الحقنی بالصالحین«یرتجی»
چهل روز همنشینی با #محبت_محمد_و_آل_محمد #حب_الحسین_یجمعنا تلاوت ۴۰ روزه #زیارت_اربعین همنوا با زائ
هفتمين روز از چله هفدهم مهمان سفره شهید 🌷 جلیل خادمی 🌷هستیم
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
هر سال #شهادت_حضرت_رقیه تو خونه مجلس عزا میگرفت 🏴 ٢روز قبل از شهادت حضرت رقیه #شهید شد.🕊 چون خانواده
شهید جلیل خادمی فرزند داوود از روستای امیر حاجیلو بخش ششده و قره بلاغ شهرستان فسا در نبرد با گروه تروریستی داعش در کشور عراق به شهادت رسید.
شهید جلیل خادمی از رزمندگان توپخانه یونس سروستان بود. او اهل شهرستان فسا بود که در آستانه اربعین حسینی(ع) به دست نیروهای تکفیری وهابی در عراق به شهادت رسید.
متولد:١٣۵۶
شهادت:١٣٩۴/٨/٢۴ عراق_ بیجی (اصابت تیر قناصه به سر)
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
بخشی از نوشته دختر شهید 👇👇👇👇
پدرم دوست داشت چون زینب کبری (س) پیام آور قیام ایران باشم اگر چه کوچکتر از آنم که خود را با بزرگ بانوی جهان مقایسه کنم ولی سعی می کنم همچون زینب کبری هرگز مادرم را تنها نگذارم و تا پای جان از اسلام دفاع کنم. من که دگر از نداشتن پدر ناراحت نیستم چرا که با دیدن چهره نورانی و دلسوز علی زمان (امام خامنه ای) سیمای پدر را تجسم می کنم و هرگز احساس یتیمی نمی کنم. می خواهم زینب باشم و الگوی دختران هم سن و سال خود. می دانم دخترانی که امروز اینگونه عفت خود را به حراج گذاردند چون من دل سوخته ای ندارند و بدانند که آرامش امروزمان را مدیون چه کسانی هستیم و به دختران دور و بر خود می نگرم که چگونه از حضور فیزیکی پدر خود بهرمند اند و هر آنچه که می خواهند برایشان مهیا می شود، کمبودی ندارند.
همت کنید و دفاع مقدس دیگر به راه اندازید چرا که ای بسیجی وقتی که شما را می بینم انگار صورت زیبا و ملکوتی بابا را می بینم. پدرم! دلم برای بودنت تنگ است، اما تنها قاب عکس توست که مرحم دل مجروح من است. می خواهم برایت از حسرت به زبان راندن کلمه بابا بگویم. راستی پدر، تا به حال راز یاد گرفتن کلمه بابا را گفته ام؟ خوب امروز این راز را آشکارا افشا می کنم. می خواستم زمانی که بر سر مزارت می آیم صدایت بزنم، می خواهم از روزهائی برایت بگویم که می خواستم لبخند بزنم اما توان لبخند زدن بر لبانم نبود، چرا که در برگ ریزان زندگی ام محو شده بود، پدر جان چندماه است در حسرت شنیدن صدایت شبها را به صبح می رسانم و این در حالی است که بسیاری را می شناسم که از کنارم می گذرند و با کنایه حرفهائی را می زنند که آرزو می کنم کر بودم و هیچ گاه آن چیزها را نمی شنیدم.
جلیل صدای دلنشینی داشت. با صدای زیبایش قرآن تلاوت می کرد و فرزندانمان را به خواندن قرآن تشویق می نمود. علاقه زیادی به روضه حضرت رقیه داشت. به همین جهت هیئتی را به نام فاطمیه راه اندازی کرد. این هیئت متشکل بود از تمامی خویشاوندان دور و نزدیک. هر هفته همه گرد هم می آمدیم و زیارت عاشورا میخواندیم. این امر موجب شد که صله رحم نیز انجام شود. یکی از مقررات جلیل این بود که به هیچ عنوان هیئت تشریفاتی نشود ساده بی ریا. حتی گاهی می گفت یه استکان چای برای پذیرایی کفایت میکند. پس از مدتی با اصرارم جلیل در هیئت خانوادگی نیز مداحی کرد.
یکی از همرزمانش میگفت: یک شب پس از نماز و مغرب و عشاء دلمان هوای زیارت عاشورا کرد. آن روز عملیات موفقیت آمیزی داشتیم. همه گرد هم بودیم و آماده خواندن زیارت عاشورا . یکی از دوستان گفت: جلیل صدای خوبی دارد بگذارید جلیل بخواند. او شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا، با نوای زیبایش همه را دگرگون کرد…
👇👇👇👇
جلیل به ماموریتی در تنب بزرگ رفته بود . شب در عالم خواب می بیند که تعدادی از شهدا بر سر مزارشان نشسته اند شاد و خوشحال همه دور هم جمع هستند شوخی میکنند و می خندند. جلیل قدم بر می دارد که به سمتشان برود . اما آنها می گویند: بایست هنوز زود است. چند لحظه ای می گذرد و توجه جلیل به یکی از شهدا که ناراحت بر سر مزار خود نشسته جلب می شود. جلیل رو به یکی از شهدا علت ناراحتی آن شهید را می پرسد. و آن در جواب می گوید او شهید کریم پور است مدت زیادی است که کسی به او سر نزده است …
مدتها گذشت و جلیل از ماموریت بازگشت . خواب را برای من تعریف کرد و گفت: در این مدت از فکر این خواب بیرون نیامده ام. گویا که شهید مرا صدا می زند . به گلزار شهدای فسا رفتیم . تمام مزار شهدا را یکی یکی با هم گشتیم. ولی چنین نامی از شهید نبود .
جلیل گفت: گلزار شهدای منطقه ی خودمان را نگشتیم آنجا هم برویم . چند روز بعد رفتیم شهدای تمام منطقه ی ششده و قره بلاغ که در۵۰ کیلومتری فسا قرار دارد را هم گشتیم ولی خبری نبود . ناامید شدیم تا اینکه دوباره اعزام شد ماموریت ، بعد از چند روز تماس گرفت گفت: من در اینترنت جستجو کردم حتی گلزار شهدایی که اطرافمان بود را گشتم ولی نتوانستم این شهید عزیز رو پیدا کنم. بغضی در گلویش پیچید و گفت: فکر کنم چند شهید گمنامی که در جزیره آرام گرفته اند یکی از آنها شهید کریم پور باشد. با همان بغضی که داشت ادامه داد: سر مزارشان رفتم و زیارت عاشورا را خواندم …
مدتی گذشت و همچنان ذهن جلیل در گیر بود تا اینکه یک روز به طور اتفاقی برای اولین بار به همراه یکی از خانمها ی همسایه به بنیاد شهید رفتیم تا نام کوچه را به نام شهید قنبری نام گذاری کنیم. در آنجا یادم به خواب جلیل افتاد و از مسئول فرهنگی بنیاد شهید پرسیدم آیا ما شهیدی به نام کریم پور داریم؟ گفتند : بله . مزار شهید در پشت بارگاه امامزاده حسن (ع ) گوشه ی آخر صحن که یک پرچم سر مزارش گذاشتیم .
باورم نمی شد زیرا بارها آن گلزار را گشته بودیم.
به محض رسیدن به خانه به جلیل زنگ زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. خیلی خوشحال شد . ظهر که به خانه آمد ناهار را خورد و به امامزاده حسن (ع) رفتیم. به مزار آن که شهید رسیدیم جلیل کنار مزار نشست و شروع کرد به گریه کردن.. عکسش را که دید آن خواب دوباره برایش تداعی شد و رو به شهید گفت: آخر تو را پیدا کردم…
شهید خادمی در گوشه ای از وصیت نامه خود می نویسد:
ما می رویم تا وظیفه خود را انجام دهیم و نتیجه آن برای ما مهم نیست که چه بر سر ما خواهد آمد ان شاالله که خداوند قبول نماید.
ای پروردگار عالمیان و ای غیاث المستغیثین
سپاس تو را که بنده حقیر و گنهکار را قابل دانستی و شربت شیرین شهادت را نصیبم نمودی و راه رسیدن به خودت را به من ارزانی داشتی هر موقع و یا هر جایی که از شهدا یادی می شد غبطه می خوردم و به خود می گفتم: ای کاش که در جنگ تحمیلی من هم می توانستم مثل یک بسیجی بجنگم و از روزی که این گروهک خدانشناس داعش تکفیری ها روی کار آمد هر لحظه انتظار می کشیدم که نوبت به من می رسد تا جان ناقابلم را در راه دفاع از حرمین تقدیم خدا و اهل بیت کنم.
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
شهید خادمی در گوشه ای از وصیت نامه خود می نویسد: ما می رویم تا وظیفه خود را انجام دهیم و نتیجه آن بر
روز شهادت حضرت رقیه آسمانی شد
سامرا که رفت زنگ زد. گفتم جلیل ۵ صفر روضه حضرت رقیه را فراموش نکن . گفت همان روز به سامرا می روم و از آنجا نائب الزیاره همه هستم و تماس می گیرم .
۲۴ آبان سال ۹۴ همزمان با لحظاتی که زمزمه زیارت عاشورا بر لبان ما بود و اشک بر مظلومیت حضرت رقیه می ریختیم، جلیل در سامرا در جوار مرقد ملکوتی امام حسن عسکری(ع) و امام علی النقی (ع) به شهادت رسید. نمی دانستم روضه در آن روز شامل حال یتیمان من هم می شود…
فاطمه به دوسالگی که رسید .قصد داشتم جشن تولدی را برایش بگیرم. اما زخم زبان هایی از اطراف به گوشم رسید. تصمیم گرفتم تولد دوسالگی را همانند سال پیش با جمع چهار نفری در کنار مزار جلیل برای فاطمه بگیرم.
خیلی دلم گرفته بود. به گلزار شهدا رفتم و خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گفتم : جلیل تحمل زخم زبانهای مردم را ندارم… برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست . خیلی گریه کردم و به او گفتم : روز تولد فاطمه کیک تولد می خرم و به خانه می روم و تو باید به خانه بیایی.
روز بعد در بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد . جواب دادم . گفتند: یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان در هر زمانی که خواستید…
از خوشحالی گریه کردم.در راه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمی دیدم. یک روزه تمام وسایل ها را جمع کردم و روز بعد حرکت کردیم. از هیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم.
زمانی که به سوریه رسیدم یادم آمد که تولد فاطمه چهارشنبه است. بدون اینکه به من بگویند حرم حضرت رقیه (س) را تزئین کردند و با حضور تمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند . شروع سه سالگی فاطمه خانم در کنار سه ساله امام حسین (ع) یک آرزوی بزرگی برای من بود.
اگه به هر دلیلی نتونستی در زیارت اربعین شرکت کنی، حتماً این کار رو انجام بده!.mp3
1.17M
🎙 اگر به هر دلیلی نمیتوانی در زیارت #اربعین شرکت کنی، حتماً این کار را انجام بده!
🌺✨زیارتنامه_امام_حسن_مجتبی_علیه_ال
بسم الله الرحمن الرحیم
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعالَمین🌹
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراَّء🌹
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حَبیبَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا صِفْوَةَ اللّه🌹
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَمینَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نُورَ اللّه🌹
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا صِراطَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا بَیانَ حُکْمِ اللّه🌹
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ناصِرَ دینِ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا السَّیِدُ الزَّکِىّ🌹
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْبَرُّ الْوَفِىُّ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْقاَّئِمُ الاْمین🌹
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْعالِمُ بِالتَّأویلِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْهادِى الْمَهْدِىّ🌹
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الطّاهِرُ الزَّکِىُّ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا التَّقِِیُّ النَّقِىّ🌹
السَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحَقُّ الْحَقیقُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الشَّهیدُ الصِّدّیقُ🌹
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِی وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُه🌹ُ
🌸✨صلوات خاصه امام حسن مجتبی علیه السلام
💔اللّهُمَّ صَلِّ عَلی الحَسَنِ بْنِ
💔سَیِّدِالنَّبِیِّینَ وَوَصِیِّ أَمِیرِالمُؤْمِنِینَ
💔السَّلامُ عَلَیْکَ یابْنَ رَسُولِ الله
💔السَّلامُ عَلَیْکَ یابْنَ سَیِّدِ الوَصِیِّیَنَ،
💔أَشْهَدُ أَنَّکَ یابْنَ أَمِیرِ المُؤْمِنِینَ
💔أَمِینُ الله وَابْنُ أَمِینِهِ عِشْتَ
💔مَظْلُوماًوَمَضْیَت شَهِیداً،وَأَشْهَدُأَنَّکَ
💔الإمام الزَّکِیُّ الهادِی المَهْدِیُّ،
💔اللّهُمَّ صَلِّ عَلَیْهِ وَبَلِّغْ رُوحَهُ
💔وَجَسَدَهُ عَنِّی فِی هذِهِ السَّاعَةِ
💔أَفْضَلَ التَّحِیَّةِ وَالسَّلامِ.
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
چهل روز همنشینی با #محبت_محمد_و_آل_محمد #حب_الحسین_یجمعنا تلاوت ۴۰ روزه #زیارت_اربعین همنوا با زائ
هشتمين روز از چله هفدهم مهمان سفره شهید 🌷 نعمت الله ملیحی 🌷هستیم
از زبان عمو فردوس 👇👇👇
عملیات كه شروع شد یكهو تمام كائنات به هم ریخت! توپهای فرانسوی، انفجارهای مهیب و زمین لرزه های وحشتناک و... شهید نعمت الله ملیحی آن لحظه دراز كشیده بود، به او گفتم:
- «نعمت! بلند شو عملیاته»
در عالم خودش بود. به زبان محلی گفتم:
- «نعمت ترسمبه/نعمت می ترسم»
جواب داد:
- «با خدا باش»
دوباره گفتم:- «راس بواش ، پرس/بلند شو از جات»
باز هم گفت:
- «با خدا باش» و تكان نخورد.
خودم رفتم لب آب. قایقهای پر ازنیرو ، متهورانه به آب می زدند و در دل اروند وحشی گم می شدند و خالی برمی گشتند.
حجة الاسلام دکتر مسرور را تو قایق دیدم كه پشتش تركش خورده و موجی شده. می لرزید و می گفت:«خودی ها به من تیر زدند» در کنارش جنازه سردار شهید اصغر خنكدار که برادر خانم ام بود را دیدم. گفتند:«كی حاضره ببردش عقب؟» من قبول كردم و بردمش معراج الشهداء.
شرایط سختی بود. از زمین وهوا آتش می بارید. آسمان پر از منور بود ، مثل فیلمهای هالیوودی انفجاری دیدم كه چهار نفر را به همراه نخلهای اطراف برد روی هوا! در چنین وضعیتی شهیدی را با ماشین به عقب می بردم. وقتی ماشین را زدند به سراغ موتوری رفتم كه كنار خاكریز بود. تا به موتور دست زدم صدایی از پشت سر با گفت:«هوی!» از جا پریدم و گفتم:«بله بله!» گفت:«كجا می ری؟ موتور مال منه.» مسیر باقیمانده را یک نفس دویدم.
شرایط سختی بود. از زمین وهوا آتش می بارید. آسمان پر از منور بود ، مثل فیلمهای هالیوودی انفجاری دیدم كه چهار نفر را به همراه نخلهای اطراف برد روی هوا! در چنین وضعیتی شهیدی را با ماشین به عقب می بردم. وقتی ماشین را زدند به سراغ موتوری رفتم كه كنار خاكریز بود. تا به موتور دست زدم صدایی از پشت سر با گفت:«هوی!» از جا پریدم و گفتم:«بله بله!» گفت:«كجا می ری؟ موتور مال منه.» مسیر باقیمانده را یک نفس دویدم.
فردای آن روز صدها هواپیما بمباران كردند و وجب به وجب منطقه را شخم زدند. باورتان نمی شود اگر بگویم گاهی به جای موشک و بمب و خمپاره، تیرآهن و آهن پاره بر سرمان می ریختند! كه ما از ترسمان به نخلها می چسبیدیم.
چند شبانه روز در جنگ و گریز عملیات بودم، نه تنها ترسم ریخته بود بلكه لذت خاصی می بردم. دركنار نهر بودم كه یكی از راكتها در 5 متری ام منفجر شد و 2-3 متر منو آن طرف تر پرت كرد، در عالم مرگ و زندگی شنیدم یكی داد می زند: «شیمیایی ، شیمیایی» دوست بهیارم (رجبعلی خداشناس) به كمكم آمد و به صورتم ماسک زد.
از آن پس دردسرهای شدید، سوزش چشم و خارش بدن و آبریزش بینی و چشم شروع شد كه اول منو بردند اراک. بعد هم بیمارستان شهید بهامی تهران و سپس بخش شیمیایی بیمارستان امام خمینی(ره). در آنجا مجروحینی را دیدم كه از خودم خجالت كشیدم و درد خودم را فراموش كردم، بدنهایی پر ازتاول، چشم های ورم كرده ، زبانهای تاول زده، تنگی نفس و... .
در آنجا بستری شدم و باب زندگی جدیدی برایم باز شد. هنوز روی تختم جا خوش نكرده بودم كه یک صدای گرفتهای به من گفت:
- «خوش اومدی عمو فردوس... ، بازم برامون می خونی؟»
برگشتم، نعمت بود. آن روزها من ته صدایی داشتم و گاهی در جبهه می خواندم. گفتم:
- «چی دوست داری بخونم؟»
گفت:
- «اون شعر حسین حسین كه شب عملیات می خوندی.»
در بخش طبی 4 بیمارستان امام 40 نفر بودیم كه اكثر آنها شهید شدند و من چون شیمیایی ام حاد نبود، ماندم. بعضی ها ماندند و رانده شدند وعدهای رفتند و خوانده شدند.
من آن شب باز برای دلشان خواندم:
حسین حسین شعار مظلومان است
شهادت افتخار عاشقان است
كربلا كربلا شهر تو پادگان مستضعفان
بزودی می رسد ارتش فاتح امام زمان(عج)
حسین حسین...