eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «اصحاب کهف قسمت اول» 👤 استاد 🔺 کهف به معنای غار نیست به معنای پناهگاه است. مهدیاران @Alachiigh
🔴تا دیروز خود را تضمین دولت جناب روحانی اعلام میکردند و اصلاحات را همان "روحانی" میدانستند اما امروز قصد فاصله گذاری با دولت او را دارند، تا هم از پاسخگویی بابت گندهای هشت ساله‌ی دولتش و مین گذاریهایش فرار کنند و هم زمینه را برای قرار گرفتن در جایگاه طلبکار و بازگشت دوباره به عرصه‌ی سیاست فراهم آورند! ✍️مهدی قاسم زاده ✍️ بیداری ملت @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️🍃 پسربچه‌ای که برای عشقش خودشو تیکه تیکه کرد. 🍃🌹ــــــــــــــــــــــ صراط عااالی👌😔😔 @Alachiigh
🌺دلارام من🌺 قسمت 7 - سلام، هیچی عزیزم؛ بیا اینور یه چایی بخور تا عموت بیان. و تعارفم می‌کند پشت پیشخوان، تنه‌ام را برمی‌گردانم تا «آقاحامد» را ببینم، جوانی است با تیپ و ظاهر مذهبی و شدیدا آشنا، به ذهنم فشار می‌آورم که بشناسمش؛ می‌رود پشت قفسه‌ها و درست صورتش را نمی‌بینم. عمو که می‌رسد، با خبر از ماجرای امروز، به سلامی دست و پا شکسته بسنده می‌کند و می‌رود که با آقاحامد حرف بزند، صدای زمزمه‌اشان از پشت قفسه‌ها می‌آید: - حاجی! زشته به خدا! ظاهرشون، رفتارشون، نمادهایی که روی لباساشونه، پوسترایی که به در و دیوار می‌چسبونن... منکه بد نمیگم! نمی‌خوام زیرآب بزنم! یه تذکره فقط! - خب شمام یکم مراعات کن گل پسر؛ می‌دونم چی میگیا، ولی... چی‌بگم والا. - حاجی شما که خودت اهل دلی، مگه نمیگی اینجام میدون جنگه؟ حداقل بذار فقط میدون جنگ فرهنگی باشه، دیگه میدون جنگ با شیطان رجیم نشه! عمو فقط آه می‌کشد؛ حامد می‌گوید: الانم من تذکرمو دادم، اگه فکر می‌کنید اینا دخالته و خوب نیست، باشه! من وظیفمو انجام دادم، دیگه مزاحمتون نمیشم. زحمتو کم می‌کنم، حداقل اینم سهم ما بچه سهمیه‌ایا از دنیاس! سهمیه فحش و تهمت داریم فقط. به اینجای بحثشان که می‌رسد، طاقت نمی‌آورم و می‌روم جلو که بپرسم چه خبر است؛ به پشت قفسه می‌رسم و با صدای بلند می‌پرسم: عمو چه خبره اینجا؟ عمو با دیدنم دستپاچه می‌شود و حامد برمی‌گردد؛ یک لحظه ناخواسته نگاهمان باهم گره می‌خورد؛ اما او سریع نگاهش را می‌دزدد و گویا بخواهد از من فرار کند، زیر لب "با اجازه‌ای" می‌گوید و می‌رود؛ عمو نمی‌داند دنبالش برود یا بماند و برای من توضیح بدهد. حامد سریع از کنارم رد می‌شود و از در بیرون میزند؛ با چشم دنبالش می‌کنم، سوار موتور می‌شود و راه می‌افتد؛ عمو دنبالش می‌دود: آقاحامد، پسرم، وایسا. متحیر ایستاده‌ام منتظر توضیح عمو؛ وقتی عمو از برگرداندن حامد ناامید می‌شود و داخل کتاب‌فروشی برمی‌گردد، بی‌درنگ می‌پرسم: چه خبر بود عمو؟ عمو سعی دارد خود را عادی جلوه دهد و نگاهش را از من پنهان کند: هیچی عمو... یه اختلاف عقیده کوچولو بود! بیشتر نمی‌پرسم چون می‌دانم غیر از این جوابی نمی‌گیرم؛ اما آن جوان... خودش بود! همان که آن شب هم به دادم رسید! چرا زودتر نفهمیدم؟! چه نگاهش آشنا بود برایم؛ مطمئنم جای دیگری هم او را دیده‌ام، چرا عمو نمی‌خواست او را ببینم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ خسته از جست و جوی بی‌نتیجه، می‌رسم به خانه عمو؛ دلم نمی‌خواهد سربار باشم؛ کارهای پذیرش حوزه را انجام داده‌ام ولی هنوز نمی‌دانم کجا باید اقامت کنم؛ پدر هم تصمیمش برای راه ندادنم جدی است و اصلا دوست ندارم کسی برایم پا درمیانی کند؛ این را به مادر و عمو هم گفته‌ام؛ از منت کشیدن متنفرم! هوای گرم مرداد کلافه‌ام کرده و این چند قدم از سر کوچه تا خانۀ عمو را به سختی برمی‌دارم؛ کیفم روی دوشم سنگینی می‌کند، اگر مادر الان اینجا بود می‌گفت «حقت است، تا تو باشی در این گرما چادر سیاه سرت نکنی!» حداقل الان که در خانه عمو هستم، کسی به چادر و پوشش و دست ندادنم با نامحرم گیر نمی‌دهد و امل خطابم نمی‌کند! به چند قدمی در رسیده‌ام که در باز می‌شود، لحظه‌ای می‌ایستم؛ باورم نمی‌شود! حامد! اینجا چه می‌کند؟ با دیدن من بدجور دستپاچه می‌شود و بازهم نگاهمان تلاقی می‌کند؛ دلم نمی‌خواهد دوباره سرش را پایین بیندازد و برود، می‌خواهم بدانم کیست که انقدر آشنا میزند؟ چشمانش اصلا برایم بیگانه نیست، اما انقدر هولم که هیچ نمی‌گویم و فقط با تعجب نگاهش می‌کنم. او هم لب می‌گزد و درحالی که آرام استغفرالله می‌گوید، سربه زیر می‌اندازد، نگاهش پریشان بود؛ او مرا می‌شناسد؟ نمی‌دانم! تحیر فرصت هرگونه سوال و عکس العمل را از هردومان گرفته است؛ زیر لب سلامی آرام می‌کند و بازهم فرار می‌کند و به سمت موتورش می‌رود. من مانده‌ام و یک مجهول دیگر: او در خانه عمو چکار داشت؟ ادامه دارد.... بقلم فاطمه شکیبا @Alachiigh
نوشیدن چای سبز و تاثیرات آن در این سه زمان: 🍃🍵 🔸 صبح : کاهش استرس روزانه 🔸 عصر : لاغری 🔸 شب : خواب راحت توجه : 🔸در مصرف آن زیاده روی نشود و هر روز در هر ۳ زمان ذکر شده مصرف شود. 📚حکیم خیراندیش نسخه های شفابخش @Alachiigh
ســـلام دختـرانِ‌نوجــوان‌ِترنجـی😍 👂🏻📣همــڱـــی به گووووووش📣👂🏻 🎉مجموعه‌ی فرهنگی اجتماعی ترنج با همکاری سازمان فرهنگی اجتماعی ورزشی شهرداری شاهین شهر تقدیــم می‌کند🎉 ❤️یک روز شاد یک روز پر هیجــان یک روز عالی برای نوجوان❤️ 🎀جــــشن‌بزرگ‌روزنوجــوان🎀 💯ظرفیــت محــدود💯 💌حضور در این مراسم مختــص دختران نوجوان گروه سنی ۱۱ تا ۱۷ سال🧕🏻 برای ثــبت نام و شرکت در این جشــنِ باشکوه کافیه مشخصاتتون شامل: 🔸نام و نام خانوادگی 🔸کدملی 🔸نام پدر 🔸تاریخ تولد 🔸 و تلفن همراهتــون رو به صنــدوق ترنجـنامه در ایتا به آیدی : 📬@toranjnameh_box یــــــا به تلفــن همـراه مجموعه‌ی ترنج به شماره زیر ارسال نمایید: 📲۰۹۹۲۵۴۷۳۰۸۱ •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۲۴۸مصحف شریفهمراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 ✦••✾🌹•🌟•🌹✾••✦ @Alachiigh
🌹پهلوان بی مزارشهیدابراهیم هادی🌹 ⭐️خورشید کانال کمیل ✅✍گفت:یه جوونی بود که نمی شناختیمش ، موهایش این جوری بود ... ، لباسش اون جوری و چفیه... . داشت روح از بدنم جدا می شد.سرم داغ شده بود.آب دهانم را قورت دادم.اینها همه مشخصه های ابراهیم بود.با نگرانی نشستم ودستانش را گرفتم وگفتم:آقا ابراهیم الان کجاست؟ گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتش می ریخت زنده بود وبه ما گفت :تا می تونید سریع بلند بشیدو تا کانال رو زیر ورو نکردند فرار کنید. یکی ازاون سه نفر هم گفت:من دیدم که زدنش.با همون انفجار اول افتاد روی زمین. این گفته ها آخرین اخباری بود که از کانال کمیل داشتیم و ابراهیم تا به حال حتی جنازه ای هم ازش پیدا نشده ، همیشه دوست داشت گمنام شهید شود. چند سال بعداز عملیات تفحص شهدا، محمود وند از بچه های تفحص که خود نیز به درجه رفیع شهادت رسید نقل می کند: یک روز در حین جستجو، در کانال کمیل شهیدی پیدا شد که دروسایل همراه او دفترچه یادداشتی قرار داشت که بعد از گذشت سالها هنوز قابل خواندن بود، درآخرین صفحه این دفترچه نوشته شده بود: 👈امروز روز پنجم است که در....👆👆 ⭐️ شادی روح پاک همه شهدا صلوات ✦••✾🌹•🌟•🌹✾••✦ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 چجوریاست زکریای رازی ۹۰۰ سال پیش الکل رو کشف کرده، بعد اسلام از ۱۴۰۰ سال پیش اونو حروم کرده!؟. پاسخ خیلی ساده این روحانی به این کلیپ احمقانه اینستاگرامی رو ببینید👌👌 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️وضعیت اصلاح طلبان در منزل طی ۴۸ ساعت گذشته! و پس از توقیف نفتکش... خوده خودشه 👌😂😂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆🎥 صحبت‌های جنجالی "مالکوم نانس" مدیر اجرایی پروژه ترورهای نامتقارن آمریکا 🔺این آمریکایی در جنگ ایران و عراق حضور داشته و در عراق و خلیج فارس هم جنگیده است. 🔸با گوش کردن این ۱۲۰ ثانیه صحبت‌های افشاگرانه وی در پخش زنده شبکه تلویزیونی آمریکا، دلیل ترس و وحشت سیاست‌مداران آمریکا از ایران را بدانید. 🔸او میهمان یکی از شبکه‌های تلویزیونی آمریکا بود که با این صحبت‌های جنجالی، مجری و دیگر میهمانان را شوکه کرد و سیاست‌مداران آمریکا و جمعیت آمریکا را از عواقب جنگ با ایران آگاه‌تر ساخت. 👈 این تجربیات یک نظامی عالی‌رتبه و کارکشته آمریکاست و هیچ‌گونه چاپلوسی و تملقی در کار نیست. Masaf @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺دلارام من🌺 قسمت8 دلم می‌خواهد سوالم را از عمو بپرسم، اما نمی‌دانم چگونه؟ سر میز ناهار، زن‌عمو هم متوجه درگیر بودن ذهنم می‌شود و آن را پای پیدا نکردن خانه می‌گذارد: حوراء جون عزیزم انقدر ذهنتو درگیر نکن، درست میشه. عمو هم بی‌خبر از ملاقات ناگهانی من و حامد، می‌گوید: می‌خوای اصلا تا تابستون تموم نشده بری یه مسافرتی، جایی؟ تازه به خودم می‌آیم: چی؟ مسافرت؟ کجا؟ عمو برای خودش دوغ می‌ریزد و می‌گوید: نمی‌دونم! یه جایی که هم سرت هوا بخوره، همم مذهبی باشه. دل می‌دهم به حرف‌های عمو: کجا مثلا؟ - راهیان نور! البته الان جنوب گرمه، ولی غرب می‌تونی بری! قلبم به تپش می‌افتد؛ راهیان نور! چقدر دوست داشتم یکبار هم که شده، ببینم قتلگاه شهدایی را که عمری همدمم بودند، هربار دوستانم از آرامش آن بیابان‌های گرم و نیزارهای خوزستان می‌گفتند، دلم پر می‌کشید برای جنوب، برای نخل‌هایی که می‌گفتند مثل آدم‌ها هستند، برای سه راه شهادت، پادگان دوکوهه، شلمچه، هویزه... برای جاهایی که وصفش را فقط شنیده و خوانده بودم و هربار هم دوستانم می‌گفتند تا خودت نروی و نبینی نمی‌فهمی؛ مشکلاتم یادم می‌رود: جنوب... عاطفه خودش را می‌اندازد روی من تا پرده را ببندد: وای! پختم از گرما! ببند اینو که سایه بشه! - برو کنار لهم کردی! خودم می‌بندم! روی صندلی یله می‌دهد و درحالی که خود را با چادرش باد میزند، زیرلب غرغر می‌کند: وای! حالا اینجا که اصفهانه! تو راه رسما کباب میشیم! نمی‌دونم چرا تو چله تابستون راه افتادم دنبال تو راهیان جنوب! کم نمی‌آورم و جوابش را می‌دهم: عقل درست و حسابی نداری که... قبل از اینکه جمله‌ام تمام شود، نگاهم به سمت صندلی‌های جلوتر می‌رود؛ دو پسر جوان مشغول جا دادن ساک‌هایشان بالای صندلی هستند، یک لحظه به چشم‌هایم شک می‌کنم! نه! امکان ندارد، بازهم او! بازهم حامد! وقتی ساکش را جا می‌دهد، دست‌هایش را چند بار بهم میزند و می‌خواهد بنشیند که ناخواسته چشمش به من می‌افتد و نگاه‌هایمان درهم می‌پیچد، هردو سعی داریم به روی خودمان نیاوریم، برای همین من سریع نگاهم را می‌گیرم و او هم می‌نشیند، اما این درنگ چند ثانیه‌ای، از چشم عاطفه دور نمی‌ماند: آهای! چشاتو درویش کن حوراء خانوم! به خودم میایم اما دیر شده است و آتو دست عاطفه داده‌ام، عاطفه به من که احتمالا هنوز چهره‌ام بهت زده است چشمکی میزند و می‌گوید: چیه خانوم؟ جوون خوشتیپ دیدی، همه ادعای بی‌نیازی و استقلالت یادت رفت؟ جیغ خفه‌ای می‌کشم: عاطفه! قیافه حق به جانب می‌گیرد: بد میگم؟ چنان چشم تو چشم شده بودین که نزدیک بود همه بفهمن! رویم را برمی‌گردانم و می‌گویم: پیش میاد دیگه، آشنا بود. - دیگه بدتر! آقا کی باشن؟ بی‌حوصله می‌گویم: دوست عمومه بی‌جنبه! - ببین هی داری سعی می‌کنی جمعش کنی بدتر داره پخش میشه‌ها! جدی و محکم به چشم‌هایش خیره می‌شوم و می‌گویم: ببین هیچ خبری نیس! الکی سعی نکن آتو بگیریا! از نگاه‌های ناهید و مریم می‌شود فهمید عاطفه دهن لقی کرده است؛ وقتی خودم را روی صندلی‌ام می‌اندازم و به بیرون خیره می‌شوم، هرسه تایشان مثل اجل معلق بالای سرم سبز می‌شوند؛ عاطفه نشسته کنارم مبادا در بروم، مریم و ناهید هم کله‌هایشان را از پشتی صندلی آورده‌اند جلو و با لبخند ملیحی نگاهم می‌کنند. خودم را به بی‌خبری میزنم: چتونه شماها؟ قیافه من شبیه خوراکیه؟ هرچی داشتمو خوردین تو راه! ناهید لبخندش را عمیق تر می‌کند و سر تکان می‌دهد: نه عخشم! می‌خوایم خوب نگات کنیم پس فردا که رفتی قاطی مرغا دلمون برات تنگ نشه! مریم هم آه می‌کشد و عاشقانه نگاهم می‌کند: وای نگاه کنین چقدر سفید بهش میاد! خیلی عروس شدی حوراء! من که لحظه به لحظه بر خشم و تعجبم افزوده می‌شود می‌گویم: کدوم سفید؟ منکه لباسام سفید نیس! - خطای سفید روی چفیه تو میگم! (لازم به توضیح است که چفیه بنده کاملا مشکی و با خطوط باریک چهارخانه سفید می‌باشد!) دلم می‌خواهد عاطفه را از اتوبوس پرت کنم پایین؛ فکرم را بلند می‌گویم اما کاش نمی‌گفتم، چون اوضاع را خراب تر می‌کنم با حرفم و مریم لبخندش موذیانه می‌شود: پس راسته؟ چش تو چش شدین و عشق در یک نگاه و ان شالله اینجام دوتا التماس دعا به هم بگین تمومه! نگاه شماتت باری به عاطفه می‌کنم: خـاک تو سرت عاطفه! چه قصه‌هایی بافتی واسه اینا؟ قیافه حق به جانب و بامزه‌ای به خود می‌گیرد: من؟ من اصلا قیافه‌ام به قصه بافتن می‌خوره؟ مگه من بی‌بی‌سی‌ام؟ هرچی گفتم براشون حقیقت بود! از عاطفه ناامید می‌شوم و روبه مریم و ناهید می‌گویم: هیچ خبری نیس؛ آشنا بود، دوست عمومه؛ درضمن از قدیم گفتن سینگل باش و پادشاهی کن! عاطفه دستش را به طرفم می‌گیرد و می‌گوید: بزن قدش آجی! هرچی عشق و حاله تو عالم مجردیه! ناهید هم خودش را می‌اندازد قاطی ما دوتا: دقیقا! ادامه دارد.... بقلم فاطمه شکیبا @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مجری برنامه "تهران۲۰": ایران خودرو به هیچ کس پاسخگو نیست 👈واکنش مجری تلویزیون به قرعه‌کشی‌های ایران خودرو 🔹محمد دلاوری: ایران خودرو به هیچ کس پاسخگو نیست و ماشینی که در دنیا با التماس و اقساط بلند مدت به مردم فروخته می‌شود اینجا با التماس و قیمت بالاتر باید منتظرش بمانید! Farsna @Alachiigh
آموخته ام که وقتی ناامید می شوم ✨خداوند با تمام عظمتش ناراحت می شود ✨و ،عاشقانه انتظار می کشد، ✨که به رحمتش امیدوار شوم 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۲۴۹ مصحف شریف ✨همراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 ✦••✾🌹•🌟•🌹✾••✦ @Alachiigh
🌹شهید شهناز حاجی شاه🌹 ✍خیلی وقت‌ها او و دوستش🌹شهناز محمدی زاده🌹 را می‌دیدند که نان خشک می‌خورند وقتی ازشان می‌پرسیدند: چرا از این مواد خوراکی استفاده نمی‌کنید؟ جواب می‌دادند: مردم این‌ها را برای رزمنده‌ها فرستادند ما که رزمنده نیستیم ما به رزمنده‌ها خدمت می‌کنیم. خانم‌هایی که در خرمشهر حضور داشتند تعریف می‌کنند: شب قبل از شهادت با شهناز و گروهی دیگر از خواهران دور هم جمع شده بودیم. آن شب شهناز لباس سفیدی پوشید و چادر سفیدی به سر کرد. با تعجب از او پرسیدیم: در این آتش و خون جنگ، پوشیدن لباس سفید چه معنایی دارد؟ او جواب داد: آدم وقتی خوشحال است بهترین لباس هایش را می‌پوشد. روز موعود فرا رسید هشتم مهرماه ۵۹ شهناز به همراه دوستش شهناز محمدی در حال انتقال مواد خوراکی به رزمندگان بودند. در بین راه با دیدن یک رزمنده مجروح که در چهارراه گل فروشی خرمشهر بر زمین افتاده بود از خودرو پیاده شدند. تا به او امداد برسانند. همین که به طرف مجروح رفتند خمپاره به آنجا اصابت کرد و شهناز حاجی شاه به همراه دوستش شهناز محمدی مظلومانه به شهادت رسیدند. ترکش‌ها مستقیما به قلب شهناز اصابت کرده بود .مادر، غریبانه دختر عزیزش را کفن و دفن کرد. در آخرین دیدار کفن شهناز را کنار می‌زند و می‌گوید: شیرم حلالت. تو نذر حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها بودی. وقتی پیکر بی‌جان او را به دست خاک سپردند، برادر‌ها با دست روی یک سنگ نام شهناز را حکاکی کردند و بعد‌ها با همین نشانه‌ها توانستند مزار او را پیدا کنند. 🙏او اولین بانوی شهید مقاومت خرمشهر بود. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا