فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✊❌⭕️ تنگ کردن عرصه بر بی #حجاب ها و روزهخواران به سبک شیرازیهای غیور
بعد از چندین روز حضور بی حجابها و روزه خوارها جهت عادی سازی در پارک قدوسی شیراز، اهالی این منطقه طی اقدامی خودجوش و کاملاً مردمی، تصمیم گرفتند قرائت قرآن، نماز و افطار خود را در این پارک برگزار کنند.
👌اما به محض ورود مومنین همهی هنجار شکن ها پراکنده شدند و مصداق آیه جاء الحق زهق الباطل اتفاق افتاد.
📍کار فرهنگی آتش به اختیار [=تمیز و خودجوش] یعنی همین!
📍 فیلم مال #ماه_رمضان پارسال است اما برای تمام زمان ها قابلیت پندآموزی دارد...
#حجاب
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_شست_و_دو واقعیت رو گفتم بهش _نه چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو به بشقاب دوخت +چ
#ناحله
#قسمت_صد_و_شست_و_سه
با یه دست جلوی چادرم رو نگه داشتم و با دست دیگه ام ظرف اسفند رو برداشتم. ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود. بهمن بود و فقط یک ماه از ازدواجم با محمد میگذشت. با اینکه جنوب بودیم شب ها هوا سرد بود. قدم برداشتم و با بقیه خادم ها ورودی اردوگاه ایستادم.همون اردوگاهی که سال قبل با شمیم و ریحانه توش کلی خاطره ساخته بودیم،جایی که پارسال روی تخت یکی از اتاقاش بخاطر نداشتن محمد کلی گریه کرده بودم،امسال دوباره اومدم،ولی این بار با همسرم،به عنوان خادم.
شاید اگه به گذشته برمیگشتم هیچ وقت حتی تصور نمیکردم زندگیم اینجوری ورق بخوره.خیلی خوشحال بودم که خدا دوستم داشت ومن رو به آرزو هام رسوند. من هر چی که داشتم رو از شهدا داشتم...
خادمی که سهل بود باید نوکریشون رو میکردم.
قرار بود کاروان دخترهاچند دقیقه دیگه برسه و تو اردوگاه ساکن شن.
خادمی برام خیلی تجربه ی قشنگی بود. جمع دوستانه و شاد خادم ها رو دوست داشتم.داشتیم حرف میزدیم که صدای بوق اتوبوس به گوشمون رسید.دوتا اتوبوس به ورودی اردوگاه نزدیک میشدن.چون زمان اردوی دخترها بود تعداد آقایون خادم کم بود.داشتم به حال خوب این روز هام فکر میکردم که یکی از کنارم به سرعت رد شد.سرم رو بالا گرفتم و محمدرو دیدم که با لباس خاکی خادمی و چفیه دور گردنش من رو تو کلی خاطره غرق میکرد.نمیدونستم فرق این لباس با لباس های دیگه چیه که انقدر به محمد میومد و چهره اش و از همیشه قشنگ تر نشون میداد.
دویید طرف راننده ی اتوبوسی که به ما نزدیک شده بودیخورده صحبت کردن که در اتوبوس باز شد و دختر ها پیاده شدن. یه گروه از دخترها که چفیه های هم رنگ دور گردنشون بسته بودن به محض پیاده شدن از اتوبوس باهم سرود میخوندن و به سمت داخل اردوگاه قدم برمیداشتن.
اشتیاق تو نگاه بعضی هاشون برام جالب و قابل درک بود.
به گرمی ازشون استقبال کردیم و بهشون خوش آمد گفتیم.
بعضی هابا تعجب نگامون میکردن . نگاهشون برام آشنا بود.یادمه رفتار یه سری از خادم ها اونقدر گرم و صمیمی بودکه آدم فکر میکرد قبلا جایی دیدتشون و یا شاید مدت زیادیه که هم رومیشناسن.
به هرکدوم از بچه ها یه شاخه گل دادیم و وسط اردوگاه جمع شدن. ظرف اسفندرو دست یکی از خادم ها دادم و به سمت سرپرست گروه ها رفتم.
ازشون امار گرفتم و تو یه اتاق بزرگ اسکانشون دادم.
کار اسکان تمام گروه ها یک ساعت و نیم زمان برد.وقتی تو نماز خونه نماز جماعتمون رو خوندیم،بچه ها رو برای ناهار به سالن غذاخوری فرستادیم.
یک ساعت پخش غذاها طول کشید.
وقتی کارمون تموم شد یه گوشه نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم.
سالن غذاخوری تقریبا خالی شده بود.
یکی از بچه های خادمگفت:
+فاطمه جان چرا غذات رو نگرفتی؟
بعد هم یه دوغ و یه ظرف کنارم گذاشت.
لبخند زدمو ازش تشکر کردم.واسه تنها غذا خوردن اشتها نداشتم.با خودم گفتم لابد تا الان محمد غذاش رو خورده،دیگه نمیشه برم پیشش.
بی حوصله به ناخن هام خیره بودم که موبایلم تو جیبم لرزید.
از جیب مانتوم برداشتمش که دیدم محمد تماس گرفته. تا چشمم به اسمش افتادبا خوشحالی ایستادم و به تماسش جواب دادم
_الو
+سلام خانوم خانوما
_به به سلام،حال شما؟
+عالی!توخوبی؟ناهار خوردی؟
_خوبم.نه هنوز نخوردم.
+عه خب پس بدو غذات و بگیر بیا بیرون.
بدون اینکه چیزی بپرسم چشمی گفتم و غذام رو برداشتم و رفتم بیرون.یه خورده از سالن غذاخوری فاصله گرفتم که محمدرودیدم که به دیوار تکیه داده بودوبالبخند نگام میکرد.
رفتم طرفش و دوباره سلام کردم که جوابم رو داد.
رفتیم ته حیاط اردوگاه.تقریبا همه برای استراحت رفته بودن وکسی تو حیاط نبود.
بی توجه به خاکی شدن لباس هامون روی زمین نشستیم.
داشتیم غذا میخوردیم که گفت:
+چه خوشگل تر شدی!!
خندیدم و گفتم:
_محمد جانم نمیدونم باور میکنی یا نه ولی من از آخرین دفعه ای که دیدیم هیچ تغییری به خودم ندادما!
لبخند زد و گفت:
+میدونم
_خب پس چرا هر بار که من رو میبینی این جمله رو میگی؟
+شرمنده این رو دیگه نمیتونم توضیح بدم
خندیدم که گفت:
+شاید خدا هر دفعه خوشگل ترت میکنه!
با خنده گفتم:
+آها اره شاید
یخورده از برنج تو ظرف روخوردم و از غذا خوردن دست کشیدم.دستم رو زیر صورتم گذاشتم و به محمد زل زدم
با اینکه این چندماه خیلی نگاش کرده بودم ولی هنوز حس میکردم از تماشا کردن بهش سیر نشدم.
موهاش رو با گوشه انگشتم از پیشونیش کنار زدم.
+چرا نخوردی غذاتو؟
_نمیتونم دیگه.
+خب پس نگهش دار بعد بخور.
_چشم.
غذاش رو تموم کرد و مثل خودم بهم زل زد.لپم رو کشید و گفت:
!چرا اینطوری نگاه میکنی؟
_چون هنوز باورم نشده.وقتی به گذشته فکر میکنم،حس میکنم دارم خواب میبینم.
چیزی نگفت وبا لبخند نگاهش رو بین چشم هام چرخوند.
+لطف خداست دیگه شامل حال من شده
چیزی نگفتم که ادامه داد:
+خدارو شکر که همه چی به خیر گذشت.پدرت خیلی کمکون کرد.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_صد_و_شست_و_سه با یه دست جلوی چادرم رو نگه داشتم و با دست دیگه ام ظرف اسفند رو برداشتم.
#قسمت_صدو_شست_و_چهار
_چون الان دیگه تورو از من بیشتر دوست داره.
+لطف دارن به من.
_میدونی محمد، الان ها خیلی دلم میخواد دوباره برگردم عقب و از اول عاشقت شم. حس میکنم زمان داره خیلی تند میگذره. با اینکه روز های سخت و پر استرسی بود ولی حتی سختیشم قشنگ بود.
+ولی من دلمنمیخواد برگردم عقب. میخوام کلی خاطره های جدید بسازیم باهم.
میخواست ادامه بده که موبایلش زنگ خورد
+سلام،جانم؟
...
+باشه باشه میام چند دقیقه دیگه
تماس و قطع کرد و گفت:
+فاطمه جان ببخشید.کارم دارن من باید برم. شب میبینمت
_برو عزیزم.مراقب خودت باش
+چشم.خداحافظ
محمد رفت و من چند دقیقه دیگه همونجا نشستم و بعد به اتاق خادم ها رفتم.
_
ساعت یک شب بود و کارام تازه تموم شده بود.از صبح ایستاده بودم.
محوطه خیلی خلوت بود. یه سنگری وسط حیاط با گل درست کرده بودن. رفتم و به دیواره اش تکیه دادم. روی این سنگر هم با خط خوش نوشته بودن دورکعت نماز عشق،دورش هم چندتا فانوس گذاشته بودن.
مفاتیح رو برداشتم و زیارت عاشورا رو باز کردم.دلممیخواست به محمد بگم بیاد پیشم،ولی میترسیدمخوابیده باشه.مطمئنا اگه بیدار بود به من میگفت.داشتم آروم زیارت عاشورا رو زمزمه میکردم که یکی کنارم نشست
برگشتم و محمد رو دیدم که با لبخند گفت:
+سلام خانوم
_عه سلام .فکر کردم خوابیدی!
+اومدم دنبالت بهت پیام دادم جواب ندادی،فکر کردم خوابی.داشتم میرفتم که دیدمت. چه خبرا؟مزاحم خلوتت نشدم که؟
_نه خیلی خوب شدی اومدی.بیا اینو بخون
مفاتیح رو دادم بهش
+نخوندی خودت؟
_یخورده اش رو خوندم.
