به یاد حضرت رقیه
که در هر قدم بابایش را صدا می زد
در این روزهای دهه کرامت
در هر دعایمان
پدر غریبمان را صدا میزنیم...
رقیه جان!
شما که درد یتیمی چشیدهاید
میدانید به یتیمان غیبت چه میگذرد!
امشب به حال ما رحمی...
خدایا
به چشم انتظاری حضرت رقیه
قسمت میدهیم،
به چشم انتظاری مولا صاحب الزمان
برای انتقام جدش؛
با اذن ظهورش خاتمه بفرما...
با یکی از دوستان در گلزار شهداء قدم می زدیم و من از مشکلاتم با او صحبت می کردم دوستم وقتی حرف هایم را شنید به من گفت در گلزار شهدا سیَد شهیدی است که با امام رضا (ع) ارتباط نزدیک دارد و تعدادی از کراماتش را بیان کرد و پیشنهاد داد که برای حل مشکلم او را واسطه قرار بدهم، مشتاق شدم و به همراه او به سر مزار شهید رفتیم، نشستم و با او درد و دل کردم و از ایشان خواستم تا واسطه شود، امام رضا(ع) مشکلاتم را حل کند. از آن روز به بعد چند شب پشت سر هم خواب می دیدم که در حرم امام رضا (ع) زیارت می کنم، اول فکر می کردم دلیل این خوابها تأثیر حرف های دوستم و یا اینکه در فکرش هستم باشد. تا اینکه یک هفته بعد خواب دیدم در حرم امام رضا(ع) مقابل پنجره فولاد ایستاده ام و عجیب تر از همه اینکه چهره شهید سیدکوچک موسوی را بزرگ در پنجره فولاد می دیدم مثل اینکه جزء پنجره فولاد بود. بعد از آن خواب مشکلاتم حل شد و من رفع مشکلاتم را مدیون سردار شهید امام رضایی هستم.
سردار شهید سیّدکوچک موسوی در17شهریورماه سال 1329 در خانواده ای از سادات روستای جعفر آباد بیضاء فارس دیده به جهان گشود. هنگامی که چشم به جهان گشود از مرگ جانسوز پدر بزرگوارش چند ماه می گذشت و اینگونه در اوان کودکی طعم تلخ محرومیت و مصائب را چشیده و پرورش یافت و با وجود تمام مشکلات دست از تلاش بر نداشت.
این شهید بزرگوار بعد از گذراندن تحصیلات در زادگاهش از همان نوجوانی مشغول به کار گردید و چون نمي توانست ظلم و ستم را نسبت به مردم ستم دیده زادگاهش تحمل نماید، دائم با زورگويان در ستیز بود.
در سال 1351 همسری از خانواده ی سادات اختیار نمود و 2سال بعد نيز در کارخانه آزمایش فارس استخدام شد. در تظاهرات های ضدرژیم شاهنشاهی در سطح شهر، محل کار و زادگاهش همگام با امّت شهید پرور و انقلابی شیراز شرکت فعّال داشت و با اینکه جوان بود، اما سختی روزگار از او فردي عاقل، وارسته و با تجّربه ساخته بود، تا جایی که بستگان، آشنايان و حتّي همسايگان مشکلات خودشان را با او در میان مي گذاشتند و ايشان نيز در حد توانش به آنها کمک می کرد.
این بزرگوار احترام خاصی برای مادر بزرگوارش و سایر بزرگان قائل بود و به همین دلیل در نزد آنها از احترام خاصّی برخوردار بود.
سال 1359 قبل از آغاز تهاجم رژیم بعث عراق با اینکه در کارخانه آزمایش شاغل بود به عشق امام(ره)و انقلاب آنجا را رها کرد و به خیل سبزپوشان سیدالشهدا(ع) در سپاه پیوست
با آغاز تهاجم رژیم بعث عراق در مهر ماه 1359 از غرب کشور به جنوب رفت و مدت 60 ماه در جبهه ها حضور داشت . در عملیات های خیبر و بدر مجروح شیمیایی شد. اغلب در مسیرهای طولانی بدون راننده کمکی رانندگی می کرد. وقتی از جبهه باز می گشت به سرکشی فامیل و اطرافیان و پیگیری مراحل ساخت مسجد ابوالفضل(ع) محله "بهرام آباد" و امور فرهنگی و مذهبی(برپایی مراسم دعا بصورت دوره ای در منزل بستگان و برگزاری کلاس قرآن در منزل به اتفاق روحانی بزرگوار شهید احد عمویی) مشغول بود. با اتمام جنگ تحمیلی بدلیل شدت جراحات شیمیایی در منزل بستری شد،سید هرگز حاضر به تشکیل پرونده و استفاده از امکانات بنیاد جانبازان نگردید. می گفت اگر قرار است پرونده ای به جز پرونده پاسداریم تشکیل شود آرزو دارم پرونده شهادتم باشد.دائم ذکر خدا بر لب داشت و طلب شهادت می کرد.
سید دو هفته قبل از شهادت(شب 19 رمضان)در خواب،سردار شهیدحاج مجید سپاسی جواز شهادتش را که از سوی امام زمان(عج) صادر شده به دستش می دهد و می گوید دو هفته دیگر منتظر آمدنت هستیم. در همان شب همسرش نیز خواب مشابه ای می بینند که برگه ای را از طرف شهید سپاسی به دستش می دهند و می گویند همسرت را 14 روز دیگر او را به گلزار شهداء بیاورید بعد از آن خواب، سید لحظه شماری می کرد و همانطور شد روز چهاردهم مورخه10/2/1369 در بیمارستان نمازی در حالی که ذکر یا علی بر لب داشت از همسرش خواست تا آمدن حضرت علی(ع) دستش را بگیرد پس از چند لحظه اشاره می کند که دستم را رها کنید، و دست در دست جد بزرگوار به خیل دوستان شهیدش پیوست.
پیكر این سردارخستگی ناپذیر بعد از زیارت در حرم حضرت احمد بن موسی شاهچراغ (ع) بر روی دست همرزمان و مردم شهید پرور و انبوه علاقمندانش، با شکوه خاصی تشیع و در قطعه 13 گلزار شهدای شهر مقدّس شیراز،فاز 2 محمّد رسول الله (ص) رديف دهم پشت ساختمان آشپزخانه حسینیه دارارحمه در جوار سایر همرزمان شهیدش به خاک سپرده شد. اکنون با گذشت سال ها از شهادت این فرمانده خستگی ناپذیر و دلاور تربت پاک و مطهرش بدليل کرامات متعددی که از او دیده اند یا مي بينند زیارتگاه خیل عاشقان اهل بیت (ع) و خصوصاً ارادتمندان آقا علی ابن موسی الرضا (ع) می باشد که از همین رو به سردار شهید امام رضایی معروف شده است.
📢📢📢📢
برخی از کراما ت سردار شهید امام رضایی (سردار شهید سید کوچک موسوی) فرمانده گردان ترابری لشکر 19 فجر
👇👇👇
کرامات پاسدار شهید سید کوچک موسوی
حکایت اول: برادر سید محمد بنی هاشمی راوی شهدا
همسرم از یکی از دوستانش نقل کرد که یکی از دوستانم را که مدتی از او بی خبر بودم ملاقات کردم. چون در جریان مشکلات ازدواجش بودم، از او در این مورد سئوال کردم که با چشم گریان گفت: وقتی از سوی خانواده تحت فشار قرار گرفتم تا علی رغم میل باطنی از بین چند خواستگاری که داشتم یکی را انتخاب کنم.از آنها اجازه گرفتم که ابتدا به زیارت امام رضا(ع) مشرف بشوم و بعدا تصمیم بگیرم روز اول که به پابوس آقا مشرف بشوم و بعدا تصمیم بگیرم روز اول که به پابوس آقا مشرف شدم خیلی بی تابی کردم و از آقا امام رضا(ع) تقاضای یاری کردم همان شب بود که خواب دیدم در گلزار شهداء شهر شیراز بالایسر مزار شهیدی بنام سیدکوچک موسوی ایستاده ام در خواب احساس کردم روز سوم یا چهارم شعبان است و ندایی به من می گفت: آن جوانی که مقابل قبر شهید نشسته همان فرد مورد نظر برای ازدواج با شماست.
از سفر که برگشتم چون ماه رجب بود و من هم برای بیرون رفتن از منزل معذب بودم صبر کردم تا سوم شعبان میلاد امام حسین(ع) فرا رسید آن وقت به همین مناسبت به گلزار شهداء رفتم و بعد از ساعت ها جستجو قبر شهید را پیدا کردم، خیلی عجیب بود همه چیز مثل خوابی بود که دیده بودم و جوانی هم آنجا نشسته بود، برای اینکه مطمئن شوم از او سوال کردم ساعت چند است،وقتی خواست جواب بدهد،چهره اش را دیدم، خودش بود، در فکر بودم که این ماجرا چطور ادامه پیدا خواهد کرد که ناگهان خانمی دستش را روی شانه ام گذاشت و بعد از سلام و احوالپرسی از مجرد بودنم سوال کرد و هنگامی که مطمئن شد،آدرس گرفت تا برای پسرش(همان جوان) به خواستگاری بیاید و من هم آدرس دادم و چند روز آمدند و بدون هیچ مشکلی ازدواج کردیم و نکته جالب اینکه اگر یادت باشد خیلی علاقه داشتم اسم همسرم رضا باشد و همین طور شد
حکایت دوم: عصر پنجشنبه بود تعدادی جوان که 15 نفری می شدند سر مزار شهید حضور داشتند. یکی از آنها در حال صحبت کردن برای بقیه بود وقتی که صحبتش تمام شد،نشست و سنگ قبر شهید را بوسید از او دلیل کارش را جویا شدیم او گفت دانشجو دانشکده شهید باهنر هستم و نزدیک به 2 سال بود که با شنیدن کراماتی از سردار شهید موسوی هر وقت موفق می شدم به سر مزارش می آمدم. خیلی دوست داشتم به زیارت امام رضا(ع) مشرف بشوم ولی هر بار بنا به دلائلی این امر محقق نمی شد تا اینکه فکری به سرم زد گفتم این بار از شهید موسوی می خواهم تا اسباب سفرم را فراهم کند به اتفاق یکی از دوستان که همین جا حضور دارند به سر مزارش آمدیم و رو به عکس شهید کردم و از او خواستم تا 3 روز آینده اسباب سفرم را فراهم کند هنوز 3 روز تمام نشده بود که به من خبردادند خودت را برای زیارت امام رضا(ع) آماده کن و مشرف شدم و از آن روز به بعد من و دوستانم بیشتر از قبل با ایشان انس پیدا کردیم
حکایت سوم: آقا مهدی فرزند شهید حسن زاده
ثبت نام تقریبا تمام شده بود، همه اسم نوشته بودند به جز من،مانده بودم چه کار بکنم.
شب شده بود، با یکی از دوستانم رفتیم گلزار شهداء،سر مزار شهیدی نشسته بودیم که یک نفر فلاکس چای در دست داشت جلو آمد و گفت نمی خواهید بروید مشهد، یکدفعه بدنم لرزید، این از کجا خبر داره! گفتم: بله، گفت: ما اینجا شهیدی داریم که برات امام رضا(ع) می دهد، نه فقط امام رضا هر چه بخواهید، حتما برو سر مزارش، آدرسش را گرفتم و رفتم سر مزارش، رو سنگ مزارش نوشته شده بود شهید سیدکوچک موسوی،فهمیدم اولاد حضرت زهراس) است.
نشستم گفتم نمی دانم چی شد که آمدم پیش شما به من گفتن برات زیارت امام رضا(ع) رو باید از شما بگیرم،خودت می دانی آه در بساط ندارم دیروز از شلمچه آمدم هر چه داشتم خرج کردم،ثانیا باید هوای من را داشته باشی چون بابای من مثل خودت شهید شده است گفتنی ها را گفتم و خداحافظی کردم رفتم منزل،مادرم دید پریشانم،گفت چیزی شده،گفتم نه، فقط دلتنگ امام رضا(ع) هستم،دلم می خواهد ثبت نام کنم ولی...
صبح امتحان داشتم بعد از تمام شدن امتحان از مدرسه زدم بیرون برگشتم سر مزار شهید موسوی گفتم چی شد قرار بود کاری بکنی آنجا نشستم تا شب،دیگه از مجبوری خداحافظی کردم و برگشتم منزل، در را که باز کردم مادرم یک تراول 50 هزار تومانی به من داد و گفت: این برای مشهد، از خوشحالی نمی دانستم چکار کنم ولی هنوز 14 هزار تومان دیگر کم داشتم،گفتم خدایا چکار کنم یک چیزی توی دلم می گفت: بسپارش به خودش..
صبح تمرین فوتبال داشتم ساک ورزشی رو برداشتم و به راه افتادم، اول یک سری رفتم داروخانه ای که یکی از دوستانم آنجا کار می کرد به او گفتم: 14 هزار تومان برای ثبت نام مشهد کم دارم،دوستم 10 هزار تومان به من داد و گفت: همین قدر دارم،ولی هنوز 4 هزارتومان دیگر کم داشتم نمی دانستم چه کار کنم.
آمدم خداحافظی کنم که یکدفعه تلفن دوستم زنگ خورد،کسی که پشت خط بود به او گفت: از آن پولی که پیش شما امانت دارم 4 هزار تومان امروز نذر کردم،بدهید به کسی که احتیاج دارد،گوشی تلفن از دستش روی میز افتاد، رفتم ببینم چی شده گفت: نگران نباش 4 هزار تومان فراهم شد ولی گفت بگو قصه چیه که حکایت را برایش تعریف کردم و بعد با خوشحالی رفتم به طرف محل ثبت ام فردی که آنجا بود گفت: ثبت نام تمام شده ولی یک نفر جا خالی شده است اگر میل دارید تا پر نشده مدارک را تحویل دهید.
گفتم من فقط پول آورده ام مدرکی نیاورده ام، گفت نمیشود باید حتما اصل شناسنامه و فتوکپی باشد،بگشتم بروم به طرف منزل،ترس داشتم که الان یک نفر جایی که مانده را پر کند چند قدم بیشتر نرفته بودم ناخودآگاه دست کردم داخل ساکم،با تعجب چیزی را دیدم که باورم نمی شد داشتم بال در می آوردم. 6 ماه پیش شناسنامه ام را برای بستن قرارداد با تیم برده بودم و از آن وقت تا حالا مدارکم داخل ساکم بوده و من اصلا خبر نداشتم. با خوشحالی رفتم به طرف آن فرد و ثبت نام کردم آن آقا گفت:تو که الان گفتی همراهم نیست پس چی شد،گفتم: کسی که مرا آورده اینجا مدارکم را هم جور کرده دوباره رفتم پیش دوست جدیدم و گفتم آقا سید کوچک خیلی بزرگی،غروب شده بود،صدای زنگ گوشیم آمد وقتی نگاه کردم دیدم دوستم که داخل داروخانه کار می کند، گفت دلش می خواهد دوست جدیدم را به او معرفی کنم،من با کمال میل قبول کردم و آوردمش پیش سید و گفتم: حاجی ما تو خط امام رضاست، می خواهی بروی مشهد بسم الله، بعد از معرفی و کمی نشستن، از شهید موسوی خداحافظی کردیم و رفتیم. درب ورودی گلزار که رسیدیم مثل اینکه یک نفر داشت صدایم می زد برگرد،به دوستم گفتم تو آرام آرام برو من می آیم گفت : کجا؟گفتم احساس می کنم سید من را صدا می زند، دوستم گفت تو امروز سه بار رفتی پیش سید، دیگه بسه بیا برگردیم،گفتم نه باید بروم،دویدم به طرف مزار شهید موسوی که دیدم یک کیف با کلی مدارک کنار مزار افتاده است، برداشتم و نگاه کردم دیدم کیف متعلق به دوستم است گفتم به خدا راست می گویند که شما زنده اید دوباره با همه وجودم گفتم آقا سید کوچک خیلی خیلی بزرگی.
هدایت شده از مهندسی ذهن استاد نیلچی زاده
در پی حمله تروریستی شب گذشته در پیرانشهر سه تن از پاسداران جان برکف سپاه پاسداران به درجه شهادت نائل آمدند.
یکی از شهدای این حمله "حاصل احمدی" از برادران اهل سنت و فرمانده عملیات پیرانشهر بود که سابقهی چهل سال مبارزه با تروریستهای تجزیه طلب را در کارنامه داشت و پیش از این سه بار مورد هدف حملهی تروریستی قرار گرفته بود.
دشمن منتظر سیلی سخت سپاه باشد، انتقام خون برادران مظلوم اهل سنتمان گرفته خواهد شد
4_5915950166111683366.mp3
1.47M
🍃خادما
🍃گریه کنون
🍃صحنت
🍃جارو میزنن
محمد بعد از هر عملیاتی به پابوس آقا امام رضا (ع) می رفت و بعد از آن که روح و جان در فضای معنوی حرم صیقل می داد، برای دیدار با خانواده به آمل می رفت. راستی کسی نمی داند بین او و آقا امام رضا چه گذشته بود! شاید محمد می رفت برای تجدید عهدی که از کودکی با آقا بسته بود.
محمد بعد از عملیات محرم، لباس مقدس پاسداری را از عالم و عارف و فقیه بزرگوار حضرت آیت الله حسن زاده آملی تحویل می گیرد. سردار شهید تیموریان فرماندهی گردان در عملیات های والفجر4، والفجر6، رمضان، بیت المقدس، محرم، بدر و محمد رسول الله و ... را طی سال های دفاع مقدس عهده دار بود. محمد که در یکی از عملیات ها مجروح می شود برای درمان به مشهد مقدس منتقل و بعد از سه روز به جبهه بر می گردد. شاید این آخرین باری بود که به پابوس آقا می رفت. اما نه! او یک بار دیگر نیز به مشهد می رود آن هم بعد از شهادتش. شهادتی که در تاریخ 23/12/1363 قسمت اش می شود و روح عرشی و ملکوتی اش در آسمان ها به پرواز در می آید.
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
محمد بعد از هر عملیاتی به پابوس آقا امام رضا (ع) می رفت و بعد از آن که روح و جان در فضای معنوی حرم ص
سال 1344 هجری شمسی، شهرستان آمل، در یکی از کوچه پس کوچه های قدیمی و کم عرض و باریک، در خانه ای کاهگلی که در آن صفا و صمیمت موج می زند، اهل خانه منتظر تولد نوزادی هستند از جنس خوبی و مهربانی. لحظه ها به کندی می گذرد. اندکی بعد موجی از شادی و سرور فضای صمیمی خانه را پر می کند، کودکی پابه عرصه ی هستی می نهد که پدر بزرگ نامش را فریدون می گذارد.
کودکی که با توسل مادرش به امام رضا (ع) شیرینی را به این خانه آورد. خواب های مادر را مرور می کنیم «خواب دیدم امام رضا (ع) نوزادی را که در پارچه سرخ رنگی پیچیده شده به سوی من می فرستد.» و چندی بعد خوابی دیگر؛ «دوباره خواب می بینم کنار رودخانه ی آبی ایستاده ام و سنگ گرانبهایی از دستم به داخل آب می افتد، با خودم می گویم این سنگ چقدر برایم با ارزش بود ....» شاید آن روز سید هاجر حتی به ذهنش هم خطور نمی کرد که تعبیر این دو رؤیا « ولادت و شهادت فرزندش» باشد.