🌹شهید عباس اکبری🌹
ماشینش رو دزیدند. دنبالشُ نگرفت. می خندید و میگفت "هرکس برده ، خودش هم برمیگردانه."
بعد پانزده روز وقتی دوباره آمد مرخصی، هنوز به کلانتری خبر نداده بود؛ اما با دسته گل و شیرینی آمد خونه. ماشینش را برگردانده بودند همان جایی که پارک کرده بود.
یک دانشجوی مهندسی ماشین را برده بود شیراز تا عروسش را بیارود قم. نامه عذرخواهی نوشته بود و از صاحب ماشین تشکر کرده بود. یک پاکت پول هم گذاشته بود کنار نامه.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات
#به_یاد_شهدا
🍁〰🍂
@Alachiigh
این یک پست تبلیغی هست!!👆🏻😳
امر به معروف(حجاب) توسط دختر شهید
«حسین محرابی» 🌸🍃
هر کسی که میتونه تو شهر خودش از این کار ها بکنه☺️
ببینید و یاد بگیرید😉
🍁〰🍂
@Alachiigh
✅ آقای رئیسی مصمم است که مشکلات مردم را حل کند و البته شبانه روز هم تلاش میکند اما اینکه جریان هایی که هشت سال مشکلشان ربنای شجریان و کنسرت و رفتن خانم ها به استادیوم بود، یکدفعه یاد مشکلات معیشتی و افزایش حقوق و حق آبه بیفتند، کمی عجیب اما خیلی "آشنا" است.
🔮کانال مرجع گفتمان
#دکتر_رئیسی
#دولت_انقلابی
@goftemansazan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ماجرای این روزهای اصفهان و زاینده رود چیست؟! چرا در اصفهان برنج کاشته میشود؟؟؟
🔹بحران آب در ایران علاوه بر کمبود آب، به دلیل ضعف در مدیریت آب نیز هست.
بیداری ملت
🍁〰🍂
@Alachiigh
🔴 فرق بسیجی با بقیه!.... 👌👌🙏🙏
✍️ Muhammad
✅هفته بسیج بر بسیجیان واقعی مبارک باد
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من 🌺 قسمت24 منتظر میمانم ادامه دهد؛ اصلا چرا نیمای هجده ساله، به این زودی از همه خسته شود؟
🌺دلارام من 🌺
قسمت 25
نیما از روی استیصال سر تکان میدهد، میگویم: خب پس من اضافهم... برم یه قدمی بزنم.
حامد از پلاستیک کنار دستش یک آبمیوه در میآورد و پلاستیک را به من میدهد: بیا... هرچی میخوای توش هست... فقط زشته جلوی مردم نخوریا، جای خلوتم نرو.
توصیههای برادرانهاش دلم را غنج میبرد، سری تکان میدهم و میروم جایی که خیلی در معرض دید نباشد اما نیما و حامد را ببینم.
نیما نیاز به یک تکیه گاه دارد و برای همین است که بعد از چند دقیقه، سر بر شانه حامد میگذارد و میشکند؛ با هم مشغول حرف زدن میشوند، اما نیما دیگر آشفتگی قبل را ندارد، حامد آرامشش را در جان نیما هم ریخته، به زبانی بین المللی: لبخند.
هنوز سنی ندارد که درگیر عشق شده؛ اگر هم بگویم نباید در این سن خود را به احساسات بسپارد، قبول نمیکند، یک جوان هجده ساله که هنوز نمیداند عشق و زندگی مشترک و ازدواج چه پیچیدگیهایی دارد؟ خودم هم نمیدانم و برای همین میترسم از اینکه در قضیه دخالت کنم، شاید خوب باشد کمک به نیما را به حامد واگذار کنم و خودم بروم سراغ یکتا، اینطوری یکتا حس نمیکند نیما فراموشش کرده، اما کم کم از داغیاشان کاسته میشود و میتوانند درست فکر کنند.
مادر یکتا نگاهی به سرتا پایم میاندازد و متعجب میگوید: تو خواهر نیمایی؟
منظورش را میگیرم اما به روی خودم نمیآورم: بله.