+خب حالا چرا من بخونم بقیه اشو؟
_چون صدات قشنگه
لبخندی زد و شروع کرد به خوندن
سرم رو به شونه اش تکیه دادم و نگاهم رو به صفحه مفاتیح دوختم.
جوری میخوند که بی اختیار گریم میگرفت
انگار که وقتی زیارت عاشورا و میخوند ، تو دنیای دیگه ای بود.
گریه اش به گریه ام شدت میداد.
نمیدونم چقدر گذشت که خوندش تمومشد
کنارگوشم اروم گفت:
+فکر کنم اون خانوم ها میخوان بیان اینجا.من میرم که بتونن بیان.برو بخواب،فردا باید زود بیدار شی.شبت بخیر عزیزم
ازجاش بلند شد،مثه خودش آروم گفتم :_شب بخیر...
____
بچه ها از شلمچه برمیگشتن.
میخواستن برن رزمایش.
از تو گروهشون با سه تا دختر دوم دبیرستانی به نام زهرا مبینا و مریم دوست شده بودم.
قرار بود گروه های جدید هم بیان اردوگاه .
از چهره ی محمد که چوب پر خادمی تو دستاش بود و با لبخند خیره به اتوبوس بود دست کشیدم و به بچه هایی که از اتوبوس پیاده میشدن خیره شدم.
با چشم هام دنبال زهرا و مبینا ومریم میگشتم
با لب های خندون و چشم های پف کرده از اتوبوس پیاده شدن.
تا چشمشون به من خورد حرکت کردن سمت من.
من این سه تا دوست روجدا از هم ندیدم همیشه باهم بودن.
باهم غذا میخوردن
باهم میخوابیدن
باهم نماز میخوندن
باهم مسواک میزدن.
رابطشون برام خیلی جذاب بود
بهشون سلام کردم
مبینا که از اون دو نفر شیطون تر به نظر میرسید بغلم کرد و منو بوسید و با لبخندی که ارتودنسی دندوناش رو به رخ میکشید بهم سلام کرد.
منم گرم جواب سلامش رو دادم.
بقیه بچه ها میرفتن سمت اتاقشون ولی این سه نفر بر خلاف اونا راهی دستشویی شدن.
خندیدمو یواش گفتم:
+عاشقتونم یعنی.
هر سه تاشون باهم خندیدن و کفشاشونو با دمپایی دستشویی عوض کردن.
صحبت کردن باهاشون بهم حس خوبی رو القا میکرد.
با فاصله ی چند دقیقه اتوبوسای جدید اومدن به همه خوشامد گفتیم و تو یه اتاق اسکانشون دادیم.
بچه ها بعد از خوندن نماز باید میرفتن رزمایش.
وقتی خبری ازشون نشد به محمد اس ام اس دادم:
_چرا سروصدا نمیاد؟
کنسله رزمایش؟
بعد از چند دقیقه جواب داد:
+اره چون بچه های جدید اومدن.
امشب بساط روضه تو حیاط برپاست.
از حرفش خوشحال شدم.
رفتم سمت آسایشگاه بچه هایی که باهاشون دوست شده بودم تا بهشون اطلاع بدم.
ولی بلافاصله بعداز اینکه در آسایشگاه رو باز کردم با صدای گریه مواجه شدم.
به خودم گفتم چیشده که با صورت اشک الود مریم مواجه شدم.
بقیه بچه ها هم با تعجب بهش خیره بودن.
زهرا و مبینا بی توجه به گریه مریم بلند بلند میخندیدن.
عجیب بود برام.
زهرا با دیدنم اومد سمتم که بهش اشاره زدم
_چیشده
با خنده بهم چشمک زدو گفت
+هیچی رد کرده هیس
من که تازه فهمیده بودم قضیه از چه قراره ترجیح دادم سکوت کنم و از آسایشگاه خارج شم
رفتم سمت بقیه خادم ها
زمان شام بچه ها بود
باید غذاهاشونو آماده میکردیم تا بیان
طاهره یکی از خادما رفت تا به بچه ها خبر بده .
من و بقیه هم مشغول سفره انداختن رومیز ها شدیم.
چند دقیقه بعد بچه ها وارد شدن
مبینا و زهرا یه گوشه نشستن ولی مریم باهاشون نبود.
با لبخند رفتم سمتشون و گفتم
_مریم نمیاد؟
مبینا گفت:
+نه گفت نمیخورم
_عه اینجوری نمیشه که
پس غذاشو براش ببرید
چشمی گفتنو مشغول سلفی گرفتن با گوشیاشون شدن
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#قسمت_صدو_شست_و_چهار _چون الان دیگه تورو از من بیشتر دوست داره. +لطف دارن به من. _میدونی محمد، الان
#ناحلہ
#قسمت_صد_و_شصت_پنج
سخنرانی به آخراش رسیده بود
قرار بود محمد زیارت عاشورا بخونه.
رفتم روی یه کنده درخت نشستم و منتظر خیره شدم به رو به روم تا بیاد .
محمد شروع کرد به خوندن
هنوز چند دقیقه از شروعش نمیگذشت که صدای خنده ی چندتا دختر بچه توجه منو به خودش جلب کرد.
