!
۱۳۷۵/۳/۲۰
#صـــراط
#روشنگری
#انتخابات
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 احمد نجفی: رای دادن یک فهم است/ گول حرفهای فارسیزبانان خارجنشین را نخورید
احمد نجفی، بازیگر پیشکسوت سینما:
کسانی که قهر کردند و رای نمیدهند را که نمیتوانیم روی سرشان کلاشینکف بگذاریم، رای دادن یک فهم است، یک ادراک و آگاهی است.
گول حرفهای یک مشت آدم دوره افتاده عقب ماندهای که فکر میکنند از آن طرف دنیا میتوانند در سرنوشت ایرانیها تاثیرگذار باشند را نخورید.
#انتخابات۱۳۰۲
@Alachiigh
Shahram-Nazeri-Irane-Javaan-(Vatanam)1.mp3
8.77M
🕊🇮🇷◍⃟♥️🇮🇷🕊
🇮🇷همهٔ جان و تنم!
🇮🇷 وطنم وطنم وطنم
شنیدنی👌👌
#جمعه_قیام
#عصر_ظهور
#صـــراط
🍃🌹🇮🇷
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌#لطفاً_ببینید و حتما بفرستید برای کسانیکه هنوز برای #رأی دادن مردد هستند
با این ظاهر و این تفکر ....👆🙏
👆🎥💢 به نظرتون این خانم چرا وسط گزارش گریهاش افتاد؟...😔
من رأی میدم برای امنیت بیشتر
من رأی میدم برای ایران قوی
#انتخابات
#انتخاب_مردم
#مشارکت_حداکثری
#من_رأی_میدهم
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_سی_ودو °•○●﷽●○•° قدم هام رو تند کردم وسمت اتاق بابا رفتم. در زدم
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_سی_وسه
°•○●﷽●○•°
برگشتم عقب..ریحانه بود
محکم بغلم کرد و گونم و بوسید.منم بغلش کردم.چند ثانیه تو بغل هم بودیم که از خودم جداش کردم و بوسیدمش
_زیارتت قبول باشه خانوم خانوما!
+ممنونم. ایشالله قسمت شما بشه با آقاتون.
میخواستم از ذوق بمیرم ولی سعی کردم خودم رو آروم جلوه بدم.با این حال نتونستم لبخندم رو پنهون کنم.ازش تشکر کردم.
برگشت سمت بچه
+این کیه؟فامیلتونه؟
_نه بابا تو پارک گم شده بود داشت گریه میکرد اومدم پیشش نترسه.
+اها میخوای اینجا بمونی تا مامانش پیدا شه؟
_یخورده اینجا بمونه اگه پیدا شد که هیچی اگه نشد.میبرمش آگاهی.
+اها باشه،حالا بیا بریم بشینیم.
دستش و گرفتم و رفتیم سمت نیمکت از دور حواسم به بچه بود که یهو یه خانوم رفت طرفش و با گریه بچه رو بغل کرد ورفت.
مهسا لبخند زد و برام دست تکون داد
منم براش دست تکون دادم.
مشغول صحبت با ریحانه بودم که یکی اومد جلومون ایستاد.بهش نگاه کردم.محمد بود.
ناخوداگاه مثل فنر از جام بلند شدم
دوباره دلم یجوری شد.
بی اراده یه لبخند رو لبم نشست
قرار نبود محمد بیاد، پس چرا...؟
کلی سوال تو ذهنم بود.
بعد یخورده مکث سلام کرد.نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.با دیدنش به شدت دلتنگیم پی بردم و با لبخند جوابش و دادم.
کنار ریحانه رو نیمکت نشست.
منم نشستم. یه شلوار کتان کرم پاش بود با یه پیراهن سرمه ای،که روش خط های سبز داشت
فرم موهاشم مثل همیشه بود و باعث میشد که دلم براش ضعف بره.
وقتی که سلام میکرد دستش تو جیبش بود و خیلی جدی بود.
ریحانه از من فاصله گرفت و بهش چسبید.