- نگفته بود خواهرش این شکلیه!
مگر من چه شکلی هستم؟ بیشتر از اینکه ناراحت شوم، خندهام میگیرد! عادت دارم به این نگاهها و طعنهها؛ بازهم خودم را به آن راه میزنم: میشه یکتاجون رو ببینم؟
- بعد یه هفته نیما تازه یادش افتاده؟
- نه! باورکنید نیما تو این یه هفته داغون شده، نه اینکه یادش نباشه.
- خوب پس چرا خودش نیومد؟
- اونم خودش خوب نیست حالش، بهتر که بشه میاد، حالا اجازه میدید با یکتا صحبت کنم؟
بالاخره به اتاق راهم میدهد؛ روی تخت کنار پنجره نشسته و سرش را تکیه داده به پشتی تخت، صورتش به سمت من نیست، مادرش جلوتر میرود که حضورم را علام کند: یکتاجون... ببین... خواهر نیما اومده.
اشکی که در چشمان یکتا جمع شده بود، آرام بر صفحه صورتش میلغزد و آرام میگوید: نیما که منو یادش رفته... همه منو یادشون رفته.
اینبار به خود جرأت میدهم و میگویم: نه عزیزم، نیما همه فکر و ذکرش تو بود.
صدای ناآشنایم باعث میشود یکتا سربرگرداند؛ او هم با دیدن من کمی شوکه میشود و شالش را جلو میکشد، آخر برای همه غیرقابل باور است که نیما، خواهری چادری داشته باشد!
دست دراز میکنم و لبخند میزنم: حوراء هستم، خواهر نیما.
هنوز از تعجبش چیزی کم نشده، با تردید دست میدهد و رو به من مینشیند؛ دختر ریزنقش و زیبایی است، از مادرش اجازه میگیرم که روی صندلی بنشینم: میشه تنهایی حرف بزنیم؟
مادرش سر تکان میدهد و میرود؛ رو به یکتا میکنم: من خبر نداشتم از این رابطه، چون خیلی وقته با نیما زندگی نمیکنم، اما وقتی نیما اومد ماجرا رو برام گفت خیلی داغون شده بود، دائم میگفت تو همه زندگیشی و نمیخواد از دستت بده.
با همان حالت محزون و صدای گرفته میگوید: پس چرا بهم سر نزد؟
- طاقت نداشت رو تخت بیمارستان ببینتت، بعدم الان خودش نمیدونه با دنیا و خودش و خدا چند چنده.
طوری نگاهم میکند که یعنی بیشتر توضیح دهم؛ سعی میکنم رو راست باشم اما ناراحتش هم نکنم: ببین عزیزم، من با نوع دوستی شما موافق نیستم؛ چون برای هردوتون ضرر داره، اما نمیتونم به نیما اجازه بدم که الان تو این موقعیت تو رو ول کنه، چون برام خیلی مهمه که احساس تو له نشه، الانم اومدم بگم نیما نه فراموشت کرده، نه میخواد فراموشت کنه.
پوزخندش کمی نگرانم میکند؛ دوباره رو به پنجره میکند و میگوید: بهش بگو فراموش کنه، دو روز دیگه بخاطر شیمی درمانی همه موهام میریزه... ابروهام میریزه... من از الان خودمو مرده حساب میکنم.
- کی گفته هرکی سرطان بگیره میمیره؟ عمر دست خداست!
پوزخندش کج تر میشود: هه! خدا! خدا تا الان کجا بود؟ اصلا چکار به من داره؟ من تنها چیزی که از خدا میدونم اینه که دائم بلده امتحان بگیره و من و امثال من که گناهکاریمو عذاب کنه! الانم لابد خدا گفته دوستی یکتا و نیما حرام است که تو اومدی اینجا این حرفا رو میزنی!
