آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹۵ از طرفی بودن توی این جمع و شنیدن نقشه هاشون از طرفی هم چشمای کثیف بادیگارد ت
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۹۶و۹۷
من شوهر داشتم!
من زن بردیا بودم!
دستمو روی شکمم گذاشتم!
اشکام روون شد
من بچه داشتم..این عوضیا بچمو کشتن!
با دستام صورتمو پوشوندمو زدم زیر گریه!!
خدایا خودت کمکم کن!!
در اتاقم باز شد و بعد از اون اروم بسته شد و صدای مهربون و اروم الیوت توی گوشم پیچید!
زخم صورتم بخاطر شوری اشکم می سوخت و خون میومد!
پانسمانش خونی بودو لباسمم بخاطر خون دماغم پر از لکه های ریز و درشت قرمز بود!
الیوت از دیدن چهرم ترسید ...سریع کنارم زانو زدو دستای لرزونم رو توی دستاش گرفت و گفت
_ امی....چی شده؟! چرا انقدر چشمات قرمزه! چرا باز پانسمان صورتت خونیه!! چرا لباست پر از لکه های خونیه!
لبخندی به لهجه ی روونش زدم!
خیلی خوب تونسته بود فارسی حرف بزنه!
اروم زمزمه کردم.
_حافظم برگشته الیوت!
با شگفتی نگاهم کرد و گفت
_واقعا؟؟!!
سرمو بالا و پایین کردمو گفتم
_ اره...اسمم دریاست! ایرانی ام و البته یه دختر نظامی!!
لبخند پررنگی روی لبش اومدو دستامو بوسید و گفت
_خدا رو شکر!!
اونشب تا صبح برای الیوت از گذشتم و پدر و مادرم و بردیا و البته حسین و سوگند گفتم
اونقدر تعریف کردم که الیوت بیشتر از خودم مشتاق دیدار با خونوادم بود!
امید وار بودم تا وقتی که ایران هستیم از دست این عوضیا خلاص بشیم و از اون شب به بعد دعای هر شبم شد اینکه از دستشون خلاص بشیم!...
با صدای ترسیده الیوت از خواب بیدار شدم.
_دریا...ابجی! چند...چندنفر ...ریختن تو خونه!
تو جام نیم خیز شدم
_ تو رو دیدن؟!
الیوت سرشو به علامت نه تکون داد که سریع از روی تخت بلند شدم مانتو و شالمو پوشیدمو از اتاق بیرون زدم که دیدم چند تا اقا در حال نصب شنودن.
س زدم مامورای امنیتی باشن!
تا خواستم حرفی بزنم نگاهم به بردیا افتاد که از اتاق کنترل دوربینا بیرون میومد!
هول کرده لبخندی زدم که یاد شعری از مهدی اخوان ثالث که مامان موقع اومدن بابا به خونه برام می خوند افتادم
"ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را...
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را...
گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم!...
دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را...!"
نگاهش بهم که افتاد چند لحظه ماتم شد که لبخندی زدمو به سمتش رفتمو گفتم
_ من هرکیو فراموش کرده باشم تو رو فراموش نمی کنم فرمانده! جناب سروان نکنه شما منو یادت رفته؟!
نگاهشو ازم گرفتو به یکی از افرادی که درحال چک کردن دوربینایی که کار گذاشته بودن بود گفت
_رسول جان به خانم احمدی بگو بیان این خانم و پسر بچه رو همراهی کنن هتل!
با بهت گفتم
_ هتل!!! زندان سیاسی؟!
جوابمو نداد که زنی بازومو کشید و همراه خودش برد..الیوت هم بی صدا گریه میکرد اما در لحظه اخر رو به بردیا با بغض گفت
_اقا بردیا این حق دریا نیست که می خوای بندازیش زندان سیاسی!
بردیا چیزی نگفت و رو به همون رسول گفت
_ تو هم باهاشون برو اداره! منو بقیه بعد از انجام کارا میام اداره...
اروم رو به زن بغل دستیم گفتم
_ بهشون بگین کنار استخر یه اتاق هست که به انباری شباهت داره ولی در اصل یه نوع گاو صندوقه و همه ی مدارک اونجاست!
و دیگه چیزی نگفتم تا به اداره برسیم...
زخم گونم می سوخت ...احتمال داشت دوباره زخمش سر باز کرده باشه! خواستم کمی چشم بندمو جا به جا کنم تا زخم گونم کمتر اذیت بشه که صدای خشن بردیا توی گوشم پیچید و مانعم شد.
_بهتره به اون دست نزنین! کمی صبور باشین تا به اتاق بازجویی برسین!
بغض داشت خفم می کرد!
دلیل اینهمه سردی بردیا رو نمی دونستم!
من که کاری نکرده بودم که اینجوری می کرد!
نکنه منو فراموش کرده!
نکنه فکر می کنه منم جاسوس اونام!!
تنم از فکرای توی سرم به لرزه افتاد که فکر کنم خانمی که بازومو گرفته بودو منو همراه خودش می کشوند اینو فهمید چون کمی با ملایمت تر منو دنبال خودش کشوند
همون مردی که بردیا رسول صداش میزد وارد اتاق بازجویی شد و دوربین و ضبط صوتی رو روی میز گذاشت و بعد از فعال کردنشون گفت
_تمامی صحبت ها و حرکات شما توسط دوربین های ما ضبط و در صورت نیاز مورد استناد قضایی قرار میگیره! حرفای من قابل فهم بود!
سعی کردم بغض و ناراحتیمو کنار بزارم
سرفه مصلحتی کردمو اروم زمزمه کردم
_بله!
رسول_ خب خودتونو معرفی کنین!
پوزخندی زدمو اروم زمزمه کردم
_دریا فرهمند 26 ساله فرزند محمد فرهمند اهل شیراز!
فوق لیسانس ای تی دارم و بعد از فوق دیپلم از طریق درجه داری ناجا وارد رسته اگاهی شدم و بعد از گرفتن فوق لیسانس درجه سروان رو گرفتم! همسرم بردیا ماهانی اون هم نظامیه و الان داره بازجویی شما از منو گوش میده....کافیه یا بیشتر بگم براتون؟!
لبخندی زدو گفت
_ شما نمی دونین که جعل هویت جرمه! چرا هویت یه مرده رو به خودتون نسبت میدین خانم سودا اوانسیان؟!
قهقه ای زدمو گفتم
_ میشه بگید کی مردم که خودم خبر ندارم؟!
اخمی کردمو ادامه دادم
_شما میتونین ازم تست دی ان ای بگیرین!
_ کی تصادف کردین و کی حافظتون برگشت!
@Alachiigh
✅آشنایی با خوراکهای کالری منفی:
🔴کرفس
⚪️پرتقال
🔴توت فرنگی
⚪️نارنگی
🔴گریپ فروت
⚪️هویج
🔴زردآلو
⚪️کاهو
🔴گوجه فرنگی
⚪️خیار
🔴هندوانه
⚪️گل کلم
🔴سیب
⚪️فلفل تند
🔴کدو سبز
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید_مهدی_باکری🌹
📹 مهدی؛ احمد؛ بهشت...
🔺 روایت حضرت آیتالله خامنهای از ساعات قبل از شهادت شهید باکری و مکالمه بیسیم او با شهید کاظمی، به همراه انتشار صوت آخرین مکالمه بیسیم شهید باکری و شهید کاظمی
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
مداحی_آنلاین_مکالمه_امام_صادق_آیت_الله_جوادی_آملی.mp3
1.49M
🌺 #میلاد امام کاظم علیه السلام مبارک و پربرکت
💐✅مکالمه امام صادق(ع) با فرزندش عبدالله درباره امام موسی کاظم(ع)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙آیت الله #جواد_آملی
#هیئت_مجازی
#میلاد_باب_الحوائج_علیه_السلام
@Alachiigh
💔چهل روز از فراغت گذشت😭
هیچوقت از یاد نمیروی سیدخدا
برای سربلندی مردم و کشوری که تا دم رفتن برای آرامش شون تلاش کردی ،دعا کن سید جان...🙏💐💔💔
ده آیه به نیت شهید رئیسی و شهدای همراهاش تلاوت کنید 👇
https://leageketab.ir/khatme-quran
https://leageketab.ir/khatme-quran
پیامو برای دیگران بفرستید در ختم آیه ای شرکت کنند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️👆بابا لوطی خیلی مردی
دمت گرم👌
❌لطفاً #ببینید ...
❌ قضاوت با خودتون ...
💥➖هر یک رأی مهمه و ارزش داره
به چه کسی رأی بدیم مهمتره و ارزشمندتر
انتشارش با شما👆
#مشارکت
#انتخابات۱۴۰۳
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ نمیشود ابوموسی اشعری را انتخاب کرد و انتظار داشت حضرت علی(ع) پاسخگو باشد...👆❌
#ماندگاری
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆🎥 سید حسن نصرالله:
امروز فقط سرنوشت جمهوری اسلامی مطرح نیست بلکه با تمام صداقت و صراحت میگویم سرنوشت تمام ملتها و مقاومت در منطقه به سرنوشت ایران بسته شده است.
🔴پیشنهاد میکنم حتما ببینید و برای رأی دادن و رأی به اصلح تردید نکنید 🔴
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹۶و۹۷ من شوهر داشتم! من زن بردیا بودم! دستمو روی شکمم گذاشتم! اشکام روون شد م
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۹۸
لبخندی زدو گفت
_ شما نمی دونین که جعل هویت جرمه! چرا هویت یه مرده رو به خودتون نسبت میدین خانم سودا اوانسیان؟!
قهقه ای زدمو گفتم
_ میشه بگید کی مردم که خودم خبر ندارم؟!
اخمی کردمو ادامه دادم
_شما میتونین ازم تست دی ان ای بگیرین!
_ کی تصادف کردین و کی حافظتون برگشت!؟
لبخند غمگینی ناخداگاه روی لبم نقش بست
دریا_ من اصلا تصادف نکردم! روزی که توی ماموریت لو رفتم و فرار کردم، یاور احمدی یه تیر به سمتم شلیک کرد که به شونم بر خورد کرد! از پا نیفتادم تا وقتی که سمیر اوانسیان که از زندان فرار و به ترکیه اومده بود به سمت شکمم شلیک کرد ...چون...چون باردار بودم...نتونستم دووم بیارم و بی هوش شدم و وقتی به هوش اومدم هیچ چیز از گذشته به خاطر نداشتم! توی اسرائیل بودیم و سمیر اوانسیان همراهم بود... تمام این مدت خاطره هایی رو به یاد میاوردم که اصلا با زندگی بعد از تصادفم شباهت نداشت...
سرمو پایین انداختمو ادامه دادم
_تا اینکه 2شب پیش وقتی بردیا رو توی رستوران دیدم چشما و ابروهاش برام اشنا به نظر میومد! وقتی به خونه برگشتم از شب سر درد شدیدی گرفتم و بعد از اون دماغ شدیدی شدم و... و صدا ها و صحنه هایی که توی ذهنم می گذشت باعث شد حافظم برگرده!
کمی از لیوان اب خوردم که رسول گفت
_زخم روی گونت برای چیه؟!
اهی کشیدمو گفتم
_ وقتی که از ترکیه میخواستیم بیایم ایران یه سری چیزا یادم اومدو اونقدر تحت فشار بودم که از هوش رفتم.
وقتی به هوش اومدم ایران بودم!
الیوت که از بهوش اومدنم خوشحال شد جلو سمیر و الم اوانسیان خواست بیاد پیشم و ببوستم که سمیر هلش دادو الم کلی تحقیرش کرد که من جوش اوردم و کلی بد و بیراه بهشون گفتم نتیجه این حرفام شد این زخم و 10تا بخیه!