محمد به محاسن روی صورتش دست کشید
اصلا حواسم بهشون نبودو تمام فکرم پِیِ تیپ قشنگ محمد بود!
ریحانه محکم رو بازوم زد.
+اه حواست کجاست فاطمه
_چی؟چیشد؟
محمد از گیج بودنم بلند خندید
ریحانه ادامه داد
+میگم من میرم یه دوری بزنم
_باشه منم میام
+بیا،من میگم خل شدی،میگی نه!
محمد گفت
+اگه امکان داره شما بمونید.
خواستم بلند شم که با حرفش دوباره نشستم
ریحانه خندیدو رفت.
نوک نیمکت نشسته بودم و هر آن ممکن بود بیافتم.خجالت میکشیدم بهش نزدیک شم که گفت
+خوبید ان شالله؟
دلم نمیخواست حرف بزنم،فقط میخواستم حرفاشو بشنوم.ولی به ناچار گفتم
_ممنون.
یه نفس عمیق کشیدو ادامه داد
فاطمه خانوم من با پدرتون صحبت کردم. فهمیدم ایشون هنوز به این وصلت راضی نشدن.
با این حرفش دلم ریخت.چشمام و بستم و باخودم گفتم فاطمه دیگه تموم شد،اومده باهات خداحافظی کنه،شاید این آخرین باری باشه که با این لحن باهات صحبت میکنه
از آخرین فرصتت استفاده کن و سعی کن این لحظه رو به خوب به خاطر بسپری تا هیچ وقت یادت نره.بغض تو گلوم نشست.محمد حق داشت کم بیاره.
+این رو از حرف های دیروزشون فهمیدم.برام یه سری شرط گذاشتن که
حرفش و قطع کردم و گفتم :بله،مادرم بهم گفت
سعی کردم بغض صدام رو پنهون کنم نفس عمیق کشیدم وگفتم:من به شما حق میدم اگه قبول نکنید و میفهمم که اصلا منطقی نیست...
بهش نگاه کردم.یه لبخندکنج لبش نشسته بود گفت : نزاشتین ادامه بدم
_ببخشید بفرمایین
+قبلا هم بهتون گفته بودم که نمیخوام از دستتون بدم ،به هیچ وجه هم کنار نمیکشم، ولی ...
امیدوار شدم .بی صبرانه منتظر ادامه حرفش بودم
+شرطی که پدرتون برام گذاشت خیلی سخته ...
کار من وسیله ایه واسه رسیدن به آرزوهام،
اگه دورش و خط بکشم در حقیقت دور تمام اهدافم خط کشیدم.من نمیخوام بین شما و کارم یکی و انتخاب کنم.من میخواستم که شما واسه رسیدن بهشون کمکم کنید باهام همراه باشین و تشویقم کنیدچطور میتونم یکی رو انتخاب کنم؟
بهم برخورده بود .از اینکه انقدر واسه کارش ارزش قائل بود احساس حسادت میکردم ولی همین شخصیت محمد بود که منو اینطور از خود بی خود کرده بود .شخصیت محمد خیلی جالب تر از چیزی بود که فکرش ومیکردم.
محمد خیلی محکم بود وهرچقدر میگذشت بیشتر بهش پی میبردم .
ادامه داد:من اومدم که ازتون بخوام کمکم کنید .اصلا دلمنمیخواد توروی پدرتون وایستین ولی باهاشون صحبت کنید بگید مناونی که فکر میکنن نیستم .ایشون خیلی شمارو دوست دارن.شایداگه بخاطر علاقشون به شما نبود هیچ وقت اجازه نمیدادن حتی راجب این مسئله باهاشون حرف بزنم.من دلم روشنه میدونم خدا مثل همیشه کمک میکنه، ولی میخوام شماهم از جایگاهی که تو قلب پدرتون دارین استفاده کنین.اگه هم خدایی نکرده فایده نداشت،باید یه فکر دیگه ای کنیم.
از استرسم کم شده بود.نگاش کردم و پرسیدم:
چرا انقدر این شغل براتون مهمه ؟
سکوت کردو بعد چند لحظه با لبخند گفت :
عشقه دیگه...!خب حرف میزنید باهاشون؟
فهمیدم خیلی شیک و مجلسی بحث و عوض کرد.سعی کردم بیخیال شم .الان تو شرایطی بودم که اگه محمد بدون هیچ علاقه ایم میومد خاستگاریم باهاش ازدواج میکردم.
اینکه کارش براش عزیز تر از من بود الان چندان مهم نبود .در حال حاضر فقط خودش بود که اهمیت داشت
به معنای واقعی کلمه،مجنون شده بودم
👇👇👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_سی_وسه °•○●﷽●○•° برگشتم عقب..ریحانه بود محکم بغلم کرد و گونم و ب
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_سی_وسه
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
آروم یه باشه ای گفتم.
لبخند زد و گفت :برم به ریحانه بگم بیاد تا بیشتراز این آبرومون نرفت.
نگام چرخید به طرف ریحانه.نشسته بود روی تاب وآروم تکون میخورد و باخنده به ما نگاه میکرد.یه گوشی هم دستش بود وسمت ما گرفته بود.
با دیدنش تواون وضعیت بلند زدم زیر خنده که محمد لبخندش جمع شد و به اطراف، نگاه کرد.پارک خیلی شلوغ نبود و کسی متوجه من نشد.متوجه سوتیم شدم وتو دلم به خودم فحش دادم.بی اراده گفتم :ببخشید و سرم و پایین گرفتم.
چیزی نگفت وبه طرف ریحانه رفت.
اه فاطمه لعنت بهت آخرش بدبخت و پشیمون میکنی.با ریحانه در حالی که میخندیدن اومدن
ریحانه نشست کنارمو روبه محمد که ایستاده بودگفت :شکارتون کردم داداش. الان رسانه ای میشین.
محمد خندید و گفت :باشه
گوشیش و از دست ریحانه گرفت.
یخورده که گذشت ریحانه گفت :اه حوصله ام سر رفت.محمد برو یچیزی بخر بخوریم.
محمد همونطور که ایستاده بود و نگاهش به گوشیش بود گفت :چی بخرم؟
ریحانه مثل بچه ها با ذوق گفت: بستنییی
محمد خندید و رفت
ریحانه:عه پسره خل نپرسید چه بستنی میخواین .همینطوریی رفت
ناخوداگاه گفتم :بی ادب خودت باید میگفتی
ریحانه اول با تعجب نگام کرد و بعد زد زیر خنده و گفت :اوه اوه من واقعا از شما معذرت میخوام .هیچی دیگه کارم در اومد .از این به بعد (تو)به این داداشم بگم منو میکشی .
حرفش حس خوبی بهم داد.منم خندیدم.
گوشیم زنگ خورد.با دیدن اسم آقای رسولی از جام بلند شدم.یکی از همکلاسی های دانشگاه بود.ترسیدممحمد بیاد .از ریحانه عذر خواهی کردم و ازش به اندازه ای که دیده نشم دور شدم به یه درخت تکیه دادم و جواب دادم
ازم چندتا سوال پرسید که بهشون جواب دادم
اظطراب داشتم ومیخواستم قطع کنم ولی هی ادامه میداد وحرفش و تموم نمیکرد.
کلافه چشمم و بستم و منتظر موندم حرفش تموم شه.
+راستی خانوم موحد،دیروز کارتون عالی بود
دکتر گفت فقط شما نمره کامل وگرفتید
تبریک میگم.
دوباره با یادآوریش خوشحال شدم و با لبخند گفتم : ممنونم آقای رسولی .ببخشید من باید برم .
+چشم ببخشید مزاحم شدم. بازم دستتون درد نکنه خداحافظ.
_خواهش میکنم،خدانگهدار
سرم تو گوشی بود.به سرعت برگشتم عقب و دوقدم برداشتم که رسیدم به محمد .رفت عقب تا باهاش برخورد نکنم .با ترس نگاهم افتادبه بستنی قیفی تو دستش.گرفتش سمتم
استرسم باعث شد یه سوال احمقانه بپرسم :از کی اینجایید ؟
با تعجب نگام کرد و چند ثانیه بعد یه پوزخند زد.تازه متوجه زشتی سوالی که پرسیده بودم شدم.به بستنی نگاه کرد و گفت :آب شد بگیرید لطفا.
با دست های لرزون بستنی وارزش گرفتم
برگشت که بره.نمیخواستم بخاطر یه سوال احمقانه سرنوشتم خراب شه و کلی تصورات اشتباه راجبم داشته باشه.
واس همین پشت سرش رفتم.قدم هاش و بلند برمیداشت،منم واسه اینکه بهش برسم تند تر رفتم .از ترس دستپاچه شده بودم وهی به علیرضا(رسولی) لعنت می فرستادم
صداش زدم :آقا محمد
خیال نمیکردم انقدر سریع برگرده ولی برگشت سمتم واتفاقی که نبایدمیافتاد افتاد.
👇👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_سی_وسه #پارت_دوم °•○●﷽●○•° آروم یه باشه ای گفتم. لبخند زد و گف
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_سی_وچهار
°•○●﷽●○•°
چون برگشتش غیر منتظره بود فاصله بینمون خیلی کم شد و بستنیم به لباسش خورد.
بلند گفتم وایی و زدم رو صورتم
با ترس بهش زل زدم
داشت به لباسش که لکه سفید بستی قیفیم روش چسبیده بود نگاه میکرد.
بخاطر سوتی های زیادی که داده بودم دلم میخواست بشینم وفقط گریه کنم ،چون کاره دیگه ای هم ازم بر نمیومد.
قیافش جدی بود.همینم باعث شد ترسم بیشتر شه. شروع کردم به حرف زدن :آقای رسولی هم دانشگاهیمه .زنگ زد چندتا سوال درسی ازم بپرسه بعدشم بخاطر موفقیتم تو امتحان بهم تبریک گفت.بخدا فقط همین بود.اون سوال احمقانه رو هم،چون هل شدم پرسیدم.
نفسم گرفت انقدر که همچیزو پشت هم و تند تند گفتم.سریع یه دستمال تمیز از جیبم در آوردم.انقدر ترسیده بودم که چیزی نمیفهمیدم.میترسیدم به چشم هاش نگاه کنم
دستمال و کشیدم روی پیراهنش و بستنی و از روش برداشتم همینطور که پیراهن و پاک میکردم گفتم :توروخدا ببخشید. بخدا حواسم نبود .اصلا در بیارید براتون میشورمش میارم
بلاخره جرئت به خرج دادم و سرم و بالا گرفتم و بهش نگاه کردم تا ببینم چه عکس العملی نشون داده.
با یه لبخند خوشگل،خیلی مهربون نگام میکرد
دلم با دیدن نگاهش غنج رفت
گفت:من ازتون توضیحی خواستم؟
به بستنی آب شده ی توی دستم نگاه کرد و ادامه داد:دیگه قابل خوردن نیست . بریم یکی دیگه اش و بخریم.
از این همه مهربونی تو صداش،صدای قلبم بلند شد!
یه شیر آب نزدیکمون بود رفتم طرفش و دستم و شستم.محمد منتظرم ایستاده بود
رفتار مهربونش یه حس خوب و جایگزین ترسم کرده بود.
همراهش رفتم پیش ریحانه که با اخم نگامون میکرد.
+دوساعته کاشتین اینجا من و، کجایین شما؟ چه غلطی کردم نگفتم روح الله بیاد.
از حرفش خندمون گرفت.ریحانه به لباس محمد نگاه کرد و گفت :پیراهنت چیشده؟لکه چیه روش؟
محمد خندید و گفت :بستنیه،یا شایدم...!
شرمنده نگاهم و ازش گرفتم که گفت بیاین با من.
ریحانه صداش در اومد :وا یعنی چی؟دیگه کجا میرین؟
محمد سوئیچ ماشین و به ریحانه داد و گفت :منتظر باش زود میایم
ریحانه چشم غره ای داد و رفت تو ماشین .
دلم چیزی نمیخواست ولی جرئت حرف زدن نداشتم .میترسیدم لب واکنم و دوباره سوتی بدم.در سوپری و باز کرد .من رفتم تو ومحمد پشت سرم اومد.
رفت طرف یخچال و منتظر نگام کرد
چیزی نگفتم که گفت :از اینا؟یا از همون قبلیه؟
خجالت میکشیدم حرفی بزنم.من بستنی شکلاتی خیلی دوست داشتم.
از اینکه منتظر گذاشته بودمش بیشتر شرمنده شدم
_فاطمه خانوم اگه نگین کدومش و بیشتر دوست دارین مجبور میشم از هر کدومش یدونه بردارم!
حرفش به دلم نشست.قند تو دلم آب شده بود.نتونستم لبخند نزنم .رفتم طرف یخچال و یه بستنی کاکائویی گرفتم .
با همون لحن مهربونش گفت : همین فقط؟
بهش نگاه کردم،انگار فهمیده بود نمیتونم چیزی بگم یدونه از همون بستنی برداشت و یه نگاه به خانوم فروشنده انداخت که با ظاهر نامناسبی به محمد خیره بود. بعد چند ثانیه تردید به طرفش رفت.
به رفتارش دقت کردم.
بدون اینکه نگاهی بهش بندازه ده تومن وبه همراه بستنی روی میزگذاشت.
منم بستنیم و کنارش گذاشتم خانومِ با غضب پول و گرفت و بقیه اش و روی میزگذاشت .
تشکر کردم و بیرون رفتیم.
از اینکه کنارش راه میرفتم احساس غرور میکردم.توماشین نشستیم.
ریحانه :چه عجب اومدین بلاخره
تازه یادم افتاد پرو پرو اومدم وتو ماشینشون نشستم.
به ریحانه گفتم :من بازم مزاحمتون شدم
+بشین سر جات عروس خانوم . الان که دیگه نباید تعارف کنی.
بستنی تو دستم و که دید گفت :فعلا بستنیت و بخور
از اینکه پیش محمد من و اینطور خطاب کرد خیلی خجالت کشیدم.محمد از توآینه یه نگاهی بهم انداخت.لبخند زده بود.
سعی کردم عادی باشم و انقدر سرخ و سفید نشم .بستنیم و باز کردم و بدون توجه به حضور محمد شروع کردم به خوردنش.
یخورده شهرگردی کردیم و بعد چند دقیقه، محمد یه کوچه مونده بود به خونمون ایستاد و گفت :فاطمه خانوم ببخشید،میترسم پدرتون ببینن منو .سوء تفاهم شه براشون.
_خواهش میکنم .ببخشید بهتون زحمت دادم .خیلی لطف کردین
پیاده شدم و گفتم :بابت بستنیا هم ممنونم. بخاطر پیراهنتون بازم عذر میخوام.
خندید و چیزی نگفت
میخواستم با ریحانه هم خداحافظی کنم که محمدبهش گفت همراه من بیاد
_نه میرم خودم راهی نیست. ریحانه جون تو زحمت نکش
ریحانه پیاده شد و گفت :ببین فاطمه جان بزار یچیزی و برات روشن کنم
این آقا داداش من یه حرفی بزنه.حرفش دوتا نمیشه.یعنی تا فردا صبحم وایستی اینجا نزاری من باهات بیام محمد اجازه نمیده تنها بری
خندیدم و بهش نگاه کردم
با لبخند به روبه روش خیره بود
ازش خداحافظی کردم و با ریحانه رفتیم .با اینکه چند قدم ازش دور شده بودم ،حس میکردم دلم به شدت براش تنگ شده
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 مصرف آب قبل از صبحانه...
✅●با کبد چرب مبارزه می کند
✅●از پوسیدگی دندان جلوگیری می کند
✅●سلامت قلب را تضمین می کند...
#تغذیه
#سلامت_بمانید
@Alachiigh