eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.7هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
8.5هزار ویدیو
233 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله) السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
مسعود همواره می‌گفت، «آرزو دارم هنگام شهادت، بدون سر به پیشگاه امام حسین (ع) برسم.» و به خواسته‌اش رسید. برخی می‌گویند، «مسعود ابتدا اسیر می‌شود.» یک سال از روزی که مسعود مفقود شده بود، می‌گذشت. از معراج الشهدا تماس گرفتند و گفتند: «پیکر برادرتان پیدا شده است!» با اخوی بزرگ‌مان راهی معراج الشهدا شدیم. پیکری را نشان دادند که سر نداشت و رگ‌های گردنش بریده بریده بود. نیمی از لباس سپاهی که بر تن داشت، سوخته و نیم دیگرش سالم بود. باور نمی‌کردم او برادر من باشد. محتویات جیبش، همان کیف کوچکی بود که به او داده بودم تا نوشته‌های ضروری خود را داخل آن بنویسد. مسعود نیز آدرس و شماره تلفن خانواده و تعدادی از دوستانش را نوشته بود. میان یادداشت‌ها چند بیت شعر نیز به چشم می‌خورد. یقین داشتم هنگام مداحی این شعر‌ها را خوانده است. زمانی‌که پرسیدم: «پیکر برادرم را در کدام منطقه تفحص کردید؟» گفتند: «پیکر ۵۰ تن از فرماندهان ایرانی در منطقه قصر شیرین با جنازه تعدادی از فرماندهان حزب بعث مبادله می‌شود و پیکر مسعود یکی از آن شهدا است.» مسعود مسوول دسته کربلا در گردان عمار لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) بود.
مادر به محض اطلاع، اصرار کرد که به معراج الشهدا برود. تلاش‌مان برای منصرف کردن وی از تصمیم خود، بی نتیجه ماند و بعد از ظهر به همراه مادر به معراج الشهدا رفتیم. پیکر مسعود بالای کانتین بود. آن را نشان دادم و گفتم: «او مسعود است.» مادر قبول نکرد. گفت: «باید پسرم را ببینم. می‌خواهم مسعودم را ببویم.» گفتم: «مادر معلوم نیست مسعود یک‌سال کجا بوده، شاید آلوده باشد و شیمیایی شوید. قبول کن که آن پیکر مسعود است.» با ناراحتی پاسخ داد: «پسر من آلوده باشد؟ شیمیایی چیست؟! من مسعودم را می‌خواهم.» و شروع به قربان صدقه رفتن فرزند شهیدش کرد. تسلیم شدم. پیکر مسعود را نزد مادر آوردیم و او را از داخل نایلونی که دورش پییچیده بودند، خارج کرد. مادر از خود بی خود شد. کمی از خاک‌های پیکر فرزندش را برداشت و در گوشه‌ای از روسری خود گذاشت و آن را گره زد. دست مسعود را گرفت تا ببوسد؛ اما ناگهان دست از آرنج قطع شد. پنجه و ساعد مسعود در دستان مادر ماند و مابقی دست به زمین افتاد. مادر پیاپی دست بریده فرزند را می‌بوسید و روضه می‌خواند. مسعود مداحی را از مادر آموخته بود و حالا نوبت مادر بود که بر بالین فرزند دلیرش مداحی کند. مادر گرد مسعود می‌چرخید و روضه می‌خواند. نمی‌توانستم او را آرام کنم. خود نیز بی‌تاب شده بودم. اشک امانم نمی‌داد. دقایقی سپری شد که به خود آمدم. معراج الشهدا مملو از جمعیت شده بود. همه گریه می‌کردند؛ گویا ناله‌های مادر همه را بی‌تاب کرده بود.
همرزم شهید 👇 👇 مسعود همواره در تمام موقعیت‌ها حتی هنگام خواندن دعای سفره به اطاعت از ولایت فقیه سفارش می‌کرد و می‌گفت، «مبادا امام را تنها بگذارید.» به فرموده حضرت آقا «بعضی از شهدای ما کمتر از امام‌زادگان نیستند» همان‌هایی که شهید دستغیب گفت، «ره ۶۰ ساله عبادت من را یک شبه رفتند.» بسیاری از دوستان می‌گویند، «گره زندگی‌مان را با مسعود درمیان گذاشتیم و مشکل‌مان حل شد.» هرگاه به به بهشت زهرا (س) می‌رویم، همسرم می‌گوید، «حتما برای زیارت به مزار شهید ملا برویم. این شهید درخواست‌هایم را اجابت می‌کند. من یقین دارم که هرکس خالصانه دعا کند، به مقصود خود می‌رسد. مسعود بی شائبه از حضرت حق شهادت را طلبید و خداوند نیز او را برگزید. یک سال پس از پایان جنگ تحمیلی، پیکر بی سر او به آغوش خانواده بازگشت و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) آرام گرفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نماز استغاثه به امام زمان علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یونس حبیبی، جانباز و مداح اهل بیت(ع) پس از سال‌ها تحمل عوارض ناشی از جراحات دوران دفاع مقدس، بامداد امروز در ۵۳ سالگی به همرزمان شهیدش پیوست. این مداح با نوحه«یا اباعبدالله الحسین (ع)» شهرت یافته بود.
4_5776293600765675617.mp3
11.19M
مداحی «یا اباعبدالله الحسین» شهید یونس حبیبی
انا لله و انا الیه راجعون🖤 حاج محمدسلیمانی پدر شهیدان والا مقام قاسم ویعقوب سلیمانی🌷 به فرزندان پیوست 👇👇👇 💠وقتی «حاج قاسم سلیمانی» برای « » فاتحه خواند 🔰پس‌از رجعت پیکر پاسدار شهید مدافع حرم «علی سعد» در فروردین ۹۸📆 که در بهمن۹۴ در به شهادت رسیده وجاویدالاثر گردیده بود، سردار حاج قاسم سلیمانی🌷 بدون اعلام قبلی به دیدار خانواده ی این شهید در شهر امام شهرستان دزفول می‌آید🚗 🔰حاج قاسم پس از این دیدار برای ادای احترام به مزار این معظم و سایر شهدا، در بین خیل عظیمی از مردم شهید پرور👥 شهر امام و میانرود دزفول در اسحاق‌ابراهیم حاضر می شود. 🔰پس از قرائت فاتحه بر مزارِ شهدای سعد، لابلای مزارهای مطهر گلزار🌷 قدم می زند و اسامی شهدای مدفون در آن را از نظر می گذراند که ناگهان نگاهش👀 روی سنگ مزار یکی از شهدا ثابت می ماند " " 🔰این تشابه اسمی برای حاج قاسم؛ آنچنان جالب و دلنشین💖 به نظر می‌آید که سراغ از شهید و می‌گیرد و سپس لبخندی روی لب هایش شکوفا می‌شود☺️ و می‌گوید: «انگار ما هم ایم و نمی دانستیم!» 🔰و امروز سلیمانی و قاسم و یعقوب سلیمانی همنشین هم در بهشت برزخے🌸 پروردگار هستند ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧در آستانه سومین شب ماه مبارک ، به یاد سه ساله‌ی کربلا بخش هایی از را با صدای ماندگار شهید حاج یونس بشنوید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥 دعای ابوحمزه، توسعۀ اضطرار می‌آورد. «اگر انسان به نان است، نان به او می دهند! دلیلش این است که اگر بیشتر از نان به او بدهند، هدر می شود. من که از خدا جز نان نمی‌خواهم، طبیعی است که اگر بیشتر بدهند، این نعمت من را خسته می کند و حوصله‌ام را سر می‌برد و نمی‌دانم با آن چه کار کنم! یکی از اساتید ما می‌گفت: دیده‌اید اینهایی که از بالای ماشین هندوانه پرت می‌کنند؟ در لحظه‌ای که طرف مقابل حواسش پرت است، اگر پرت کنند، هم هندوانه می‌شکند، هم طرف آلوده می‌شود! ما هم وقتی چیزی را نمی‌خواهیم، اگر به ما بدهند، هم خودمان آلوده می‌شویم و هم نعمت را ضایع می‌کنیم. پس به اندازه و اضطرارمان به ما می‌دهند و طبیعی است که گسترش و ، می‌آورد. وسعت اضطرار به این است که سحرها بلند بشوید دعای ابوحمزه بخوانید! دعای ابوحمزه، کم‌کم فضای و فضای ، فضای بدی‌های من و فضای محاسن او، و موانع و مشکلات من را برایم روشن می‌کند. آن‌وقت انسان، پیدا می کند، زبان دعا که پیدا شد همان می‌شود که فرمودند: «مَنْ أُعْطِيَ الدُّعَاءَ أُعْطِيَ الْإِجَابَة».
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مراقبت به ادعیه خاص ماه رمضان ✅ 1-خواندن دعای افتتاح به نیابت از شهید روز ✅ 2-نماز استغاثه به امام زمان عج ✅3- دعای اللهم ادخل علی اهل القبور السرور ✅ 4- جزء خوانی هرروز از طرف شهید روز هدیه کنیم به تمام انبیا، صدیقین، وتمام حق وحق داران شهید روزمان ✅ 5 - خواندن حرز امام زین العابدین علیه السلام
علی شفیعی در شهر کرمان به دنیا آمد. دوران ابتدائی و راهنمایی را با موفقیت پشت سرگذاشت . در این زمان پدر را بخاطر ابتلا به بیماری سرطان از دست داد و در کنار مادر رنجدیده خود به دست و پنجه نرم کردن با فقر ایستاد .
درسال 1356که یازده سال داشت کم و بیش در فعالیتهای انقلابی علیه رژیم ستمشاهی پهلوی شرکت می کرد، پخش اعلامیه ، نوار و کتابهای امام(ره) درمسجد جامع را در سال بعد شروع کرد. در سال 1357 فعالیتهای خود را با ورود به بسیج مسجد گسترش داد . با شروع جنگ تحمیلی پا به جبهه گذاشت و درسال 1362 واردسپاه شد وعلاوه برحضور درعرصه جنگ در فعالیتهای سیاسی مذهبی ازجمله در گروه امر به معروف ونهی از منکر شهر کرمان هم شرکت داشت. باحضور درجنگ با آن سن کم و بروز خصلتهای بارزی چون مدیریت، تدبیر، اخلاص و عاشق بودن و بسیاری از خصلتهای دیگر توانست خیلی زود یکی از فرماندهان جنگ و جبهه شود . در عملیات بدر- والفجر8 کربلای 4 شرکت فعال و نقش آفرین داشت.
علی شفیعی با آن سن کم و بروز خصلت های بارزی چون مدیریت، تدبیر، اخلاص، نفوذ کلام و ... توانست خیلی زود جزو فرماندهان فعال جبهه و جنگ شود و در عملیات های بدر، والفجر هشت و کربلای چهار شرکتی فعال و نقش آفرین داشت. وی سرانجام در عملیات کربلای چهار دی ماه سال 65 در حالی که 20 سال بیشتر نداشت و چهار ماه از ازدواجش می گذشت، در محور عملیاتی ام الرصاص بر اثر برخورد ترکش خمپاره، به شهادت رسید.
*باید از کار او سر در می آوردم، آن شب تا نماز تمام شد، سریع بلند شدم ولی از او خبری نبود زودتر از آنچه تصور می کردم رفته بود، قضیه را باید می فهمیدم، کنجکاو شده بودم هنوز صفوف نماز از هم نگسسته بودکه غیبش زد. شب دیگر از راه رسید، نماز و عبادت. مصمم بودم بدانم علی کجا می رود . طوری در صف نماز قرار گرفتم که جلوی من باشد با سلام نماز بلند شد ، من هم بلند شدم به بیرون از مسجد می رود. در تاریکی کوچه ای رها می شود و من هم تا به خود می آیم، بر دوش او یک گونی می بینم از کجا آورده بود نفهمیدم کوچه ها را در تاریکی یکی پس از دیگری طی می کند . هنوز متوجه من نشده بود. درب اولین منزل ایستاد گره گونی را باز کرد پلاستیکی را کنار در گذاشت چند مرتبه به شدت در را کوبید و سریع رفت در باز شد زنی پلاستیک کنار در را برداشت به بیرون سرک کشید و برگشت . من به دنبالش راه افتادم، دومین منزل ، سومین منزل و ..... وقتی گونی خالی شد من به سرعت به طرف مسجد حرکت کردم رودتر از او رسیدم منتظرش ماندم ، علی وارد مسجد شد . جلو رفتم ، سلام کردم جواب داد . گفتم جایی رفته بودی : نه ... مثل اینکه جایی رفته بودی ؟ با نگاهش مرا به سکوت وا داشت. من جایی نبودم ، همین اطراف بودم فایده ای نداشت . به ناچار از او جدا شدم و او را با خدایش تنها گذاشتم . کاری که بعضی شبها تکرار میکرد . می خواست همچنان مخفی بماند.