eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
59 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑تدریس فیزیک و ریاضیات به سبک منافقین توسط مسعود رجوی😂😂 رئیسشون اینه ببینید بقیه‌شون چه پت و متی هستن😁 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبت هایی که باعث کناره گیری مسعود و پولاد کیمیایی از جشنواره فیلم فجر شد 🔹در پی حضور شهاب حسینی در جمع داوران جشنواره فجر، مسعود و پولاد کیمیایی از حضور در جشنواره کناره گیری کردند. 🔹سال ۱۳۹۸ در پی حادثه تلخ هواپیمای اوکراینی، مسعود کیمیایی جشنواره را تحریم کرد و شهاب حسینی از او بابت این تحریم بسیار انتقاد کرد. بخشی از این صحبت ها را ببینید 👇👇👇👇👇 ♦️ پسر مسعود کیمیایی با جمله «قضاوت‌های بزرگ کار آدم‌های کوچک نیست» و اعتراض به داوری شهاب حسینی از جشنواره فیلم فجر انصراف داد. ▪️شهاب حسینی که دارنده سی جایزه داخلی و خارجی بازیگریه توسط کسی‌ که اگه باباش کارگردان نبود نهایتا جلو فامیل پانتومیم بازی می‌کرد، کوچیک قلمداد شده 😁 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اسلام به زن ها گفته عورت هستند....؟؟ 😐🙈 🔅ببینید و ببینانید👉 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آلاچیق 🏡
🌺 بی تو هرگز 🌺 #قسمت 1⃣2⃣ نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم ... د
🌺 بی تو هرگز 🌺 2⃣2⃣ برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده... مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ... - بردی علی جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ... هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم ... التهاب همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ... به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... رفتم توی اتاق ... زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد ... تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ... بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ... نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ... - حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ... دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت... - مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ... اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... بعد هم بهم گفت ... به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ... اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ... بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ... زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ... مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ... همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ... - چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ... من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد ... کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ... تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ... تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ... هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ... عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ... از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ... به روایت همسر و دختر شهید جھت‌ِ مطالعہ‌ے هࢪ قسمٺ‌ از رمانها؛ 1صڵواٺ‌ بہ‌ نیٺ ِ تعجیݪ‌ دࢪ فࢪج‌ الزامیسٺ 🍁〰🍂 @Alachiigh
✳️میوه های مفید برای درمان کبد چرب👇 🔸 آووکادو 🔸سیب سبز 🔸 گریپ فروت 🔸 لیمو ترش 🔸هویج 🍁〰🍂 @Alachiigh
پنج قدم تا خوشبختی : قلبت را مملوء از مهربانی کن ذهنت را از نگرانی رها کن ساده زندگی کن بیشتر ببخش کمتر توقع داشته باش 💐💐💐💐💐 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۳۳۰ مصحف شریف ✨همراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 🍁〰🍂 @Alachiigh
🔴🙏🙏 🌹دوتن از شهیدانی که ۸ بهمن ۱۴۰۰ در شرق دجله پس از اینکه سال‌ها در کنار هم خفته بودند، نقاب خاک را کنار زدند، گویی اکنون ما را صدا می‌زنند که به هوش باشید، دشمنان در کمین هستند!🌹 ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 چتون بود انقلاب کردید؟! حکومت، دیکتاتوری بود.. مردم هیچ کاره بودند.. تک حزبی و استبداد بود.. شاه گفت: هر کس عضو حزب رستاخیز نشه، از ایران بره بیرون.. آزادی میخواستیم.. بیرونش کردیم👆 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ آیت الله صافی گلپایگانی بعد از رای دادن، دست خود را می‌بوسد. همین اقدام به ظاهر کوچک نشان می‌دهد که این مرجع بزرگوار چه فاصله بزرگی با کسانی داشتند که در داخل ایران هر بار به طریقی به صندوق رای لگد زدند. به پاس خدماتش به فقه جعفری، انقلاب و یاری رهبر، فاتحه‌ای بخوانیم 💬 مهدی جهان تیغی pedarefetneh 🍁〰🍂 @Alachiigh
‍ 🔻پدرم مرا اجاره می‌دهد! 👇👇 🔹اجاره همسر و فرزند در ژاپن پدیده‌ای رایج و معمولی است. ژاپنی‌ها برای فرار از تنهایی و افسردگی می‌توانند برای یک روز یا چند ساعت خانواده اجاره کنند. فقط کافی است گوشی تلفن را بردارید و به یکی از شرکت‌هایی که انواع مردان و زنان و دختران و پسران را اجاره می‌دهند تماس بگیرید. البته باید بدانید که مشتریان فقط می‌توانند دوست یا همسر اجاره‌ای را بغل کنند یا دستش را بگیرند و داشتن رابطه جنسی یا بوسیدن ممنوع است. 🔸«کازوشیگه نیشیدا» یکی از افرادی است که از خدمات این شرکت‌ها استفاده کرده است. او در مصاحبه‌ای گفته همسرم فوت شده و دخترم مرا تنها گذاشته است، من هم تنها بودم و این تنهایی باعث افسردگی من شده بود. می‌خواستم مانند قبل کسی کنارم باشد. با یکی از شرکت‌ها تماس گرفتم و درخواست یک همسر و یک فرزند دختر کردم تا با آنها به رستوران بروم، آنها هم مشخصات همسر و دخترم را پرسیدند و برایم ارسال کردند. 🔹نیشیدا می‌گوید وقتی به رستوران رفتیم آنها از من پرسیدند اخلاق خانواده‌ات چطور بود تا ما هم مانند آنها با تو رفتار کنیم. نیشیدا آنقدر از رفتار آن زن و دختر راضی بود که کلید منزلش را به آنها داد و از آنها خواست تا قبل از او به خانه بروند، چراغ‌های خانه را روشن کنند و بوی غذا هم بیاید. نیشیدا می‌داند این اجاره‌ها به صورت ساعتی و روزانه است و بعد از تمام شدن مدت آن، دیگر نه همسری می‌ماند و نه فرزندی ... 🔸برخی از شهروندان حتی چند خانواده به عنوان قوم و خویش اجاره می‌کنند تا جای خانواده و اقوام از دست رفته‌شان را پر کنند. اجاره خانواده در ژاپن سود خوبی دارد، برخی مردان از اینکه همسر و فرزندشان را اجاره بدهند بدشان نمی‌آید. افزایش خودکشی و افسردگی در ژاپن باعث شده است تا ژاپن پس از انگلیس دومین کشوری باشد که دارای «وزیر تنهایی» است./ برهوت‌تی‌وی 🍁〰🍂 @Alachiigh
👤🔴👆 توییت کنایه‌آمیز استاد #رائفی_پور به ترک کردن برنامه‌ زنده از سوی معاونان امور زنان دولت خاتمی و روحانی! ✍ ‏با هزار اندیشه در تدبیر کار یافت کارش بر ‎#فرار آخر قرار جامی، هفت اورنگ، سلامان و آبسال #Masaf 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴در سند امنیت ملی روسیه برخلاف غرب ایجاد روابط راهبردی با ایران آمده است/ زیباکلام:سند امنیت ملی روسیه را نخوانده‌ام خانعلی‌زاده: 🔹من باید به شما تسلیت میگفتم چون منافع ایران اصلا برای شما مهم نیست حتی برد تیم ملی! 🔹شما همیشه درمورد رویکرد ایدئولوژیک صحبت میکردید ولی حالا که درمورد منافع ملی صحبت میکنیم میگویید بیخود میکنید! 🔹ما حتی در سفر هئیت عالی رتبه چین به ایران پروتکل های تشریفاتی رعایت نکردیم که سفر سه روزه هئیت چینی یک روزه تمام شد و تا چندسال با ایران قهر بودند! 🔹چون الان نون حزب شما در آب آمریکا باید زده شود مخالف ارتباط با دیگر کشور ها هستید. 🔹ببخشید که بساط کاسبی سیاسی اصلاح طلبان خراب شد. 🍁〰🍂 @Alachiigh
💐💐💐💐💐 ⚜روابط عمومی پالایشگاه و پایگاه بسیج برادران و خواهران شهرک شهیدمنتظری تقدیم میکند☺️ 🌺برنامه ی ویژه شبهای انقلاب ⭐️۱۰ شب جشن و شادی ⚜همراه با گروه سرود خیابانی و نورافشانی ⭐️هر شب مهمان یک محله 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آلاچیق 🏡
🌺 بی تو هرگز 🌺 #قسمت 2⃣2⃣ برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم
🌺بی_تو_هرگز 🌺 ⃣2⃣ تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه برای پدرها ... بچه یه مارکسیست ... زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره ... - مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه ... اون شب ... زینب نهارنخورده ... شام هم نخورد و خوابید ... تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فکر می کردم ... خدایا... حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ ... هر چند توی این یه سال ... مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست ... کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد ... با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت ... نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود ... مات و مبهوت شده بودم ... نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست ... - دیشب بابا اومد توی خوابم ... کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ... زینب بابا ... کارنامه ات رو امضا کنم؟ ... یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ ... منم با خودم فکر کردم دیدم ... این یکی رو که خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب کردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت ... مثل ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توی دهنم ... اشک توی چشمم ... حتی نمی تونستم پلک بزنم ... بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم ... قلم توی دستم می لرزید ... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد ... با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد ... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم ... وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ... یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد... دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد ... توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ... هر جا پا می گذاشت ... از زمین و زمان براش خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ... اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد ... گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود ... سال 75، 76 ... تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ... همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد... و نتیجه اش ... زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد ... مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ... هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ... ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت ... اما خواست خدا ... در مسیر دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ... به روایت همسر و دختر شهید 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توجه توجه 📣📣📣 باسلام و عرض ادب خدمت بانوان بزرگوار😍 بانوان گرامی؛براتون کانالی آوردم که محصولاتش میتونه آشپزخانه شما رو شیک تر کنه 😉و قیمتش هم کاملا منصفانه است و ارزون تر از بیرون😍 تازه برای نوزادای گلتون هم سیسمونی های زیبایی داره 😊 یه سر به کانالمون بزن و خودت کیفیت کارا رو ببین😍🙏 اینم آدرس کانال👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2305949855C6b29168c4b
✳️ لبو سرشار از آنتی اکسیدان است، رنگدانه های بی همتای آن از بدن در برابر بیماریهای قلبی عروقی محافظت کرده و سطح کلسترول خون را پایین می آورند و خاصیت ضد پیری دارند. 🍁〰🍂 @Alachiigh
✨✨✨✨ مهم نیست که آیا شما شکست خورده اید؟ این مهم است که شما دوباره شروع می کنید یا نه. ✨✨✨👌 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۳۳۱ مصحف شریف ✨همراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 🍁〰🍂 @Alachiigh
🌹 شهید عباسعلی فتاحی🌹 🌺شهیدی‌که‌حاضر‌شد‌سرش‌بره‌ولی‌عملیات لو نره ✍تک فرزند بود و عزیز دل خانواده ، به شش زبان دنیا کاملا مسلط بود ،۱۷ سالش که بود راهی جبهه شد .در گردان تخریب. یه روز شهیدخرازی گفت:چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو# منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر بود...پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود. قبل از رفتن حاج حسین خرازی گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات بره... و تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده ، یکی شونم برنگشته... اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد... زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده. پسر عموش گفت: عباسعلی سنش کمه اما، سرش بره زبونش باز نمیشه. برید عملیات کنید... عملیات انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه. گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه... اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه رو کردند چیزی نگفته. اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا