eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهیدسیدمرتضی آوینی🌹 بدجوری زخمی شده بود! رفتم بالا سرش! نفس نفس می زد! پرسیدم آقا سید زنده ای؟! گفت:هنوز نه! خشکم زد! تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره! اون زنده بودن رو توی شهادت می دید و دیدارِ یار و من...! ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
مسابقه بزرگ مجازی □مسیر تحول□ همزمان با دهه مبارک فجر و سالگرد پیروزی انقلاب منابع آزمون: سخنرانی امام ‌ خامنه‌ای"مدظله‌العالی"در دی ماه ۱۴۰۲ با موضوع انتخابات و زمان شرکت: ۱۸بهمن ماه الی ۲۲ بهمن ۱۴۰۲ برای کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه به آیدی @Jahangiri_76 مراجعه فرمایید.
❌⭕️ هر بار گرونی میشه یه عده میگن از هویدا یاد بگیرید و خودکار معروفشو مثال میزنند. دوستان یکبار برای همیشه، در پنج سال آخر لوازم تحریر ۵۰۰ درصد گران شده بود.( روزنامه اطلاعات، ۱۳۵۷/۶/۲۵) وضع دولت خوب نیست و سفره مردم همچنان کوچکتر میشود، ولی لطفا طرفداران پهلوی و اصلاح طلبان مزه نریزند چون هم وضع زمان پهلوی افتضاح بود و فیلم های اعتراف شاه و اطرافیانش موجود است که میگویند وضع خراب است ، هم زمان روحانی را دیدیم که چه شد، هم حتی زمان خاتمی که وقتی دوره ۸ ساله اش تمام شد، فیلم تبلیغاتی آقای هاشمی موجوده که نشستن و به حال مردمی که در فیلم تبلیغاتیش میگویند ما نمیتونیم گوشت تهیه کنیم و اجاره خونه بدیم و... گریه میکند. ما متاسفانه حافظه ی تاریخی ضعیفی داریم و زندگی ۲۰ سال قبل خودمون را هم فراموش کردیم که چه چیزهای آرزوی ما بود و الان خیلی از آن آرزوها برایمان عادی شده است و از این ضعف حافظه ، عزیزان برانداز تا اصلاح طلب که رسانه بلد هستن، سواستفاده میکنند. پس اگر جناحی نیستیم و حق محوریم، هم به دولت فعلی بگوییم وضعیت معیشتی مردم خوب نیست و این قیمت ها هیچ توجیهی ندارد، هم به طرفداران اصلاحات و پهلوی بگوییم شما هم وضعتان تعریفی نداشت و از هول حلیم در دیگ نیفتیم. @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#عشقینه #ناحلہ #قسمت_نودو_یڪ مامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت: +تو جای پسر منی .بخور اینارو خ
فاطمه اومد نزدیکتر با چشم هایی که داشتن از کاسه در میومدن بهم ‌نگاه کردو +ولی اینطور بیشتر نگران شد با تعجب نگاهش کردم و از لحن مهربونش دلم گرم شد. یه خورره مکث کرد و گف +سلام چشم ازش برنداشتم و گفتم _سلام به ریحانه که نگفتید؟ دقیق شدو گفت: +نگفتم.ولی میخوام بگم _میشه لطف کنید نگیدبهش؟ خواهش میکنم شوهرش هم درس داره هم کار... برادرم هم نمیتونه .... خجالت میکشیدم جلوی مامانش باهاش حرف بزنم. بعد از ی خورده مکث گف _ببخشید منو ولی نمیتونم نگم بهش. اون به شما خیلی وابستس با اینکه دلم نمیخواست ریحانه الان بفهمه ولی به ناچار چیزی نگفتم. رو کردم سمت مامانش که یه لبخند کش داری رو لبش بود. دوباره صورتم جمع شد.‌ گفتم: _من شرمندم واقعا باعث زحمت شماهم شدم دوباره خواستم برگردم سمت فاطمه که گردنم بی اراده از درد خم شد خیلی سخت گفتم: _ممنون از لطفی که به خواهرم دارین .... نمیتونستم لبخندمو پنهون کنم بی اراده لبخند رو لبام بود و شاید حتی هر دقیقه عمیق تر هم میشد. مخصوصا وقتی که به فاطمه نگاه میکردم قیافه پر از استرسش منو یاد ریحانه مینداخت. با تفاوت اینکه نگرانی ریحانه همیشه با غرغر همراه بود ولی فقط تو چهره ی فاطمه اضطراب دیده میشد. تو افکار خودم بودم غافل از وجود محسن . جواب سوال های مامان فاطمه رو دادم و دوباره تو حال خودم غرق شدم که دیدم ی نفر بالش زیر گردنمو خوابونده مامان فاطمه بود عجیب بود واسم که گف: +نباید اینجوری بشینی تکیه بده انقد سخت نگیر. جلوم یه لیوان گرفت سرم رو یخورده عقب کشیدم که باعث شد دوباره اون درد وحشتناکو تو کتفم حس کنم یاد رفتارای مامان و ریحانه افتادم. چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود. مامانش خندید و گف: +تو جای پسر منی . دیگه نفهمیدم حرفاشو. فقط نمیفهمیدم چرا این لبخند از رو لبام محو نمیشد... مامانش ازم خداحافظی کرد و رفت بیرون. منم جوابش رو دادم فاطمه پشت سرش حرکت کرد که پر چادرش گیر کرد به گوشه ی تختم. انگشتایی که هی سعی میکرد تو آستین چادرش پنهون کنه اومدن بیرون و چادرشو کشید ‌. از کارای عجله ایش خندم میگرفت. به نظر آدم آرومی میرسید. ولی دلیلی برای توجیه این رفتارش نداشتم فقط از کارش خندم گرفته بود. سعی کردم که مشخص نشه دارم میخندم تا خجالت نکشه... چادرش رو مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون ک گفتم: _بازم ممنونم ازتون. یه خواهش میکنم خشک گفت و از اتاق رفت بیرون. حس بهتری داشتم. شاید یه حس بهتر از بهتر. درد کتفم رو یادم رفته بود خواستم یه نفس عمیق بکشم که دوباره سمت چپ شونم تیر کشید. ابروهام تو هم گره خورد و گفتم _اه. محسن که با غضب نگاه میکرد از جاش پا شد و اومد سمتم. +چطور خوب شدی باهاش؟ _رفتارم ک تغییری نکرده که. +چرا کرده خودت متوجه نیستی راست میگفت. رفتارم باهاش خیلی تغییر کرده بود. ولی باز هم با این وجود انکارش کردم وبرای خودم درد و شرایط رو بهونه کردم و گفتم : _نه فکر میکنی! اینجوری نیست. فقط یه ذره حالم خوب نیست. محسن برو ب پرستار بگو بیاد یه آرامبخش بزنه حالم بد شده دوباره. محسن شونشو انداخت بالا و گفت: +ان شالله . این رو گفت و از اتاق رفت بیرون. نمیدونستم چم شده بود. ولی قیافه فاطمه از یادم نمیرفت و همش پنهون کردن انگشتش تو استین چادرش منو به خنده وا میداشت. ___ از بیمارستان مرخص شده بودم. محسن منو از تهران اورده بود شمال و تو خونه رو زمین دراز کشیده بودم. یه سری داروی آرامبخش میخوردم که شب ها راحت تر بخوابم . دردام خیلی کمتر شده بود. منتهی نمیتونستم چیزی بلند کنم. زنداداش فرشته رو تو کریِر گذاشته بود پیشم و خودش با ریحانه تو آشپزخونه مشغول بودن بعد یه ماه هنوز ریحانه با خشم وغضب نگام میکرد و از کارم شاکی بود. ولی من برای پنهون کاریم دلیل داشتم. ی دلیل موجه. رفتم جلو آینه و دکمه ی پیرهنمو باز کردم و ب زخمی که جا خشک کرده بود رو کتفم چشم دوختم. خب این گلوله باعث شده بود که یه ماه بهم مرخصی بدن ... خودم هم دیگه توان بدنیم . نمی تونستم یه بچه هم بلند کنم چه برسه ب ماموریت. کمدرو باز کردم بعد مدتها یه پیرهن نخودی برداشتم و روش یه پلیور روشن پوشیدم. با اینکه مشکی نمیپوشیدم ولی خب خیلی روشن هم تنم نمیکردم. شلوار تو خونمو با یه شلوار کرم عوض کردم. با اینکه سخت بود برام ولی اکثر کارام رو خودم انجام میدادم. داشتم موهامو با دست راست شونه میکردم که ریحانه اومد تو اتاق. +عه داداش کجا به سلامتی؟ 👇👇👇👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#عشقینه #ناحلہ #قسمت_نودو_دو فاطمه اومد نزدیکتر با چشم هایی که داشتن از کاسه در میومدن بهم ‌نگاه ک
_میخام برم بیرون +کجای بیرون؟ تو الان باید استراحت کنی _پوسیدم تو خونه. میخوام برم دریا +عهههه دریا چراا؟ _چقدز سوال میپرسی تو؟ ول کن دیگه +پررو شدیا. اخه منم میخواستم برم دریا برا همین کنجکاو شدم. چشامو ریز کردم و بهش خیره شدم _تو با کی میخای بری دریا؟ ن ب من بگو تو این وقت روز دریا چیکار داری؟ +ایناها . بعد ب من میگه چقدر سوال میپرسی. تولد فاطمس خب. فکر کنم یادش رفته. به زور الان ازش وقت گرفتم باهم بریم لب دریا منم بهش کادو بدم‌ خانم دکتره دیگه. وقت نداره. _حالا چی گرفتی براش؟ من و من کرد و +راسش شعر زیاد دوس داره. خیلی دوس داره ها! یه کتاب شعر نو گرفتم. _خب خوبه.افرین. +داداش! _بله؟ +یه کاری بگم میکنی؟ _بستگی داره حالا بگو +میخوام واسم اول جلد کتاب یه بیت شعر بنویسی یا مثلا بنویسی تقدیم به دوست خوبم یه چیزی تو این مایه ها _من بنویسم؟خب خودت بنویس +اخه خط تو قشنگ تره. _باشه. فقط روان نویسم تو کتابخونه پیش لپ تاپمه. اون روهم بیار یه باشه گفت و با ذوق رفت سمت هال. کتاب رو اورد و روان نویسم رو هم از تو کتابخونه برداشت و اومد سمتم. رو زمین نشستم کتاب رو ورق زدم و صفحه اولش رو باز کردم. یه خورده فکر کردم که باید چی بنویسم که خوب باشه. در روان نویسو باز کردم که یهو یه چیزی یادم اومد . با خط نستعلیق که قبلا ها خیلی تمرین میکردم تو تنهایی نوشتم ("تقدیم به جآنِ جآنان فاطمه ی عزیز تر از جان") از نوشتم خندم گرفت و با هیجان بهش خیره شدم. یخورده صبر کردم تا خشک شه. بعداز چند دقیقه کتاب رو بستم و رفتم سمت ریحانه که داشت چادر سرش میکرد. کتاب رو دادم دستش و با شیطنت گفتم: _بفرمایید. چادرش رو سر کرد چند دیقه بعد آژانسی ک بهش زنگ زده بودیم اومد رفتم طرف سنگچین ها جایی که بیشتر اوقات میرفتم و خلوت تر بود رو نیمکت نشستم ریحانه رفت سمت دیگه نسیمی که به صورتم میخورد حالم رو عوض کرده بود نمیدونم چقدر گذشت و چند دیقه به دریا خیره موندم که با صدای ریحانه برگشتم به سمت راستم و نگاه کردم داشتن با خنده میومدن سمت من نزدیک که شدن پاشدم و سلام کردم فاطمه جوابم رو داد نگاهم به کتاب تو دستش که افتاد گفتم: _تولدتون مبارک با خجالت یه لبخندی زد و گفت: +ممنونم نشستیم ریحانه بینمون نشست اروم در گوشش گفتم : _چیشد؟ ریحانه: +روح الله داره میاد دنبالم مادرش مریضه بعد اومدن ملاقاتش من باید برم غذا درست کنم _یعنی چی .عروسای دیگش چیکارن پس؟روح الله هم از الان شروع کرد به اذیت کردنت؟ ریحانه: +نگو اینجوری .اشکالی نداره .مامانش مریضه دیگه بیچاره . وظیفه امه کمک کنم سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم فاطمه گوشیش و در اورد و گفت: _ریحانه بیا تا نرفتی چندتا عکس هم بگیریم ریحانه: +بااش داشتن سلفی میگرفتن سرم رو چرخوندم یه سمت دیگه گوشی ریحانه زنگ خورد فاطمه رو بوسید و ازمون خداحافظی کرد من مونده بودم وفاطمه به محسن پیام دادم تا بیاد دنبالم دیگه کم کم باید میرفتم. زیر چشمی نگاهم به فاطمه بود که کتاب تو دستش رو ورق میزد چرا نرفته بود؟ از جام بلند شدم‌ میخواستم بگم اگه میخواد برگرده میتونه با ما بیاد ولی نمیدونستم چجوری جمله ام رو بگم اگه میدونستم هم روم نمیشد بگم بیخیال شدم و فقط گفتم : _خداحافظ منتظر موندم جواب بده نگاهش به کتاب بودو جوابم رو نداد به غرورم برخورده بود ترجیح دادم بیشتر از این خودم رو سبک نکنم حس خیلی بدی بهم دست داده بود برگشتم و چند قدم ازش دور شدم که با شنیدن صداش توجه ام جلب شدو ایستادم +زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد سبزه ها در بهار مي رقصند (قطعا بلند خوندش نمیتونست بی علت باشه بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد): _من در کنار تو به آرامش مي رسم و با گرمي نفسهايت ، جاني دوباره می گيرم دوستت دارم با همه هستي خود، اي همه هستي من و هزاران بار خواهم گفت دوستت دارم را! دلم میخواست به خودم بگیرم ولی واقعا مخاطبش من بودم؟ فاطمه دوستم داشت؟ بعد از مکث چند لحظه ایش گفت : +خداحافظ مطمئن نبودم از حسش ولی بعد از مدتها یه لبخند واقعی زدم و دور شدم _ فاطمه: لباسام رو عوض کردم و رو تختم نشستم داشتم به کاری ک کردم فکر میکردم با اینکه میترسیدم همچیو خراب کرده باشم ولی پشیمون نبودم باید شانسم رو امتحان میکردم باید یه جوری میفهمید دوستش دارم خسته شدم بس که نشستم تو خونه و به درو دیوار زل زدم تا یه معجزه ای بشه گوشیم رو گرفتم یه آهنگ پلی کردم و کتاب شعری که از ریحانه کادو گرفته بودم رو باز کردم. رسیدم به همون شعری که خوندم ناخوداگاه دستم رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم: _واایییی از ذوق اشکم در اومده بود مامانم اومد در اتاق و باز کرد با ترس گفت: +چیشد؟ : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏صَلَی اللهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ♥️🤚 💔به خدا که چاره‌ی دردای منه یه "یاحسین" 🎙 حاج سیدرضا نریمانی @Alachiigh
🔴 سیب بخورید ، دکتر نروید ... 🔹ضد بیماری پارکینسون ▫️سم زدایی کبد 🔹کاهش خطر ابتلا به دیابت ▫️کاهش کلسترول خون 🔹پیشگیری از ایجاد سنگ کیسه صفرا ▫️مقابله با اسهال و یبوست @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید یوسف فدایی نژاد🌹 بین بچه های یگان معروف بود به محمد عشقی... چون عاشق صلوات بود یه تسبیح هزارتایی داشت که خودش درست کرده بود و بعد نماز باهاش صلوات میفرستاد ، دائم ذکر میگفت حتی تو ماموریت زمزمه میکرد... قاری قرآن هم بود روز آخرم که بچه ها رفتن بالاسرش میگن لباش تکون میخورد و آروم ذکر یازهرا میگفت.‌.. راستی یکی از ترکشهای خمپاره به پهلوی یوسف خورده بود... شک ندارم دم آخری خود مادرمون خانم فاطمه‌زهرا(سلام‌الله‌علیها)اومد برا بدرقه اش... تکاور پاسدار شهید یوسف فدایی نژاد 💐یادش با ذکر صلوات ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
🔴 یا شبکه نمایش خانگی را مدیریت کنید یا درش را گِل بگیرید ❌راه سومی ندارید 🔹شبکه نمایش خانگی تبدیل به وسیله ای برای نابودکردن برخی ارزش های اسلامی و فرهنگ کشورمان شده است. هر چقدر هم که انتقاد شده، متاسفانه این وضعیت نه تنها اصلاح نشده است، بلکه به مرور زمان به یک حیات خلوت برای عادی سازی و قبح زدایی از برخی هنجارشکنی ها تبدیل شده است. ظاهرا مثل روبیکا پشتشان به یک نهاد مهم گرم است. ◀️ دو حالت دارد؛ یا مسئولین باید وضعیت این شبکه را اصلاح کنند و یا درِ این شبکه فاسد و مبتذل را گِل بگیرند. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴❌نمایندگان تهران با میانگین ۸۰۰ هزار رای وارد مجلس شده اند اما حتی ده درصد از مردمی که به لیست اصولگرایان رای دادند الان نمیتوانند نام ۱۰ نفر از همان نمایندگان را بگویند نتیجه این مدل رای دادن به افراد ناشناس، سرخورده شدن خود مردمی است که لیستی رای داده اند بعضی ها فکر میکردند لیست دوره قبل را جبرائیل به شورای اصولگرایان وحی کرده و اگر کسی به آن لیست رای نمیداد گناه شرعی کرده! اگر این چرخه معیوب در رای دادن ها به هم نخورد و به جای جوانان با انگیزه، بازهم چهره های تکراری و پیرمردها وارد مجلس شوند هیچ تحولی ایجاد نمیشود ❌خیلی از نماینده ها حتی در حد یک سلبریتی هم عرضه ندارند که صدای مردم باشند @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️: چگونه وقتی برخی پست‌های حساس نظام در دست جاسوسان است، نظام جمهوری اسلامی ادعا می‌کند زمینه‌ساز ظهور امام زمان علیه‌السلام است! 🔺جــــــــــــــــــــــــــــــواب 🎙استاد محمد @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چگونه چهره محبوب صداوسیما؛ 🔻 تبدیل به بازجو مجری اپوزسیون شد؟ بعد از جام‌جهانی ۲۰۲۲ بود که برای احیای چهره فراموش‌شده خود نیاز به قربانی کردن یک چهره فوتبالی داشت؛ کاپیتان تیم ملی، علیرضا کاپیتان تیم ملی، در آن زمان با درک نادرست از شرایط جامعه و فضای مجازی دُم به تله فردوسی‌پور داد و تبدیل به طعمه‌ای برای و یا اطفای شهوت او شد گفتگوی با جهانبخش، درواقع انتقام فردوسی‌پور از درحاشیه بودنش، در جام جهانی بود. گفتگویی که شبیه هیچکدام از برنامه‌های فوتبالی دنیا نبود و همچون یک «دادگاه تفتیش عقاید در قرون وسطی» برای تخریب تیم ملی فوتبال تدارک داده شده بود سوالات این بازجویی هم  جالب بود: چرا خندیدین؟ چرا تولد گرفتین؟ چرا شادی بعد از گل کردین؟ چرا بازوبند مشکی نبستین؟ اما حالا جهت وزش باد عوض شده عادل فردوسی‌پوری که هر آیتم نودش را کپی نعل‌به‌نعل فلان برنامه شبکه انگلیسی تقلید می‌کرد باز هم برنامه‌ای ساخته که شبیه هیچ برنامه‌ ورزشی‌ای نیست. از هنجارشکنی با شوخی‌های جنسی تا آوردن دختران نوجوان و تولد گرفتن برای فوتبالیستها در برنامه‌اش وانگار نمی‌خواهد  هیچ فرصت سین‌خوری را از دست بدهد اما او دیگر آن عادل باهوش دهه ۸۰ و ۹۰ نیست و باید با واقعیات کنار بیاید.. آنتن را که از او گرفته‌اند دیگر نه با بازجویی ورزشی توانسته به سطح اول توجهات برسد و نه با برنامه جنسی-ورزشی اخیرش و حتی حضور دایی و کشف حجاب دخترش بعید نیست روزی فردوسی‌پور در ظاهر در اعتراض به جمهوری اسلامی و در باطن به خاطر احیای شهرت از دست رفته‌اش، جیمی جامپ کند! @Alachiigh