آلاچیق 🏡
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿 #ناحله #قسمت_سیزدهم محسن صداش
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿
#ناحله
#قسمت_چهاردهم
با شنیدن صدای مداح اشکام رو گونم لیز خورد
نمیدونم چم شده بود . دلم گرفته بود
اسم حضرت زهرا رو که شنیدم گریم شدت گرفت .
یه خورده که سبک شدم از جام بلند شدم
از نبود مصطفی که مطمئن شدم ،حرکت کردم سمت خونه .
وسط راه یه دربست گرفتمکه سریع تر برسم ...
هول ولا داشتم که نکنه بابا برسه خونه و من نباشم .
تو راه کلی دعا کردم و بلاخره رسیدم خونه . پول راننده رو حساب کردمو پیاده شدم
نفسمو حبس کردمو کلید و انداختم تو در .
در که باز شد و ماشین بابا رو ندیدم با عجله پریدم تو و درو بستم .
سر سه سوت رفتم بالا و در اتاقمو بستم و با عجله لباسامو عوض کردم و همه چیو ب حالت عادی برگردوندم
بعدش کتابامو پخش کردم رو زمین که بابام شک نکنه .
بعدشم رفتم سمت دسشویی .
به چشای پف کردم نگاه کردم و زدموسط پیشونیم .
وای اگه بابا منو اینجوری ببینه کلی سوال سرم آوار میشه
به ساعت نگاه کردم ۱۰ بود
دستم و پر آب سرد کردم و ریختم رو صورتم
از سردیش به خودم لرزیدمو برگشتم ب اتاق
کتاب و باز کردم و بی حوصله شروع کردم ب خوندش ....
یه فصل که تمومشد از خستگی رو تختم ولو شدم ...
ب سقف زل زده بودم و داشتم فکر میکردم که صدای قدمایی که از پله ها بالا میومد توجهم و جلب کرد.
حدس زدم بابام باشه.
چون حال و حوصله حرف زدن نداشتم چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم
دوبار به در اتاقم ضربه زد
الان دیگه مطمئن شده بودم پدرمه
جوابی ندادم. درو اروم باز کرد
چشام بسته بود ولی حضورش و کنارم حس میکردم
پتوم که تا شده روی تختم بود و پهن کرد روم
دستش و کشید رو موهام و چند لحظه بعد از اتاقم بیرون رفت
وقتی از رفتنش مطمئن شدم چشامو باز کردم
از جام پا نشدم ک سر و صدا ایجاد شه و بابام برگرده
گوشیم که روی میزم بود و ورداشتم
تلگرام و باز کردم
وقتی چشمم ب اسم مصطفی خورد
فکرم دوباره مشغول شد
میخواستم بهش پی ام بدم وحالشو بپرسم ولی غرورم بهم این اجازه رو نمیداد
بیخیال شدم
رفتم تو گالری گوشیم
هزار بار تا حالا عکسامو دیده بودم ولی هی از نو میدیدمشون هر کدوم از عکسامو چند ثانیه نگاه میکردم ومیرفتم عکس بعدی
رسیدم ب عکسی که از بنره گرفته بودم و خیلی اتفاقی محسن و محمد توش افتادن
با ناراحتی ب عکس خیره شدم
چرا باهاشون اینجوری حرف زدم ؟
یخورده زیاده روی کرده بودم مثه اینکه
ولی هرچی گفتم اونقدر وحشتناک نبود که حال محمد اینطور بد شد
یهو یاد حرف محسن افتادم گفته بود تازه عمل کرده
متوجه لینک هیاتشون رو بنر شدم .
لینک و تو تلگرام زدم
که فایل صوتی مراسم ودانلود کنم
با خوشحالی از اینکه پیداش کردم زدم تا دانلود شه
از قسمت اطلاعات کانال آی دی پیج اینستاشونو گرفتم و بازش کردم
داشتم پستاشونو نگاه میکردم
چشمم ب عکسای دسته جمعیشون خورد
با چشام دنبال چهره های آشنا گشتم
که قیافه محسن ب چشمم خورد
رو عکس زدم تا ببینم کسی تگ شده یا ن ...
که دیدم بله!!
رو آی دیش زدمو وارد پیجش شدم
با دیدن عکساش پوکر فیس شدم .
چه شاخ پندار !
پسره ی از خود راضی!
یه پستشو باز کردمو رفتم زیر کامنتاش و شروع کردم به خوندم .
چقد زیاده .
چرا اسم همشونم محمده .
اصن طبق اماری ک گرفتن بین هر پنج تا پسر چهار تاشون محمدن که رفقاشون ممد صداشون میکنن
دونه دونه داشتم میخوندم و میخندیدم که یه کامنت نظرمو جلب کرد .
_چند بار بگم نزار عکساتو ملت غش میرن میمیرن خونشون میوفته گردن تو .ای بابا !!(چندتا اموجی خنده هم گذاشته بود )
محسنم اینجوری جوابشو داده بود
+ اوه حاجی خواهشا شما حرص نخور واس قلبت خوب نیسا . پس میوفتی.
حدس زدم همین محمد باشه ...
پیجشو باز کردم و یه لحظه با دیدن اخرین پستش چشام از کاسه زد بیرون ....
وقتی مطمئن شدم عکس قرانیه که لای پالتوش گذاشته ام با تعجب بیشتر رفتم کپشن وخوندم:
شکستن دل
به شکستن استخوان دنده می ماند
از بیرون همه چیز
رو به راه است
امـــا
هر نفسی که می کشی
دردی ست که می کشی . . .
پ.ن:گاهی وقتا ناخواسته یه حرفایی و میزنیم که نباید بزنیم
یه جمله ساده که واسه خودمون چندان مهم نیست گاهی اوقات میتونه قلب شیشه ای ادمای اطرافمونو بشکنه
مراقب رفتارمون باشیم...
دل شکستن تاوان داره مخصوصا اگه
پیش مادرت ازت شکایتت و بکنن....
حال دلمون ناخوشه رفقا التماس دعای زیاد
یاحق
چند بار این چند خط و خوندم
پست و نیم ساعت پیش گذاشه بود
یه لبخند شیرین نشست رو لبام
نمیدونم چرا ولی خوشحال شده بودم با اینکه حس میکردم خیلی ازش بدم میاد
شخصیت عجیبی داشت ازش سر در نمیاوردم
ب وضوح ترس و تو چهره ش حس کردم وقتی که اونجوری باش حرف زدم
ولی ترس از چی ؟
همچی عجیب بود برام
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴💥پویش همگانی چله قرائت حدیث کساء به نیت فرج
🙏خواهی دید که برایت جبران خواهد کرد!
🔸آغاز: شنبه ۴ آذرماه ۱۴۰۲
🔹پایان: ۱۳ دی ماه ۱۴۰۲ مصادف با سالروز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها
#نشر_دهیم🙏
#حدیث_کساء
#حاجت_روایی
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
@Alachiigh
🌹شهید مصطفی شمسا🌹
➖انفاق با قرآن
✍ برای بچهها شکلات آورده بودن. مصطفی میگفت: هر کس شکلاتش رو به من بده، براش قرآن میخونم!
🔹 هر چی اصرار کردیم که اونها رو برای چی جمع میکنه، چیزی نگفت! منم گفتم: بهشرطیکه برای من سوره یاسین بخونی.
💥 مدتی بعد به دیدار خانواده شهیدی در بوشهر رفتیم. وضع مالی مصطفی طوری نبود که بتونه برای اونها چیزی بخره. شکلاتها رو درآورد و به بچهها داد. خجالت کشیدم از اینکه گفته بودم برام سوره یاسین بخونه!
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌🔴 آخــــــر خــــــــــط روحــــــــــــــــــانی؛
🔻به روایــــــت سردبیــــــــر هـــــــــممیــــــــهن
✖️روزنامه هممیهن،
✖️در حالی سخنان مغالطهآمیز و طلبکارانه حسن روحانی را تیتر یک خود کرد، که سردبیر این روزنامه قبلا تاکید کرده بود،
✖️روحانی برای مذاکره به هر قیمت با آمریکا، قیمت بنزین را سه برابر کرده بود تا مردم را عصبانی کند و به نظام فشار بیاورد.
✖️روزنامه هممیهن پنجشنبه گذشته، تیتر اول خود را به سخنان روحانی اختصاص داد و ذیل تیتر «هنوز آخر خط نیستیم»، نوشت:
✖️«حسن روحانی، رئیسجمهوری پیشین که اخیراً کاندیداتوری خود را برای شرکت در انتخابات مجلس خبرگان رهبری اعلام کرده، در جدیدترین سخنرانیاش درباره دلایل این تصمیم گفت:
❌سال ۹۸ و ۱۴۰۰ که دیدیم کاری کردند که شرکتکننده بسیار کم شد.
❌ظاهراً بعد از ۹۸ فکر کردند که آب از سرشان گذشته و مهم نیست شرکتکننده کم باشد یا زیاد.
❌کار خودشان را شدیدتر در ۱۴۰۰ انجام دادند.
❌هدف آنها این است که اصلاحطلبان و اعتدالیون قهر کنند و همه کنار بروند.
❌تحلیل طیف اقلیت این بود که من در انتخابات شرکت نمیکنم.
❌با این حال، آن طیف اقلیت دچار تعجب شد که من ثبتنام کردم.»
✖️اهمیت دادن هممیهن به فرافکنی و فرار به جلو آقای روحانی در حالی است،
✖️که وی پس از بیصداقتی و دهنکجی به مردم در موارد متعدد مدیریتی،
✖️به آخر خط رسید و سقوط محبوبیت رئیس دولت به زیر شش درصد در تمام نظرسنجیهای دولتی را به عنوان یک رکورد به نام خود ثبت کرد.
✖️سردبیر فعلی نشریه هممیهن، درباره نگاه و رفتار روحانی با مردم، ۱۶ آذر ۱۳۹۸ به سایت انصافنیوز گفته بود:
❌«چرا روحانی چهار روز قبل از گرانی بنزین آنگونه سخنرانی میکند؟
❌کدام رئیسجمهور اعلام کرده بود که فلان قدر کسری بودجه داریم؟
❌آقای روحانی در یزد از کسری بودجه گفت و یکسری حملات هم به رئیسی انجام داد.
❌همین روش را در کرمان به شکلی دیگر ادامه داد.
❌مهمتر از همه اینها اعلام کرد به توافقات پشتپرده هم پایبند است؛
❌همه اینها، یعنی روحانی میخواهد به هر قیمتی شده،
❌دوباره با آمریکا مذاکره کند.
❌اینجا بود که #قمار کرد.
❌وقتی دید چیزی دستش ندارد،
❌بنزین را گران کرد تا جامعه به شرایط اقتصادی واکنش نشان دهد؛
❌فشار از پایین اتفاق بیفتد تا در بالا چانهزنی کنند که مذاکره انجام شود.
❌میگویند وزیر اطلاعات در جلسه دولت هشدار داده اگر بنزین را گران کنید،
❌جامعه بههم میریزد،
❌و روحانی #خندیده است.
❌اینکه میگویند گران کردن بنزین تصمیم غیرکارشناسی و اطلاعرسانی آن هم غلط بوده؛
❌اتفاقاً از نظر روحانی، تصمیم هم کارشناسی بوده و هم نحوه اطلاعرسانی- در واقع اطلاعنرسانی- درست بوده،
❌تا جامعه بیشتر #عصبانی شود!»
✍ #محمد_ایمانی
#عموفیدل
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😏⭕️#آزادی_بیان از که آموختی؟ از زیباکلام...
زیبا کلام در حاشیه مناظره «جمهوری اسلامی ایران و ایالات متحده آمریکا» در دانشگاه یزد، در پاسخ به پلاکارد "آقای دکتر، آمریکا ستیزی بسیج لندن را چه کنیم؟" آن را پاره کرد.
#زیباکلام
#صهیونیست
@Alachiigh
⭕️بازهم اصلاحطلبانِ پیاده نظام دشمن!
⭕️نوچههای اصلاحات و بعضاً مذهبی های صورتی بیخرد دارن هشتگ #تونل_وحشت رو در کنار این عکس مینویسن!!
یه جوری که مخاطب فکر کنه این افراد قراره خانومهای بیحجاب رو تو این راهرو کتک بزنن! و مسیر رو هموار میکنن برای اینکه دشمن یه کشتهسازی جدید بکنه و بندازه گردن نظام، و وقتی شایعاتی درباره کتک زدن باشه، باورش سادهتر میشه!
در حالی که فعالیت این خانومها به این شکله که با مهربانانهترین ادبیات فقط یه تذکر میدن! حتی بعضاً دیده شده سلطیههای ز ز آ بهشون توهین میکنن اما اینها کارشون فقط تذکره اونم خیلی مهربانانه! سادهترین کاری که میشه کرد!
گفتین گشت ارشاد نباشه و کار فرهنگی انجام بشه. خب اینم یک نوع کار فرهنگیه دیگه. مشکل اینه که کلیدواژه «کار فرهنگی» که اونو چماق کردین و بر سر هم اقدامی میکوبید دروغی بیش نیست و هیچ اعتقادی به همون هم ندارید.
فقط روتون نمیشه داد بزنین و بگین ولنگاری در جامعه مطلوب شماست!
وگرنه در عمل با بهانه های مختلف به هر اقدام مثبتی حمله میکنید .
از متولیان این طرح تشکر میکنیم که صدای اعتراض این جماعت بهانه گیر منفعل رو درآوردند.
#حجاب
#مترو
#سعیدیسم
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿 #ناحله #قسمت_چهاردهم با شنیدن
#ناحله
#قسمت_پانزدهم
پلکام سنگین شده بود
گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمام و بستم خوابم برد
_
مثه همیشه با صدای مادرم بیدار شدم واسه نماز
نمازم و که خوندم
کتابام و ریختمتوکیفم
لباسم و پوشیدم و یه صبحانه مفصلم خودمو مهمون کردم
انرژی روزای قبل و نداشتم
ی چیزی رو قلبم سنگینی میکرد ....
رسیدم مدرسه
از زنگ اول تا اخر از کلاس بیرون نرفتم.حوصله حرف زدن با هیچکیم نداشتم
به زوررر ۵ ساعت کلاس و تحمل کردم
این ساعت لعنتیم بازیش گرفته بودد
انگار عقربه هاش تکون نمیخورد
خلاصه انقدری ب این ساعت نگاه کردم ک صدای زنگ و شنیدم
مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم
اولین تاکسی که دیدم و کرایه کردمو برگشتم خونه
بوی خوش غذا مثه دفعه های قبل منو ب وجد نیاورد
مسیرمم مستقیم ب اتاقم کشیده شد
لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم
نمیدونستم دنبال چیم
کلافه بودم و غرق افکار مختلف
رشته افکارم با ورود مادرم ب اتاق گسسته شد
مامان:دختر خوشگلم چرا غمبرک زده ؟
یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم و از جام بلند شدم
بوسش کردم و گفتم :سلااام
+سلام عزیزمم.چته چرا پکری ؟
بدو بیا ناهار بخوریم
بعدش کمکم کن واسه امشب
_امشب چ خبره؟
+مهمون داریم
_مهمون ؟
+اره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون
تا اینو شنیدم انگاری ی سطل اب رو سرم ریختن
آخه الان ؟
حداقل خداکنه مصطفی نیاد همراهشون،حس میکردم دیگه حوصله اشو ندارم
با مادرم رفتم و نشستم سر میز
پدرم با لبخند بهمون سلام کرد
بیشتر از دوتا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت
معذرت خواستم و برگشتم به اتاقم
تا ساعت ۵ درس خوندم
وقتی دیگه خیلی خسته شدم
خوابیدم
فاااطمهههههه پاشووو دیگههه
مثلا قرار بود کمکم کنییی
دارن میاااان عمواینااا
هنوووز تو خوابیییی
ب سختی دست مادرم و گرفتم و بلند شدم
بعد از خوندن نمازم
مادرم شوتم کرد حموم
سردی آب باعث شد خواب از سرم بپره
۲۰ دیقه بعد اومدم بیرون
مادرم رو تختم برام لباس گذاشته بودم
با تعجب داشتم ب کارای عجیبش فکر میکردم امشب چرا اینطوری میکرد ؟
موهای بلندم و خشک کردم و بافتمشون
رفتم سراغ لباسا
ی پیراهن بلند سفید
که از ارنج تا مچش طرح داشت و روی مچش پاپیون مشکی زده بود
بلندیش تا پایین زانوم بود
جلوی پیراهن تا روی شکمم دکمه مشکی زده بود
پیراهن رو کمرمم تنگ میشد
در کل خیلی خوب رو تنم نشست
ی شلوار و شال مشکیم برام گذاشته بود
شالم و ساده رو سرم انداختم و یه طرفش و روی دوشم انداختم
داشتم میرفتم بیرون ک مامانم همون زمان اومد داخل اتاقم
+عافیت باشه عزیزکم. چ خوشگل شدیی.
صورتم و چرخوند وگفت
+فقط یکم روحیی یه چیزی بزن ب صورتت.دست بندتم بزار
_مامان جان قضیه چیه چرا همچین میکنی
مگه غریبه ان مهمونامون ؟
خوبه همیشه خونه همیم
مامانم تا خواست حرف بزنه صدای زنگ آیفون در اومد
براهمین گفت عهه اومدن
بعد با عجله رفت
پوکر ب رفتنش خیره موندم
یخورده کرم ب صورتم زدم
شالم و مرتب کردم
ادکلنمم از رو میز برداشتم
یخورده ب خودم زدم و با آرامشی ساختگی رفتم پایین
صدای خنده های عمو رضا و بابا ب گوشم رسید
با خوشحالی از اینکه صدای مصطفی و نشنیدم رفتم بینشون
بلند سلام کردم
عمو مثه همیشه با خوشرویی گفت: بح بح سلام دختر گلمم چطورییی
_خداروشکرر شما خوبین ؟
با اومدن خانومش نتونست ادامه بده
زن عمو با مهربونی اومدو محکم بغلم کرد
+سلاممم عزیزدلممم دلم برات تنگ شدهه بود
سعی کردم مثه خودش گرم بگیرم
_قربونتون برممم دل منم تنگ شده بود براتون
واقعا دلم تنگ شده بود؟!
خلاصه بعد سلام و احوال پرسی
من رفتم آشپزخونه و اوناهم با استقبال مامان و بابا نشستن
همینطوری ک داشتم به چیزایی که مادرم درست کرده بود نگاه میکردم
یهو شنیدم ک پدرم پرسید: آقا مصطفی کو چرا نیومدد ؟
مادرش جواب داد: میاد الان جایی کار داشت
با شنیدن حرفش
نفس عمیق کشیدم ...
براشون چای و شیرینی بردم و دوباره نشستم تو اشپزخونه
دلم نمیخواست چشمام ب چشم عمو رضا بیافته یجورایی ازش خجالت میکشیدم
جز خوبی ازش ندیده بودم
ولی نمیتونستم اونی باشم ک میخواد
دوباره صدای ایفون در اومد و بابام رفت بیرون
استرس داشتم و قلبم تند میزد
با شنیدن صدای مصطفی و احوال پرسیش بامادرم استرسم بیشتر شد
دستام یخ کرد
حالی که داشتم خودمو هم ب تعجب انداخته بود
توهمون حال ب سر میبردم ک
مادر مصطفی اومد داخل آشپزخونه و گفت:
عزیزم چیزی شده ؟دلخوری ازمون ؟ چرا نمیای پیشمون بشینی ؟
مگه ما چقدر دختر خوشگلمونو میبینیم ؟
شرمنده نگاش کردم و گفتم :ن بابا این چ حرفیه
ببخشید منو یخورده سرم درد میکرد
+چرا عزیزم نکنه داری سرما میخوری ؟
_نمیدونم شاید سعی کردم دیگه ضایع تر این رفتار نکنم
واسه همین بحث وعوض کردم و همراش رفتیم بیرون
نگام افتاد به مصطفی که کنار پدرم نشسته بود
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 عوارض مصرف پفک ...
قابل توجه کسانیکه پفک می خورند و برای کودکان خود نیز پفک میخرند !