سرم رو برگردوندم ببینم کیه که با قیافه های ژولیده ی زهرا و زینب مواجه شدم .
با دمپایی دستشویی و بدون چادر جلوی در ورودی قسمت خانوم ها ایستاده بودن با هم یه چیزایی میگفتن و غش غش میخندیدن.
از جام پاشدم و رفتم سمتشون ببینم چه خبره..
با لبخند بهشون نزدیک شدم و گفتم
_هیسس بچه ها یواش تر .
چیشده؟
چرا اینجایین بدون چادر؟
زهرا اروم گفت:
+تقصیره این دلبر موخوشگله ی زینب جانه
زینب از بازوش یه نیشگون گرفت و با خنده گفت :
_عهه زهرا زشته
گیج سرم رو تکون دادم و گفتم
_متوجه نشدم.
زهرا گفت:
+عه!!همینی که داره میخونه دیگه.
گیج تر از قبل گفتم
_ها؟این چی؟
زهرا ادامه داد:
والا زینب خانوم وقتی صداشون رو شنیدن نزدیک بود مضطراه (مستراح)رو رو سرمون خراب کنن.
همینجوری با دمپایی دستشویی ما رو کشوند اینجا ببینتش.
با حرفش لبخند رو لبم ماسید.
چیزی نگفتم که ادامه داد:
+حالا نفهمیدیم زن داره یا نه .
پشت سرش زینب با لحن خنده داری گفت:
+د لامصب بگیر بالا دست چپتو
به حلقه ی تو دستم شک کردم.
داشتم تو انگشتم براندازش میکردم که گوشیم که تو دستم بود زنگ خورد و صفحش روشن شد
تماس خیلی کوتاه بود
تا اراده کردم جواب بدم قطع شد
عکس محمد که تصویر زمینه ی گوشیم بود رو صفحه نمایان شد
به عکسش خیره مونده بودم
میدونستم اگه الان بهشون بگم محمد همسر منه خجالت میکشن و شرمنده میشن.
برای همین با اینکه خیلی برام گرون تموم شد ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگفتم...
اصلا دلم یه جوری شده بود.
به خودم هم شک کرده بودم
سرم رو اوردم بالا بحث رو عوض کنم که دیدم زهرا و زینب که به صفحه گوشیم خیره بودن باهم سرشون رو اوردن بالا و بهم خیره شدن.
زهرا یه ببخشید گفت و دست زینب رو کشید و باهم دوییدن سمت اتاقشون...
با اینکه از حرف هاشون ناراحت شده بودم ولی از کارشون خندم گرفت.
اینو گذاشتم پای محمدو گفتم که به حسابش میرسم!!!
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 هیچوقت برای تمیزکردن داخل فر از مواد شوینده استفاده نکنید ...
🔴 اگر داخل فر رو چربی گرفت و با تمیزکردنش به مشکل خوردید از مواد شوینده استفاده نکنید چون این مواد به طور کامل پاک نمیشود و مستقيم وارد غذا ميشود.
فقط کافیه يكم سركه و جوش شیرین را باهم مخلوط کنید رو پارچه نخی خشك زده و داخل فر رو تميز كنيد تا تمام چربى ها پاک شوند.
#نظافت
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
Tahdir joze5.mp3
3.96M
✅تندخوانی#جزء_پنجم
(تحدیر)
🎙:استاد معتز آقایی
〰🌺🌺〰
✅دعای روز #پنجم
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا قرار بده در این روز از آمرزش جویان و قرار بده مرا در این روز از بندگان شایسته و فرمانبردارت وقرار بده مرا در این روز ازدوستان نزدیکت به مهربانی خودت ای مهربان ترین مهربانان.
〰🌺🌺〰
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف ❤️🙏
🙏💐التماس دعا
#کلام_نور
#جزء_خوانی
#ماه_مبارک_رمضان
@Alachiigh
🌹شهید محمد رضا شفیعی🌹
وقتی وارد سردخانه شدم پاهایم سست شده بود. یاد آن روز اولی که مجروح شده بود افتادم و دلم می خواست دوباره خودش به استقبال بیاید. وارد اتاق شدیم، نفسم بند آمد. بعد از 16 سال جنازه ای را از زیر خروارها خاک بیرون آورده بودند. بالاخره او را دیدم که نورانی و معطر بود. موهای سر و محاسنش تکان نخورده بود. چشم هایش هنوز با من حرف می زد. بعثی های متجاوز بعد از مشاهده جنازه محمدرضا برای از بین رفتن این بدن آن را 3 ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره او به هم نخورده بود. فقط بدنش زیر آفتاب کبود شده بود. حتی می گفتند یک نوع پودر اسیدی هم ریخته بودند ولی اثر نکرده بود. بعدها می گفتند لب مرز، هنگام مبادله شهدا سرباز عراقی با تحویل دادن جنازه محمدرضا گریه می کرده و صدام را لعن و نفرین می کرده که چه انسان هایی را به شهادت رسانده است. دو رکعت نماز شکر خواندم و آماده تشییع جنازه شدم.