دلم برایش میسوزد، او هنوز سنی ندارد که اینطور خودش را از خدا دور میبیند؛ مشکل ما همین بوده که در مدارس بجای خدا داری، خدا دانی یادمان دادهاند و نوجوانهایمان خدا را نزدیکتر از رگ گردن نمیشناسند. لبخند میزنم: کی گفته خدا انقدر بداخلاق و نچسبه؟
عاقل اندر سفیه نگاهم میکند. ادامه میدهم: خدا بندههاییش که بیشتر دوست داره رو امتحان میکنه که ببینه اونام دوسش دارن یا نه؟
حرفم را قطع میکند: ولی من که دوسش داشتم! لازم نبود اینطوری بشه تا ثابت بشه به خدا!
- میدونم... اما ...
ادامه دارد...
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh
⭕از سوزش معده خلاص شوید
▫️مقداری دارچین را به 1 قاشق عسل اضافه و مصرف کنید؛ مانند آب روی آتش عمل کرده و فورا احساس راحتی خواهید کرد.
▫️درمان کننده زخم معده، ورم معده و نفخ نیز هست.
📝نسخه_های_شفابخش
📚حکیم خیراندیش (طب سنتی )
#سلامت_بمانید
🍁〰🍂
@Alachiigh
⭐️میان آرزوی تو و معجزه خداوند، دیواری است به نام اعتماد.
✨برای رسیدن به آرزوت با تمام وجود به او اعتماد کن.
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
🎋〰❄️
@Alachiigh
#کلام_نور
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ*
⭐️صفحه ۲۶۴ مصحف شریف
✨همراه تدبر و چند نکته
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏
🍁〰🍂
@Alachiigh2
🌹شهید سید محمدامیری مقدم 🌹
✍سخن شهید...
حلال کنید امروز پای خاکریز دوتا از گلولههای آرپیجی به هدف نخورد
حقوق این ماهم حلال نیست
ببخشید...
..
😔شما مارو حلال کنید که این روزا بدجوری شرمندتون هستیم
⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات
#به_یاد_شهدا
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ رئیس پیشین اطلاعات نظامی ارتش رژیم صهیونیستی:
📍حتی بنت هم میداند که بسیاری از اقدامات ما در مقابل ایران در حد لفاظی است/با مردم هوشمندی طرف هستیم که فرش های شگفت انگیزی میبافند و نمیتوانیم آنها را دست کم بگیریم!
🔻ایرانیها میگویند توافق جدید باید به گونهای باشد که هیچ رئیس جمهور جدیدی نتواند از آن خارج شود/مشکل این جا است که اکنون به دانشی رسیدهاند که شما نمیتوانید آن را از سرشان بیرون کنید!
✍ بیداری ملت
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️السلام علیک یا اباعبدالله 🙏🤚
🎥 ماجرای زن بدکاره! و ...
👤 #صابرخراسانی
✅شب زیارتی ارباب مهربان اباعبدالله الحسین
التماس دعا از همراهان عزیز🙏🙏
#پیشنهاد_دانلود
#هیئت_مجازی
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تودهنی جانانه مهمان برنامه به سرباز خبرنگاران اینترنشنال سعودی که نقش جاده صاف کن حمله نظامی به ایران و ترساندن جامعه را بازی می کنند!
🔹 مهمان برنامه: اسرائیل و آمریکا جرأت حمله نظامی به ایران را ندارند؛ اسرائیل در مقابل گروهی به نام حزب الله شکست خورده است؛
🔹ترور شخصیت هایی مثل فخریزاده و تهرانیمقدم نه تنها جلوی پیشروی ایران را در زمینه هسته ای و موشکی نگرفته بلکه پیشرفت آن را چند برابر کرده است!
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من 🌺 قسمت 25 نیما از روی استیصال سر تکان میدهد، میگویم: خب پس من اضافهم... برم یه قدمی بز
🌺دلارام من 🌺
قسمت 26
- میدونم... اما اولا همه میتونن بگن خدا رو دوست دارن، اما امتحان که میشن، تو سختیا اصل وجود آدم پیدا میشه، بعدهم ما بیشتر میدونیم یا خدا؟ مطمئن باش خدا بد تو رو نمیخواد؛ اگه هنوز زندهای، یعنی خدا دوست داره و میخواد بهت فرصتای جدید بده، شاید همین بیماریام راه پیشرفت باشه.
سر تکان میدهد: تو دلت خوشه... میدونی حالا حالاها زندهای...برای همین انقدر راحت حرف میزنی!
بلند میشوم و پیشانیش را میبوسم: نه! هیچکس نمیدونه چقدر زنده میمونه، به حرفام فکر کن!
میخواهم خارج شوم که میگوید: میشه شماره تو داشته باشم؟
لبخند پیروزمندانهای بر لبانم مینشیند: با کمال میل!
و شمارهام را روی کاغذی مینویسم. دوباره میگوید: بازم بهم سر بزن.
- چشم! حتما! یا علی!
زیر لب میگوید: فعلا.
حامدکفگیر را برمیدارد تا برنج بکشد، اما دستش را میگیرم: اول بگو نیما چی میگفت؟
نگاه مظلومانهای میکند و میگوید: باشه همشو میگم برات... بذار بعد شام.
ابرو بالا میاندازم: نچ! شما مردا سیر که شدین همهچی یادتون میره! اول بگو بعد شام بخور.
با چشم به دستش که در هوا مانده اشاره میکند: اینجوری؟ بذار حداقل عین آدم بشینم بگم برات!
عمه که خندهاش گرفته، کفگیر را از دست حامد درمیآورد و برایم غذا میکشد، ل**ب و لوچۀ حامد آویزان میشود: پس من؟
عمه با آرامش میگوید: اول جواب خواهرتو بده بعد!
تسلیم میشود: خوب دستمو ول کن تا بگم!
دستش را رها میکنم: خب، میشنوم؟
و خودم مشغول خوردن میشوم.
- خیلی احساسی با قضیه برخورد کرده؛ خیلی بچهاس هنوز برای این لیلی و مجنون بازیا، از خدا و زمین و زمانم شاکیه، باید یکم فکر کنه ببینه اصلا عشق داره یا هوس؟ اما اگه واقعا یکتا رو دوست داره، خب باهم نامزد کنن و عین آدم برن سر خونه زندگیشون!
شانه بالا میدهم: ولی اینجور ازدواجا عاقبت بخیر نمیشنا! چون از گذشته همدیگه خبر دارن و سخت به هم اعتماد میکنن.
با سر تایید میکند: اونکه آره، اگه واقعا یه زندگی سالم بخوان باید هردوشون سعی کنن اصلاح بشن..و در بشقابش غذا میکشد؛ میخواهد قاشق اول را بردارد که اینبار عمه دستش را میگیرد: وایسا منم کارت دارم!
حامد مینالد: جــانم؟ دیگه امری مونده؟
و قاشق را به بشقاب برمیگرداند و منتظر حرف عمه میشود. عمه با لبخند ملیحی میگوید: قرار گذاشتم فرداشب بریم خونه آقای خالقی!
حامد چشم تنگ میکند: آقای خالقی؟ میشناسمش؟
لبخند عمه پررنگ تر میشود: شاید بشناسی... دوست آقا رحیمه!
حامد هنوز هم متوجه ماجرا نشده، شاید هم شده و میخواهد خودش را به آن راه بزند: چیشده یهو دعوتمون کردن؟ مهمونیه؟
- نه اونا دعوت نکردن! من بهشون گفتم میایم؛ دختر وسطیشون نگار داره لیسانسشو میگیره، حقوق خونده، ولی نمیخواد بیرون کار کنه؛ زن زندگیه.
چشمان حامد گرد میشود و گوشهایش سرخ. از قیافهاش خندهام میگیرد. گلهمندانه میگوید: منم که اینجا نظرم اهمیتی نداره!
خنده کنان میگویم: واقعا تا حالا فکر میکردی داره؟!
حالتی مظلومانه به چهرهاش میدهد: آقا من زن نخوام باید کیو ببینم؟
عمه کمی تند میشود: یعنی چی که زن نمیخوام؟ بیست و پنج سالت شده دیگه! درستم خوندی، کارم داری، دیگه چته؟
حامد مجبور است فعلا تسلیم شود تا بتواند شام بخورد. گردن کج میکند: چشم اصلا بعدا دربارش حرف میزنیم، الان میشه من این دوتا قاشقو بخورم؟ دارم میمیرما!
عمه دست حامد را رها میکند، حامد نگاهی به ما میاندازد: امر دیگهای نیست انشالله؟!
عمه رو به من میکند: یادت باشه کت شلوارشو بگیرم از خشکشویی.
من هم خوشحال و خندان «چشم» کشداری میگویم. حامد با ولع شروع میکند به خوردن، بعد از شام میرود که اخبار ببیند؛ با مادر که زندگی میکردم، کسی درخانه اخبار نمیدید، من هم خبرها را از اینترنت دنبال میکردم، همسر مادر بود که گاه اخبار ماهواره را تماشا میکرد؛ اما اینجا اینطور نیست،
وقتی کنترل را چند بار روی دستش میکوبد میفهمم حالش خوش نیست، گزارشی پخش میشود درباره بحران سوریه، چشمش به تلوزیون است اما دلش اینجا نیست، نفهمیدم کِی اینطور بهم ریخت؟ کنترل را رها میکند و دستش را بین موهایش میبرد، اینجور مواقع وقت آن نیست که بپرسم چرا بهم ریخته؟ باید صبر کنم آرام تر شود.
قبل از اینکه بخوابد سری به اتاقم میزند؛ به محض ورودش سوالم را میپرسم: نیما رو چکارش کنیم؟
حواسش اینجا نیست؛ پیداست به نیما فکر نمیکرده؛ اما جوابم را میدهد: فعلا بذار یه مدت از یکتا دور باشه، ببینیم هنوز میخوادش یانه؟ چند تا کتابم ازم خواسته بهش بدم بخونه شاید کمکش کنه.
- به نظرت درست میشه؟
- انشالله اره، پسر خوبیه، فقط کافیه یه ذره از عقلش بیشتر استفاده کنه! یکتا چی؟
- اونم مثل نیماست، فعلا از خدا شاکیه که چرا سرطان گرفته...
ادامه دارد...
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زشت ترین قسمت بدن بینی بد فرم یا شکم برآمده نیست،
زشت ترین قسمت، ذهنی ست پر از افکار منفی، خشم و بدبینی...
اگر ذهن آدمی زشت باشد با هزار عمل جراحی زیبایی ،، همچنان زشت خواهد ماند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#مثبت_اندیشی
🍁〰🍂
@Alachiigh
#کلام_نور
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ*
⭐️صفحه ۲۶۵ مصحف شریف
✨همراه تدبر و چند نکته
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏
🍁〰🍂
@Alachiigh
🌹شهید مجید قربانخانی🌹
⭐️قصه داداش مجید
حر شهدای مدافع حرم
✍از چاقوی ضامندار و قلیان تا پاک شدن در خانطومان
✅✍پیش از سال 93 که مجید به کربلا سفر کرد پسر خیلی شری بود. همیشه چاقو در جیبش بود. خالکوبی داشت. خیلی قلدر بود و همه کوچکترها باید به حرفش گوش می دادند. اما بعد از سفر کربلا تغییر کرد. شاید اهل نماز نبود اما شهادت روزی اش شد چون به بچه یتیم رسیدگی می کرد و دست فقرا را می گرفت و به پدر و مادر خیلی احترام می گذاشت. همه داداش صداش میکردن
همه آرزوداشتیم دامادی مجید را ببینیم، وقتی میگفتیم برایت آستین بالا بزنیم، میگفت: داماد میشوم، عروسیام خیلی هم شلوغ میشود، ماشین عروسم به جای اینکه گل قرمز داشته باشد، گل سیاه دارد و چون خیلی شوخ طبع بود هیچکدام از ما حرفهایش را اصلا جدی نمیگرفتیم.
مجید هیچ وقت اهل نماز و روزه و دعا نبود، اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سر وقت میخواند و حتی نماز صبحش را نیز اول وقت می خواند، خودش همیشه میگفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شدهام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم. در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش «پناه حرم، کجا میروی برادرم» بود؛ همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب (سلام الله علیها) داشت.
✨مجید بخاطر خالکوبی هاش
طوری وضو میگرفت که.....👆👆👆👆
⭐️ شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات
#به_یاد_شهدا
🍁〰🍂
@Alachiigh