eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت بـیـسـت و نهـم کلی کمک مامان کردم تا بالاخره محدثه بیدارشد.با چشمای پف
مادرجون اومد تو آشپزخونه و گفت:الهی بمیرم مادر همیشه زحمت ظرفا میفته گردن تو. بعد هم سرمو گرفت تو بغلش و بوسید. _این چه حرفیه مادرجون شما رحمتین. _فدات بشم گل دخترم.تو عزیز مادری‌.ان شالله خوشبخت شی مادر. مادرجون نسبت به بقیه با من مهربون تر بود و هیچوقت بخاطر چادرم منو مسخره نکرده بود.خیلی دوسش داشتم و میدونستم میتونم حرفامو باهاش بزنم. _من قربونتون بشم مادرجون این چه حرفیه؟برین بشینین منم الان میام. مادرجون که رفت،محدثه سراسیمه اومد تو و گفت:چای بریز بده من ببرم. میدونستم میخواست جلو عمه و کارن خوش خدمتی کنه برای همین بدون حرفی دستامو خشک کردم و چای ریختم تا ببره. با استرس سینی چای رو برد و منم بقیه ظرفها رو شستم.تموم که شد رفتم پیش بقیه نشستم و فقط مثل همیشه مادرجون ازم تشکر کرد. یکم گپ زدیم تا اینکه مهمونا عزم رفتن کردن و بلندشدن. برای بدرقه همراهشون رفتیم تا جلوی در. وقتی خیالم راحت شد که رفتن،رفتم تو اتاق و خستگیمو در کردم.کمرم واقعا درد میکرد. از وقتی عمه اینا اومده بودن ایران کار منم ده برابر شده بود.چون زیاد دورهمی نداشتیم خونه پدرجون اما بخاطر عمه این رفت و آمد ها زیاد شده بود و زحمت منم زیاد.اشکال نداره برای غریبه که کار نمیکنم.هم خون منن،فامیل منن،خانواده منن. انقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد. با تکون دستی بیدارشدم. _هوم؟ _هوم چیه پاشو زهرا. محدثه بالاسرم نشسته بود و هی تکونم میداد. _چیه؟چیکارم داری؟ _پاشو تو درسای عطا کمکش کن من حوصله ندارم و بعد هم سریع رفت بیرون.نگاه کن تروخدا منو بیدار کرده که کمک عطا کنم چون خودش حوصله نداره‌.هوف عجب آدمی هستی دیگه تو! خواب از سرم پریده بود.نزدیک اذان مغربم بود دیگه بلندشدم تا کمک عطا میکردم،اذانم میگفتن. ریاضی درس مورد علاقه من بود برای همین با حوصله براش توضیح دادم و اونم کلی ازم تشکر کرد. نمازمو خوندم و یک زنگ به آتنا زدم و خبرا رو گرفتم ازش.کلی خوشحال بود میگفت خانواده خوبین.منم از ته دلم براش ارزوی خوشبختی کردم. "لیدا" از فردای روزی که فهمیدم کارن کار پیدا کرده درجستجو محل کارش بودم.میخواستم ببینم کجا کار میکنه،همکاراش کیان،اصلا اگه تونستم همکارش بشم تا دهن آناهید بسته بشه. باید یک کاری میکردم که نه خیلی جلف و سیریش تصورم کنه نه خیلی مغرور و خودخواه. باید دلشو به دست میاوردم.هرطوری که شده.وگرنه اسمم لیدا نبود. صبح ازخونه زدم بیرون و با آدرس کمی که داشتم شرکتش رو پیدا کردم.ساختمون بلندی بود که نمای قشنگی هم داشت. فکر کنم هنوز کارن نیومده بود پس وقت خوبی برای سرک کشیدن بود. رفتم طبقه سوم شرکت نقشه کشی آریا.منشی،دخترجوون و آرایش کرده ای بود که با ناز گفت:جانم کاری داشتی؟ دلم میخواست خفه اش کنم دختره پررو رو.اگه کارن اینو میدید که اسم منو هم یادش میرفت.هوف کم دردسر که ندارم.یکیش آناهید اینم از این دختره. _کاری نداشتم ببخشید زود سوار آسانسور شدم و رفتم پایین.نباید میزاشتم پای کارن به اینجا باز بشه. نمیدونم چرا انقدر بدجنس شده بودم اما از درون داشتم میسوختم که کارن رو کنار این دختره تصور میکردم. کاش میتونستم مثل زهرا آروم باشم و سرم به کار خودم باشه اماحیف که نمیتونستم فکر کارن رو از سرم بیرون کنم.واقعاسخت بود برام. یک تاکسی گرفتم و تاخونه فقط تو فکر این بودم که چیکار کنم پای کارن به اون شرکت باز نشه.هرچند نمیتونستم همچین کاری کنم چون کارن روی کاری که میکرد مصمم بود و من نمیتونستم منصرفش کنم.واقعا گیج شده بودم و احتیاج به استراحت روحی داشتم. تارسیدم خونه مامان خبری داد که دنیا دور سرچرخ زد. گفت مادرجون و عمه دارن دنبال دخترمناسب واسه کارن میگردن تا از بلاتکلیفی دربیاد. نکنه کارن ازدواج کنه و این وسط فقط من ضربه بخورم؟! دیگه خوابم نبرد و کلا بهم ریختم.خیلی داغون بودم و اینو فقط خودم میفهمیدم و خودم. زهراهم که کلاس بود.یک گوشه اتاقم نشستم و زانو غم بغل گرفتم.تصور کارن کنار هر زن دیگه ای دیوونم میکرد. نمیدونم همه عاشقا هم مثل منن یا نه!؟اما من دیگه دل تو دلم نبود تا کارن رو ببینم.دل تو دلم نبود تا خبر بد بعدی رو بشنوم.خدا خودت کمکم کن. هی به مامان میگفتم چیشد مادرجون کسیو پیدا نکردن؟مامانم میگفت نه هنوز دارن کارن رو راضی به ازدواج میکنن. آخه مگه به زور هم میشه کسی رو وادار به ازدواج کرد؟خیلی غصه داشتم و با کسی هم نمیتونستم حرف بزنم. شب شده بود و من همچنان منتظر بودم که خبر برسه گارن گفته من اصلا قصد ازدواج ندارم تا خیال منم راحت بشه. گوشی خونه زنگ خورد و من باعجله برداشتم.👇👇
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن #قسـمـت۳۰و۳۱ مادرجون اومد تو آشپزخونه و گفت:الهی بمیرم مادر همیشه زحمت ظرفا میفت
🌹 اون شب من خواب به چشام نیومد.انقدر فکر کرده بودم داشتم دیوونه میشدم.همش تو هول و ولا بودم.صبح با نوازشای مامان بیدارشدم. یک علامت سوال گنده اومد رو سرم آخه تجربه نداشت مامان ازاین کارا بکنه. چشمام رو. باز کردم و گفتم:چیزی شده مامان؟ _نه عزیزمادر بخواب. نه دیگه حتما یک چیزی شده مامان الکی نمیگه عزیزمادر.نکنه عطاباز خرابکاری کرده؟! _مامان نگرانم گردیا بگو چیشده. خم شد سرمو بوسید وگفت:بیا سر سفره تابرات بگم عزیزم. وقتی از اتاق بیرون رفت،با یک عالمه سوال نشستم رو تختم.یک چیزی شده بود و من امیدوار بودم اتفاق بدی نباشه. زود دست و صورتم رو شستم و موهامم مرتب کردم رفتم بیرون. سرمیز فقط مامان و بابا بودن.سلام کردم و نشستم. _چیشده؟ بابا،همونظور که روزنامه رو ورق میزد،گفت:عجله نداشته باش چایتو بخور. به زور دو قورتی خوردم که باباشروع کرد به حرف زدن:مامان اینا که دنبال دختر برای کارن میگشتن،تو دخترای مناسب دور و اطراف به تو رسیدن و تو رو به کارن معرفی کردن.کارن هم گفته بزارین من تو شرکتم جابیفتم و کارم رو غلطک بیفته بعد درباره مسئله ازدواج با لیدا حرف میزنم.خواستم بهت بگم اگه مخالفتی داری ازهمین الان میتونی بگی. زبونم بند اومده بود از ذوق.نمیدونستم چی بگم؟!فقط خیره شده بودم به لب های بابام و دوست داشتم بپرم جلو ماچش کنم.اصلا باورم نمیشد مادرجون منو انتخاب کرده باشه برای کارن.ای خدا شکرت به آرزوم رسیدم.پس اون همه ترس و نگرانیم بیخود بود.باید برم به آناهید و زهراخبر بدم.باید پوز آناهید رو به خاک بمالم‌.وای چقدر که خوشحال بودم. باتشکری مختصر،ازسرمیز بلندشدم و رفتم سمت اتاق زهرا.میدونستم خوابه،برای همین بدون در زدن وارد اتاقش شدم. غرق خواب بود و منم غرق خوشی.برای همین نتونستم و رفتم جلو و محکم تکونش دادم گفتم:وای زهرااا پاشوووو.دیوونه بیدارشو گرفته خوابیده.خبر دست اول دارم برات.زهراااا زهرا نصف چشماش رو باز کرد وگفت:اه محدثه چته اول صبحی خوابم میاد خب‌. _خواب چیه پاشو خبردارم برات. نیم خیز شد وگفت:لابد لاکت خشک شده نه؟ _زهرا مسخره بازی درنیار دیگه. _خب بگو عزیزم چیشده؟ شونه هاشو باذوق گرفتم و گفتم:مادرجون برای ازدواج منو به کارن معرفی کرده اونم قبول کرده. یکهو انگار دست زهرا،سست شد و یک طرفه افتاد رو تخت اما تعادلش رو حفظ کرد و گفت:عه چه خوب! _آره وااای زهرا نمیدونی چقدر خوشحالم دارم بال درمیارم خیلی خیلی ذوق دارم.وای من برم به آناهیدم خبر بدم دهنش بسته بشه دختره اعتماد به سقف. زود از اتاقش رفتم بیرون و خودمو انداختم تو اتاق خودم و به آناهید زنگ زدم. دارد... @Alachiigh
🔴 کرفس ساقه شفابخش ... ▫️کرفس بدن را در مقابله با استرس و اعصبانیت کمک میکند. ▪️کرفس حاوی منیزم است که سیستم عصبی را آرام میکند. ▫️خوردن کرفس وسط روز باعث میشود خواب شبانه آرامتری داشته باشید. @Alachiigh
🌸🌸نه جاریاتون از کانالم خرید میکن😂 نه همه لباسارو رو میدم ۳۰ تومن 😐 ❌🙌🏻 🙌🏻❌ ✅✅ ولی خداروشکر مشتریام همش میگن قیمتام تر از همه جاست 😍😍😍 ❤️😇👆🏻 خوش حال میشم افتخار بدید مارو همراهی کنید 👏🏻😇❤️ دیدن این لباسای خوشگل ضرر نداره روحیه تو هم عوض میکنه😉 https://eitaa.com/mehrashoppp https://eitaa.com/mehrashoppp عجله کن تا از دستت نرفته بیا ببین چه خبره همه دارن شیش تا شیش تا سفارش میدن 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻با هزینه ارسال رایگان حراجی های خفن روز جمعه به قیمت خریدم داریم ایدی ثبت سفارش @mehra_shoppp @mehra_shoppp 🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/mehrashoppp https://eitaa.com/mehrashoppp
