eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنج آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام میکرد.با لبخندش دلم ضعف رفت ونتو
_نیست که خیلی حرف میزدین ، من کاملا با صداتون آشنا بودم خندید و چیزی نگفت که گفتم‌: _خب؟ +خب؟ _بخونین دیگه! +چی بخونم؟ _هرچی خواستین. +فاطمه خانوم میخواستم بگم جانم ولی خجالت می کشیدم، عوضش گفتم: _بله؟ +چرا اون و رو آهنگ زنگت گذاشته بودی ؟ _آرامش بخش بود! +آها.پس میشه صدام رو تحمل کرد بعد چند لحظه مکث گفتم: _صداتون خیلی خوبه!مخصوصا وقتی نوحه میخونید! +عه؟خب پس با جلسه هفتگی دونفره موافقی؟ نفهمیدم منظورش و گفتم: یعنی چی؟ +یه روز تو هفته، جای اینکه بریم هیات،تو خونه،خودمون مراسم بگیریم!یه هفته من سخنرانی میکنم یه هفته شما! بعد این حرفش باهم خندیدیم و گفتم:عالیه! انقدر که لبخند زده بودم احساس میکردم فکم درد گرفته. بودن کنار محمد انقدر شیرین بود که یک لحظه هم لبخند از لبام محو نمیشد. +راسی آبجوش نداری؟صدام گرفته که! دوباره خندیدم و گفتم : _ببخشید دیگه امکاناتمون کمه. خندید و صداش رو صاف کرد.بعد یهو برگشت و گفت: _شما اینجوری نگام کنی،تمرکزم بهم میریزه خب! _بله چشم .شما بخونین من نگاتون نمیکنم. نگاهش به جاده بود.جدی شد و خوند: +اشکای روضه،آبرومونه نوکریه تو،آرزومونه (بهش خیره شدم،با تمام وجود میخوند،طوری که نفهمه ضبط گوشی رو روشن کردم ) چی میشه،هم رکاب حر و وهب باشیم؟ برای تو،تو روضه ها جون به لب باشیم رو سیاهم اما آقا،تو روی منم حساب کن بیا و محاسنم رو، با خونِ سرم خَضاب کن میدونم با نگاهِ تو رو سفید میشم، ایشالله، آخرش یه روزی شهید میشم حسین محو نگاه کردنش بودم،به این جمله که رسید ناخوداگاه گفتم: _خدانکنه سکوت کرد و ادامه نداد برگشت طرفم و نگران نگام کرد. چهرش جدی شده و بود و از چشماش،نگرانی فریاد میزد. +فاطمه خانوم، من اگه یکی و خیلی دوست داشته باشم،براش از خدا، شهادت میخوام! بدون اینکه نگام کنه ادامه داد: +یه حرفی داشتم که میخواستم قبل جاری شدن خطبه ی عقدمون،بزنم . میخواستم بگم، حتی اگه تو گوشه و کناره های قلبت ،جایی برای من هست،این خواهشم و قبول کن.اگه میشه ،سر سفره عقد قبل از اینکه بله رو بگی،دعا کن به آرزو هام برسم.دعا ی شما اون لحظه مستجاب میشه. من و یادت نره. آروم چشمی گفتم و نگاهم و ازش گرفتم. چادر سفیدی که ریحانه بهم داده بود ،روی سرم مرتب کردم. نگاهم به سفره ی عقد،آبی و سفید خوشگلی بود که به شکل ستاره تو اتاق عقد جمکران چیشده شده بود. به تابلوی یا مهدی آبی رنگی که وسط سفره قرار داشت خیره شدم. گریه ام گرفته بود و هر لحظه اشک چشام و پر میکرد،ولی سعی میکردم جلوی گریه ام و بگیرم تا کسی متوجه نشه.نگام و به سمت قرآنی که تو دست منو و محمد بود چرخوندم. سوره نور و آورده بود.شروع کردم به خوندن.آروم زیر لب زمزمه میکردم عاقد برای اولین بار ازم اجازه گرفت که ریحانه گفت :عروس خانوم داره قرآن میخونه! برای دومین بار پرسید که دوباره ریحانه گفت :عروس خانوم داره دعا میکنه...! واقعا هم همین بود.آرزو کردم همیشه عاشق و پایبند به هم بمونیم و هیچ وقت از هم جدانشیم.آرزو کردم همه جوون ها خوشبخت شن و به کسی که میخوان برسن.از امام زمان خواستم محمدم همیشه برام بمونه. برای سومین بار اینطوری خوند: دوشیزه مکرمه سرکار خانوم فاطمه موحد آیا وکیلم شما را به عقد آقای محمد دهقان فرد با مهریه معلومه یک جلد کلام الله مجید،یک سفر به عتبات عالیات و۱۱۴ سکه بهار آزادی در بیاورم ؟ با تعجب به پدرم نگاه کردم که با لبخند نگام میکرد.من گفته بودم مهریه ۱۴ تا سکه باشه.مادرم سرش و با لبخند تکون داد و آروم گفت : +بگو برگشتم طرف محمد که داشت نگام میکرد.اونم با لبخند پلک زد با دیدن لبخندشون خیالم جمع شد و ترجیح دادم اعتراضی نکنم. لبخند زدم میخواستم بله رو بگم که محمد کنار گوشم گفت: +یک دقیقه صبر کن با تعجب نگاش کردم چرا صبر کنم؟من اینهمه مدت منتظر این لحظه بودم چرا باید صبر میکردم؟دلم آشوب شد .باخودم گفتم نکنه ناراحت شده از اینکه پدرم مهریه رو بالا برده؟ محمد به ریحانه اشاره زد.ریحانه یه جعبه گنده و شیک چوبی به محمد داد. محمد آروم و بااحترام طرفم گرفت. در مقابل نگاه منتظر همه جعبه رو گرفتم وبازش کردم.با دیدن سکه هابا تعجب به بابا نگاه کردم که لبخندش از قبل بیشتر شده بود ریحانه گفت:مبارکت باشه عزیزدلم نگاهم و از ۵ تا سکه تو جعبه برداشتم که محمد، طوری که فقط من بشنوم گفت:یادت نره من و.! چشم هام و بستم و با تمام وجودم از خدا خواستم که محمد و به آرزوش برسونه.درحالی که پرده ی اشک چشمام و پوشونده و بغض گلوم و فشرده بود،با نگاه به تابلوی یا مهدی جلوی چشمام بی اختیار گفتم: بااجازه آقا امام زمان وپدرو مادرم .بله صدای صلواتشون بلند شد.با اینکه مراسم عقدم اون طوری که قبلنا خیال میکردم نبود،ولی خیلی حالم خوب بود واز انتخابم راضی بودم. حس میکردم به همه ی آرزوم رسیدم و دیگه چیزی از خدا نمیخوام.از ته دلم خداروشکر کردم. @Alachiigh
🔴 تربچه برای کبد و معده بسیار مفید است ... ✅ سم‌زدای بسیار خوبی است و خون را تصفیه می‌کند. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏صَلَی اللهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ♥️🤚 🎙کربلایی حسین طاهری ✨صلی الله علیک یه سلام که میدم روبه حرم به حرم میرسه پای دلم... 💌 بفرستید برای اونایی که این روزها دلتنگ زیارت (علیه‌السلام) هستند... @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهیـد محمـد ابراهیـــم همــت🌹 💠ساعت یک و نیم شب با شهید همت از خط مقدم به دوڪوهه آمدیم. آن جا ما با حضور چند نفر از دوستان، جلسه‌ای داشتیم. 🔹قبل از شروع جلسه به یکی از بچه‌ها گفتم: ما شام نخورده‌ایم. او چند دقیقه‌ای از حاج‌ همت اجازه خواست و به مقر رفت و بعد از مدتی با دو ظرف باقالی پلو و قوطی کنسرو ماهی بازگشت. 🔹حاج‌ همت وقتی خواست شام را بخورد به آن دوستمان گفت: «بچه‌ها شام چی داشتند؟» او گفت: همین غذا را، آنها هم باقالی پلو خوردند. 🔹حاجی گفت: «تن ماهی هم؟». گفت: کنسرو تن ماهی را فردا ناهار به آنها می‌دهیم. 🔹حاجی هم قوطی کنسرو را کنار گذاشت و فقط باقالی پلو خورد و گفت: دوست ندارم غذای من با بسیجی‌ها فرق داشته باشد. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁉️خلبان آمریکایی که جلوی سفارت اسرائیل درحالی که می سوخت بر فلسطین درود میفرستاد را یادتان هست؟ 🔹اینجا غزه... فلسطینی ها به احترامش این تصاویر را منتشر کرده اند تا نشان دهند یادش هستند 🔹این خلبان در حالت عادی آماده به خدمت است تا اگر لازم شد روی سر ما بمب بریزد. چه رخ داد که او و خیلی های دیگر امروز همانگونه که ما می اندیشیم به مسئله نگاه میکنند؟ 🔹در جهان پیش رو، حقایقی باعث خواهد شد مرزبندی های کنونی به هم خورده، انسان ها فارغ از تمام اختلاف ها در مرزبندی حق و باطل تعریف شوند. این درسی است که غزه به ما می آموزد.... ✍آقای‌تحلیلگر @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺بابت جریمه بی‌حجابی مستقیما ۳ میلیون تومان از حساب بانکی افراد کم خواهد شد! 🔺بانکی‌پور، نماینده مجلس: 🔹این قانون بعد از عید اجرا خواهد شد ❌ان شالله که عرضه انجام این یه کارو داشته باشن....❌ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌📌 دو واحد درس سیاست 🎙سكانس تاریخی فيلم ويرانگر؛ ساخته ابوالقاسم طالبي ، سال٧٤ ⁉️باديدن اين صحنه ها به ياد چه کسانی در صحنه سیاسی امروز ايران عزیز می افتيد؟ 👌حتما ملاحظه بفرمایید.... @Alachiigh
🔴👆‏تصویر هفته نامه آلمانی فوکوس معنا و مفهوم بسیار زیادی دارد، بویژه اینکه تصویر مقام معظم رهبری را برجسته و روشن و تصاویر رهبران روسیه و چین را در سو کمرنگ منتشر نموده است. ♦️این تصویر بامسما را در کنار مستند اخیر شبکه BBC قرار دهید که می گفت ایرانیان ۷۰۰ سال با غرب جنگیده اند و امروز این سنت با فرهنگ مبارزه طلبی شیعی عجین شده است. 🔺غرب میداند که چین و روسیه نه دشمن ایدئولوژیک بلکه رقیب اقتصادی و نظامی آنان هستند. و آن کس برایشان خطر ماهوی دارد، ایران و اندیشه ظلم ستیز و تسلیم ناپذیر شیعی است. @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_صد_و_چهل_و_شش _نیست که خیلی حرف میزدین ، من کاملا با صداتون آشنا بودم خندید و چیزی نگف
حلقه هارو برامون آوردن.حلقه محمد و برداشتم .وقتی میخواستم بزارم تو انگشتش دستم میلرزید .با دستای سردم دستش و گرفتم وانگشتر و تو دستش گذاشتم. دستش بر خلاف دست من گرم بود.حلقه ام و برداشت و دست لرزون و سردم و تو دست گرمش گرفت و حلقه رو برام گذاشت.گرمای دستش حال خوبی و بهم داد.حس میکردم فقط محمد و میبینم .به هیچ کس توجه ای نداشتم.چندتا شکل،که بهش میگفتن امضا تودفتر بزرگی که عاقد جلومون گذاشت کشیدم .تمام حواسم به محمد بود.نمیفهمیدم چیکارمیکنم.دلم میخواست تنهامون بزارن تا فقط به محمد نگاه کنم.وقتی اسممون تو شناسنامه هم نوشته شد، بغضی که تا اون زمان کنترلش کرده بودم شکست و اشکام از سر شوق جاری شد. همه اومدن و باهامون رو بوسی کردن و تبریک گفتن.نیم ساعت گذشته بود و باید اتاق عقد و واسه عروس و داماد دیگه خالی میکردیم. همه باهم از اتاق بیرون رفتیم. ریحانه چادر مشکیم و بهم داد سرم کردم چادر عقدمم گرفت و برام تاش کرد و بعد گفت:شما باهم برین دیگه چرا با مایین؟ با حرفش به سرعت ازشون جدا شدیم که همه خندیدن. ماهم خندیدیم و محمد از بابا اجازه گرفت. ازشون دور شدیم.کنار هم تو صحن قدم بر میداشتیم.یخورده که ازشون فاصله گرفتیم،دست یخ زدم گرم شد.به انگشت های محمد که بین انگشت هام حلقه شده بود نگاه کردم.با حیرت نگاهم و سمت چشم های خندونش چرخوندم. ایستاد روبه روم و به چشمام زل زد نگاهش و با دقت بین اجزای صورتم میچرخوند.نتونستم نگاه خیرش و تاب بیارم.سرم و پایین گرفتم که کوتاه خندید.و دوباره دستم و محکم تو دستش گرفت.آروم کنار هم قدم برمیداشتیم . حرفی نمیزدیم ولی میتونستیم صدای هم و بشنویم. دلم نمیخواست ازم جدا شه.وسط حیاط بزرگ مسجد جمکران،روبه روی گنبد آبی رنگ نشستیم. با آرامش به اطراف نگاه میکردم. +سکوتمون به شکل عجیبی عجیبه ها! _آره ،عجیبه +نظرت چیه حرف بزنیم؟ خندیدم و گفتم: _خوبه،حرف بزنیم +خب یچیزی بگو دیگه _چی بگم ؟ +مثلا بگو که چقدر خوشحالی از اینکه من در کنارتم! به چشم های خندونش خیره شدم ونتونستم چیزی بگم.از اینکه میتونستم بدون ترس از چیزی تا هر وقت که دلم می خواد نگاش کنم ،خوشحال شدم و لبخندی رولبم نشست. همون زمان اذان و دادن. باشنیدن صدای اذان مغرب گفت : وضو داری؟ +آره صحن خیلی شلوغ بود.داخل مسجد پر شده بود وخیلی ها برای بستن نماز جماعت داخل حیاط اومدن. محمد به فاصله چندتا صف از من کنار آقایون ایستاد.منم روی فرش دیگه ای کنار خانوما ایستادم. با آرامش نمازمون و خوندیم. نماز که تموم شد کفشم و پوشیدم‌و ایستادم تا محمد بیاد.محمد یخورده چرخید که چشمش بهم‌افتاد و اومد طرفم.تا رسید به من باهم گفتیم :قبول باشه محمد خندید و گفت: خب حالا کجا بریم ؟ _بقیه کجا رفتن؟ گوشیش و در آورد و بهش نگاه کرد +محسن،پنج بار زنگ زد شمارش و گرفت و بهش زنگ زد. با دست چپش دستم و گرفت و به سمت خروجی مسجد رفتیم. بعد چند لحظه گفت : +سلام داداش ببخشید صدای گوشی و نشنیدم.جانم .... عه چه زود!شما میخواین برین؟ .... خب باشه،ما نمیایم.شاید یکم دیر شه .... خندید و گفت : +محسن!خیلی حرف میزنی.میبینمت دیگه!خداحافظ بعدشم با خنده تماس و قطع کرد و موبایل و تو جیبش گذاشت. به قیافه متعجبم نگاه کرد و با خنده گفت: +باور کن گوشی خودمه،تلفن مردم و برنداشتم. تعجبم بیشتر شد.منظورش و نفهمیده بودم +عه یادت نیست؟به ریحانه زنگ زدی گفتی الو بفرمایین .چرا تلفن مردم و... چند ثانیه فکر کردم و با یاد آوردی سوتیم زدم زیر خنده و گفتم : _وای خدا، چرا این هارو یادتونه؟ با خنده گفت: _فقط این نیست که، خیلی چیزها رو یادمه. فکر کنم فوتبالتم خوب باشه،اونجوری که کوله بدبختت و شوت کردی...! همونطور که حرف میزدیم به راهمون ادامه دادیم گوشه لبم و گزیدم و گفتم : _ خاک به سرم.خب دیگه چیا رو یادتونه؟ +خدانکنه.حالامیگم برات.فقط یه چیزی؟ _بله؟ +مجبور نیستی من و جمع ببندی ها! جوابی ندادم،یخورده از مسیر و رفتیم که گفتم : _راستی آقا محسن گفت کجان ؟ +رفتن هتل واسه شام. _ما هم میریم هتل؟ +نه.ما میخوایم بگردیم.به شام هتل نمیرسیم. همین بیرون یچیزی میخوریم. بعد چند لحظه گفت: +بریم‌شهربازی ؟ با تعجب برگشتم طرفش و گفتم : _شهربازی؟ +آره شهر بازی باورم نمیشد پسری که تو خیابون دستم و گرفته و داره با لبخند کنارم راه میره و الان بهم پیشنهاد رفتن به شهربازی و داده محمده. فکرم و بلند گفتم: _ وای باورم نمیشه ! +چرا؟چه تصوری داشتی از من ؟ _راستش و بگم ؟ +همیشه راستش و بگو _خب تصور من از شما خیلی با چیزی که الان میبینم فرق داشت +این بده یا خوب؟ _خیلی خوبه.من از دیروز که با شمام تا الان دارم میخندم،حتی فکرشم نمیکردم انقدر روحیه شادی داشته باشین .شاید به ذهنمم خطور نمیکرد پسر مغروری که با اخم نگام میکرد، یه روزی بهم پیشنهاد رفتن به شهربازی بده...! 👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفت حلقه هارو برامون آوردن.حلقه محمد و برداشتم .وقتی میخواستم بزارم تو انگشتش دستم
بلند خندید و گفت : +خب حالا کجاش و دیدی؟صبر کن، کم کم‌آشنا میشی با من! این جمله رو با لحن شیطونی گفته بود که باعث شد خنده ام بگیره آروم گفتم : _خدا رحم کنه که شنید و گفت: +ان شالله یه ماشین گرفت وبه داخل شهر که رسیدیم کرایه اش و حساب کرد وپیاده شدیم.مسیر زیادی و رفته بودیم. خوشحال بودم که کنارش راه میرفتم. حتی یه لحظه هم دستام و ول نکرده بود .دلم میخواست از ذوق وجودش کل مسیر و بدوم. به یه پارک رسیدیم،خیلی خسته شده بودم. _آقا محمد،رو این نیمکت بشینیم ؟ +خسته شدی؟ _یکم‌ +خب باشه،بشینیم روی نیمکت نشستیم. گوشیم رو از جیب لباسم در آوردم . محمد سرش رو بالا گرفته بود و به آسمون نگاه میکرد. دوربین جلوی گوشی رو باز کردم و سمت خودمون تنظیمش کردم . یخورده به محمد نزدیک شدم برگشتم طرفش و گفتم : _آقا محمد سرش و چرخوند سمتم و گفت: +جان دلم؟ اولین بار بود که اینطوری جوابم و میداد.حس کردم قلبم ریخت. نتونستم‌نگاهم و ازش بردارم. گوشیم خود ب خود ازمون عکس گرفت .با صداش به خودم اومدم و سرم و پایین گرفتم.از خجالت سرخ شده بودم.گوشیم و گرفت و عکسمون و باز کرد و گفت : +آخی، ببین چه با احساس نگات میکنم. نتونستم برگردم سمتش واسه همین فقط زیر چشمی نگاش کردم. فکر کنم فهمید که از شدت خجالت رو به موتم که دیگه چیز نگفت.چند دقیقه گذشت دوتا بچه با بستنی قیفی تو دستشون از جلومون رد شدن. به رفتنشون نگاه میکردم که محمد گفت : +بستنی بخرم بریزیش روم؟ با این حرفش به سمتش برگشتم وخندیدیم.تونسته بود فضای بینمون رو عوض کنه. بلند شد و گفت:بمون، میام. این و گفت و رفت.به قدم هاش خیره بودم. وقتی تنها شدم دستام و روی صورتم گرفتم و با صدای بلند شروع کردم به حرف زدن با خدا. به خاطر اینکه امشب یکی از بهترین بنده هاش و به من هدیه داده بود ازش تشکر میکردم.با نگاه کردن به محمد تو قاب گوشیم،ناخودآگاه گریه ام گرفت. الان خیلی بیشتر از قبل عاشقش شده بودم. هر لحظه با هر حرفش،با هر نگاهش قلبم براش تند تر از قبل میزد. عکسش رو روی تصویر زمینه گوشیم گذاشتم. با نگاه کردن به لبخندش وسط گریه خندیدم.روی عکس چشم هاش دست کشیدم و تو دلم کلی قربون صدقه ی نگاه قشنگش می رفتم که یهو چشمم به بستنیه کنار سرم افتاد.اشکام و پاک کردم وبا تعجب سرم و بالا گرفتم که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم که پشت سرم ایستاده و دستش و به نیمکت تکیه داده بود. بستنی و از دستش گرفتم و سعی کردم عادی باشم که بیشتر از این خجالت زده نشم.گوشیم‌و چرخوندم. نشست کنارم و گفت : +ببینمت توجه ای نکردم،میترسیدم متوجه شه که گریه کردم.یه گاز از بستنیم گرفتم که دهنم یخ کرد. _میگم ببینمت ! برگشتم سمتش.اخم کرده بود و جدی نگام میکرد. یاد محمدی افتادم که اولین بار دیدمش.نمیدونستم چه عیبی رو صورتمه یا چیکار کردم که اینجوری نگام میکرد.با ترس منتظر حرفش بودم که گفت: +من اینجام دیگه ،عکسم چرا؟ دوباره خندید یه نفس عمیق کشیدم و با یه لبخنده خجول به خوردن بستنیم ادامه دادم بستنیمون که تموم شد محمد گفت: +بریم؟ بلند شدم و باهم رفتیم. یه قسمت پارک خلوت بودو چندتا تاب وسطش قرار داشت. برگشتم سمت محمد و با لحن مظلومی گفتم: _آقا محمد، بریم‌ تاب بازی؟ +تاب بازی؟اینجا؟ _آره، کسی نیست .با درختای اطرافشم بقیه دید ندارن بهش. بریم ؟ یخورده فکر کرد و بعد گفت: + باشه بریم. با خوشحالی رفتم طرف تاب ها و روی یکیشون نشستم.محمدم رو تابِ کنار من نشست. پام رو به زمین میکوبیدم ‌که یکم اوج بگیریم. ولی محمد ثابت رو تاب نشسته بود و با لبخند به من نگاه میکرد.از تاب اومد پایین و کتش و در آورد.بی توجه بهش به آسمون بالای سرم خیره بودم که یهو به عقب کشیده شدم‌و به سمت بالا اوج گرفتم. برگشتم به پشت سرم‌نگاه کردم. محمد و دیدم که بالبخند شیطنت آمیزی که روی لباش بودایستاده بود و من و تاب میداد. به سرعت تاب هی اضافه میشد و حس میکردم به آسمون نزدیک تر میشم.چشمام و روهم فشردم و صدام و بلند شد: _آقا محمد، نگه ام دارین. پشیمون شدم اصلا،دیگه نمیخوام تاب بخورم.آقا،کافیه دیگه...تورو خدا بی توجه به حرفای من محکم تر از قبل تابم میداد _محمد غلط کردم،تورو خدا نگهش دار،بابا من گفتم بریم تاب بخوریم نگفتم میخوام از قم به تهران پرت شم که. وای حالم بد شد،الان سر میخورم میافتما. سرعتش بیشتر و بیشترشد _وای یاخدا این تابش جیر جیر میکنه الان میافتم میمیرم صدای خنده هاش بین صدای من گم شده بود. با جیغ اسمش و صدا زدم که تاب و نگه داشت.و گفت : +فاطمه خانوم با جیغ شما که همه خبردار میشن! تاب ایستاد _آخیش میدونستم که زودتر جیغ میکشیدم +عه؟پس بزار دوباره تابت بدم،تا فردا تاب بخوری. دوباره اسمش و با جیغ گفتم که اومد پشت سرم و با دست جلو دهنم و گرفت.سرش و به چپ و راست چرخوند تا مطمئن شه که کسی مارو ندیده. _ولم کنین لطفا،خفه شدم. 👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشت بلند خندید و گفت : +خب حالا کجاش و دیدی؟صبر کن، کم کم‌آشنا میشی با من! این جم
+بهت اعتماد ندارم،دوباره جیغ میکشی، آبرومون میره _جیغ نمیکشم،قول میدم،ولم کن +نه دیگه ،گولم میزنی جیغ میکشی _خب پس ولم نمیکنی ؟ +نه،ولت نمیکنم با گازی که از انگشت دستش گرفتم دستش و از جلوی دهنم برداشت و صدای آخش بلند شد با دو ازش فاصله گرفتم و زدم زیر خنده که گفت: خداروشکر وقت خطبه ی عقد هیچکی حرف ظرف عسل و نزد که اگه میزد الان جای پنج انگشت، چهارتاش برام میموند. بلند بلند میخندیدم. که گفت:من دستم به شما میرسه ها! _نمیرسه +باشه ،شما خیال کن نمیرسه داشت بهم نزدیک میشد خواستم فرار کنم‌که گفت : ندو ،فعلا کاریت ندارم، انتقام از شما بمونه برای بعد خندیدم و گفتم :باشه یخورده از مسیر و رفتیم که گفت : فاطمه خانوم‌ بازم خواستم بگم جانم ولی نتونستم و با بله جوابش و دادم +میدونی ساعت چنده؟ _چنده؟ +۱۱ و۱۰ دقیقه با تعجب گفتم:جدی؟چرا انقدر زود گذشت ؟وای چرا انقدر دیر شد؟ +دقیقا برای چی دیر شد؟ _بابام... لبخند زد و گفت :من که بهشون گفتم دیر وقت میایم نگران نباش بعد چند لحظه سکوت گفت : ای وای بگو چی شد؟! _چیشد؟ +شام نخوردیم که؟الان چی بخوریم ؟ بیشتر جاهاکه بسته است! خندیدم و گفتم :عجیبه گشنم نشده بود،الان که شما گفتی یادم افتاد گشنمه +کاش ماشینم و میاوردم که انقدر اذیت نشی. میخواستم بگم در کنارش همچی لذت بخشه و اگه محمد باشه من میتونم تا فردا صبح راه برم! ولی به جاش با لبخند گفتم:من اذیت نشدم. دستم و گرفت وگفت:خب پس شهربازی امشب کنسل شد . بیا بریم ببینیم رستورانی،جایی باز نیست! چیزی نگفتم و دنبالش رفتم. از شانسمون یه پیتزایی باز بود. رفتیم داخل نشستیم. محمد رفت و دوتا پیتزا مخصوص سفارش داد. نشست رو صندلی رو به روم +خداروشکر،اگه امشب گشنه میموندی کلی شرمنده میشدم . فکر کن شب عقدمون به عروسم شام نمی دادم ! جوابش و با لبخند دادم‌. دستش و زیر صورتش گذاشت و با لبخند بهم خیره شد +پیتزا که دوست داری؟ _خیلی پیتزا رو زودتر از اون چیزی که فکر میکردم برامون آوردن _عه چه زود آوردن تا چشمم بهش افتاد حضور محمد و فراموش کردم و افتادم به جونش. نصف پیتزا رو که خوردم متوجه نگاه محمد شدم . _اینجوری نگام نکن،پیتزا ببینم دیگه دست خودم نیست خندید و گفت :شما راحت باش پیتزا رو که خوردم،بهش نگاه کردم و گفتم دست شما درد نکنه، خیلی چسبید. نگام به پیتزای دست نخورده ی جلوش افتاد. _عه چرا چیزی نخوردی؟ +شما خوردی من سیر شدم‌ دیگه. ظرف پیتزاش و جلوم گذاشت که گفتم :بابا گفتم پیتزا دوست دارم و ببینمش دیگه چیزی حالیم نیست ولی نه دیگه در این حد، من سیر شدم.شما دوست نداری؟ +به اندازه شما نه ولی میخورم. الان واقعا میل به غذا خوردن ندارم. پس نگه میدارم برات،بعد بخور بدون اینکه منتظر جوابم بمونه بلند شد و رفت.بعد چند دقیقه برگشت ظرف پیتزا و بست وبعدهم تو نایلون گذاشت.دستش و سمتم دراز کرد و با خنده گفت بریم ؟ دستش و گرفتم و باهاش هم قدم شدم.یه ماشین کرایه کرد وبه سمت هتل حرکت کردیم .با انگشت شستش پشت دستم و نوازش میکرد با خودم گفتم محمد تا صبح منو با کاراش سکته میده.نا خودآگاه سرم روی دوشش خم شد.نفس عمیق کشیدم و چشمام وبستم.سرش و به سرم چسبوند.دلم میخواست آرامش این لحظه ام و برای همیشه ذخیره کنم.نمیدونم چقدر گذشت که با صدای راننده چشمام و باز کردم گفت :رسیدیم از ماشین پیاده شدیم محمد کرایه رو داد.جلوی در هتل که رسیدیم باناراحتی خواستم دستش و ول کنم کنم که بهم اجازه نداد ومحکم تر گرفتش. +فکر کن در و برامون باز نکنن مجبور شیم تو خیابون بخوابیم. _نه بابا خوشبختانه بازه رفتیم داخل. محمد سمت پذیرش هتل رفت اسم خودش و گفت و شماره اتاقش و پرسید.چون از قبل بهش گفته بودن و رزرو شده بود کلید و گرفت و سمت آسانسور‌ رفتیم.دوباره دلم‌گرفت. کاش میشد ومیتونستم که برم پیشش. کاش تنها بود و ریحانه اینا باهاش نبودن. وقتی در آسانسور بسته شد گفتم :عه نپرسیدیم مامان اینا کدوم اتاقن با تعجب گفت +میخوای چیکار بدونی ؟ _وا خب برم پیششون دیگه با شنیدن حرفم زد زیر خنده.بهم نزدیک شد.یخورده سمتم خم شد و گفت :جهت اطلاع شما الان خانوم منی نه دختر بابا. محو نگاهش بودم که در آسانسور باز شد و چند نفری که میخواستن بیان تو با تعجب بهمون نگاه کردن. محمد دستم و گرفت و از آسانسور دور شدیم.بهم نگاه کردیم و خندیدم. شماره اتاق و پیدا کردیم.محمد در اتاق و باز کرد و منتظر موند برم داخل رفتم تو و پشت سرم اومد. اتاق تاریک بود. منتظر شدم کلید و سرجاش بزاره که چراغ ها روشن شه. لامپ ها که روشن شد برگشتم طرفش و _لباسام چی؟پیش مامانه. به یه طرف اشاره کرد نگاهش و دنبال کردم و به کیفم رسیدم. +فاطمه خانوم ایندفعه تونستم بگم :جانم لبخندی زد و کیفم و برداشت و رفت بیرون. _کجا میری؟ +دارم میرم شماره اتاق مامانت اینارو بپرسم. _آقا محمد،نیازی نیست! @Alachiigh
🍁🍁 ما به چیزی تبدیل می شویم که بیشتر اوقات درباره ی آن فکر می کنیم پس ... به چیزای خوب و قوی فکر کن 🍁🍁 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید دیالمه🌹 💬 پس از اعلام نتایج انتخابات مشهد و رأی بالای ایشان، به محض دیدار دراولین برخورد،بی اختیار به اوتبریك گفتم 🔻یادم نمیرود كه چهره اش درهم رفت و گفت: . ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴❌ببینید تفاوت آیت الله خامنه ای و مخالفان سیاسی ایشان را👆 ❌‌تندروهای افراطی اول انقلاب ،،که حالا مدعی حقوق زنان شدند! 💥 و بفرستید برای اونایی که خودتون میدونید @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫ غـــــــزه فراموشمان نشود!؟ 🔻۸ مارس را به عنوان روز جهانی زن نامگذاری کرده اند! ❌مرده شور ادعای حقوق زنانتان را ببرد که یک زن در غزه اینقدر درمانده شده با دیدن چند نان اینگونه خوشحال میشود. مرده شور تمام ادعاهایتان را ببرد. غزه خوب نشان داد چه حیوانات درّنده کراواتی هستید❌ ((با عذرخواهی از حیوانات زبان بسته...)) @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_چهل_و_نه +بهت اعتماد ندارم،دوباره جیغ میکشی، آبرومون میره _جیغ نمیکشم،قول میدم،ولم کن +ن
+دلم نمیخواد،معذب باشی _نه اشتباه برداشت کردی،معذب نیستم. +خب باشه برگشت تو اتاق و در و بست. کیفش و گرفت و رفت تو اتاق خواب. چند دقیقه گذشت و نیومد بیرون . رفتم سراغ کیفم.زیپش و باز کردم . لباس هام و با یه بلوز و شلوار صورتی عوض کردم و با ادکلنم دوش گرفتم. موهامم شونه کردم و با کش مو پشت سرم بستمش. از اونجایی که با لوازم ارایش خداحافظی کرده بودم فقط یه مقدار کرم نرم کننده به دست و صورتم زدم و وسایلم و جمع کردم. یه شالم رو سرم انداختم. از اینکه قرار بود محمد اینطوری ببینتم هیجان زده بودم. چند دقیقه دیگه هم گذشت رفتم و آروم چندتا ضربه به در اتاق زدم. جوابی که نشنیدم در و باز کردم و صدای شرشر آب به گوشم خورد و تازه فهمیدم که محمد حمام رفته. رفتم بیرون و روی کاناپه نشستم. به گوشیم مشغول بودم.نمیدونم چقدر گذشت که محمد در اتاق و باز کرد و اومد بیرون. حواسم به ظاهرم نبود و با لبخند گفتم: _ عافیت باشه. نگاهش که بهم افتاد چند لحظه مات موند. تعجب کردم بعد از چند ثانیه یادم افتاد که اولین باره من و این شکلی میبینه. سرم و پایین گرفتم که نگام بهش نیافته. +سلامت باشی رفت سمت یخچال کوچیک کنار کابینت و درش و باز کرد +عه خداروشکر توش آب معدنی گذاشتن. یه لیوان آب ریخت و داد دستم . چون‌تشنه بودم تعارف نکردم و لیوان و از دستش گرفتم. آب و که نوشیدم گفت: +بازم بریزم؟ _نه،ممنونم لیوان و ازم‌گرفت و برای خودشم آب ریخت. نشست رو کاناپه ی کناریم و گفت: ببخش که خستت کردم _خوش گذشت +خداروشکر. فاطمه؟چی شد که اینطوری شد؟برام تعریف کن چیشد که از من خوشت اومد؟چرا قبول کردی ازدواج کنی با من ؟برام‌جالبه که بدونم. _خب راستش...! براش گفتم ،از حس و حالم تو تمام این مدت. اتفاق هایی که محمد ازشون خبر نداشت.از مصطفی ،از بابام از مادرم و...! گاهی وسط حرفام باهم به یه ماجرایی میخندیدیم، گاهی یه خاطره ای و یادآوری میکردم و هر دو ناراحت میشدیم. اونقدر گفتیم وخندیدیم و ناراحت شدیم که ساعت سه شد. +چقدر با تو زمان تند میره! راستی فاطمه میخواستم از الان یه چیزی و بهت بگم. _چیو؟ +تو مجبور نیستی به خاطر من خودت و تغییر بدی و کاری که دوست نداری و انجام بدی _متوجه نشدم +من حس میکنم تو بخاطر من خودت و به کارهایی مجبور و از کارهایی منع میکنی. رفتار الانت، تو اجتماع، خیلی مناسبه ولی میخوام که در کنار من خودت باشی.حس میکنم تصور کردی با ازدواج من باید به خودت سخت بگیری، فکر میکنم تا الان فهمیدی که فکرت اشتباه بوده زندگی با من اونقدر ها هم سختی نیست. در کنار من تو به انجام هر چیزی یا هر کاری که دوست داشته باشی و خلاف شرع نباشه مجازی ! چیزی نگفتم.داشتم به حرفاش فکر میکردم +در ضمن، اینم بگم من با آرایش مخالف نیستم اتفاقا آراستگی و زیبایی خیلی هم خوبه ،اگه مشکلی هم باهاش داشته باشم ،آرایش و جلب توجه در مقابل نامحرمه! در جوابش فقط لبخند زدم +خیلی دیر شد، چطور واسه نماز بیدار شم؟نباید بخوابم میدونستم که نمیتونه نخوابه . چشماش از بی خوابی قرمز شده بود . خستگی رانندگی دیروز هم رو تنش مونده بود . _من نمیخوام بخوابم ،یعنی خوابم نمیبره،شما بخواب من بیدارت میکنم +مگه میشه؟ _آره،خوابم نمیبره ،شما بخواب.نگران نباش واسه نماز بیدارت میکنم . از خدا خواسته گفت :باشه پس من برم بخوابم.ممنونم ازت،شب بخیر انقدر خسته بود که منتظر نموند جوابش و بگیره و رفت تو اتاق و روی تخت دراز کشید. پنج دقیقه گذشته بود.حدس زدم دیگه خوابش برده.با قدم های آروم به اتاق رفتم.کنارش روی تخت نشستم. به پهلوی راستش خوابیده بود و کف دست راستش و زیر سرش گذاشته بود. نزدیک تر رفتم و روی صورتش دقیق شدم. خیلی معصومانه خوابیده بود.حس کردم تو خواب یه پسر بچه شده . نگاهم و سمت پلک های بستش چرخوندم. مژه های بلند و پُری داشت. میتونستم بگم چشم هاش زیباترین عضو صورتش بود. اصلا یادم نبود به محمد بگم که همچیز از چشم هاش شروع شد. ابرو هاشم مشکی و پُر بودن، درست مثل موهاش. روی ابروهاش آروم با انگشتم کشیدم و مرتبش کردم. میدونستم اونقدر خسته هست که به راحتی بیدار نشه. نگاهم و روی بینی و گونه هاش چرخوندم. صدای نفس های مرتبش، آرامش بخش ترین صدایی بود که تو این چند سال زندگیم شنیدم. سعی میکردم آروم نفس بکشم که بهتر صدای نفسای محمد و بشنوم. روی محاسن مشکیش دست کشیدم باورم نمیشد ،این ادمی که تو این فاصله به محمد نشسته و اجازه داره اینطوری بهش زل بزنه و به صورتش دست بکشه،منم! باورم نمیشد این تصویری که از محمد میبینم پشت صفحه ی موبایلم نیست. دستام و گذاشتم زیر صورتم و با تمام وجود به قشنگ ترین تصویر زندگیم چشم دوخته بودم که یهو صدای زنگ موبایلش بلند شد. با ترس دنبالش گشتم.روی تخت افتاده بود. سریع برداشتمش و قطعش کردم .خداروشکر محمد بیدار نشده بود و فقط یخورده تکون خورد. دوباره کنارش نشستم. 👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_پنجاه +دلم نمیخواد،معذب باشی _نه اشتباه برداشت کردی،معذب نیستم. +خب باشه برگشت تو اتاق و
دوباره به گوشیش نگاه کردم .تصویر زمینه گوشیش توجه ام و جلب کرده بود.برام سوال شد که چرا عکس رهبر و روی گوشیش گذاشته! با خودم گفتم بعد حتما دلیلش و ازش میپرسم. دوباره به محمد زل زدم. موهای لخت و پریشونش پیشونیش و پوشونده بود. با دستام موهاش و از پیشونیش کنار زدم. زمان هرچقدر میگذشت من حس میکردم تازه گم شدم وپیداش کردم وچشمام از نگاه کردن بهش خسته نمیشد. نمیدونم چقدر گذشت. چند دقیقه بهش خیره بودم ،چند دقیقه قربون صدقه اش رفتم که صدای اذان گوشیش بلند شد. دلم میخواست خودم بیدارش کنم،اذان و قطع کردم و آروم صداش زدم : آقا محمد ده بار آروم صداش زدم. وقتی تکون نخورد،صدام و بالاتر بردم و گفتم :محمد جان دلم نمیومد اسمش و داد بزنم. دستم و روی بازوش گذاشتم و تکونش دادم.هم دلم براش میسوخت هم خنده ام گرفته بود. _آقامحمد،بیدار نمیشی؟ اذان شد. نمازت قضا میشه ها. تا این جمله رو گفتم چشم هاش و باز کرد و چند بار پلک زد. از جام بلند نشدم،با لبخند بهش نگاه میکردم که با صدای گرفته گفت : نمیدونم چرا فکر کردم مادرم داره صدام میزنه. با حرفش لبخندم جمع شد. احساس شرمندگی میکردم. +راستی فاطمه خانوم برام دعا کردی؟ کوتاه جواب دادم:آره نمیدونستم دعاش چیه که انقدر روش تاکید میکنه.یه خداروشکر گفت و از جاش بلند شد و به سمت دستشویی رفت. رفتم طرف شیر آب کنار کابینت و همونجا وضو گرفتم. چادر نمازم و از کیفم در آوردم. یه سجاده ی کوچیک هم با خودم داشتم . یک سجاده از زیر میزکوچیک تلویزیون برداشتم و برای محمد به جهت فلش قبله پهن کردم و منتظر شدم که بیاد. یک دقیقه بعد اومد بیرون. با دیدن دست و صورت خیسش گفتم : حوله دارین یا دستمال بدم بهتون؟ +خشک نمیکنم. با نگاه به سجاده پهن شده لبخندی زد و رفت طرف کیفش. عطرش و در اورد وبه مچ دست ها و زیرگلوش کشید.موها و محاسنش و شونه زد و برای بستن نماز ایستاد. زیر لب اذان میگفت . تا تکبیر و گفت و نماز و بست از جام بلند شدم و سجاده ام و پشتش پهن کردم. یاد وقت هایی افتادم که پشت سر بابا نماز میخوندم و بابت هر نماز برام جایزه میخرید. امشب قشنگ ترین ها برام اتفاق افتاده بود. این نماز صبح قشنگ ترین نماز صبحم بود. نماز که تموم شد سجده رفتم و خدا رو بابت همه ی اتفاق های قشنگ زندگیم شکر گفتم. سرم و که از سجده برداشتم محمد و دیدم که دوباره نماز میخوند. تسبیحات و گفتم و یه ایه الکرسی خوندم که نماز محمد تموم شد _اقا محمد،این دومیه چه نمازی بود؟ اومد عقب و کنارم نشست. بالبخند نگام کرد و گفت :نماز شکر چیزی نداشته ام در جوابش بگم. فقط لبخند زدم. دستم و روی دستش گذاشت. به ترتیب انگشتام و می گرفت.با بندهای انگشتم ذکر میگفت و با شست دستش آروم روشون ضربه میزد. از این حال خوبم بغض کرده بودم و سرم و پایین گرفتم.یه قطره از اشکم روی دستش سر خورد.ساکن شد و دست دیگه اش و زیر چونه ام گرفت وسرم و بالا آورد. یه نگاه با مزه ای به چشم هام انداخت و گفت ؛ از کجا میاری اینهمه اشک و!؟ لحنش باعث شد وسط گریه خنده ام بگیره.لبخند زد و با پشت دست اروم اشکای روی گونه ام و پاک کرد. این حجم از محبت محمد برام غیر منتظره بود . همونطور که به چشم هام خیره بود گفت :خداروشکر.. ذکرش که تموم شد دستم و ول کرد و گفت: شرمنده ام که بخاطرم بیدار موندی _باور کن خوابم نمیبرد. تازه خودمم باید نماز میخوندم +برو بخواب ،خسته شدی. صبحتم بخیر خندیدم و گفتم:صبح شماهم بخیر روی تخت خوابیدم. زیارت عاشورا میخوند. صدای آرومش به گوشم می رسید. اونقدر به صداش گوش دادم که نفهمیدم کی خوابم برد ____ صدای ریحانه کلافه ام کرده بود. هر چقدر صدای داداشش بهم آرامش داد صدای بلند خواهرش آرامشم و ازم گرفت. +اه فاطمه پاشو دیگه، خجالت نمیکشی تا الان خوابیدی؟ فاطمه خانوم ما منتظر شماییم. میخوایم بریم حرم. _اه ریحانه بزار بخوابم دیگه .بخدا تا ساعت پنج صبح بیدار بودم با دست زد روی صورتش و گفت :خاک به سرم ... قبل اینکه به جمله اش ادامه بده بالشت کنارم و براش پرت کردم و گفتم :واقعا خاک به سرت صدای خنده اش بلند شد کلافه سر جام نشستم . یهوانگار که چیزی یادم‌اومده باشه گفتم : راسی آقایون کجان ؟ ریحانه بلند تر از قبل خندید و گفت : قربون حیات برم خواهر. آقایون کجان،یا آقاتون کجان ؟ _ریحانه اذیت نکن، بابام اینا کجان؟ +محمد و بابات و نوید و روح الله و محسن صبح زود رفتن حرم. ما خانوم ها هم منتظریم عروس خانوم افتخار بده از خواب بیدار شه که بریم حرم. _ای وای چرا زودتر بیدارم‌نکردی؟ +خیلی پرویی ها! دوساعته بالای سرتم تازه بیدار شدی ،بعد میگی چرا زودتر بیدارم نکردی؟بدو آماده شو که آبرو برات نمود. _معلومه دیگه، یه خواهر شوهر مثل تو داشته باشم،آبرو برام بمونه عجیبه! +دلتم بخوادخواهر شوهر به این گلی! با اینکه از دست ریحانه به ستوه اومده بودم،ده دقیقه بعد لباسام و پوشیدم و رفتیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید حسین معزغلامی🌹 دفعه اولی که حسین به سوریه رفت نه تنها روز شماری میکردیم برای بازگشتش بلکه ثانیه ها روهم می شمردیم تا برگرده، یک روز تماس گرفت و گفت سه شنبه شب برمیگرده، بی نهایت خوشحال شدیم از ساعت ده شب در فرودگاه امام خمینی با یک سبدگل بزرگ منتظر برگشتش بودیم، ساعت سه هواپیماش رو زمین نشست تا از روی پله ها دیدیمش، شاد و خوشحال به سمتش رفتیم از گِیت که بیرون اومد تا ما رو با اون سبدگل بزرگ دید، با غم بزرگی که در چشماش و صداش نمایان بود گفت: تو رو خدا برید اونطرف و گل رو مخفی کنید ما هم اطاعت کردیم و خودمون رو از گیت دور کردیم، وقتی اومد بیرون و ازش علت رو جویا شدیم با حال عجیبی گفت: تو این پرواز چند تا شهید آوردیم، تازه خیلی از شهدا در منطقه جا موندند، میترسم پدر و مادر یکی از شهدا این دسته گل ها رو ببینه و آه بکشه. تموم راه برگشت از فرودگاه رو با چشم اشکبار طی کردیم تا به منزل رسیدیم تا نماز صبح نشست و از خاطرات تلخ حلب گفت و ما گریه کردیم بخاطر همین بار دوم که ازسوریه برگشت بی خبر اومد خونه. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🔴این دیگر نه انگلیس، نه آمریکا، و نه MANOTO سعودی است، .... صدا و سیمای خودمان است و این شخص هم نماینده مجلس کشور خودمون است که در پخش زنده افشاگری های شوکه کننده و ناباورانه از دولت و مجلس علیه شهید سلیمانی کرد که پشت هر ایرانی را می لرزاند و مو بر تنش سیخ می کند! خوب ببینید جناب حسن روحانی و مجلس جناب با چه کرده بودند و ما از آن بی خبر بودیم! لطفا وقت بگذارید و تا انتها تماشا کنید، مجلس و دولت این موارد را علیه شهید سلیمانی تصویب کرده بود! مصادره تمامی اموال حاج قاسم سلیمانی، طبق و و با امضای و ، در ایران مصوب کردند که حاج قاسم و مدافعان حرم، مجرم هستند! ❌ این دیگر بحث راست و چپ نیست، بحث سر یک سرباز واقعی میهن است! 💥انتشار با شما @Alachiigh