1.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میثم مطیعی تو شعرش گفت «حق مردم نه چنین صنعت خودروسازیست» بعدش یه جوری برنامه قطع شد انگار مافیای خودروسازی پشت پخش زنده بودن
✍ حاج احمد
#دهه_فجر
#مفسد_اقتصادی
#میثم_مطیعی
🍁〰🍂
@Alachiigh
✳️فواید درآغوش کشیدن کودکان👇
🔸طبق تحقیقات، در دوران کودکی هر چه بیشتر مورد محبت قرار بگیریم، در آینده از زندگی سالم تر و عمر طولانی تری برخوردار خواهیم بود!
🔸در تحقیقی مشاهده شد کودکانی که اظهار کرده بودند از عشق و محبت کمتری برخوردار شده بودند، یعنی مثلاً کمتر در آغوش گرفته شده و «دوستت دارم» شنیده بودند، ریسک ابتلا به بیماری های قلبی در دوران بزرگسالی در آن ها بیشتر بود
+ بنابراین خانواده و عزیزان تان را از آغوش محبت آمیز خود محروم نکنید
#کودکان
#سلامت
#سلامت_بمانید
🍁〰🍂
@Alachiigh
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ*
⭐️صفحه ۳۴۰ مصحف شریف
✨همراه تدبر و چند نکته
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏
#کلام_نور
🍁〰🍂
@Alachiigh
🌹شهید قدرت الله عبدیان🌹
سرباز حضرت عباس (ع)
همسر شهید:
اولین باری که خواب آقا قدرت رو بعد از شهادتش دیدم، می دونستم که شهید شده، ولی ازش چیزی نپرسیدم که چی شد والان چیکار می کنی. بعد خود آقا قدرت تو خواب بهم گفت: میدونی وقتی شهدای مدافع حرم شهید میشن، فقط حضرت زینب نمیاد به استقبال شون. پرسیدم، پس دیگه چه کسانی میان؟ گفت: حضرت ام البنین هم تشریف میارن. پرسیدم برای چی؟ گفت: خانم ام البنین میان از شهدای مدافع حرم تشکر می کنن و میگن شما سربازهای عباس من هستید.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🍁〰🍂
@Alachiigh
کربلایی حسن عطایی@zekr_media - حسن عطایی (1)_۲۰۲۲_۰۲_۱۱_۱۷_۵۱_۲۰_۶۹۵.mp3
زمان:
حجم:
7.13M
#یاشهزادهعلیاصغر
او که در شش ماهگے
بابَ الحَوائِج میشود
گر رسد سِنّ عمو
حتما قیامت میکند ...
ولادت حضرت علی اصغر (ع) محضر امام زمان (عج) و همهی محبینشان مبارک باد
⭐️💐❤️⭐️💐❤️
#مولودے🎉
خونه حسینِ زهرا ستاره بارونه💐
#ولادت_حضرت_علی_اصغر
کربلایی حسن عطایی🎤
#میلاد_علی_اصغر
#میلاد_امام_جواد
#هیئت_مجازی
🍁〰🍂
@Alachiigh
2.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️کشف حجاب در راهپیمایی⁉️
این خانم هم وسط راهپیمایی گفته بخاطر مسیح علینژاد میخواد روسریشو دربیاره
#مسیح_علینژاد
#حجاب
#صراط
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺 بی_تو_هرگز 🌺 #قسمت 2⃣3⃣ برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید ... شده بودم دستیار دایسون
🌺 بی_تو_هرگز 🌺
#قسمت3⃣3⃣
پشت سر هم زنگ می زد ... توان جواب دادن نداشتم ... اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم ... توی حال خودم نبودم ... دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد ...
- چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... برو پی کارت ...
- در رو باز کن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ... تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه ...
- دارو خوردم ... اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان...
یهو گریه ام گرفت ... لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم ... حتی بدون اینکه کاری بکنه ... وجودش برام آرامش بخش بود ... تب، تنهایی، غربت ... دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم ...
- دست از سرم بردار ... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟...
اشک می ریختم و سرش داد می زدم ...
- واقعا ... داری گریه می کنی؟ ... من واقعا بهت علاقه دارم... توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ ...
پریدم توی حرفش ...
- باشه ... واقعا بهم علاقه داری؟ ... با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ... رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم
چند لحظه ساکت شد ... حسابی جا خورده بود ...
- توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم ... دیگه توان حرف زدن نداشتم ...
- باشه ... شماره پدرت رو بده ... پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ ... من فارسی بلد نیستم ...
- پدرم شهید شده ... تو هم که به خدا ... و این چیزها اعتقاد نداری ... به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم ... از اینجا برو ... برو ...
و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم ... سرگیجه ام قطع شده بود ... تبم هم خیلی پایین اومده بود ... اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم ...
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم ... بلند که شدم ... دیدم تلفنم روی زمین افتاده ... باورم نمی شد ... 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون
با همون بی حس و حالی ... رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ...
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود ... مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ... از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم ... انگار نصف جونم پریده بود ...
در رو باز کردم ... باورم نمی شد ... یان دایسون پشت در بود... در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام ...
- با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی ... مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ...
این رو گفت و بی معطلی رفت ...
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل ... توش رو که نگاه کردم ... چند تا ظرف غذا بود ... با یه کاغذ ... روش نوشته بود ...
- از یه رستوران اسلامی گرفتم ... کلی گشتم تا پیداش کردم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری ...
نشستم روی مبل ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
به روایت همسر و دختر شهید
#ادامه_دارد
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh