eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.7هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
8.6هزار ویدیو
235 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله) السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید حمید قاسم پور در 16 اردیبهشت ماه سال 1372 در خانواده ای مذهبی در شهرستان آباده دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان را در زادگاهش گذراند و در رشته کارشناسی حقوق در دانشگاه آزاد اسلامی واحد آباده با عنوان دانشجوی شاهد و ایثارگر (فرزند جانباز 25% )شروع به ادامه تحصیل کرد که با نوشیدن جام شهادت موفق به اخذ مدرک کارشناسی نشد. شهید حمید قاسم پور سرانجام، بعد از دو ماه حضور در جبهه سوریه، در عصر 13 فروردین 95 در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری داعش منطقه خان طومان ، در اثر اصابت تیر مستقیم تک تیراندازهای تکفیری به ناحیه چشم و قلب، به فیض شهادت و به آرزوی دیرینه اش رسید.
شهیدی که پیگرش برگشت ولی ولی قلب نداشت قلب مهربونش و نوادگان شمر از سینه کشیدن بیرون
حمید که مسئول اطلاعات و عملیات گردان بود با تعدادی از نیروها در جایی به نام انبار کاه مستقر بود.درگیری که به اوج رسید،باردشدن تانک ازبعضی سنگرها نیروها عقب کشیدند وعملآ قسمت میانی خط گردان شکسته شد ولی تعدادی از نیروها در سمت راست و چپ خط ایستادگی می کردند. سمت چپ که حمید بود با اتمام مهمات مجبور به عقب نشینی شدند،حمید نیروها را عقب فرستاد آخرکار خودش وابوحسن عقب آمدند. در حال عقب آمدن تیری به پای حمید خورد ولی باز تا جایی که توانست در حال مقاومت وباباقیمانده گلوله هایش در حال شلیک به سمت دشمن بود،آخرین نفرابوحسن اورادیده بودولی نتوانسته بود به حمید کمک کند. آخرین چیزی را که از حمید گفت این بود:حمید میخندید و میگفت یاحسین یازینب... بعد ادامه داد من هم عقب آمدم. وقتی باکمک نیروهای جدید خط را پس گرفتیم و به جای اولمان رسیدیم مشغول عقب دادن شهدا و مجروحا وچیدن نیرو در سنگرها شدیم.اما خبری از حمید نبود.بعضی از نیروها میدانستند که حمید شهید شده اما به خاطر رابطه ای که بین من وحمید بود دلشان نمیخواست این خبر را بدهند،این را بعدآخودشان گفتند. از همه جویایش شدم هر کسی چیزی میگفت،یکی گفت من دیدمش زخمی شده  با موتور رفته عقب یکی گفت با ماشین بردنش بهداری . ابوحسن را که دیدم خوشحال شدم چون شایعه  شده بود او هم شهید شده از او که جویای احوال حمید شدم اتفاق عصر را برایم تعریف کردبه او گفتم محلی که آخرین بار حمید رادیده به من نشان دهد.اما در تاریکی شب هر چه گشتیم خبری از حمید نبود هرچه صدایش زدم جوابی نشنیدم.کم کم همه ی این افکار داشت به کابوس وحشتناکی تبدیل میشد و فکر اسارت حمید داشت دیوانه ام میکرد. ساعت ۳ونیم شب بود اما گذر زمان بی معنا شده بود،تا صبح مشغول منظم کردن خط و گشتن دنبال  حمید بودم با حرفهای مسئول محور که گفت من حمید وچند مجروح دیگر را پشت ماشین دیدم که به بهداری رفتند کمی آرام شدم.نماز را که خواندم وهوا روشن شد داشتم از هوش میرفتم حدود ۳روز بود نخوابیده بودم چشمانم را که روی هم گذاشتم پشت بیسیم صدا زدند که جنازه ای در میان درخت ها پیدا شده ،چون نمیدانستم نیروی خودی یا دشمن است   (تعدادی از کشته های دشمن نیز در خط افتاده بود)به یکی از فرمانده گروهانها گفتم برود شاید نیروهای خودش باشد چون ازتعدادی نیروهای خودی هم بی خبر بودیم.سید که پایش را از در بیرون گذاشت دلم طاقت نیاورد و دوباره به فکر حمید افتادم دلشوره ی عجیبی بود.در راه که میرفتم چون میدانستم مسئول محور همان حوالی ست با بیسیم صدایش زدم : صادق صادق عمار بله عمار  صادق جان این موردی که مثبت شده همونه که دنبالش بودیم بله عمار جان خودشه... دنیا روی سرم آوار شد از طرفی خوشحال بودم که اسیر نشده از طرفی ناراحت از دست دادنش بودم. وقتی رسیدم بالای سرش در دل مانند برادر از دست داده ها بودم مدام یاد مصیبتهای کربلا می افتادم امابا وجود اینکه رابطه ی دوستانه مان به رابطه ی برادرانه تبدیل شده بود چون بعضی از نیروها آنجا بودند به روی خودم نیاوردم و جلوی بغض و اشکهایم را گرفتم. با یکی از رفقا پیکر حمید را که دشمن تیر خلاص به  سرش زده  بود داخل ماشین گذاشتیم تا به عقب منتقل کنیم،چند نفرمیخواستند مانع  رفتن من با او بشوند اما مگر می توانستم ای لحظات آخر را بدون اوسپری کنم... حمید که هنوز لبخند روی لبانش بود و آخرین ذکرش یازینب که در گوش تاریخ طنین انداز شد. هدیه به سردار مدافع حرم  بسیجی شهید حمید قاسمپور صلوات مسئول اطلاعات عملیات گردان عمار لشکر فاطمیون تولد:۱۳۷۲/۲/۱۶ شهرستان آباده شهادت:۱۳۹۵/۱/۱۳خانطومان جنوب حلب
شهیدی که دعوتنامه را از حضرت عباس گرفت❗️ 🌿گفتم هنوز که فراخوان ندادند، هر وقت اعلام کردند، آنوقت برو، اما در جوابم مثالی زد که دیگر چیزی نگفتم، گفت گاهی سر سفره آب نیست و آب نیاز است، من میروم آب می آورم یا شما می گویید که بروم آب بیاورم، در هر دو شکل من آب را به سفره آوردم اما کیفیت آب آوردن ها خیلی فرق دارد. 🌹هر وقت می گفتم شاید مادرت راضی به رفتنت نشود، می گفت آن کسی که مرا دعوت کرده خودش هم مادرم را راضی می کند.... توی حرم (ع) بودم که برای اذان صبح در را بستند و حرم به طرز عجیبی خلوت بود، به ضریح چسبیدم و گفتم آقا سرِ دوراهیم😔، نمی دانم همینجا بمانم یا به حرم خواهرت بروم، که درها باز شد و مردم با شعار «لبیک یا زینب» وارد حرم شدند، آقا دعوتنامه را بهم داد💔 گفتم بعد از تو مردم از ما می پرسند که آیا ارزشش را داشت؟ جان پسرت به چه قیمت⁉️ گفت: خیلی ها خودشان می دانند ولی اگر هم کسی پرسید بگو؟ قیمت خون دختر سه ساله حسین چقدر است...😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از شناخت رهبری
🔴چند پیشنهاد برای رزمایش 💢عزیزی نوشته بود خیلی دوست دارم در این شرکت کنم اما حقیقتا شرایط مالی ام مساعد نیست. 🔹🔸بهانه شد برای چندپیشنهاد رزمایشی: 1️⃣یکم. حلقه بسازید با رفقا و همکاران و اهل فامیل و یا هم محله ای حلقه درست کنید و برای رزمایش فکر کنید و ایده دهید. این گام اول را دست کم نگیرد. شروع پربرکتی است. 2️⃣دوم. هم عهد شوید هم عهدی بسازید. مثل یک قرار فامیلی تا هزینه مهمانی و عیدی را خرج رزمایش کنید. یا همین عهد سر شام هیات. یا حتا با خانواده مان؛ مثلا یک وعده گوشت در ماه کمتر مصرف کنیم و به نیازمند برسانیم. 3️⃣سوم. بانک درست کنید شناسایی کنید. یکی از مشکلات خیریه ها و گروه های جهادی شناسایی است. بانک اطلاعات دقیق از افراد و نیازمندی های آنها تهیه کنید و در اختیار نهادهای خیریه ای قرار دهید. لیستی هم از افراد خیر و دستگیر تهیه کنید. 4️⃣چهارم. بدون پول هم می شود لیست ایده و طرح دستگیری غیر مالی درست کنید. مثلا خرید کردن برای سالمندان یک محل. یا شاد کردن بچه های یک پرورشگاه. درس دادن به بچه های کار. گروه درست کنید و صاحبان مغازه و خانه ها و طلبکارها را راضی کنید مراعات کنند. 5️⃣پنجم. آبروی تان را خرج کنید پول ندارید؛ آبرو که دارید. آبروی تان را خرج کنید. هرکس شما را می شناسد و اعتماد دارد و برایش اعتبار دارید سراغش روید. حالا فامیل یا محل کار یا کانال تلگرامی تان. 6️⃣ششم. رابط شوید خیرین را شناسایی کنید و برای شان وعده دیدار فراهم کنید. دستشان را بگیرید و با آنها به نیازمندان سر بزنید. 7️⃣هفتم. قاشق زنی راه بندازید برای پول جمع کردن هم ایده درست کنید. به یک پیامک و استوری اکتفا نکنید. یکی از راه های پول جمع کردن دقیق گزارش دادن است. یک تیم رسانه ای قوی بسازید برای گزارش به مردم و خیرین. 8️⃣هشتم. تکراری نباشید کمک فقط سبد کالا نیست. مثلا به بقالی و نانوایی محله یا شهر بروید و لیست بدهکاران را پاک کنید. یخچال و کولر و شیر آب دستشویی نیازمند محل را درست کنید. برای دست فروش های خانه نشین مشتری پیدا کنید. 9️⃣نهم. به خودتان نگاه کنید در هر صنف و حرفه ای که هستید رزمایش را برای خودتان بومی کنید. پزشک ببیند چه کاری از او ساخته است. کارگر و مکانیک هم. روزنامه نگار هم بگوید در فصل رزمایش مشکل یک خانوار و یا بیشتر را رسانه ای حل می کند و غیره. 🔟دهم. جلوی پای تان را ببینید ببینید چه چیز جلوی پایتان قرار می دهند. غفلت نکنید از نسیم و خنکا و جذبه خیررسانی. خیلی وقت ها پیش روی مان ضیافت می چینند تا ببینیم. الان مهمترین چیزی که جلوی پای تان است همین اصل رزمایش است. تلاش کنید هرکس با هرگرایشی، انقلابی و غیرانقلابی را دعوت کنید به این رزمایش مومنانه. هرکس هرجا بود بلند شود و گارد مردم دوستی بگیرد. ✅ @shenakhte_rahbari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام برهمه به در خواست دوستان ارسال گردید 👆👆
📢📢📢📢 سلام علیکم💐 چله ی همنشینی باشهدا 🌷 (چله بیست و دوم ) 👈 چله انس با قرآن و دعا (از روز اول ماه مبارک رمضان ) آغاز شده از دوستانتان دعوت بفرمائید، تشریف بیاورند لینک کانال الحقنی بالصالحین«چله ی شهدا»👇👇 مخصوص خانم هاست ایتا👈 http://eitaa.com/joinchat/870907916Cd8412d1e23
مولایم . . . چه غـریبانه رمضان بی حضورتـان آغاز شد!! آقـا جـان پس کدام سحــر!! کدام افطار!! کدام عیـد!! آقـا جــان رمضـان بی حضور شـما رمضـان نمی شود...!!!!!! اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹آیت الله مجتهدی (ره): خوش به حال ڪسی که وقتی نامه‌عمـلش رو به دستش میدن اگه گـنــاهی هـــــم ڪرده زیــرش باشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مراقبت به ادعیه خاص ماه رمضان ✅ 1-خواندن دعای افتتاح به نیابت از شهید روز ✅ 2-نماز استغاثه به امام زمان عج ✅3- دعای اللهم ادخل علی اهل القبور السرور ✅ 4- جزء خوانی هرروز از طرف شهید روز هدیه کنیم به تمام انبیا، صدیقین، وتمام حق وحق داران شهید روزمان ✅ 5 - خواندن حرز امام زین العابدین علیه السلام
دعوت شده پیامبر💫 همسر شهید: به آقا مصطفی گفتم برای اتمام حجت و آرامش خودم برویم حرم واستخاره بگیریم. وقتی رسیدیم حرم خجالت می کشیدم وارد حرم شوم😞 چون از خدا خواسته بودم که به بنده اش نشان دهد آیا راهی که می رویم درست است یا نه و آیا حضرت آقا راضی به این کار هستند یا نه و خداوند به خوبی با خواب صادقه و تحقیقات نشانم داده بود. وقتی استخاره گرفتیم جوابش اینگونه بود؛ دعوت پیامبر با دعوت انسانهای عادی فرق می کند به او اجازه دهید.☝️ از آقا علی بن موسی الرضا خواستم همانگونه که تا کنون مراقبم بود از این پس نیز هوایم را داشته و صبوری نصیبم کند🌹 هنوز از حرم مطهر بیرون نرفته بودم که به آقا مصطفی گفتم: به گمانم امام رضا(ع) برمن منت گذاشتند و صبوری بسیاری به من عطا کردند. ارامشی خاص وجودم را فرا گرفته بود و از آنهمه نا آرامی و بیتابی خبری نبود.🌿
مصطفی عارفی فرزند عبدالعلی متولد 15 دی ماه سال 1359 در خانواده ای مذهبی در تربت جام چشم به جهان گشود. پدرش کارمند فرمانداری تربت جام بود و دوران طفولیتش همزمان شد با شهادت دایی گرانقدرش فرامرز عارفی.  تحصیلات خود را در مقطع ابتدایی در تربت جام آغاز کرد از همان کودکی با مسجد و پایگاه بسیج بسیار مانوس بود فعالیت های مذهبی و فرهنگی را از مدرسه شروع کرد و هر چه بزرگتر میشد عزم راسخش برای نبرد فرهنگی بیشتر میشد.  جهاد را وظیفه همگان خصوصاً خودش می دانست. پس از حمله گروه تکفیری داعش به عراق به بهانه زیارت کربلای معلا به عراق رفت و به صف مجاهدین و مدافعین حرم پیوست. از آن پس راهش را مصمم تر از قبل در راه دفاع از حرم آل الله پیگیری کرد.  بارها برای عملیات های سخت و سنگین عازم عراق شد. او که دیگر به فرمانده ای شجاع و دلاور تبدیل شده بود جهت اعزام به سوریه آموزش های سخت را پشت سر گذاشت و نهایتا با رضایت پدر، مادر و همسر فداکارش عازم نبرد با حرامیان تکفیری شد.  پس از نبردی سنگین و فتح منطقه وسیعی از منطقه عملیاتی به آرزوی دیرینش رسید و در دفاع از حرم بی بی زینب (س) در اردیبهشت ماه سال 1395 شربت شهادت را نوشید. 
همکاری با و هیات نقل ازفرمانده سابق پایگاه بسیج در مورد شهید مصطفی عارفی:🌹 یکی از دغدغه های آقا مصطفی همکاری بسیج, مسجدوهیئت مذهبی بود👌. ایشان دراین راه تلاش فراوان کردند تافعالیت های فرهنگی مذهبی بسیج وهیئت درمسجدبه طورجامع صورت گیرد وباوجود مخالفت های زیادبعضی افراد، الحمدلله تاحدزیادی موفق این کارشدند🌺 به جوانان هیئتی می گفتند: به هیچ عنوان نباید سنگربسیج ومسجد راخالی ازجوانان بگذارید☝️ایشان ماهانه مبلغی رابه قسمت فرهنگی بسیج هدیه می کردند تاصرف فعالیت های مذهبی فرهنگی کودکان ونوجوانان شده وسعی در جذب آن ها گردد🌺
آقا مصطفی خیلی به صله‌رحم اهمیت می‌داد. حتی به بستگان خیلی دور هم سر می‌زد. مثلاً مادرشوهر دخترعمه‌ام. دفترچه‌ای داشت که از بزرگترهای فامیل تا فامیل‌های دور، اسم همه را نوشته بود تا کسی از قلم نیفتد و مرتب به خانه همه‌شان برود. رفتن بر سر مزار درگذشتگان را هم نوعی صله‌رحم می‌دانست. قبل از زیارت قبور فامیل هم، حتماً سر مزار آقا میرزای تهرانی، شهید شوشتری و شهید محمدی می‌رفت. سر زدن به شهدا را مهم‌تر از دیدار بستگان خود می‌دانست. می‌گفت از لحظه‌های سخت زندگی، دست‌خط، عکس یا فیلمی داشته باشیم تا یادمان باشد از کجا به کجا رسیدیم. ابتدای ازدواج موتور داشتیم و بعد یک ژیان خریدیم. به تدریج توانستیم ماشین بهتری بخریم. ایشان می‌گفت ماشین یک نعمت و وسیله امتحان ماست؛ باید با این ماشین به دیگران کمک کنیم. از وقتی ماشین خریدیم، برنامه گذاشته بود که مرتب به بهشت رضا برویم؛ از یک ساعت قبل با بستگان تماس می‌گرفت تا چند نفری را با خود همراه کند. برای حرم رفتن هم، همیشه چند نفری را با خودمان می‌بردیم و این را وظیفه خود، برای شکر نعمت می‌دانستیم. گاهی که ناگهان برف یا باران می‌گرفت، اگر در مسیر رفتن به جایی بودیم و کارمان ضروری نبود، ما را به خانه برمی‌گرداند و برای جابه‌جا کردن افراد در خیابان‌مانده، می‌رفت. اگر هم کارمان واجب بود و باید می‌رفتیم، در مسیر حتماً افرادی را سوار می‌کرد و تا مسیری می‌رساند. در روزهای خاص (شهادت و ولادت ائمه، اعیاد و...) هم به اطراف حرم می‌رفت و زائران را به صورت رایگان جابه‌جا می‌کرد.
در ماه مبارک رمضان، برنامه‌های خاصی برای بچه‌ها داشت. وقتی به آقا مصطفی گفتم خواهرزاده‌ام، ملیکا (که تازه به سن تکلیف رسیده بود و جثه ضعیفی دارد) به دلیل ضعف بدنی و گرمای شدید زابل، قرار نیست روزه بگیرد، خیلی ناراحت شد. با اینکه خیلی سرش شلوغ بود و قسط سنگینی هم داشتیم، با خانواده خواهرم هماهنگ کرد و به زابل رفت و ملیکا را به مشهد آورد. از افطار تا سحر برای ملیکا و چند بچه دیگر برنامه داشت تا بیدار نگهشان دارد؛ از گردش و پارک رفتن تا برنامه غذایی ویژه (شامل کاهو، هندوانه، خوراکی‌های مقوی، قرص‌های تقویتی و...). آقا مصطفی می‌گفت بعد از اذان صبح، خانه را ساکت نگه دارید تا ملیکا بیشتر بخوابد. آن سال ملیکا تمام روزه‌هایش را گرفت. البته ما تقریباً هر ماه رمضان، چند مهمان داشتیم که دعوت‌شده آقا مصطفی بودند.
یکی ازهمرزمان شهید مصطفی عارفی تعریف می کرد ؛وقتی سوریه بودیم برای عملیات، گاهی که آتش بس بود وفرصتی پیش می آمد که مصطفی گوشیشو برداره📱،عکس ها وفیلم های، امیر علی وطاها فرزندانش روتماشا می کرد به من هم نشون می دادولبخند رو لباش می اومد☺️ ،می گفتم، چراتلفنی باهاشون صحبت نمی کنی؟ آخه چند بار متوجه شدم که بچه ها می خوان با پدرشون صحبت کنن اما مصطفی سریع گوشی رو قطع می کرد که صداشونو نشنوه😢،می گفت اگه صداشونو بشنوم می ترسم ته دلم خالی بشه😔 بعدش از وظیفه ای که رو دوشمه شونه خالی کنم باید یکی رو تو این راه انتخاب کنم،یاجنگ بااین حرامی ها👹 ،که سوء قصد به حرم حضرت زینب رو دارند ،ودیگه مردم مظلوم اینجا رو خصوصا بچه هارو قتل عام می کنن ، هدف ما از این جنگ اینه که اول از حرم محافظت کنیم نذاریم یه خشت از حرم کم بشه☝️،ودوم اینکه جنگ به طرف مرزهای خودمون نزدیک نشه ،واین بلا ی آسمونی سر مردم وزن وبچه های خودمون نیاد،...خدا بزرگه ان شاالله مأموریت تموم بشه برمی گردم می بینمشون
طاها خیلی شبیه پدرش است؛ دلتنگی‌هایش را بروز نمی‌دهد. ولی امیرعلی، گاهی خیلی بی‌تابی می‌کند. زمان شهادت پدرش، خیلی نمی‌توانست حرف بزند، ولی تا عکس آقا مصطفی را می‌دید، می‌گفت «بابا!». یک سال و نیمه که بود، یک شب خیلی بهانه بابایش را می‌گرفت؛ تا نیمه‌شب در آغوشم بود و گریه می‌کرد. چند ساعتی که گذشت، بهانه‌گیری‌اش شکل دیگری به خود گرفت و با التماس می‌گفت «بریم بابا!». خیلی شب سختی بود. به آقا مصطفی گفتم «من نمی‌دانم! خودت بچه را آرام کن.». چند لحظه بعد، بچه آرام شد و خوابید. صبح که بیدار شد، مي گفت «بابا آمد، رفت.