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید داود حق وردیان 🌹 📸 👆گیلان_تصویر وداع با فرزندش چند روز قبل از شهادت ((تصویری که همه دیدیم،،اما👆....)) . . 🦋مادر شهید می‌گفت: شب‌ها هر از گاهی که بیدار می شدم می‌دیدم زمزمه‌ای از داخل اتاق داود به گوش می‌رسد وقتی در را آهسته باز می‌کردم می‌دیدم فرش را کنار زده روی خاک نشسته و گریه می‌کند، می‌گفتم داوود جان تو این راه رو میروی مدرسه و میای آخه تو که گناهی نکردی چرا گریه می‌کنی؟ می‌گفت: مادر جان برای شما دعا می‌کنم…!🔸داود در میان بچه های من یک چیز دیگری بود ، داود آنقدر به خدا نزدیک بود و در زمان نوجوانی او شبی، خواب دیدم در عالم رویا سیدی نورانی، به من گفت این داود تو به دنیا ماندنی نیست و به زودی پر خواهد کشید وبه همین علت ترس از دست دادن او همیشه قلبم را می آزرد." . 💢داود پس از دو ماه ازدواج، مجدد راهی جبهه‌های جنوب شد و در مصاف با دشمنان میهن اسلامی شجاعانه نبرد کرد و در تاریخ ۹ اردیبهشت 61 یعنی فقط 10 روز  قبل از شهادت خود در تماس تلفنی که با مادر و همسر مکرمه‌اش داشت پس از شنیدن مژده مادر که پدر شدی...برگشت و گفت:« اما من مژده بزرگتری برای شما دارم که 10 روز دیگر موعد آن فرا می‌رسد »، تاریخ شهادتش را به خانواده اش اعلام کرد و سرانجام در روز یکشنبه 19 اردیبهشت 61 در خرمشهر بشهادت رسید . ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴میدونید چرا قهرمانی فوتسال اونوریارو ناراحت کرد؟ چون وحید شمسایی بچه مذهبی و آدم حسابیه. ❌خیلیا قهرمانی فوتسال رو، حتی برخی سایت‌های مهم داخلی مثل ورزش۳ ،آنچنان که باید و شاید پوشش ندادن 💢ماشالله به خودش و خانواده‌ش با حجاب کاملشون👏 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
═══◍⃟🌸🇮🇷 اگه حجاب، حکم اسلامه؛ پس چرا تو بقیه کشورهای اسلامی، اجباری نیست؟ برای چی فقط ایران؟ قسمت 1⃣🍃 ═══ ⃟⃟ ⃟♦️ ⃟ 🎤استاد رحیم پور ازغدی @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 🔻رونمایی از فوق لوکس ترین سرطان خاورمیانه در تهران که البته به همت یک فرد مردمی و به خواست خودش ، ساخته شده . 💊 تمام خدمات درمانی این بیمارستان برای رایگان است. 💉 ۸۵ درصد بیماران، اینجا سرطان را شکست می دهند. ✅💢🔬 بعد از آمریکا، بلژیک، آلمان و هلند، *بیمارستان برکت* مرکز درمان در دنیاست. ✅ اینجا جزو ده دنیاست. آقای گمنام!خیر دنیا و آخرت نصیبت 🙏 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟ستارگانی که محجبه شدند🌟 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• قسمت1️⃣ روایتی از زبان ستارگانی که حجاب را برگزیدند.. 🍃🌹✨حنان ترک(بازیگر مصری) 《مدتی ستاره ی اهل زمین بودم..》
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسـمـت۳۲ اون شب من خواب به چشام نیومد.انقدر فکر کرده بودم داشتم دیوونه میشدم.ه
🌹 _بله؟ _سلام آناهیدجونم چطوری؟ _خوبم رقیب جان توخوبی؟چه خبرا؟هنوز کشتیات رو آبن؟آخه به چه امیدی؟جمع کن بار و بندبلتو دختر. _استپ استپ پیاده شو باهم بریم.اونی که باید بارشو جمع کنه من نیستم جنابعالی هستی. _یعنی چی؟ _یعنی دیگه رقیبی درکار نیست.من بردم. _با کدوم مدرک؟ خندیدم و سرخوشانه رو تختم ولو شدم. _با این مدرکی که صبح بابام گفت قراره بعد جمع و جور شدن کارای کارن بیان خاستگاری من. صدای آناهید لحظاتی قطع شد. _چیه چیشد کم آوردی؟باور نمیکنی خودت زنگ بزن از مادرجون بپرس. _خوشبخت بشی... بوق...بوق...بوق صدای بوق ممتد یعنی قطع کرده بود،یعنی قبول کرده بود که من بردم،یعنی کارن مال من شده بود‌. دستمو جلو دهنم گرفتم و جیغ کوتاهی کشیدم.امروز بهترین روزم بود باید خودمو میرسوندم خونه مادرجون.دلم برای کارن خیلی تنگ شده بود. زود حاضرشدم و گفتم میرم یکم خرید کنم زود برمیگردم. با تاکسی خودمو رسوندم خونه مادرجون.اصلا به اینم فکر نکرده بودم که ممکنه کارن خونه نباشه و رفته باشه شرکت. زنگ رو زدم که پدرجون درو برام باز کرد. _به گل دختربابا.خوش اومدی بیا تو. سریع خودمو تو بغل پدرجون جا دادم وگفتم:سلام پدرجون خوبین شما؟بقیه خوبن؟ _ممنون باباجان خوبم.اتفاقا همین پیش پای تو کارن رفت خونه ببینه از اون طرف هم بره سرکار بیا تو. _ممنون یکم خرید داشتم اومدم فقط حالتونو بپرسم.به مادرجون و عمه سلام برسونین. _باشه عزیزم خدا به همراهت. ازخونه بیرون رفتم و تا سرکوچه به امید دیدن کارن قدم زدم،اما نبود.خدایا پشت و پناهش باش من خیلی دوسش دارم. امروز تو اموزشگاه برای بچه های بی سرپرست کلاس گذاشته بودن منم باید برای تدریس میرفتم. تارسیدم دم در آموزشگاه یک پسر شیش هفت ساله پرید جلوم و مانتوم رو کشید. _خاله جونم تروخدا منو باخودت ببر چون گفتن هنوز نرفتی مدرسه نمیتونی بیای تو.تروخدااا منو ببر بخدا قول میدم شیطونی نکنم یک جا بشینم.خاله جون تروخدا نگاهی به قیافه معصومش کردم و دلم به رحم اومد.دستای کوچولوشو گرفتم و گفتم اسمت چیه خاله؟ _محمدعلی‌. دست کشیدم رو موهای مشکیش و گفتم:بیا بریم خاله جون. وقتی باخودم بردمش کلی ذوق زد و ازم تشکر کرد. دوساعتی رو با بچه ها گذروندم و سعی کردم شادیم رو باهاشون قسمت کنم.کلی باهم حرف زدیم و بهشون درس هم یاددادم.محمدعلی هم از کنار من تکون نمیخورد. موقع رفتن کلی بهونه گرفت اما به زور بردنش. دلم خیلی گرفت و بغضم شکست.کاش میتونستم یک کاری براشون بکنم تااینهمه دل شکسته نبینمشون.خدایا خودت بهشون پناه بده‌. تا‌وسایلامو جمع کردم و رسیدم خونه ساعت۲بعدازظهرشد.منم ازبس گشنه بودم ناهارمو همشو خوردم و بعدم رفتم تو اتاقم استراحت کنم. دارد... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسـمـت۳۳ _بله؟ _سلام آناهیدجونم چطوری؟ _خوبم رقیب جان توخوبی؟چه خبرا؟هنوز کشت
🌹 "کارن" از اتاقم بیرون اومدم و ناخودآگاه صدای مامان و مادرجون رو شنیدم و حس کنجکاویم تحریک شد. ایستادم پشت در و گوش دادم به حرفاشون. مامان گفت:یعنی چی مامان خودتون بریدین و دوختین؟برای چی زنگ زدین به شهروز و گفتین واسه کارن میایم خاستگاری؟چرا منو درجریان نذاشتین؟ مادرجون با عصبانیت گفت:هییسسس من با کارن حرف زدم.اون که مادر به فکری نداره لااقل مادربزرگش به فکرش باشه. مامان بلندشد وگفت:واقعا که مامان. اومد بیاد بیرون که مادرجون دستشو گرفت و گفت:وایستا ببینم.مگه دروغ میگم؟دست پسره رو گرفتی اومدی ایران که بدون پدر اینجوری بزرگش کنی؟نه زنی،نه شغلی،نه خونه ای.این کارشم اگه من دنبالشو نمیگرفتم که پیدا نمیکرد.چرا انقدر خودسری شیرین؟یکم به فکر بچه ات باش.اگه‌نمیخواستیش چرا باخودت آوردیش اینجا آواره اش کردی؟ _مگه میشه من جگرگوشمو نخوام؟ –پس جلو این وصلت رو نگیر.کسی بهتر و‌خانوم تر از لیدا پیدا نمیشه برای کارن. مامان با اخم کمی این پا و اون پا کرد و بعدش گفت:من دیگه نمیدونم.توهیچ چیزم دخالت نمیکنم اما میدونم کارن مرد زن گرفتن نیست. بعد اومد سمت در و منم از در فاصله گرفتم تا نفهمن گوش وایستادم. مامان که منو دید سری تکون داد و بعد رفت تو اتاقش. مادرجونم پشت سرش اومد بیرون و منو دید. فکرکنم فهمید حرفاشون رو شنیدم چون با غم نگاهم کرد.اما برای من هیچکدوم از حرفای مامان مهم نبود.اصلا من چیزی به عنوان مادر و‌پدر نداشتم.صرفا اسمشون فقط توشناسنامه ام وول میخورد. برای ازدواج با لیدا هم خودم موافقت کردم که روش فکر کنم و کارم راه بیفته چون برای خونه دار شدن مجبور بودم ازدواج کنم.نه عشقی به لیدا داشتم نه هیچی اما باید ازدواج میکردم تا بتونم مستقل شم و از مادرم جدابشم. لیدا دخترخوبی بود.درسته زیادی سیریش بود اما حس بدی هم نسبت بهش نداشتم. شاید اگه ازدواج کنم ازاینهمه کلافگی و سردرگمی دربیام. رفتم تو حیاط یکم قدم بزنم که خان سالار اومد پیشم.اصلا حوصله نصیحت هاش رو نداشتم اما اهل بی احترامی هم نبودم. _صبح لیدا اومده بود به بهونه خبر گرفتن از ما اما میدونستم اومده بود تو رو ببینه.حس میکنم دوست داره، تو نظرت چیه دربارش؟ همونطور که دستامو پشت کمرم قلاب میکردم گفتم:حس خاصی ندارم.فقط بخاطر مستقل شدنم دارم روش فکر میکنم. خان سالار ایستاد و گفت:میخوای از اینجا بری؟بهت سخت میگذره؟ ساکت شدم و شونه بالا انداختم. _این جواب من نیست کارن.با من مشکلی داری؟ _با قوانینتون مشکل دارم. _کدوم قوانین؟ _اینکه تا شما از سر سفره بلندنشی،کسی نباید بلند بشه.اینکه کسی حق نداره موقع غذاخوردن حرف بزنه،اینکه شما تصمیم آخرو میگیری،اینکه... _خیلی خب بسه فهمیدم..تو دیگه تو این خونه آزادی خیالت راحت. بعد هم رفت.با اعصاب خوردی سنگ جلو پام رو پرت کردم.واقعا اعصابم خورد بود. آدم گاهی حرفایی میزنه و کارایی میکنه که خودش پشیمون میشه. کاش میتونستم جلو خودمو بگیرم و اون حرفا رو نزنم.نمیتونستم خودمو کنترل کنم وقتی عصبی میشدم. به استخر نگاهی کردم و هوس آب تنی به سرم زد.سریع تیشرتمو درآوردم و پریدم تو استخر.سرمو فرو کردم زیر آب و نفسمو حبس کردم. اومدم رو آب و موهامو عقب فرستادم.انگار بدنم سبک شده بود و حس خوبی داشتم. یکم دیگه شنا کردم و بعدم نشستم لب استخر.پاهامو گذاشتم تو آب و چشامو بستم. زود بلندشدم و حوله پیچیدم دور خودم و رفتم تو. یکم استراحت کردم و شب هم واسه شام بیرون نرفتم.پای لب تابم ایمیلامو چک کردم و سرچ کردم تو اینترنت چیزایی رو که میخواستم بدونم. نوشتم فلسفه چادر و نوشته هایی که برام اومد باعث شگفتی بود و تعجب. چیزایی که اصلا نمیدونستم و دونستنش هم واجب بود برام. " اصولادین اسلام می خواهد مردان و زنان مسلمان با روح آرام و اعصابی سالم و چشم و گوشی پاک به انجام فعالیتهای روزمره بپردازند : آبرو و حرمت و ارزش افراد بخصوص زنان در اجتماعات حفظ گردد و کانون خانواده از استحکام زیادی بر خوردار باشد و انحرافات جنسی و فساد اخلاق در جوامع به حداقل خود برسد . لذا برای دستیابی به چنین اهدافی موضوع حجاب به عنوان یک حکم واجب از سوی خداوند متعال مطرح گردیده است . مسلما جوامعی که این اصل را رعایت نکرده و نمی کنند , افراد آن دچار بسیار از فسادهای اخلاقی به اشکال گوناگون می باشند, اساس خانواده سست و آمارطلاق بسیار بالااست . چرا که گسترش فساد و فحشاو طلاق و بی بند و باری از آثار شوم بی حجابی و بد حجابی است . هنگامی که زن با آراستگی تمام زیبائیها و زینتها پنهان خویش را آشکار کند و آن را رایگان در معرض دید نامحرمان قرار دهد , مسلما روز به روز تقاضای خود نمایی و آرایش و مد پرستی در میان زنان شایع تر و گسترده خواهد شد و چه سرمایه هاکه از این طریق به هدر نخواهد رفت ." دارد... @Alachiigh
🔴 با گوجه سبز آب بخورید ... ✍🏻گوجه سبز، مقدار زیادی اگزالات دارد و می تواند در سیستم کلیوی بدن تجمع و سنگ های ادراری تولید کند بهتراست همراه با آن مقداری هم آب بخورید تا اگزالات موجود در گوجه سبز رفع شود @Alachiigh
هدایت شده از آلاچیق 🏡
🌸🌸نه جاریاتون از کانالم خرید میکن😂 نه همه لباسارو رو میدم ۳۰ تومن 😐 ❌🙌🏻 🙌🏻❌ ✅✅ ولی خداروشکر مشتریام همش میگن قیمتام تر از همه جاست 😍😍😍 ❤️😇👆🏻 خوش حال میشم افتخار بدید مارو همراهی کنید 👏🏻😇❤️ دیدن این لباسای خوشگل ضرر نداره روحیه تو هم عوض میکنه😉 https://eitaa.com/mehrashoppp https://eitaa.com/mehrashoppp عجله کن تا از دستت نرفته بیا ببین چه خبره همه دارن شیش تا شیش تا سفارش میدن 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻با هزینه ارسال رایگان حراجی های خفن روز جمعه به قیمت خریدم داریم ایدی ثبت سفارش @mehra_shoppp @mehra_shoppp 🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/mehrashoppp https://eitaa.com/mehrashoppp
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 شهید آوینی🌹 : «فرزند قلب پدر و مادر است، اما قلبی زنده است که با یاد خدا بتپد. حسین بن علی (ع) نیز قلب امامت بود و وقتی هنوز صدای هل من ناصر او از صحرای کربلا به گوش می‌رسد، ماندن، صدبار از مردن بدتر است و امت ما چه خوب این حقیقت را دریافته اند.» ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️گذاشتن کف‌دست‌ها روی زمین هنگام سجده واجب است... اما گاهی باید بدون دستها و با سر به‌پای خدا بیفتی😭 ❌در دل آمریکا چه میگذرد؟ حسین دارابی @Alachiigh