👈🏻 چسبندگی پفک تا هفت نوبت مسواک هم تمیز نمی شود و موجب بی اشتهایی میشود
#تغذیه
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید حمید باکری🌹
یکم آذر ۱۳۳۴، در شهرستان میاندوآب چشم به جهان گشود. پدرش فیض اله و مادرش اقدس نام داشت که وقتی حمید یک سالش بود، در اثر سانحه رانندگی فوت کرد. وی تا پایان دوره منوسطه تحصیل کرد و موفق به اخذ دیپلم شد.
سال ۱۳۵۸ ازدواج کرد که ثمره آن یک پسر و یک دختر بود. با آغاز جنگ تحمیلی عراق بر علیه ایران، همگام و همراه با برادر بزرگوارش مهدی، به عنوان پاسدار عازم میدان نبرد حق علیه باطل گشت و جانفشانیهای بسیاری از خود به نمایش گذارد تا اینکه ششم اسفند سال ۱۳۶۲ با سمت معاون لشکر ۳۱ عاشورا در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید
اما تاکنون اثری از پیکر مطهر ایشان به دست نیامده است
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
⭕️روبیکا یعنی نداشتن اراده جدی برای سالم سازی فضای مجازی کشور
🔹سال هاست که شاهد یک فضای #سکولاریزه در فضای مجازی کشور هستیم. فضایی که در پی قبح زدایی از گناه، فساد اخلاقی و فحشا است.
🔹همچنین سال هاست که نسبت به این فضا که تبدیل به #قتلگاه خانواده ها، جوانان و نوجوانان شده، هشدار داده شده است.
🔹حقیقت ماجرا این است که نه یک دستگاه یا مسئول خاص بلکه دستگاه ها و نهادهای گوناگون کشور در این زمینه کوتاهی داشته اند و هر کدام به اندازه خود باید بابت ضربات عمیق وارد شده از فضای مجازی یله و رها پاسخگو باشند.
⚠️ از طرفی، #روبیکا مشت نمونه خروار و مثال خوبی برای نشان دادن این موضوع است که آن #اراده_جدی از سوی برخی مسئولین کشور برای اصلاح وضعیت فضای مجازی کشور و استانداردسازی آن بر اساس مبانی دینی و محکمات انقلاب وجود ندارد.
🔹دیگر روبیکا که مثل اینستاگرام و تلگرام، فرسنگ ها آن طرف تر اداره نمی شود، بلکه همین کنار دست خودمان مشغول فاسد کردن جامعه و استحاله فرهنگی است!
#نه_به_ولنگاری_مجازی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 رهبر انقلاب اسلامی:
#بسیج نگاه میکند ببیند که این حرکت عمومی انقلاب و نظام از مسیرِ درست منحرف نشود؛ مراقب است که انحراف به وجود نیاید؛ هر جا انحرافی مشاهده شد، بسیج در مقابل آن می ایستد.
🌺 پنجم آذرماه، سالروز تشکیل بسیج مستضعفان گرامی باد.
#بسیج_امید_ملت_ایران
#هفته_بسیج
@Alachiigh
🔴 باز این غلام کپی دهنشو باز کرد...
🔻یکی این حرفو میزنه؛
✖️که خودش دل و جیگر داشته باشه!
✖️نه تویی که زنگ جمهوری اسلامی رو نزده،
✖️فلنگو بستی به یک کشور دیگه!
✖️میموندی هم کسی باهات کاری نداشت.
❌نکونام و قلعه نوعی هم، همصدا شدن
با براندازا!
✖️چکارشون کردند؟
✖️نکونام الان سرمربی استقلاله با قرار داد ۹۰ میلیاردی!
✖️قلعه نوعی هم سرمربی تیم ملیه!
@Alachiigh
👆❌این آقا وزیر دولت جمهوری اسلامیه یا دولت پهلوی⁉️
اقای رئیسی این اقای پرحاشیه وزیر شماست و ما هنوز نفهمیدیم با این اعتقادات در دولت شما چه میکند...
💥برسد به دست رئیس جمهور
#عزل_ضرغامی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_پانزدهم پلکام سنگین شده بود گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمام و بستم خوابم برد _ مثه
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ
#ناحله
#قسمت_شانزدهم
چهرش خیلی جذاب تر شده بود
مثه همیشهه تیپش عالی بود
یه نفس عمیق کشیدم
جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد
و ازجاش بلند شد
خیلی محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابش و دادم
ولی رفتارش فرق کرده بود
دیگه نگام نکرد
نشستم پیش مامانم
و زل زدم ب ناخنام
دلم میخواست بزنم خودمو
الان ک رفتارش باهام عوض شده بود میخواستم مثه قبل رفتار کنه
معلوم نبود چم شده
یخورده با مادرش حرف زدم که
عمو رضا گفت :
+ خب چ خبر عروس گلم ؟ با درسا چ میکنی ؟
دلم هری ریخت و نگام برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد
یه لبخند مرموزیم رو لباش بود
جواب دادم:
_هیچی دیگه فعلا همش اضطرابه برام
+نگران نباش کنکورت و میدی تموم میشه.
برگشت سمت پدرم و گفت :
+احمدجان میخوام ازت یه اجازه ای بگیرم
بابا:
+ بفرما داداش؟
_میخوام اجازه بدی دخترمون و رسما عروس خودمون کنیم
بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد
دستام از ترس میلرزید
دوباره ب مصطفی نگا کردم
نگاهش نافذ بود
خیلی بد نگام میکرد
حس میکردم سعی داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذرع
بابام ک سکوتم و دید به عمو رضاگفت :
+از دخترتون بپرسین
هرچی اون بخواده دیگه
عمورضا خواست جواب بده که
مصطفی با مادرم صحبت و شروع کرد و ب کل بحث و عوض کرد
وقتی دیدمهمه حواسشون پرت شد
رفتم بالا
ولی سنگینی نگاه مصطفی و به خوبی حس میکردم
رو تختم نشستم و دستم و گرفتم ب سرم
نمیدونم چن دیقه گذشت ک
یکی ب در اتاقم ضربه زد
با تعجب رفتم و در و باز کردم
با دیدن چهره ی مصطفی تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم
از جام تکون نخوردم ک گفت :
+میخوای همینجا نگهم داری؟
رفتم کنار که اومد تو اتاق
نشست رو تخت و ب در و دیوار نگاه کرد
دست ب سینه ب قیافه حق ب جانبش نگاه کردم
بعد چند لحظه گفت :
+دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام .واسه اینکه ی جاهایی تو کارت دخالت کردم ک حقش و نداشتم
در کل اگه زودتر میگفتی نقشی ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدی
و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسی نمیتونه تورو مجبور ب کاری کنه
ی لبخند مرموزم پشت بند حرفش نشست رو لبش
از جاش بلند شد و همینطور ک داشت میرفت بیرون ادامه داد :
+ گفتن بهت بگم بیای شام
سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابش و بدم
ب نظر میرسید خیلی بهش برخورده بود
خو ب من چه
اصن بهتر شد
ولی ن گناه داره نباید دلشو بشکنم
خلاصه ب هزار زحمت ب افکارم خاتمه دادم و رفتم پایین
انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست
نگاهشون پر از تردید شده بود
سعی کردم خودمو نبازم.
بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد
شام و خوردیم وقتی ظرفا و جمع کردیم
عمو رضا صدام زد
رفتم پیشش
کسی اطرافمون نبود
با لحن آرومش گفت :
+ دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده ؟
_نه این چ حرفیه
+خب خداروشکر
یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد:
+اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی ب هر دلیلی به من بگو
اذیتت نمیکنم
سرم و انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم:
_عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم ک بخوام ب ازدواج فکر کنم
حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثه من
دیگه نمیدونستم چی بگمسکوت کردم ک خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث و بستیم و رفتم تو جمع نشستیم .
تمام مدت فکرم جای دیگه بود
وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن ب خودم اومدم.
شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم
زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد
عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد
خداروشکر با درک بالایی ک داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد
اخرین نفر مصطفی بود
بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم
بعد از چند لحظه مکث ک توجه همه رو جلب کرده بود
با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد
و رفت
با خودمگفتمکاش میشد همچی ی جور دیگه بود
مصطفی هم منو مثه خواهرش میدونست و همچی شکل سابق و به خودش میگرفت .دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم
واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم
بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت
خیلی برام جالب و عجیب بود
تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست
اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود
ولی خودم ب خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداش و یا چهره جذابش!!
سرم و اوردم بالا چشمام ب عقربه های ساعت خوشگلم افتاد ک هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن
ساعت صفر عاشقی !!
ی پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعت و همون زمان یکی بهت فکر میکنه
@Alachiigh
کانال جنت الحسین_۲۰۲۳_۱۱_۲۶_۰۸_۳۸_۱۰_۷۷۹.mp3
4.26M
🏴┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄🏴
🙏صلی الله علیها یا فاطمه الزهرا 🤚🖤💔
یه نگاه کن به حالم
که دل من شکسته...
🎤 حاج سید رضا نریمانی
#بسیار_عالی👌
خیلی التماس دعا دارم از همه عزیزانم🙏
#هیئت_مجازی
#ایامفاطمیه
@Alachiigh
🌹شهید مهدی زین الدین🌹
✍ﺣﺴﺎﺳﯿﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﮐﺒﺎﺏ... ﺣﺎﻟﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﻣﯽ ﺷﺪ!ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﮐﺒﺎب ﺣﺴﺎﺳﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﯾﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ چاشنی ﻣﯿﻦ ﻓﺴﻔرﯼ ﻋﻤﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻟﻮ ﻧﺮﻩ ﻣﯿﻦ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺷﮑمش ﻭ ﺫﺭﻩ ﺫﺭه کباب ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺩﺍﺩﯼ ﻧﻤﯽ ﺯﺩ و ﻓﻘﻂ ﺑﻮﯼ گوﺷﺖ ﮐﺒﺎﺏ ﺷﺪﻩ به مشامت میرسید؛ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮ ﺣﺴﺎﺱ نمیشدی؟؟
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌❌ به عمل کار برآید...
🔻پرده اول: عبرتِ تاریخ
🔸در تاریخ آمده است که امام حسین علیهالسلام در راه عزیمت به کربلا از عبیدالله بن حر جعفی درخواست کمک و یاری می نماید که وی به بهانه های واهی از این کار امتناع می کند ولی در ظاهر و بصورت کلامی به ایشان احترام میگذارد و پس از اصرار امام علیهالسلام در نهایت اسب و شمشیر خود را به حضرت پیشنهاد می دهد امّا خود پا به میدانِ عمل نمی گذارد که امام حسین علیهالسلام وی را مورد عتاب و خطاب قرار می دهد که امروز نیاز به حرف نیست بلکه این امتحانی است که خود عملاً در صحنه نبرد با ظلم حضور داشته باشی. (نقل به مضمون)
🔹پرده دوم: نبرد فلسطین با رژیم صهیونیستی
🔸اردوغان:جامعه جهانی در مقابله با وحشی گری اسرائیل شکست خورد❗️
🔹عملکرد این روزهای اردوغان در همراهی زبانی با فلسطین و کمک های عملی به رژیم غاصب صهیونیستی (تجارت سوخت و مواد غذایی) انسان را به یاد وقایع تاریخی مذکور می اندازد. کیست که نداند که اگر کشورهای دنیا بجز حرف زدن اقدام عملی در مقابله با رژیم کودک کش صهیونیستی انجام داده بودند نه می توانست این همه جنایت کند و نه حتی میتوانست به حیات خود ادامه دهد و اقدام عملی یعنی همان چیزی که رهبرمعظم انقلاب و سیدحسن نصرالله فرمودند؛ «قطع روابط اقتصادی و سیاسی با رژیم صهیونیستی».
🔺به نظر میرسد فقط ایران و جبهه مقاومت در یمن و لبنان و عراق هستند که نشان دادند عملا حامی فلسطین هستند و موضع گیری های ظاهری اردوغان و امثال اردوغان در برخی کشورهای دیگر و خنجر از پشت زدن به فلسطین انسان را به یاد این شعر زیبای سعدی می اندازد که: «سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی | به عمل کار برآید به سخندانی نیست»
✍مهدی یزدان پناه
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
@Alachiigh