🔴 #گوشت_بدون_استخوان ...
🟢لوبیا سفید به علت سرشار بودن از فسفر باعث تقویت حافظه شده و به دلیل آهن فراوان از کم خونی جلوگیری میکند.
🟢 یکی از مهمترین خواص لوبیا سفید این است که موجب کاهش قند خون میشود.
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹ابراهیم_جهانبین🌹
چهارده سالگی رفت #جبهه...
تو گردان مسلم لشکر ویژه ۲۵ #کربلا بود.
شش سال تو جبهه ها بود و بیش از ده عملیات حضور داشت و خط شکن بود.
هفت بار مجروح شد...بهش میگفتن
ابراهیم تو چرا همش مجروح میشی
#شهید نمیشی .....؟
میگفت دعای مادر نمیزاره #شهید شم...
تو اعزام آخر مادر برایش دعای شهادت کرد و ابراهیم تو جزیره مجنون #شهید شد و پیکرش هفت سال بعد برگشت...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
⭕️❌ علم بهتر است یا ورزش؟
♦️برندگان مدال طلای المپیک پاریس ، ۱۸ میلیارد تومان جایزه می گیرند.
♦️جایزه برندگان مدال طلای المپیاد جهانی نجوم و اختر فیزیک ،بین ۱۵۰ تا ۲۰۰ میلیون تومان خواهد بود.
🔹رئیس جمهور با ارسال پیامهای اختصاصی کسب مدالهای طلا و نقره توسط ناهید کیانی و زهرا رحیمی در مسابقات المپیک و پارالمپیک پاریس را تبریک گفت.
🔹تاکنون هیچ پیام اختصاصی از رئیس جمهور برای حنانه خرمدشتی(دانش آموز برنده مدال طلای المپیاد جهانی نجوم و اختر فیزیک )ارسال نشده است.
❌❌❌❌❌
🔹جناب پزشکیان !
با این وضع توقع دارید کودکان و نوجوانان مملکت سراغ علم و فناوری بیایند؟ آن هم وقتی که شاهد کم توجهی شما و دولت به جوانان فعال در عرصه علم و فناوری هستند!
🔹 اصلا دنبال کاستن از جایزه ورزشکاران نیستیم اما آینده کشور و رشد و تعالی جامعه ما بستگی تام به توسعه علم و فناوری دارد و بدیهی است الگو شدن ورزشکاران ما را به این هدف نمی رساند!
🔹آقای پزشکیان!
اگر می خواهید علم و دانش در جامعه ارزشمند و خواستنی باشد لازم است با تشویق و توجه کافی به دانش پژوهان جوان و با اخلاقی مانند"حنانه خرمدشتی"، آنها را به عنوان الگوی کودکان و نوجوانان کشور معرفی کنید .(نه این که زمینه ساز بازگشت اساتید متخلف و خرابکاران و فحاشان دانشجونما به دانشگاه شوید و یا این که دانشگاه را به جولانگاه فساد و برهنگی و بی حیایی تبدیل کنید.)
🔹 جناب رئیس جمهور!
اگر در جذب نخبگان صداقت دارید لااقل به اندازه ورزشکاران به دانش پژوهان جوان و با انگیزه بها بدهید تا مانع مهاجرت آنها شوید چون رفتار ناعادلانه و تحقیر آنها( در مقایسه با ورزشکاران) انگیزه های آنها را سلب می کند و آنها را به این نتیجه می رساند که اینجا قدر نخواهند دید و بر صدر نخواهند نشست!(نخبگان علمی حقیقی، بابت حجاب و عفت و دین فراری نمی شوند بلکه کم توجهی و نامهربانی شما مسئولین آنها را از کشور فراری داده و می دهد.)
🔹لازم است به سرعت این روند ناعادلانه و غلط را اصلاح کنید تا ادعاهای شما درباره احترام به علم و دانشمندان و پژوهشگران باورپذیر باشد.
✍دکتر محمدصادق کوشکی
#حمایت_از_نخبه
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کپی_واجب برای کسانیکه دنبالش میگردن➖
⭕️👆 شاید باورتون نشه اما هنوز خیلیها نمیدونن حجاب دستور خداست و در قرآن آیه در موردش وجود داره و به اشتباه تحت تاثیر رسانههای دشمن فکر میکنن آخوندها از خودشون اختراع کردن.
#حجاب
#حکم_خدا
@Alachiigh
❌🔴 شکلات تلخ باعث تقویت عدسی، لنز و قرنیه چشم میشود ...
اگر روزانه بیش از دو ساعت با گوشی مشغولید شکلات کاکائویی بخورید شکلات از ماهیچه های خونی چشم محافظت می کند.
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شصت_چهار دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمی دانستیم باید چه
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شصت_پنج
اواخر خردادماه 1364 بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیج می رفت و احساس خواب آلودگی می کردم. یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه ها را گذاشتم پیش همسایه مان، خانم دارابی، و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت: «اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی.»
آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: «شما باردارید»
یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشة میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی حس شد و زیر لب گفتم: «یا امام زمان!»
خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: «عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری.»
با ناراحتی گفتم: «بچة چهارمم هنوز شش ماهه است.»
دکتر دستم را گرفت و گفت: « به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.»
گفتم: «خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟!»
دکتر خندید و گفت: «خوشبختانه یا متأسفانه باید بگویم آزمایش های این آزمایشگاه کاملاً صحیح و دقیق است.»
نمی دانستم چه کار کنم. کجا باید می رفتم. دردم را به کی می گفتم. وای دوباره چه سختی هایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم.
خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری ام داد. او برایم حرف می زد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و های های گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود. ای خدا! آخر چرا؟! تو که زندگی مرا می بینی. می دانی در این شهر تنها و غریبم. با این بی کسی چطور می توانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چاره ای برسان.
برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم. وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی می خواستم بچه ها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتی ام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری ام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچة سالم بهت بده.»
با ناراحتی بچه ها را برداشتم و آمدم خانه.
خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد. از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچة سالمی نداشتند. حرف های خانم دارابی آرامم می کرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می گفت: «گناه دارد این بچه ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.»
چند هفته ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم.
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شصت_پنج اواخر خردادماه 1364 بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیج می
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شصت_شش
یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی ام را که دید، گفت: «این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جون، درد بی درمان نداده، نعمت داده. باید شکرانه اش را به جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید، می خواهیم جشن بگیریم.»
خودش لباس بچه ها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: «تو هم حاضر شو. می خواهیم برویم بازار.»
اصلاً باورکردنی نبود. صمدی که هیچ وقت دست بچه هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد، حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار. هر چند بی حوصله بودم، اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند، راضی بودم. رفتیم بازار مظفریه همدان. برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقة خود بچه ها. هر چه می گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می گفت:
کارت نباشد، بگذار بچه ها شاد باشند. می خواهیم جشن بگیریم.» آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینة نخودی و سفید.
وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند، همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان، خوابشان برد.
فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه ها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته
بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست، بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: «به به قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته ای.»
خندیدم و گفتم: «آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.»
بلند شد و گفت: «این قدر خوبی که امام رضا(ع) می طلبدت دیگر.»
با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: «می خواهیم برویم مشهد؟!»
همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد. گفت: «می خواهید بروید مشهد؟!»
آمدم توی هال و گفتم: «تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.»
سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: «امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم ته و توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم.»
گفتم: «پس تو چی؟!»
موهای سمیه را بوسید و گفت: «نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست. باباها باید بمانند خانه.»
گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه ها بروم.»
سمیه را زمین گذاشت و گفت: «اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را
نوشته ام، باید بروی. برای روحیه ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.»
گفتم: «شینا که نمی تواند بیاید. خودت که می دانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه! نه، شینا نه.»
گفت: «پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی.»
گفتم: «ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.»
گفت: «زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن.»
گفتم: «شانس ما را می بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.»
یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: «راست می گویی ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من...
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
⚜وقتی زندگی شیرینه
سپاسگزاری کن و لبخند بزن
⚜وقتی زندگی تلخه
شکر کن و رشد کن
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهیدعباسبابایی🌹
نمیخواهد شما خودتان را برای انقلاب
فدا کنید انقلاب راه خودش را میرود
شما خودتان را بسازید و اصلاح کنید.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهادویژه👌
❌🎥قصه #کارخانه_توپ_سازی_امیرکبیر
🔹امیرکبیر می خواست کارخانه توپ سازی بسازد تا ایران از نظر قدرت نظامی تقویت شود!
شایعه کردند مردم گرسنه هستند و امیرکبیر دنبال جنگ راه انداختن.
(یعنی دوقطبی نان و جنگ برای عوام)
🔸 هرجا هرکس فقیری میدیدند به کارخانه توپ امیرکبیر فحش می داد!
🔸امیرکبیر دستور داده بود توپ هایی بسازند که حتی در بارندگی نیز شلیک کند. همین طور توپ هایی بسازند که برخلاف توپ های انگلیسی و روسی، لوله شان یکپارچه ریخته شود تا محکم باشند و شلیک دقیق تر و سنگین تری داشته باشند. در قهوه خانه ها و شیرهکشخانه ها،بساط تمسخر و طنزها ساختند.
♦️کاری کردند که شاه (که علاقهی زیادی به امیرکبیر داشت) ؛ با دست خودش حکم قتلش را امضاء کرد!!
بعداز شهادت امیرکبیر ، انگلیس ، بوشهر و خارک را تصرف کرد تا ایران استقلال هرات و افغانستان را قبول کند.
با قرارداد پاریس ، آنهارا از ایران جدا کردند.
نتیجه مردم گرسنه تر شدند چرا؟
چون هرات دریچه تجارت ایران با خاور دور بود.(وسرچشمه گندم سیستان)
و بعد قحطی بزرگ معروف...
به همین سادگی !!
🔺با قتل امیرکبیر کارخانه به ثمر رسیده نافرجام ماند و تمام کارگران و صنعتگران آموزش دیده، توسط میرزا آقاخان نوری، اخراج شدند!
♦️تیغ دوقطبی نان و جنگ هنوز میتواند امیرکبیرها نابود کند.
♦️چندبار از این حربه دشمنان مکررا زخم خوردیم.
هنوز هم این شیوه استعمار جواب میدهد؟🤔
♦️حافظه تاریخی ملتها ضعیف است پس باید مکرر تاریخ میهن را مرور کنیم.
#انقلابیون
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥#حجاب بهانه است ، نابودی ایران نشانه است💥
📌نسل حرامزاده از هر بمب اتمی ویرانگرتر است و ماموریت مزدوران جریان زن_زندگی_آزادی، تحقق این توطئه در ایران است
📌📌غفلت نکنیم و مردم را نسبت به این خطر جدی و ویرانگر آگاه نماییم
#نسل_حرامزاده
#فتنه_ززآ
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥چه کسی در جامعه دو قطبی ایجاد میکند!؟
❌برخی طوری وانمود میکنند انگار که آمر به معروف؛ کسی که دارد با زبان خوش تذکر میدهد دو قطبی ایجاد کرده است!
🚨 به طور مثال راننده متخلفی در خیابان از چراغ قرمز رد میشود، یا خلاف از خیابان عبور میکند آیا بقیه رانندگان نظم خیابان را به هم میریزند یا راننده متخلف! در جامعه هم فردی که حدود شرعی را رعایت نمیکند، بیحجاب هست و چشمها را به خود خیره میکند، آرامش روانی مردان را به هم ریخته و دوقطبی ایجاد میکند. پس کسی که تذکر میدهد کار درست و بجایی انجام میدهد و فردی که همه خطوط قرمز اسلامی را رد کرده، فرد خاطی است و همه اعتراضها شامل او میشود
#دوقطبی
#امربه_معروف
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شصت_شش یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شصت_هفت
همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود. خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: «خانم محمدی را جلوی در می خواهند.»
سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در.
صمد روی پله ها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «اول مژدگانی بده.»
خندیدم و گفتم: «باشد. برایت سوغات می آورم.»
آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش.»
همان طور که به شکمم نگاه می کرد، گفت: «اصلاً چطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدم خیر.»
می دانست که از اسمم خوشم نمی آید. به همین خاطر بعضی وقت ها سربه سرم می گذاشت.
گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!»
گفت: «اسممان برای ماشین درآمده.»
خوشحال شدم. گفتم: «مبارک باشد. ان شاءالله دفعة دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد.»
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «الهی آمین خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد.»
وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: «چه خوب، صمد راست می گوید این بچه چقدر خوش قدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومی اش هم خیر باشد.»
هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: «خانم محمدی را جلوی در کار دارند.»
صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم: « ها، چی شده؟! سومی اش هم به خیر شد؟!»
خندید و گفت: «نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوس ها آماده می شوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.»
خندیدم و گفتم: «مرد! خجالت بکش. مگر تو کار نداری؟!»
گفت: «مرخصی ساعتی می گیرم.»
گفتم: «بچه ها چی؟! مامانت را اذیت می کنند. بندة خدا حوصله ندارد.»
گفت: «می رویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمی گردیم.»
گفتم: «باشد. تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم.»
دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: «خانم ها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید.»
سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند.
توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده. آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: «قدم! مرخصی ام را گرفتم، اما حیف نشد.»
دلم برایش سوخت. گفتم: «عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا می پزم، می آییم باباطاهر.»
صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: «قدم! کاش می شد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری.»
👇👇
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شصت_هفت همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها ا
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شصت_هشت
گفتم: «حالا مرا درک می کنی؟! ببین چقدر سخت است.»
خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه ها گریه می کردند و می خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری می کردم گریه نکنم، نمی شد.
سرم را برگرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند. کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر، روی پله ها ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند. تند تند اشک هایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت کرد، صمد را دیدم که دست بچه ها را گرفته و دنبال اتوبوس می دود.
همان طور که صمد می گفت، شد. زیارت حالم را از این رو به آن رو کرد. از صبح می رفتیم می نشستیم توی حرم. نماز قضا می خواندیم و به دعا و زیارت مشغول می شدیم. گاهی که از حرم بیرون می آمدیم تا برویم هتل، نیمه های راه پشیمان می شدیم. نمی توانستیم دل بکنیم. دوباره برمی گشتیم حرم.
یک روز همان طور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم به ضریح، یک دفعه متوجه جمعیتی شدم که لااله الاالله گویان وارد حرم شدند. چند تابوت آرام آرام روی دست های جمعیت جلو می آمد. مردم گل و گلاب به طرف تابوت پرت می کردند. وقتی پرس وجو کردم، متوجه شدم این ها شهدای مشهدی هستند که قرار است امروز تشییع شوند. نمی دانم چطور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشم هایم جمع شد. بچه ها را به مادرشوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوت ها. همه اش قیافة صمد جلوی چشمم می آمد، اما هر کاری می کردم، نمی توانستم برایش دعا کنم. حرفش یادم افتاد که گفته بود: «خدایا آدمم کن.» دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن. از نظر من صمد هیچ اشکالی نداشت. آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد، نگاه کردم و غم عجیبی که آن صحنه داشت دگرگونم کرد. همان جا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یک دفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود، حالا خودم را در یک قدمی اش می دیدم. دست هایم را به ضریح قفل کردم و همان طور که اشک می ریختم، گفتم: «یا امام رضا! خودت می دانی در دلم چه می گذرد. زندگی ام را به تو می سپارم. خودت هر چه صلاح می دانی، جلوی پایم بگذار.» هر کاری کردم، توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یک دفعه احساس کردم آرام شدم. انگار هیچ غصه ای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانم ها بدجوری فشار می آوردند. به هر سختی بود خودم را از دست جمعیت خلاص کردم و بیرون آمدم. بوی عود و گلاب حرم را پر کرده بود. آمدم و بچه ها را از مادرشوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم.
رفتیم بازار رضا. همین طور یک دفعه ای تصمیم گرفتیم همة خریدهایمان را بکنیم و سوغات ها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت می کرد؛ اما هر چه می خواستیم، خریدیم و آمدیم هتل.
روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم، داشتیم ناهار می خوردیم که یکی از خانم هایی که مسئول کاروان بود آمد کنار میزمان و گفت: «خانم محمدی! شما باید زودتر از ما برگردید همدان.»
هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچه ها. پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
زن که فهمید بدجوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده. شروع کرد به معذرت خواهی. واقعاً شوکه شده بودم. به پِت پِت افتادم و پرسیدم: «مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچه ها آمده؟! نکند شوهرم...»
زن دستم را گرفت و گفت: «نه خانم محمدی، طوری نشده. اتفاقاً حاج آقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرّف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند.»
#ادامه_دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🖤🖤🏴
🏴 شهادت مظلومانه یازدهمین پیشوای شیعیان جهان
حضرت امام حسن عسکری علیه السلام را به پیشگاه فرزند غائبشان
امام عصر حضرت مهدی صاحبالزمان عجل الله تعالی ظهوره
و به عاشقان و شیفتگان اهل بیت عصمت و طهارت تسلیت عرض مینماییم..🖤
🎙مداحی دلنشین حاج #مهدی_اکبری بمناسبت شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️ #شهادت_امام_حسن_عسکری
#هیئت_مجازی
@Alachiigh