سامان_ بسیار خب خانم اوانسیان... بهتره که این جلسه رو فعلا همینجا نگه داریم و بعد از استراحت دوباره برای بازجویی بیاین.
خواست دوربینو خاموش کنه که با حرفی که زدم دست نگه داشت.
دریا_ ولی من اوانسیان نیستم! جای تیر روی شکم و شونم سندیه که من دریا هستم! علاوه بر اون از طریق دی ان ای مشخصه!!
سامان_محض اطلاعتون جسد سوخته خانم فرهمند خیلی وقته که دفن شده!
مبهوت نگاهش کردمو اروم زمزمه کردم
_ پس بردیا برای همین اون رفتارو باهام کرد!!...خدای من چطور ممکنه!
سرمو با دستام چنگ زدم... رسول اتاقو ترک کردو به محض بسته شدن در بغضم شکست.
زدم زیر گریه....سوزش گونم بیشتر شده بود اما به پای سوزش دلم نمی رسید.
همون زن دستشو روی شونم گذاشت و کمکم کرد تا به سلولم برگردم....
وارد سلولم که شدم خواست درو ببنده که با لحنی که خستگی توش موج می زد گفتم
_ میشه یه چادر و جانماز و قران برام بیارین؟! و بگین قبله کودوم طرفیه؟!
زنه متعجب نگاهم کردو بعد از کمی مکث در فلزی سلول رو بست .
نا امید خواستم روی تختی که گوشه سلول بود بشینم که در باز شد و بردیا با چادر و جانماز وارد اتاق شد و منتظر شد تا از دستش قران و چادر و جانماز رو بگیرم.
ازجام بلند شدمو با قدمای لرزون به سمتش رفتم.
دستمو دراز کردم تا ازش بگیرم که از کنارم گذشت و وسایلو روی میز کنار تخت گذاشت و قبل از خروجش روبه من که ماتم برده بود قبله رو گفت و از سلول بیرون رفت.
اشکام بدون اختیار روی گونم روون شد.
به سمت میز رفتم.
جانماز رو پهن کردمو چادرمو پوشیدمو برای رهایی از این بدبختی که دچارم شده یه نماز 2رکعتی نیت کردم!
تا سرمو روی مهر گذاشتم نتونتستم ادامه بدم .
بغضم شکست و همونطور که سرم روی مهر بود با صدای بلند گریه کردمو از همه گله کردم...
تشهد و سلاممو که دادم سجده کردمو برای نجات پیدا کردن از دست اون اوانسیان های عوضی خدا رو شکر کردم.
و بعد از سجده شروع به خوندن سوره یاسین شدم...
همیشه سوره یاسین برام منبع ارامش بود...
"یس{1} یاسین"
"والقرآن الحکیم{2} سوگند به قران حکیم"
"انک لمن مرسلین{3}که تو قطعا از رسولان خدا هستی"
"علی صراط المستقیم{4} برراهی راست (قرار داری)"
"تنزیل العزیز الرحیم{5} این قرانیست که از سوی خداوند عزیز و رحیم نازل شده است"
"لتنذر قوما ما انذر اباوهم فهم غافلون{6} تا قومی را بیم دهی که پدرانشان انذار نشدند، از این رو انان غافلند"......
قران رو بستم و اشکامو پاک کردم.
دوست داشتم الان مثل همیشه بردیا با خنده بگه
" باز محو خدا شدیو منه حقیر رو فراموش کردی؟!"
اه حسرت باری کشیدمو زمزمه کردم
_بردیا هیچ وقت خبر نداری که تو عبادتامم همش فکر تو تو ذهنم میاد!!!!!
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹۸ لبخندی زدو گفت _ شما نمی دونین که جعل هویت جرمه! چرا هویت یه مرده رو به خ
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۹۹
یادمه مامانم هر وقت موقع نماز بابام به خونه میومد و مامانم مشغول نماز بود بعد از نمازش به بابا می گفت
"شک ندارم که به معراج مرا خواهند برد،
ان نمازم که به لبخند تو باطل شده است!"
بغضم سنگین تر شد.
به حدی که نفس کشیدن برام سخت بود.
اخ مامان کجایی که دیگه کم اوردم!
خدایا کم اوردم!!
تو لیست ادمات اشتباهی شده!!
اسم من که ایوب نیست!!
*
وارد اتاق بازجویی شدم!
با دیدن افراد داخل اتاق سرجام میخکوب شدم!
اشک تو چشمام جمع شد اما به سمت هیچکدومشون نرفتم!
روی صندلی نشستم و رو به اقا رسول گفتم
_ بفرمایین من اماده ام!
رسول میکروفن و دوربین رو اماده کرد اما رو به سرهنگ مهدوی کردو گفت
_بفرمایید قربان!
سرهنگ مهدوی نشست و رو به من گفت
_ تمامی صحبت ها و حرکات شما توسط دوربین های ما ضبط و در صورت نیاز مورد استناد قضایی قرار میگیره! حرفای من قابل فهم بود!
جوابشو ندادم و گفتم
_ جدیدا به صورت تیمی بازجویی میکنین قربان؟! سروان پویا و فرحی و ماهانی و اقا رسولم که جایگزین من!
سرهنگ خواست دوباره حرفاشو تکرار کنه که نذاشتمو خودم ادامه دادم
_ بله قابل فهم بود! ولی این برام غیر قابل باوره که الان شاید بیشتر از یه ماهه که منو توی اون اتاق زندانی کردین! روز و شبم معلوم نیست! زندگیم معلوم نیست! شما که حرفای منو باور نمی کنین پس چرا هر بار میارینم بازجویی تا حرفای تکراری بشنوین!
الان هم که دست جمعی اومدین بازجویی!
قطره اشکی از چشمام جاری شد که سریع پاکش کردمو سرمو پایین انداختم تا بقیه از چشمام پی به حال داغونم نبرن!
هرچند که حرفام به همشون ثابت کرد چقدر تحت فشارم!
سوگند کنار رفت که از پشتش الیوت بیرون اومد و از جام بلند شدمو روی زمین زانو زدم که حودشو با شتاب توی بغلم پرت کرد.
جای گلوله ی روی شکم و شونم تیر کشید اما برام اهمیتی نداشت.
نتونستم گریه نکنم و همونطور که الیوت توی بغلم بود زدم زیر گریه!
سوگند جلو اومد که به تندی بهش گفتم
_سمت من نمیای!
حسین خواست چیزی بگه که سرهنگ فرهمند گفت
_دخترم بیا بشین ... اون بچه رو هم بسپر به سروان فرحی!
لفظ دخترم باعث شد از دستورش سرپیچی نکنم.
گونه الیوت رو بوسیدم و اشکامو پاک کردم بعد از جام بلند شدم و روی صندلی نشستم.
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏صَلَی اللهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ♥️🤚
تنها یارم ...
چقدر سخته دوری
🎙 #کربلایی_امیر_قلبی
التماس دعا دارم از همراهان همیشگی کانال 🙏🙏
#هیئت_مجازی
#شب_زیارتی_امام_حسین_علیه_السلام
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@Alachiigh
🌹شهادت_دکتر_بهشتی🌹
🔺هر ماه بخشی از حقوقش را تقدیم میکرد به خانم.
🔹میگفت: مال شماست، هر طور دوست دارید برای خودتان خرجش کنید.
مرتب گوشزد میکرد:
"خانه داری در اسلام جزو وظایف زن نیست!
در حقیقت، اگر زن هم کارِ خانه میکند و هم تربیت و تعلیم بچه ها را انجام میدهد از لطف فوق العاده اوست"
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ حیرت مجری و تحلیلگر شبکه سعودی العربیه از اهتمام ویژه رهبر معظم انقلاب به انتخابات و تعبیر جالب ایشان درباره قدرت رأی مردم ایران!
🔹کارشناس تلویزیون عربستان، کشوری که هرگز رنگ انتخابات به خودش ندیده در حالی با حسرت، اهمیت ویژه رهبر ایران به انتخابات باشکوه را تحلیل میکرد، گفت:
◼️این نکته خیلی مهمی است؛👇
✅رهبر ایران گفتند: کسی که ایرانِ قوی و قدرتمند میخواهد باید رأی دهد؛ قدرت فقط به موشکها محدود نمیشود که البته ما تمام انواع موشکها و بهترینِ آنها را هم داریم اما این رأی مردم است که ایران را قویتر خواهد کرد!
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
❌❌پاسخ محکم #محسن_افشانی بازیگر سینما به سالومه ..👇
⭕️به کوری چشم سگِ کاسه لیس پهلوی رای دادم و بسیار هم شلوغ بود
#من_رأی_میدهم
#سلبریتی_باشرف
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐♥️غرق دلشوره ایم و می ترسیم
شیعه عادت کند به غیبت تو
#احمد_بابایی
#غروب_جمعه
#صاحب_الزمان
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹۹ یادمه مامانم هر وقت موقع نماز بابام به خونه میومد و مامانم مشغول نماز بود
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۰۰
سرهنگ گفت
_ دخترم ما از هویت تو با خبریم و می دونیم که تو دریا فرهمندی!
با تندی گفتم
_می دونستین و اینهمه تحت فشار قرارم دادین!؟
حسین خواست چیزی بگه که نذاشتم و رو به سرهنگ گفتم
_گوش میدم سرهنگ! بفرمایین.
سرهنگ_ دلیل اینکه تا الان سعی کردیم به تو نشون ندیم که از هویت اصلیت با خبریم این بود که یه دستور از طرف مسئول پرونده بود!
دلیل نگه داشتنت اونم به مدت 40 روز اینه که اوانسیان دنبال ردی از تو و الیوت می گشت و ما اینجا رو از هر جای دیگه برات امن تر دیدیم!
و دلیل حضور دایی و دوستت این بود که اونا اسرار به دیدنت داشتن و من بلاخره اجازه دادم ببیننت!
درضمن دلیل اینکه این مکالمه رو ضبط کردیم این بود که باید این ویدیو رو برای مسئول پرونده می فرستادیم تا ببینه که تو چقدر تحت فشار بودی.
دوربین رو قطع کرد و گفت
_حالا میتونی یه دل سیر با نزدیکانت رفع دلتنگی کنی!
ادم بی منطقی شده بودم!! فکر میکردم اونا مقصر تمام بدبختی هامن!
دیگه دلم نمی خواست هیچ کدوموشونو ببینم!
از همه بیشتر از بردیا دلخور بودم که منو می شناخت اما باهام سرد و خشن برخورد می کرد.
رو به سرهنگ گفتم
_از لطفی که بعد از این همه مدت بهم کردین ممنونم اما من ترجیح میدم توی سلولم و فقط با الیوت عزیزم گپ بزنم!! من به غیر از الیوت هیچ کس دیگه ای رو ندارم جناب سرهنگ مهدوی!
دست الیوت رو گرفتم و به سمت در خروجی که مخصوص متهم بود رفتم و زنی که مسئول همراهی من از سلول تا اتاق بازجوویی بود من رو به سمت سلولم هدایت کردو بعد از اون درو بست.
*
#بردیا
*
2 روز بعد از قرار توی رستوران ، جواب نبش قبر و تست دی ان ای اومد و جواب همون چیزی بود که حدس می زدیم!
دستور رسید که وقتی سمیر و الم اوانسیان خونه رو ترک کردن خیلی بی سر و صدا وارد خونه بشیم و دریا و الیوت رو همراه خودمون بیاریم اداره. اما سرهنگ دستور داد به هیچ وجه با دریا صمیمی رفتار نکنم و چقد دلم کباب شد وقتی فهمید قراره بره سایت(اصطلاحی که معنی زندان رو میده)...
الان چهل روزی از بازداشت بودن دریا می گذره و روز به روز افسرده تر میشه!
تمام ساعتی که توی سایته یا داره قران می خونه یا نماز یا تو سجده درحال گله و گریست!
وقتی توی اولین بازجوییش فهمید که یه جنازه رو با هویت اون دفن کردیم اولین چیزی که گفته بود این بود که
"دلیل سردی بردیا این بوده پس!"
و این یعنی تو بحرانی ترین شرایطشم به من فکر می کنه!
تو این چهل روز خیلی اتفاقا پیش افتاد ...
علی تصادف کرد ولی خوشبختانه حالش بهتره...
سرهنگ مهدوی و حسین و سوگند هم برای همکاری به تهران اومدن...
زخم گونه ی دریا عفونت کرد و 2 روز رو توی درمونگاه اداره گذروند و چقدر گریه کرد که من همراهیش نکردم در صورتی که تمام مدت من پشت در اتاقش شاهد همه چیز بودم!
مسئول چک کردن دوربین سلول دریا خودم بودم و اون هنوز از این موضوع با خبر نبود.
حسین و سوگند کنارم ایستادن .
هدفونو از روی گوشم برداشتمو گفتم
_ چیزی شده بچه ها؟!
سوگند اهی کشید و گفت
_طفلک دریا!! تو زندگیش دائم داره عذاب می کشه! الانم که از همون زده شده...حقم داره! هیچ کودوممون تو این مدتی که زندانیه بهش سر نزدیم!
چیزی نگفتم که ادامه داد
_بردیا میشه هدفونو بدی منم صداشو بشنوم؟؟
هدفونو بهش دادم و از جام بلند شدمو همراه با حسین رفتیم اونطرف تر که همون لحظه صدای یا خدای سوگند اومد .
سریع کنارش قرار گرفتیم که دیدم دریا از حال رفته و تا خواستم وضعیت اضطراریو اعلام کنمو در سلولو باز کنم دریا ازجاش بلند شدو نشست و با الیوت زدن زیر خنده!
پووفی کردمو زمزمه کردم
_ خدا زلیلت نکنه دختر! نصفه جونم کردی!
سوگند با شگفتی نگاهم کردو گفت
_صدا رو پخش کن ببین دریا چی میگه!!
صدا رو پخش کردم که صدای دریا پیچید توی اتاق
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۰۰ سرهنگ گفت _ دخترم ما از هویت تو با خبریم و می دونیم که تو دریا فرهمندی!
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۰۱
دریا_اوووم فکرکنم 5 سالم بود که همسایشون شدیم...وای الی اون موقع ها منو حسین خیلی با هم جور بودیم ....همه جا با هم می رفتیم و خب این باعث شده بود بردیا و سوگند حسابی به ما دوتا حسودی کنن!!
شاید باورت نشه ولی ما 4تا از بچگی باهم بزرگ شدیم و از بچگی شوق نظامی بودن تو سرمون بود!
الیوت_همتون تو یه خونه بزرگ شدین؟!
اهی کشیدو گفت
_ نه تو یه اپارتمان 5 طبقه ....ولی همیشه پیش هم بودیم! انقدری که ما4تا با هم بودیم با خواهر، برادرامون نبودیم... وقتی هم به سن نوجوونی رسیدیم مثل همون موقع ها بازم پیش هم می رفتیم اما کمتر! دیگه منو سوگند همیشه پیش هم بودیم بردیا و حسین هم با هم!
الیوت لبخندی زد و گفت
_تو که اینهمه دوستشون داری چرا اون رفتارو باهاشون کردی؟!
دریا بحثو عوض کردو گفت
_الیوت ماشالله خیلی خوب فارسی حرف میزنیا!! روز به روز داره فارسیت بهتر میشه!!
الیوت نگاه شیطنت باری به دریا کردو گفت
_ااره خیلی...بحثو عوض نکن چرا اون رفتارو باهاشون کردی!؟
سوگند اهی کشید و گفت
_ نمی خواستم باهاشون اون رفتارو کنم ولی حقشون بود...مخصوصا بردیا! یعنی دلم میخواد گردنشو سفت بگیرم تا خفه شه!
الیوت لبخند مرموزی زدو گفت
_ ولی چشمات که اینو نمی گه!
دریا اهی کشیدو گفت
_ بیخیال بچه! ...راستی تو این یه ماه کجا بودی؟!
الیوت_ پیش خاله پریچهر!
دریا با شوق گفت
_ شیراز بودی؟! حتما با پری کلی اتیش سوزوندی! راستی ضحی رو دیدی !! بچه ی جدیدشونو چی؟؟! راستی اسمشو چی گذاشتن؟؟! به خاله گفتی برات اش سبزی و اش کازرونی بپزه!
الیوت دستشو روی دهنش گذاشتو گفت
_وای دختر تو خوبه الان افسرده ایو اینهمه فک می زنی وای به حال وقتی که سالمی!! بیچاره بردیا! چی میکشه از دستت!!
لبخندی روی لبم نشست که با جواب دریا هممون خندیدیم!
دریا_ وای منو بیخیال...نمی دونی بردیا چه ادم خونسردیه! روزی که پرواز داشتیم انقد دست دست کرد تا از پرواز جا موندیم! ...جوابمو بده بحثو عوض نکن بینم!!
الیوت لبخند شیرینی زدو گفت
_ اگه بزاری دست توی چالت کنم جواب میدم!
دریا_عه ! عه! بچه پرو!! از زن قانون باج میگیری!!
الیوت خونسرد دست به سینه نشست و گفت
_هرچی دوست داری اسمشو بزار!
دریا چپ چپ نگاش کردو گفت
_بیا یه کار کنیم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که انگشت اشاره ی الیوت توی چال گونه ی دریا فرو رفت!
حرصی اسمشو صدا زد که الیوت گفت
_لامصب چال نیست که چاهه!
دریا با بهت گفت
_ این حرفا رو کی یادت داده الی؟؟؟!!
الیوت سینه سپر کردو گفت
_ سروان بردیا ماهانی!!
بچه پروو رو نگا!!!!
دریا لبخندی روی لبش اومد که الیوت گفت
_نیشتو ببند دختر جوون! پریا می گفت از وقتی من رفتم خونشون بردیا شاد و شنگول می زنه! می گفت بعد از مردن تو حسابی خشن و ساکت شده بوده... البته اینطور که من میدیدم مرگ جعلی تو روی خونوادت حسابی تاثیر گذاشته بود!
دریا که اصلا حواسش به الیوت نبود گفت
_اخی بمیرم! بیچاره بردیا چی کشیده!!
لبخند عریضی روی لبم اومد که حسین زد پس کلمو گفت
_نیشتو ببند زلیل شده!!
قهقه زدم که سوگند میکرفون رو فعال کردو با صدای شیطنت امیزی گفت
_ دریا خانوم!! عجب سوتی دادی!! خب دیگه! یالا با ما3 تا اشتی کن وگرنه میرم به همه میگم!
دریا سرشو بالا کردو وقتی دوربینو دید متوجه خنگی خودش شدو محکم به پیشونیش زد
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
⭕️چطوری نفخ حبوبات رو از بین ببریم؟ 🤔
✅کافیه در زمان خیساندن حبوبات، چند برش لیمو ترش به آنها اضافه کنید ؛ اضافه کردن برش لیموترش باعث از بین رفتن نفخ حبوبات، هضم سریع و بهتر شدن طعم حبوبات خواهد شد👌
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🥀🥀🥀🥀🥀
لشکر ویژه ۲۵ کربلا
💢 خوشبخت کسی است که
شکوه رفتارش، آفریننده ی
#لبخند زندگی در چهره ی دیگران باشد ...
و چه خوشبخت است آنکه
در این آشفته بازار ، شما را دارد ...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh