#ولادت_امام_مهدی_عج
🔰آنچه در باره نرجس مادر قائم روايت شده است كه نامش مليكه دختر يوشع بن قيصر ملك است
📝 ابو الحسين بن محمد بن يحيى شيبانى گويد در سال 286 وارد كربلا شدم و قبر غريب رسول خدا را زيارت كردم و ببغداد برگشتم و در هنگام گرما كه آسمان تافته بود بمقابر قريش رفتم و چون بمشهد امام كاظم عليه السلام رسيدم و تربت رحمت بار او را كه در بساتين آمرزش جاى دارد استشمام كردم با اشكهاى پياپى و نالههاى دمادم بر او گريستم و اشك هر دو چشم مرا گرفته بود و چيزى نميديدم چون اشكم خشك شد و نالهام قطع گرديد ديده گشودم پيرمردى در برابرم بود پشت خميده هر دو شانه كوژ شده پيشانى و هر دو كفش پينه سجده داشت و با ديگرى كه در سر قبر با او بود ميگفت اى برادر زاده عمويت بوسيله اسرار علوم شريفى كه جز سلمان نداشت و آن دو سيد بوى سپردند شرف بزرگى دريافته است عمويت نزديك وفات رسيده و روزهاى آخر عمر را ميگذراند و از اهل ولايت كسى را ندارد كه اسرار خود را بوى سپارد، من با خود گفتم هميشه رنج و تعب ميكشم و سوار شتر و استر براى دانش از اين سو بآن سو ميروم و اكنون گوشم از اين شيخ سخنى ميشنود كه دلالت بر علم جسيم و آثار عظيمى دارد گفتم ايشيخ آن دو سيد كيستند؟ گفت آن دو ستاره كه در سر من رأى بخاك خفتند گفتم من بموالات و شرافت محل اين دو بزرگوار در مقام امامت و وراثت سوگند ميخورم كه در طلب علم آنها و جوياى آثارشان هستم و از جان خود سوگندهاى مؤكد ميخورم كه اسرار آنها را نگهدارم گفت اگر در آنچه گوئى راست و درستى آنچه همراه خود از آثار و اخبار آنان دارى بياور چون كتب مرا وارسيد و روايات آنها را يافت گفت راست گفتى من بشر بن سليمان نخاس از نسل ابو ايوب انصاريم، يكى از دوستان ابى الحسن و ابى محمد (امام دهم و يازدهم) ميباشم و در سر من رأى همسايه آنها بودم گفتم برادر خود را بذكر پارهاى از آنچه از كرامات آنها ديدى گرامى دار گفت
✨مولايم ابو الحسن على بن محمد عسكرى مسائل بنده فروشى را بمن آموخت و جز باجازه او خريد و فروش نميكردم و از موارد شبهه كناره گير بودم تا معرفت من در باره آن كامل شد و فرق ميان حلال و حرام را نيكو دانستم،
يك شب در خانه خود بودم و پاسى از شب گذشته بود كه كسى درب منزل كوفت شتابانه پشت در دويدم كافور خادم را ديدم كه فرستاده مولايم ابو الحسن بود و مرا خدمت آن حضرت دعوت كرد؛ من جامه پوشيدم و خدمت او رسيدم و ديدم در پشت پرده با پسرش ابو محمد و خواهرش حكيمة گفتگو دارد چون نشستم فرمود اى بشر تو از سران انصارى و ولايت ائمه هميشه پشت در پشت در ميان شما بوده و شما مورد اعتماد ما خانواده هستند و من ميخواهم شرف يكى از اسرار امامت را بهره تو گردانم و تو را براى خريدن يك كنيزى گسيل دارم، آن حضرت نامهاى بخط و زبان رومى نوشت و بست و مهر آن را بآن زد و كيسه زردى كه يك صد و هشت اشرفى در آن بود آورد آنها را بمن داد، فرمود اينها را بگير و برو بغداد و ظهر فلان روز در معبر نهر فرات حاضر شو در اطراف تو زورقهاى اسيران ميرسند و خريداران و وكلاء افسران بنى عباس دور آنها را ميگيرند و جمعى از جوانان بغداد هم مى آيند، چون چنين ديدى دورا دور بنده فروشى بنام عمر بن يزيد نخاس تا آخر روز پاس بده و چون كنيزى را كه صفات چنين و چنان دارد و دو پارچه حرير نازك پوشيده است براى فروش بيرون آورد از گشودن رو و لمس خريدار و اطاعت آنان سرباز زند و از پشت رو بند نازكى كه
دارد بطالب خود بنگرد و در او تامل كند، بنده فروش او را بزند و او بزبان رومى ناله و زارى كند و بدان كه ميگويد واى از هتك ستر من برخى از خريداران گويد من او را به سيصد دينار ميخرم زيرا عفت او باعث مزيد رغبت من شده در جوابش گويد به زبان عربى اگر در لباس سليمان و كرسى سلطنت او جلوه كنى من به تو رغبتى ندارم ملاحظه مال خود را داشته باش بنده فروش گويد چاره چيست؟ بايد تو را فروخت،
آن جاريه گويد چه شتابى دارى بايد در انتظار يك خريدارى باشى كه دل من به امانت او اطمينان يابد در اين وقت تو برو نزد عمر بن يزيد نخاس و به او بگو من نامه سر بستهاى از يكى از اشراف دارم كه به زبان رومى و خط رومى كرم وفا و بزرگوارى و سخاوت خود را نوشته اين نامه را به او بده تا در اخلاق نويسنده آن انديشه كند، اگر او را پسنديد و راضى شد من وكيلم و او را ميخرم،
🌸💫🌸بشر بن سليمان گويد همه دستورات مولاى خود را انجام دادم درباره خريد آن كنيز و چون نامه بدست او رسيد و خواند بسختى گريست و به عمر بن يزيد گفت مرا به صاحب اين نامه بفروش و سوگندهاى شديد خورد كه اگر او را به صاحب نامه نفروشد خود را ميكشد و در بهاى او گفتگو كردم تا به همان مقدار از اشرفى رسيد كه مولاى من با من در دستمال از وى همراه كرده بود آنها را از من دريافت كرد و من هم كنيز را كه روى شاد و خندانى داشت از او گرفتم و او را به حجرهاى كه در بغداد منزلم بود بردم به محض آن كه در آن حجره وارد شد نامه مولايم را از جيب خود در آورد و بوسيد و به گونهها و چشمان خود كشيد و به بدن خود ماليد و من از روى تعجب به او گفتم تو نامه كسي را ميبوسى كه او را نميشناسى؟ گفت اى درمانده و سست معرفة به مقام پيغمبرزادگان به من گوش كن و دل به سوى من دار
💫🌸💫من مليكه دختر يوشعا بن قيصر روم و مادرم از نژاد حواريين مسيح شمعون است من براى تو داستان بسيار عجيبى نقل كنم، جدم قيصر روم ميخواست مرا در سن سيزده سالگى به برادرزادهاش تزويج كند، در كاخش انجمنى بدين صورت تشكيل داد
1- از اولاد حواريين و كشيشان و رهبانان 300 تن
2- از رجال و بزرگان كشور روم 700
3- از دانشمندان و افسران قشون و سرهنگان لشكرى و سران عشائر 4000
4- تخت زيبائى كه از انواع جواهر و دانههاى قيمتى ساخته شده بود در صحن كاخ بالاى چهل پله قرار داد و برادرزاده خود را بر آن نشانيد چون برادرزادهاش را بالاى تخت نشانيد و صليبها اطرافش افراشته شدند و كشيشها به دعا ايستادند و انجيلها را گشودند يكباره همه صليبها سرنگون شدند و به زمين افتادند و ستونها از جا در رفتند و سرنگون گرديدند و آنكه بر تخت بود به زمين خورد و بيهوش شد، رنگ از روى كشيشها پريد و بلرزه افتادند و بزرك آنها به جدم گفت ما را از ملاقات اين نحسيها كه دلالت بر زوال دين مسيحى و مذهب ملكانى دارد معاف دار و جدم از اين پيشامد فال بد زد و به كشيشها گفت بار ديگر اين ستونها را بر پا داريد و صليبها را برافرازيد و برادر اين بخت برگشته و طالع سوخته را بياوريد تا اين دختر را به او تزويج كنم و نحس او را به سعد آن ديگرى دفع كنم چون دوباره مجلس جشن فراهم كردند همان پيشامد براى دومى تكرار شد و مردم پراكنده شدند و جدم قيصر اندوهناك شد و درون كاخ خود رفت و پردهها را انداخت.
💫🌸💫من در آن شب خواب ديدم كه حضرت مسيح و شمعون الصفا و جمعى از حواريون در كاخ جدم انجمن شدند و در همان جا كه جدم تخت زده بود منبرى نصب كردند كه از بلندى سر به آسمان كشيده بود و محمد (ص) با جمعى جوانان و شمارى از پسرانش بر آنها وارد شد حضرت مسيح به استقبال او برخاست و آن حضرت بوى گفت يا روح اللَّه من آمدم از وصيت شمعون دخترش مليكا را براى اين پسرم خواستگارى كنم و بدست خود اشاره بابى محمد صاحب اين نامه كرد
✨مسيح به شمعون متوجه شد و فرمود شرافت نزد تو آمده است رحم خود را به رحم رسول اللَّه پيوند كن عرض كرد بچشم و بالاى آن منبر رفت و محمد خطبه خواند و مرا به پسرش تزويج كرد و فرزندان محمد گواه بودند و حضرت مسيح و حواريون هم گواه بودند و چون از خواب بيدار شدم ترسيدم اگر خوابم را به پدر و جدم بگويم مرا بكشند آن را در دل نهان كردم و سينهام از عشق ابى محمد پرشد تا دست از خوردن و نوشيدن كشيدم و دچار ضعف گرديدم و تنم باريك شد و سخت بيمار شدم، در شهرهاى روم پزشكى نماند كه جدم آن را بالين من نياورد و درمان مرا از او نخواست چون نوميد شد به من گفت اى نور چشمم خواهشى در اين دنيا دارى كه آن را برآورم؟ گفتم همه درى به روى من بسته شده كاش شكنجه را از اسيران مسلمانى كه زندانى هستند برميداشتى و آنها را آزاد ميكردى شايد مسيح و مادرش از اين راه بمن شفا و عافيت ميدادند
و چون جدم اين كار را كرد من خود را وادار كردم و اظهار صحت نمودم و اندكى غذا خوردم و جدم بسيار خرسند شد و اسيران را عزت و احترام كرد
🌸💫🌸و بعد از چهار شب ديگر سيدة النساء را بخواب ديدم كه بهمراهى مريم و هزار كنيز بهشتى از من ديدن كرد، مريم فرمود اين سيده زنان و مادر شوهرت ابى محمد است، من به او چسبيدم و گريستم و شكايت كردم كه ابى محمد به ديدنم نمي آيد حضرت فاطمه س فرمود تا تو مشرك باشى و بدين نصارائى پسرم ابو محمد به ديدنت نمي آيد و اين خواهرم مريم است كه از دين تو به خدا بيزارى مي جويد اگر ميل به رضاى خداى عز و جل و رضاى مسيح و مريم از خود دارى و مشتاق ديدار ابى محمد از خود ميباشى بگو اشهد ان لا اله الا اللَّه و اشهد ان محمدا رسول اللَّه چون اين كلمه را گفتم سيده النساء مرا به سينه خود چسبانيد و دلم را خوش كرد و فرمود اكنون انتظار ديدار ابى محمد را داشته باش كه من او را نزد تو روانه ميكنم.
من از خواب بيدار شدم و ميگفتم وا شوقاه براى ديدار ابى محمد چون شب آينده رسيد ابو محمد به خوابم آمد و او را ديدم گويا گفتم اى دوست عزيزم به من جفا كردى پس از آن كه همه دل مرا به عشق خود مبتلا كردى، فرمود تاخير من براى شرك تو بود حال كه اسلام آوردى هر شب از تو ديدن كنم تا وقتى خدا وصال عيانى را ميسر كرد و بعد از آن ديگر ديدار او تا كنون از من قطع نشده .
بشر گويد به او گفتم چگونه در ميان اسيران افتادى؟
💫🌸💫گفت يك شب ابى محمد به من گفت جدت لشكرى به جنك مسلمانان در فلان روز گسيل ميدارد و خود هم دنبال آنها ميرود و لازم است بصورت كنيزان درآئى و بطور ناشناس با جمعى كنيزكان از فلان راه بروى من عمل كردم و پيشقراولان لشكر اسلام به ما برخوردند تا كارم باينجا رسيد كه ديدى و شنيدى و تا كنون كسى نفهميده است كه من دختر قيصر روم هستم ، جز تو كه خودم برايت نقل كردم و آن شيخى كه من در سهم غنيمت او افتادم نامم را پرسيد من پنهان داشتم و گفتم نامم نرجس است گفت بنام كنيزان ماند گفتم عجب دارم كه تو رومى هستى و بزبان عربى سخن ميكنى؟ گفت جدم بسيار در آموختن ادبيات به من حريص بود و زنى كه مترجم عربى بود گماشت تا هر صبح و شام نزد من مىآمد و به من عربى مىآموخت تا زبانم بر آن عادت كرد.
✨بشر گويد چون او را بسر من راى رسانيدم و خدمت امام حسن عسكرى بردم فرمود چطور خدا عزت اسلام و ذلت نصرانيت را به تو نمود و شرافت خاندان پيغمبر را به تو ارائه داد؟
عرض كرد يا ابن رسول اللَّه چيزى را كه خود بهتر ميدانى من چطور بيان كم آن حضرت فرمود من ميخواهم به تو احترامى كنم كدام را دوستتر دارى ده هزار درهم يا مژدهاى كه در آن شرافت ابديست؟
عرض كرد البته شرافت را
🌸💫🌸فرمود تو را مژده باد به پسرى كه مالك شرق و غرب گردد و زمين را پر از عدل و داد كند چنانچه پر از جور و ستم شده باشد،
عرض كرد از كى؟ فرمود از چه كسى رسول خدا (ص) در شب فلانى در فلان ماه از فلان سال رومى تو را خواستگارى كرد؟
عرض كرد از مسيح و وصى او، فرمود مسيح و وصى او تو را بكه تزويج كردند؟
عرض كرد بپسرت ابى محمد؟
فرمود او را ميشناسى؟ گفت از آن شب كه مسلمان شدم هر شب در خدمت او بودم، امام دهم فرمود اى كافور خواهرم حكيمه را نزد من دعوت كن، چون خدمت او رسيد فرمود اين است همان حكيمه او را مدتى در آغوش كشيد و بسيار با او راز گفت، مولايم به او فرمود او را به منزل خود بر و فرائض و سنن باو بياموز،
🌸💫🌸 او همسر ابى محمد است و مادر قائم عجل اللَّه فرجه.
📚كمال الدين، ج2، ص: 96
کانال الدولة الزهرائیة (عج) در تلگرام
https://telegram.me/Aldolatahalzahraeyah
کانال الدولة الزهرائیة (عج) در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2080309258Cc6c103cb84
اسعدالله ایامکم.mp3
6.2M
اسعدالله ایامنا و ایامکم
هلههله هلههله
از چهره گندم گونش
گندم برکت پیدا کرد
از بس که عظیم الشان است
عالم عظمت پیدا کرد
🎤 #حسن_عطایی
#️⃣ #استودیویی
#️⃣ #امام_زمان
#️⃣ #سلام_بر_مهدی
#️⃣ #بقیة_الله_فی_ارضه
#️⃣ #یا_صاحب_الزمان_عج
#️⃣ #نیمه_شعبان
❇️ #جدید
🌸🌴🌺
کانال امام مهدی عج
http://eitaa.com/joinchat/2080309258Cc6c103cb84
🌱🌱🌱
پادکست ولادت امام زمان(عج) 4.mp3
21.85M
💚 پادکست صوتی ویژه ولادت صاحب الزمان (عج) 4
#️⃣ #اختصاصی_نوا
#️⃣ #پادکست
#️⃣ #امام_زمان
#️⃣ #سلام_بر_مهدی
#️⃣ #بقیة_الله_فی_ارضه
#️⃣ #یا_صاحب_الزمان_عج
#️⃣ #نیمه_شعبان
🌸🌴🌺
کانال امام مهدی عج
http://eitaa.com/joinchat/2080309258Cc6c103cb84
🌱🌱🌱
به ابی انت یا بقیه الله.mp3
11.8M
بابی انت یا، بقیة الله
همیشه هستی، افتخار زهرا
سلاح جنگت، ذوالفقار مولا
تو، صاحب الزمانی، الحق منجی جهانی
🎤 #حسین_طاهری
#️⃣ #شور
#️⃣ #امام_زمان
#️⃣ #سلام_بر_مهدی
#️⃣ #بقیة_الله_فی_ارضه
#️⃣ #یا_صاحب_الزمان_عج
#️⃣ #نیمه_شعبان
🌸🌴🌺
کانال امام مهدی عج
http://eitaa.com/joinchat/2080309258Cc6c103cb84
🌱🌱🌱
پادکست ولادت امام زمان(عج) 5.mp3
27.73M
💚 پادکست صوتی ویژه ولادت صاحب الزمان (عج) 5
#️⃣ #اختصاصی_نوا
#️⃣ #پادکست
#️⃣ #امام_زمان
#️⃣ #سلام_بر_مهدی
#️⃣ #بقیة_الله_فی_ارضه
#️⃣ #یا_صاحب_الزمان_عج
#️⃣ #نیمه_شعبان
🌸🌴🌺
کانال امام مهدی عج
http://eitaa.com/joinchat/2080309258Cc6c103cb84
🌱🌱🌱
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد.mp3
6.6M
ستارهای بدرخشید و ماهِ مجلس شد
تمام هستی زهرا نصیب نرجس شد
میخونم با دم طوفانی
ناصِرَ المهدیِ ذِالعُنوانی
🎤 #مهدی_رسولی
#️⃣ #شور
#️⃣ #امام_زمان
#️⃣ #سلام_بر_مهدی
#️⃣ #بقیة_الله_فی_ارضه
#️⃣ #یا_صاحب_الزمان_عج
#️⃣ #نیمه_شعبان
🌸🌴🌺
کانال امام مهدی عج
http://eitaa.com/joinchat/2080309258Cc6c103cb84
🌱🌱🌱
#ولادت_امام_مهدی_عج
📝محمّد بن عبد اللّه گويد: پس از درگذشت ابو محمّد عليه السّلام به نزد حكيمه دختر امام جواد عليه السّلام رفتم تا در موضوع حجّت و اختلاف مردم و حيرت آنها در بارۀ او پرسش كنم. گفت: بنشين، و من نشستم، سپس گفت:
💎اى محمّد! خداى تعالى زمين را از حجّتى ناطق و يا صامت خالى نمىگذارد و آن را پس از حسن و حسين عليهما السّلام در دو برادر ننهاده است و اين شرافت را مخصوص حسن و حسين ساخته براى آنها عديل و نظيرى در روى زمين قرار نداده است جز اينكه خداى تعالى فرزندان حسين را بر فرزندان حسن عليهما السّلام برترى داده، همچنان كه فرزندان هارون را بر فرزندان موسى به فضل نبوّت برترى داد، گرچه موسى حجّت بر هارون بود، ولى فضل نبوّت تا روز قيامت در اولاد هارون است
🔺 و به ناچار بايستى امّت يك سرگردانى و امتحانى داشته باشند تا مبطلان از مخلصان جدا شوند و از براى مردم بر خداوند حجّتى نباشد و اكنون پس از وفات امام حسن عسكرىّ عليه السّلام دورۀ حيرت فرا رسيده است.
گفتم: اى بانوى من! آيا از براى امام حسن عليه السّلام فرزندى بود؟
تبسّمى كرد و گفت: اگر امام حسن عليه السّلام فرزندى نداشت پس امام پس از وى كيست؟
با آنكه تو را گفتم كه امامت پس از حسن و حسين عليهما السّلام در دو برادر نباشد.
گفتم: اى بانوى من! ولادت و غيبت مولايم عليه السّلام را برايم بازگو.
گفت: آرى، كنيزى داشتم كه بدو نرجس مىگفتند، برادرزادهام به ديدارم آمد و به او نيك نظر كرد، بدو گفتم: اى آقاى من! دوستش دارى او را به نزدت بفرستم؟
🕊فرمود: نه عمّه جان! امّا از او در شگفتم! گفتم: شگفتى شما از چيست؟
فرمود: به زودى فرزندى از وى پديد آيد كه نزد خداى تعالى گرامى است و خداوند به واسطۀ او زمين را از عدل و داد آكنده سازد، همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد،
گفتم: اى آقاى من! آيا او را به نزد شما بفرستم؟
فرمود: از پدرم در اين باره كسب اجازه كن،
گويد:جامه پوشيدم و به منزل امام هادى عليه السّلام درآمدم، سلام كردم و نشستم و او خودآغاز سخن فرمود و گفت :اى حكيمه! نرجس را نزد فرزندم ابى محمّد بفرست،
گويد: گفتم: اى آقاى من! بدين منظور خدمت شما رسيدم كه در اين باره كسب اجازه كنم،
فرمود: اى مباركه! خداى تعالى دوست دارد كه تو را در پاداش اين كار شريك كند و بهرهاى از خير براى تو قرار دهد،
حكيمه گويد: بىدرنگ به منزل برگشتم و نرجس را آراستم و در اختيار ابو محمّد قرار دادم و پيوند آنها را در منزل خود برقرار كردم و چند روزى نزد من بود سپس به نزد پدرش رفت و او را نيز همراهش روانه كردم.
حكيمه گويد: امام هادى عليه السّلام درگذشت و ابو محمّد بر جاى پدر نشست و من همچنان كه به ديدار پدرش مىرفتم به ديدار او نيز مىرفتم.
يك روز نرجس آمد تا كفش مرا برگيرد و گفت: اى بانوى من كفش خود را به من ده!
گفتم: بلكه تو سرور و بانوى منى، به خدا سوگند كه كفش خود را به تو نمىدهم تا آن را برگيرى و اجازه نمىدهم كه مرا خدمت كنى، بلكه من به روى چشم تو را خدمت مىكنم.
ابو محمّد عليه السّلام اين سخن را شنيد و گفت: اى عمّه! خدا به تو جزاى خير دهاد و تا هنگام غروب آفتاب نزد امام نشستم و به آن جاريه بانگ مىزدم كه لباسم را بياور تا بازگردم!
امام مىفرمود: خير، اى عمّه جان! امشب را نزد ماباش كه امشب آن مولودى كه نزد خداى تعالى گرامى است و خداوند به واسطۀ او زمين را پس از مردنش زنده مىكند متولّد مىشود،
گفتم: اى سرورم! از چه كسى متولّد مىشود و من در نرجس آثار باردارى نمىبينم. فرمود: از همان نرجس نه از ديگرى.
حكيمه گويد: به نزد او رفتم و پشت و شكم او را وارسى كردم و آثار باردارى در او نديدم، به نزد امام برگشتم و كار خود را بدو گزارش كردم، تبسّمى فرمود و گفت: در هنگام فجر آثار باردارى برايت نمودار خواهد گرديد، زيرا مثل او مثل مادر موسى عليه السّلام است كه آثار باردارى در او ظاهر نگرديد و كسى تا وقت ولادتش از آن آگاه نشد، زيرا فرعون در جستجوى موسى، شكم زنان باردار را مىشكافت و اين نيز نظير موسى عليه السّلام است.
حكيمه گويد: به نزد نرجس برگشتم و گفتار امام را بدو گفتم و از حالش پرسش كردم، گفت: اى بانوى من!
در خود چيزى از آن نمىبينم، حكيمه گويد:
تا طلوع فجر مراقب او بودم و او پيش روى من خوابيده بود و از اين پهلو به آن پهلو نمىرفت تا چون آخر شب و هنگام طلوع فجر فرارسيد هراسان از جا جست و او را در آغوش گرفتم و بدو «اسم اللّه» مىخواندم،
🕯ابو محمّد عليه السّلام بانگ برآورد و فرمود: سورۀ إنّا أنزلنا بر او برخوان!
و من بدان آغاز كردم و گفتم:
حالت چون است؟ گفت: امرى كه مولايم خبر داد در من نمايان شده است و من همچنان كه فرموده بود بر او مىخواندم و جنين در شكم به من پاسخ داد و مانند من قرائت كرد و بر من سلام نمود.
حكيمه گويد: من از آنچه شنيدم هراسان شدم و ابو محمّد عليه السّلام بانگ برآورد:
از امرخداى تعالى در شگفت مباش، خداى تعالى ما را در خردى به سخن درآورد و در بزرگى حجّت خود در زمين قرار دهد و هنوز سخن او تمام نشده بود كه نرجس از ديدگانم نهان شد و او را نديدم گويا پردهاى بين من و او افتاده بود و فريادكنان به نزد ابو محمّد عليه السّلام دويدم، فرمود: اى عمّه! برگرد، او را در مكان خود خواهى يافت.
گويد: بازگشتم و طولى نكشيد كه پردهاى كه بين ما بود برداشته شد و ديدم نورى نرجس را فراگرفته است كه توان ديدن آن را ندارم و آن كودك عليه السّلام را ديدم كه روى به سجده نهاده است و دو زانو بر زمين نهاده است و دو انگشت سبّابۀ خود را بلند كرده و مىگويد:
أشهد أن لا إله إلاّ اللّه [وحده لا شريك له] و أنّ جدّي محمّدارسول اللّه و أنّ أبي أمير المؤمنين. سپس امامان را يكايك برشمرد تا به خودش رسيد، سپس فرمود: بار الها! آنچه به من وعده فرمودى به جاى آر، و كار مرا به انجام رسان و گامم را استوار ساز و زمين را به واسطۀ من پر از عدل و داد گردان.
ابو محمّد عليه السّلام بانگ برآورد و فرمود: اى عمّه، او را بياور و به من برسان. او را برگرفتم و به جانب او بردم، و چون او در ميان دو دست من بود و مقابل او قرار گرفتم بر پدر خود سلام كرد و امام حسن عليه السّلام او را از من گرفت و زبان خود در دهان او گذاشت و او از آن نوشيد، سپس فرمود: او را به نزد مادرش ببر تا بدو شير دهد، آنگاه به نزد من بازگردان. و او را به مادرش رسانيدم و بدو شير داد بعد از آن او را به ابو محمّد عليه السّلام بازگردانيدم در حالى كه پرندگان بر بالاى سرش در طيران بودند، به يكى از آنها بانگ برآورد و گفت: او را برگير و نگاهدار و هر چهل روز يك بار به نزد ما بازگردان و آن پرنده او را برگرفت و به آسمان برد و پرندگان ديگر نيز به دنبال او بودند، شنيدم كه ابو محمّد عليه السّلام مىگفت:
تو را به خدايى سپردم كه مادر موسى موسى را سپرد، آنگاه نرگس گريست و امام بدو فرمود: خاموش باش كه بر او شير خوردن جز از سينۀ تو حرام است وبه زودى نزد تو بازگردد همچنان كه موسى به مادرش بازگردانيده شد و اين قول خداى تعالى است كه «فَرَدَدْناهُ إِلى أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ». حكيمه گويد:
گفتم: اين پرنده چه بود؟ فرمود: اين روح القدس است كه بر ائمّه عليهم السّلام گمارده شده است، آنان را موفّق و مسدّد مىدارد و به آنها علم مىآموزد.
حكيمه گويد: پس از چهل روز آن كودك برگردانيده شد و برادرزادهام به دنبال من كس فرستاد و مرا فراخواند و بر او وارد شدم و به ناگاه ديدم كه همان كودك است كه مقابل او راه مىرود. گفتم: اى آقاى من! آيا اين كودك دو ساله نيست؟ تبسّمى فرمود و گفت: اولاد انبياء و اوصياء اگر امام باشند به خلاف ديگران نشو و نما كنند و كودك يك ماهۀ ما به مانند كودك يك ساله باشد و كودك ما در رحم مادرش سخن گويد و قرآن تلاوت كند و خداى تعالى را بپرستد و هنگام شيرخوارگى ملائكه او را فرمان برند و صبح و شام بر وى فرود آيند.
حكيمه گويد: پيوسته آن كودك را چهل روز يك بار مىديدم تا آنكه چند روز پيش از درگذشت ابو محمّد عليه السّلام او را ديدم كه مردى بود و او را نشناختم و به برادرزادهام گفتم: اين مردى كه فرمان مىدهى در مقابل او بنشينم كيست؟ فرمود: اين پسر نرجس است و اين جانشين پس از من است و به زودى مرا از دست مىدهيد پس بدو گوش فرادار و فرمانش ببر.
حكيمه گويد: پس از چند روز ابو محمّد عليه السّلام درگذشت و مردم چنان كه مىبينى پراكنده شدند و به خدا سوگند كه من هر صبح و شام او را مىبينم و مرا از آنچه مىپرسيد آگاه مىكند و من نيز شما را مطّلع مىكنم و به خدا سوگند كه گاهى مىخواهم از او پرسشى كنم و او نپرسيده پاسخ مىدهد و گاهى امرى بر من وارد مىشود و همان ساعت پرسش نكرده از ناحيۀ او جوابش صادر مىشود.
شب گذشته مرا از آمدن تو باخبر ساخت و فرمود: تو را از حقّ خبر دار سازم.
محمّد بن عبد اللّه راوى حديث گويد: به خدا سوگند حكيمه امورى را به من خبر داد كه جز خداى تعالى كسى بر آن مطّلع نيست و دانستم كه آن صدق و عدل و از جانب خداى تعالى است، زيرا خداى تعالى او را به امورى آگاه كرده است كه هيچ يك از خلايق را بر آنها آگاه نكرده است.
📚كمال الدين و تمام النعمة -جلد 2، صفحه 154
باب42/حدیث2
ابن بابویه
🌸🌴🌺
کانال امام مهدی عج
http://eitaa.com/joinchat/2080309258Cc6c103cb84
🌱🌱🌱