سلام علیکم 💐
سومین روز از 🌟 چله نوزدهم 🌟 مهمان سفره شهید 🌷 موسی جمشیدیان 🌷هستیم.
🕊🍂🍂🕊
همسر شهید 👇 👇
هر سفر زیارتی که میرفتم از خدا میخواستم حتی یک ثانیه بعد از آقا موسی نباشم. یاد زیارت #جامعه_کبیره که نذرش کردم افتادم. بارها در این دعا میخوانیم بأبي أنت و امي و .. دعای من مستجاب شده بود. جنس گریههایم بعد از #شهادت موسی حسابی فرق کرد.
از ناحیه گردن و پهلو ترکش خورده بود و میشد چهرهاش را دید. هیچ شکی نیست که مصیبت ما در برابر مصیبت آقا اباعبدالله (علیهالسلام) هیچ است. اما وقتی صورتش را دیدم همهاش این جمله #امام_حسین (علیهالسلام) بعد از شهادت حضرت #علیاکبر (علیهالسلام) بر زبانم جاری میشد؛ بعد از تو خاک بر سر این دنیا ....
اسم من را در گوشیاش پرتو فاطمه ذخیره کرده بود. وقتی پرسیدم چرا؟ گفت: «آخر ما شیعیان شعاعی از نور #حضرت_زهرا (سلامالله علیها) هستیم».
🌹 #شهید #موسی_جمشیدیان
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
شهید سرگرد موسی جمشیدیان متولد سال ۱۳۶۲، اهل نجف آباد اصفهان متأهل و دارای یک فرزند دختر چهار ساله م
از ویژگیهای بارز شهید ، انس با #قرآن بود تا آنجا که ملزم بودند هر روز صبحها قبل از رفتن به محل کار خویش، قرآن کریم را باز نموده و قرائت نمایند و در آیات الهی تأمل کند🍃 و بدون اینکه کسی حتی پدر و مادر ایشان بدانند، دوازده جزء از قرآن کریم را حفظ کردند.☺️👌
ایشان به نماز اول وقت و آنهم به جماعت، اهتمام خاصی داشت
از لسان همسر شهید 👇 👇 👇
شش سال زندگی با آقا موسی برای من پر بود از چشم به راهی. موسی معمولا ساعت دو و نیم می آمد خانه. اگر دو دقیقه از این ساعت می گذشت نگرانش می شدم و زنگ می زدم که کجایی؟!
می توانم به جرات بگویم که هیچ وقت از زبانش دروغ نشنیدم. یکی از همرزم هایش می گفت که همسرش خیلی بی قراری می کرده، او از موسی می خواهد که پشت تلفن به او بگوید که آنها خط مقدم نیستند و در دمشق اند. موسی هم این کار را انجام می دهد، البته با اکراه زیاد و بعد به همکارش می گوید برگشتی از طرف من حلالیت بطلب. موسی علاقه زیادی هم به حضرت آقا داشت. گاهی پیش میآمد، چندین مرتبه صحبتهای ایشان را گوش دهد
ارادت عجیبی به حضرت زهرا(س) داشت. می گفت دوست دارم خدا به من سه دختر بدهد و در اسم هر سه از نام فاطمه استفاده کنم. دخترمان را خیلی دوست داشت.بغلش می کرد، بو می کرد و همه اش می گفت که تو فاطمه من هستی. بعضی وقت ها حسودی ام می شد از بس که فاطمه زینب را دوست داشت.
سال ها بود که خبری از شهادت نشنیده بودم. وقتی موسی به خانه آمد و از شهادت شهید کافی زاده صحبت کرد، حالم بد شد.گفتم کجا رفته بود که شهید شد؟! گفت با هم اسم نوشته بودیم. ر وح الله انتخاب شد و ... نگذاشتم حرف اش تمام شود، گفتم: من طاقت شنیدن این حرف ها را ندارم،حتی اگر بدانم که بروی و سالم برمی گردی، باز توان شنیدن ندارم. بی قراری اش برای رفتن هر روز بیشتر از قبل می شد. گفتم: من راضی به رفتن تو نیستم و فقط گفت: جواب حضرت زهرا(س) با خودت. دچار عذاب وجدان شدم، گفتم: اگر خانم به خواب من آمدند من هم رضایت به رفتن می دهم.پیش خودم گفتم: من که قابل نیستم که خواب حضرت را ببینم؛ با این کار شاید کمی حال و هوای رفتن از سر آقا موسی بیفتد. بعد از آن مدام سراغ می گرفت و می گفت: خواب ندیدی؟
همسر شهید :
از دلتنگی های فاطمه زینب گفت:اوایل خیلی سراغ پدرش را می گرفت. من حرفی از شهادت به اونزده بودم، اما یک بار که از خانه بیرون آمدیم خودش گفت که می دانم بابای من شهید شده است. به هرحال هنوز بچه است. شب وداع خیلی دوست داشتم که یک گل از گل های تابوت را بردارم. اما ازدحام جمعیت اجازه نداد. آخر شب که رسیدیم خانه، صدای زنگ در آمد. یکی از همسایه ها یک شاخه از گل های تابوت را برایم آورده بود. خیلی عجیب بود، چون من به کسی نگفته بودم که گل می خواهم. یکی از نزدیکان خواب آقا موسی را دیده بود که در یک دستش فاطمه زینب بوده و در دست دیگرش دختری که خیلی پریشان به نظر می آمده و می گفته که نگران فاطمه زینب نباشید،او را سپردم به حضرت رقیه(س). این را هم گفته بود اگر به سراغ من می آیید فقط با وضو باشید، نیازی به آوردن گل نیست.
#معرفی_کتاب
چشم روشنی
کتابب به تازگی توسط نشر دارخوین اصفهان چاپ شده روایتگر داستان زندگی شهید مدافع حرم «موسی جمشیدیان» است. این کتاب را «کبری خدابخش دهقی» به رشته تحریر درآورده است.
شهید موسی جمشیدیان سال 86 با یکی از همشهریان خود که حافظ قرآن بوده است ازدواج میکند. البته ناگفته نماند که موسی خودش هم حفظ قرآن کار میکرده و بهصورت موضوعی بسیاری از آیات قرآن را حفظ بود. حاصل ازدواجش یک دختر به نام «فاطمه زینب» است. از سال 90 جزو اولین نفراتی بود که برای اعزام به سوریه ثبت نام کرد و در طول این چند سال تلاش زیادی برای اعزام انجام داد تا بالاخره در مهر 94 برای اولین بار به سوریه اعزام شد و در همان اعزام اول هم به شهادت رسید.
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
#معرفی_کتاب چشم روشنی کتابب به تازگی توسط نشر دارخوین اصفهان چاپ شده روایتگر داستان زندگی شهید م
✍بخشی از کتاب
🌷«قرار بود شهر «الحاضر» را به کلی تصرف کنند، تصمیم برآن شد که از دو محور، یک محور پیاده و یک محور هم با تانک پیشروی کنند. فرماندهان بر سر این موضوع تصمیم میگرفتند.
پنجشنبه صبح، موسی به همراه یکی از دوستانش به خانوادههایشان زنگ زدند.😍 وقتی برگشتند، موسی به یکی از نیروهایش گفت:
- یه کمی به نظافت تانک برس.🌴
خودش با همان قمقمة کوچکی که داشت، وضو گرفت. رو به قبله کنار تانک نشست. شروع کرد آرام آرام قرآن خواندن. 🌺چند دقیقهای از قرآن خواندنش نگذشته بود که بیسیمها یکی یکی به صدا درآمدند.
- خودتون رو برسونید.
هر کسی در هر قسمت دور یا نزدیکی بود، خودش را نفسزنان رساند. هرکدام از نیروها یک گوشه افتاده بودند. به سر و صورت خود میزدند. پاهای آنها که نفسزنان آمده بودند، دیگر رمق نداشت. همه بغض در گلویشان بود. صدای گریه😭 نیروها در فضا پر شده بود.
هیچکس دوست نداشت این صحنه را ببیند. موسی به سجده رفته و محمد جواد قربانی دچار مجروحیت شدیدی شده بود😔. خون نصف سنگر را گرفته بود. هرکس از راه میرسید، احساس خفگی میکرد. اختیار اشکهایشان دست خودشان نبود و از چشمانشان جاری میشد.😭 موشک کرنت اسرائیلی کار خودش را کرده بود.
قرآنش کنارش افتاده بود. همان قرآنی که همیشه به دست میگرفت، نیروها را از زیرش رد میکرد و میفرستاد به میدان جنگ.
حفظ قرآنش را هم با همین قرآن انجام داد. صفحه 72 قرآنش و آیه «وَلَاتَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فِی سبیلِ اللّهِ أَمواتاً بَلْ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یرزقونَ» پر از خون شده بود.
سلام علیکم 💐
چهارمین روز از 🌟 چله نوزدهم 🌟 مهمان سفره شهید 🌷 محمد امین کریمیان 🌷هستیم.
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
💠خواهش آخر من اینست که سلام مرا به امام خامنه ای برسانید و بگویید اگر دوباره زنده شوم از تکه تکه ش
حجت الاسلام محمدامین کریمیان متولد یکم مهر ماه 1373 شهرستان بابلسر و بخش بهنمیر است که در 27 خرداد ماه 1395 در سن 22 سالگی در منطقه حلب سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) و تبلیغ دین مبین اسلام به درجه رفیع شهادت نائل آمد. این شهید بزرگوار در دوران تحصیل متوسطه به قم رفتند و شروع به یادگیری دروس حوزوی و طلبگی در قم کردند. با شروع جنگ در سوریه این شهید بزرگوار به لبنان رفتند و در قسمت تبلیغات مشغول شدند و دوبار از طریق لبنان به سوریه اعزام شدند. ایشان سپس به قم مراجعت کردند و از قم به سوریه برای دفاع ازحرم ائمه (ع) به فاطمیون پیوستند و سرانجام در پی حمله گروه های تکفیری از ناحیه پا و سینه مورد اصابت گلوله قرار گرفتند و به فیض شهادت نائل آمدند. ایشان هنگام تولد در مراسم پر فیض عاشورا دیده به جهان گشود. از سن 3 سالگی تلاوت و حفظ قرآن کریم را آغاز کرد. از سن 7 سالگی در مراسم اعتکاف حضور پیدا می کرد.در چند سالی که در حوزه تحصیل می کرد توانست سطح 9 علوم حوزوی را پشت سر گذارد. علاوه بر علوم حوزوی به زبان انگلیسی نیز تسلط کامل داشت. چهره اش همیشه خندان بود و سعی می کرد دیگران را نیز شاد کند. هرگز از غم و ناراحتی حرفی به میان نمی آورد و اگر از موضوعی ناراحت بود هرگز بروز نمی داد و هیچکس غم و غصه اش را نمی دید.
بسیار خوش ذوق و مردم دار بود و ظواهر و مادیات دنیوی برای او ارزش نداشت.
محمدامین 22 سال بيشتر سن نداشت، اما پايه 10 درس حوزوی و سطح سه و ترم شش رشته فلسفه بود. به زبان انگليسي و عربي تسلط داشت. برخي فكر ميكنند كساني كه براي دفاع از حرم شهيد ميشوند براي پول است اما پسرم در رفاه بزرگ شد، هيچ نياز مالي نداشت حتي زماني كه به سوريه اعزام ميشد هزينه بليت هواپيما را پدرش داد. محمدامین از يك دانشگاه در آلمان بورسيه شده بود، اما همه را رها كرد و براي جهاد به سوريه رفت.
محمدامین پسر فهمیدهای بود، همیشه آرزو داشت شهید شود و به من همیشه میگفت: مامان دعا کن شهید شوم؛ یکی از کارهای همیشگی او خواندن وصیتنامه و کتاب شهدا بود، هر وقت به او نگاه میکردم ته دلم میلرزید، چون احساس میکردم او دیر یا زود شهید میشود. محمدامین شهادت را درك كرده بود. ميگفت شهيد شدن به همين راحتي نيست. اول بايد آدم در دلش شهيد شود بعد به مقامي برسد كه خدا او را بهعنوان شهيد قبول كند.
سخنرانی آقا را گوش میدادیم. دیدیم محمدامین دستانش را بر روی صورتش گذاشته و آرامآرام گریه میکند. گریهای که معلوم است از روی بغض و نمیتواند کنترلش کند. خواهرش گفت: چرا گریه میکنی امین؟ گفت: انقلاب دارد چهلساله میشود آنوقت هنوز ما حزباللهی ننشستیم دورهم یک گفتمان واحد درست کنیم که به دردِ جامعه بخورد. تا آقا نخواهد این مسائل سطحی و پیشپاافتاده را تبیین کند. اینها وظیفه آقا نیست. آقا اینقدر کار دارد نباید جورِ کمکاری ما را بکشد. این رهبر گناه دارد ما قدرش را نمیدانیم. یکجملهای هم داشت همیشه میگفت: آخه الآن حضرت آقا باید بنشیند در خانهاش با خیالِ راحت چایی بخورند. تبیین شبههها وظیفه ماست. چقدر ما کمکاریم.
خدا را شكر ميكنم بچهام در راه دين به شهادت رسيد. عاقبتش شهادت بود و واقعاً خوشا به حالش. پسرم مايه افتخار ماست. حضرت آقا فرمود شهداي مدافع حرم امامزادگاني هستند كه بايد آنها را زيارت كرد. همه شهدا پاك بودند. تك بودند. محمدامین در وصیتنامهاش نوشت اگر تكهتكه شوم باز در راه ولايت شهيد ميشوم. آخرين عكسي كه از او گرفتم گفت: مامان خوشتيپتر از اين پسر ديدي؟ گفتم: امين بگذار ازت عكس بگيرم. وقتي ميرفت گفتم: امين خيلي خوشگل شدي نكند شهيد شوي؟ گفتم: امين شهيد شو اما اسير نشو من اسارتت را نميخواهم. گفت: مامان شيعيان امام علي اسير نميشوند.