راوی : مادر شهید محمد رضا شفیعی
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
🔴 از دیدگاهِ #غرب_پرستان#اصلاح_طلب، 👇
مردم #فلسطین تا آخرین نفر اگر قتل عام شوند هم، مقصرند!
✖️در ایدئولوژی غربپرستی، همیشه هر آنکه در مقابل آمریکا و اسرائیل قرار بگیرد، مقصر است.
✖️جالب است، چهار ماه از نبرد میگذرد ، هنوز فلسطینیان غزه حتی یک تجمع اعتراضی هم بر علیه حماس انجام نداده اند و تک تک فلسطینیان حامی حماس هستند.
‼️حالا شاه بخشیده، شاقلی نمی بخشه!
این اصلاح طلب ها سعی دارند با خطاکار جلوه دادن حماس، راه فرار یهود را از محاکمه در افکار عمومی هموار کنند!
❌ خدا لعنت کند هرآنکس را که با زبان و قلم خود، یهود را حمایت میکند. ان شاءالله حشرشان با هم باشد.
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴⭕️بازیکن سابق پرسپولیس «#اشپیتیم» میگه هیچکس قدر ایرانو نمیدونه
میدونی اگر خودمون بیایم از ایران تعریف کنیم میشه قضیهی ضرب المثله که هیچ ماست بندی نمیگه ماست من ترشه! ولی جالبه که یه آلمانی زندگی توی ایران رو ترجیح بده به زندگی توی آلمان
قابل توجه دوستان غربگدا و خود تحقیر
ببینید 👌👌
#روشنگری
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺❌جامعهی بیتفاوت این شکلیه...
👆🔴چیزی که دشمن همهی تلاشش رو میکنه در ایران اسلامی هم ایجاد بشه!
#دوربین_مخفی
#واجب_فراموش_شده
@Alachiigh
❌❌ کار فرهنگی معکوس!
🔻کار فرهنگی برخی مسئولین و نهادها در سال های اخیر به اینجا رسید که فضای کثیف و پر از فساد و فحشای مجازی کشور را برای متدینین، قابل هضم کنند!
🔻پس از فتنه اخیر هم دستفرمان کار فرهنگی آنها به گونه ای شده که در نهایت، ولنگاری و بی بند و باری جامعه را برای متدینین، قابل هضم و عادی نشان دهند و با ارائه تحلیل های سطحی و ایجاد ترس و تردید، حساسیت آنها را کم کنند!
👈 پس نگویید کار فرهنگی نمی کنند. اینها کار فرهنگی معکوس انجام داده اند!
با گفتمان و ادبیات التقاطی که داشتند، می خواستند مردم را به راه راست هدایت کنند، گمراهشان کردند!
⏪ اینها برخی از همین حزب اللهی های خودمان را از مبانی انقلاب و اسلام دور کردند، بعد انتظار دارید سایر مردم و مملکت را از این استحاله فرهنگی که در حال وقوع است نجات دهند؟!
⚠️کار فرهنگی این دسته، خودش کار فرهنگی می خواهد!!!
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحلہ #قسمت_صد_و_شصت_پنج سخنرانی به آخراش رسیده بود قرار بود محمد زیارت عاشورا بخونه. رفتم روی ی
#قسمت_صد_و_شصت_و_شش
یه دور دیگه وسایل تو کوله و چمدونمون رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشیم.
چادرمو سر کردم و با یه کوله رفتم بیرون
با محمد تماس گرفتم که بیاد کوله هامونو بزاره تو اتوبوس.
باید جامون رو با خادمای جدید عوض میکردیم.
هم من هم محمد دلمون گرفته بود .
دوباره همون حال و هوای اسپند و مداحی ....
از اردوگاه اومدم بیرون
محمد رو دیدم که هنوز همون لباسا تنش بود.
دستش رو بلند کرد ک رفتم سمتش
بدون هیچ حرفی کوله رو دادم دستش
برگشتم که چمدون بعدی رو بیارم.
با محمد تو اتوبوس کنار هم نشستیم
هیچ کدوم حال خوشی نداشتیم میدونستم محمد از من بیشتر دلش تنگ میشه .
سرش رو تکیه داده بود به صندلی و چشم هاش رو بسته بود .
دستم رو گذاشتم رو دستش که رو پاش بود
چشم هاش رو باز کرد و با لبخند بهم خبره شد.
گفتم :
_آخیش !! دلم تنگ شده بود واست.
لبخندش عمیق تر شد
+اوهوم منم .
_وای محمد !!!
+جانم؟
_فردا ظهر دانشگاه کلاس دارم
+خب میرسیم تا فردا صبح .نگران نباش.
_خستم بابا نگران چیه
+خب الان بخواب دیگه
_سختمه
+ای بابا .
_راستی آقا محمد
+جان دل؟
دستمو گذاشتم رو گوششو آروم پیچوندمش
+آیی !!چیکار میکنی ؟؟
_تو چرا همه رو عاشق خودت میکنی ؟
+وا
_این بچه دبیرستانیایی که اومده بودن !
+خب ؟
_عاشقت شدن !
+خب عادیه عزیزم
همه عاشقم میشن
_عه ؟ باشه اقا محمد باشه دارم برات
حالا که اینطوریه دیگه نه من نه تو !
رومو برگردوندم سمت پنجره و گفتم :
_هه مظلوم گیر اورده
هی هیچی نمیگم...!
دوباره برگشتم سمتش و :
_میبینی دوستت دارم اینجوری میکنی؟
اه محمددد! اعصابمو خورد کردی
شونش رو انداخت بالا
برگشتم سمت پنجره که دم گوشم گفت :
+حرص که میخوری بیشتر عاشقت میشم.
لبخند زدم و چیزی نگفتم.
دستمو محکم گرفت تو دستش
نفهمیدم برای چندمیم بار خدارو شکر کردم به خاطر وجودش.
_
دو روز از برگشتمون میگذشت.
بعد از اینکه کلاس هام تو دانشگاه تموم شد برگشتم خونه.
خیلی سریع لباس هام رو عوض کردم و یه آبی به دست و صورتم زدم.
به ساعت نگاه کردم.
خب یک و چهل دقیقه،هنوز وقت داشتم.
از خورش هایی که مامان بهم یاد داده بود،فقط میتونستم آلو رو خوب بپزم.
برخلاف میل باطنیم هر کاری کردم غذای مورد علاقه محمد رو یاد بگیرم نشد.
هر دفعه یا جا نیافتاد
یا لعاب ننداخت
یا لوبیاش نپخت
یا به جای سبزیِ قورمه،سبزیِ مرغ ترش ریختم.
سریع پیازپوست کندم و مشغول تفت دادن شدم.
انقدر که خسته بودم هر آن نزدیک بود ولو شم.
برنج رو آب کش کردم و آلو رو بار گذاشتم.
رو مبل مشغول با گوشیم نشستم و منتظر شدم تا بپزه.
چند دقیقه بعد صدای آیفون اومد.
به ساعت نگاه کردم.
تازه ساعت دو و نیم بود.
چرا انقدر زود اومده؟
در رو براش باز گذاشتم و منتظر شدم تا بیاد بالا.
تو چهارچوب در خیره به آسانسور منتظرش ایستادم.
یک دو سه (طبقه ی سوم خوش آمدید دینگ دینگ ...)
در بازشد و محمد با چندتا نایلون تو دستش از آسانسور اومد بیرون.
_سلام آقا.چقدر زود اومدی؟
+علیک سلام.
فاطمه خانم؟؟ من به شما نگفته بودم بدون حجاب دم در نایستین؟
_چرا گیر میدی کسی نیست که خب!
+گیر چیه خانومِ من ؟؟!یه وقت کسی عجله داشته باشه از پله ها بخواد بیاد بالا به شما اطلاع میده ؟
یا یا الله میگه؟
نباید اینطوری ببینتت کسی که!
عه!
+حواسم هست دیگه.
ولی به روی چشم، دیگه اینجوری نمیام،ببخشید.
حالا بفرمایید داخل
لبخند زد وگفت :
_قربون چشمات
وارد شد.
دلم واسش قنج رفت.
خندیدم و گفتم:
_این نایلون ها چیه دستت؟
+کتابه
_کتاب؟ کتابه چی؟
+کتاب کتابه دیگه عزیزم.
خریدم باهم بخونیم.
_منظورم اینه موضوعیتش چیه؟
+میبینیم باهم دیگه.
_اها.
+خوبی؟
_شما خوب باشی بله!
نایلون ها رو از دستش گرفتم و گذاشتم زمین
رفت تو اتاق
بلند پرسیدم:
_گشنته؟
+اره
_بمیرم الهی. غذا هنوز حاضر نشد
چرا نگفتی زودتر میای؟
+خدانکنه
هیچی دیگه یهویی شد.
_کتابا رو کی خریدی؟
+صبح!
نمایشگاه زده بودن.
هیچی دیگه منم کتابایی رو که دنبالشون میگشتم خریدم.
_اها
خسته نباشید
بیا بشین واست یه چیزی بیارم بخوری.
هنوز تو اتاق بود.
در یخچال رو باز کردم تا یه چیزی توش پیدا کنم
فقط دوتا سیب تو یخچال بود
دیگه هیچی!
به ناچار همون دوتا رو برداشتم و گذاشتم تو پیش دستی
صداش زدم
_آقا محمدم ؟!
از اتاق اومد بیرون و با لبخند گفت:
+جان دل محمد؟
_من میمیرم برات که.
چیزی نداریم تو یخچال کاش خرید میکردی.
+ای به چشم. چرا زودتر نگفتی؟
_حواسم نبود.
حالا بیا یه سیب بخور تا غذا آماده شه.
پیش دستی رو دادم دستش.
سیب رو از توش برداشت و یا گاز ازش خورد.
رفت سمت کتابایی که خرید
مشغولشون بود به غذا سر زدم
پخته بود
ظرفا رو تند گذاشتم رو میز و غذا رو کشیدم و صداش زدم
اومد نشست و مشغول شد
+به به چقدر خوشمزه شد
_نوش جانت عزیزم
+فاطمه خانوم
_جانم؟
+من بهم ماموریت خورده.فردا باید برم
با این جمله انگار همه ی خستگیا به مغزم هجوم اورد
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_شصت_و_شش یه دور دیگه وسایل تو کوله و چمدونمون رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشیم. چادرمو
#قسمت_صدو_شصت_و_هفت
گفتم:
_اه محمد شورشو در اوردی
اصلا خونه نیستی
تازه دو روز هم نشده که از خرمشهر برگشتیم
دوباره ماموریت چیه؟
پس من کی ببینمت؟
ببین محمد من ادمم دل دارم
دلم برات تنگ میشه میفهمی؟
یا من کلاسم یا تو سرکاری یا ماموریت.
اشکم در اومده بود به زور خودم رو کنترل کردم
_دلم تنگ شده برات ! تنگگگگ
چشماش رو خوشگل کرد و گفت:
+منم دلم برات تنگ میشه.
ولی خب چه میشه کرد؟
میتونم نرم مگه؟
+کی برمیگردی؟
_یه هفتس فکر کنم.
حالا بازم نمیدونم.
شما برو خونه مامان اینا
خونه نمون .
_چشم.
فقط قول بده زخم و زیلی نکنی خودتو.
مواظب باش
خودتو الکی پرت نکن جلو تیر ترقه
خندیدو
+ای به چشم
_قربون چشات.
+راستی؟
_جانم؟
+اون کتابا رو برات مرتب کردم.
به ترتیب اگه وقت داشتی یه نگاه بنداز.
_چشم
بقیه غذارو بدون حرف خوردیم.
منتظر بودم تموم شه جمع کنم بشورم که گفت:
+شما برو بخواب خسته ای.
من جمع میکنم.
از خدا خواسته بدون هیچ تعارفی رفتم تو اتاق و رو تخت ولو شدم.
وقتایی که ظرف میشست همه چی رو باهم تمیز میکرد.
گاز ، سینک، آشپزخونه.
خیلی خوشحال بودم از پیشنهادش.
نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد .
_
رو تخت تو اتاق خودم دراز کشیده بودم و کتاب میخوندم
چقدر صبر داشتن همسرهای شهدا .
چقدر قبطه میخورم به این همه از خودگذشتگیشون.
دلم میخواست وقتی محمد برمیگرده بگم همه ی کتاباشو خوندم.
دلم خیلی گرفته بود.
شخصیتایی که شهید میشدن هیچکدوم بی شباهت به شخصیت محمد نبودن
از شباهتشون ترسم میگرفت.
من نمیتونستم محمد رو از دست بدم
حتی از فکر کردن به اینکه محمد شهید شه وجودم درد میگرفت.
چشم هام رو بستم
خودم رو گذاشتم جای شخصیت داستان.
نمیتونستم ...
اصلا ...
نه واقعا نمیتونستم.
گریم گرفته بود
بدون صدا اشک میریختم.
از تخت پریدم پایین و یه هدفون گذاشتم گوشم و دوباره دراز کشیدم.
سعی کردم به چیزی فکر نکنم.
اصلا چه افکار احمقانه ای!
الان مگه کسی میتونست شهیدشه؟
چقدر دیوونم من.
یه اهنگ تقریبا شاد پلی کردم
بعد از ازدواجمون با اینکه محمد خودش با اهنگ مخالف بود ولی به من چیزی نمیگفت.
منم به احترامش جلوش اهنگ گوش نمیدادم.
هر از گاهی اگه دلم میگرفت میرفتم سراغ هدفون و این حرفا!
گوشیم رو گرفتم و زنگ زدم بهش.
جواب نداد.
چشمام رو بستم و حواسم رو دادم به موزیک.
با بالا پایین شدن تشک تختم چشم هام رو باز کردم.
محمد بود
از جا پریدم و نشستم رو تخت
_اهههه کی اومدی؟
خندیدو
+اول که سلام علیکم.
دوما که حال شما خوبه؟
سوما که همین الان.
_سلام عشق من.
وای دلم برات تنگ شده بود.
+منم خیلی .
بیا بریم خونه دیگه باید دوش بگیرم.
_نه بابا گفت به محمد بگو بمونه کارش دارم
+اوه اوه نگفتن چیکار؟
_نه.
+هیچی پس توبیخی خوردیم.
_نمیدونم.
محمد تو با رسولی چیکار کردی؟
اینم عاشق خودت کردی مرد؟
لا اله الا الله.
هی هر روز میگه اقا محمد نیومد
اقا محمد کجاس
هی فلان بهمان ....
خستم کردن به خدا
بیا بریم پایین یه چیزی بدم بخوری .
+من باید دوش بگیرم
_خب پس برو حموم واست لباس بیارم
+زشته اخه!
_پاشو برو لوس نشو.
خندید و با من اومد پایین.
رفت تو حمام.
لباساش و حوله رو بردم تو حمام براش گذاشتم
تا بیاد واسش همبرگر سرخ کردم
مامان بیمارستان بود .بابا هم طبق معمول پی کاراش.
زیتون و گوجه و خیارشور هم واسش گذاشتم کنار بشقابش.
نون رو هم از فریزر در اوردم تا یخش باز شه
از تو یخچالِ مامان چندتا پرتقال در اوردم و واسش اب گرفتم.
مامان رسید خونه.
وقتی فهمید محمد برگشته خیلی خوشحال شد.
رفت تو اتاقش تا لباساش رو عوض کنه.
رفتم سمت حموم ببینم چرا انقدر دیر کرده.
در رو باهم باز کردیم
با دیدن هم زدیم زیر خنده
مشغول خندیدن بودیم که مامان رسید و گفت:
+به به پسر گلم .
چه عجب ما چشممون به جمال شما روشن شد
محمد گفت:
+سلام مامان اختیار دارین این چه حرفیه
خوبین؟
به خدا دل خودمم تنگ شده براتون.
با شوق رفت سمت مامان و بهش دست داد.
مامان محکم بغلش کردو بوسید که گفتم :
_محمد غذات سرد میشه ها.
افتخار نمیدین؟
باهم خندیدن و پشت سر من وارد اشپزخونه شدن که محمد گفت :
_به به چه بو بَرَنگی راه انداختی.
نشست رو صندلی جلوی میز
مامان هم نشست کنارش.
بعد از اینکه تعارف هاشون رو تیکه پاره کردن محمد برای مامان لقمه گرفت که گفتم:
_عجب
خندیدو به من چشمک زد
واسه من هم لقمه گرفت و سمتم دراز کرد
ازش گرفتم و خوردم.
مامان گفت:
+اقا محمد تعریف کن برامون .
کجا بودین؟
کجاها رفتین؟
چیکارا کردین؟
گفتم:
_مامااان
بزار غذاشو بخوره بعد
من این همه با عشق غذا درست کردم براش.
مامان با لبخند از صندلی پاشد و گفت:
+خیلی خوب تنهاتون میزارم
راحت باشین.
محمد به احترامش بلند شد و گفت :
_عه میموندین خب
مامان از آشپزخونه رفت بیرون که محمد نشست.
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴#مسابقه_فرهنگی_قرآنی
🔴شرایط شرکت در مسابقه:👇
⚜عضویت در کانال #آلاچیق
⚜پاسخ صحیح به تمام سوالات
⭕️یک شب در میان ۲سوال ارسال خواهد شد
💥🔴لطفاً موقع ارسال جواب، بخشِ چندمِ سوالات ،رو هم مشخص کنید🔴💥
✅#بخش_دوم :
_1⃣ نام سوره ای که به معنای عیب جو است:
□غاشیه
□مطفّفین
□نازعات
□همزه
2⃣_بر اساس آیات ابتدایی سوره بقره
کدام یک از موارد زیر از صفات متقین است؟
الف_جهاد در راه خدا- صله رحم
-برپا داشتن نماز
ب_ایمان به غیب- به پا داشتن نماز_
انفاق در راه خدا
ج_صدقه دادن- ایمان به آخرت -جهاد در راه خدا
لطفاً...👇
#نامکامل
#نام پدر
#نام شهر خود را
به آیدی زیر ارسال بفرمایید 👇👇
@nilofarane56
💥((#5جایزه #100000تومانی))
💥((#5شارژ #10000تومانی))
#مسابقه_قرآنی
#ماه_مبارک_رمضان
@Alachiigh
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze6.mp3
3.98M
✅تندخوانی#جزء_ششم
(تحدیر)
🎙:استاد معتز آقایی
〰🌺🌺〰
✅دعای روز #ششم
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا، مرا در این ماه به خاطر نزدیک شدن به نافرمانی ات وامگذار و با تازیانه های انتقامت عذاب مکن و از موجبات خشمت دورم بدار،بحق احسان ونعمتهای بی شمار تو ای حد نهایی علاقه واشتیاق مشتاقان
〰🌺🌺〰
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف ❤️🙏
🙏💐التماس دعا
#کلام_نور
#جزء_خوانی
#ماه_مبارک_رمضان
@Alachiigh
🌹سردار شهید حبیب اله افتخاریان
ابوعمار🌹
🔸بانو سراجیان همسر شهید ابوعمار :
.
«وقتی عمار سه، چهار ساله بود، همسرم حبیبالله اکثر نیمهشبها از خانه بیرون میرفت. برایم سوال شده بود که او کجا میرود؟ یک شب که از او پرسیدم، گفت: میخواهی به تو بگویم؟ گفتم: بله. گفت: فقط اگر آمدی، نترس. بعد، یک شب با هم به یکی از قبرستانهای اصفهان رفتیم. در آنجا برق نبود؛ فضایی بزرگ و تاریک بود. دیدم که او، در انتهای قبرستان، برای خودش یک قبر کنده بود، که به داخل آن میرفت و از خدا طلب مغفرت میکرد.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴لطفاً ببینید و مراقبت کنید🔴
📲مادری که #رفتار بچهاش را قبل و بعد از داشتن #تبلت ثبت کرده!
#سواد_رسانه
#هوشیار_باشیم
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh