eitaa logo
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
3.5هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3هزار ویدیو
93 فایل
🔸اینجا بهت مهارت قشنگ زندگی رو آموزش میدم. 🔹ازدواج موفق💍🔹همسرداری💑 🔹موفقیت✌️🔹ترک رابطه حرام💔 💌 آیدی پاسخگویی وثبت نام دوره : @omidi_admin 💌آنچہ گذشت: @Alireza_omidi_1
مشاهده در ایتا
دانلود
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 64 چرا ادب اینقدر مهم هست؟ 🔷🔶🔷 استاد پناهیان: 💠 ادب جایی که محبت نباشه
65 🔶🔷🔶🔷 استاد پناهیان : 💠 آدم مودب به حوصله ش نگاه نمیکنه ، ❌❌ 💠 آدم مودب خسته بود ، پاش رو دراز نمیکنه، ⛔️⛔️ 💠 آدم مودب ناراحت بود لبخندش رو فراموش نمیکنه ، ♨️♨️ 💠 آدم مودب خسته بود ، جلوی بزرگتر پاش ودراز نمیکنه ، 🚫🚫 💠 آدم مودب به خودش نگاه نمیکنه ، به دیگران نگاه میکنه ، 💢💢 نمیگه چون من حوصله ندارم ، همه برن بمیرن ، 😒😒 آدم مودب میگه من ناراحتم که باشم ، مردم که به بنده صدمه ای نرسوندن ، من باید با اونها مودبانه برخورد کنم ، 🔰✅ کارمندی که مودبه ، با خانومشم نعوذ بالله دعواش شده باشه ، وقتی به ارباب رجوع رسید عقده های دعوا با خانمش رو اونجا خالی نمیکنه ، لبخند میزنه مثل یک انسان آرام . 😊😊 لازم نیست شما عاشق مشتری باشی ، لازم نیست شما نیاز به مشتری داشته باشی . 🔰✅ وای خدا امان از انسانهای بی ادب که چه موجودات شبیهی هستن به غیر انسان . ❌❌ مومن اینجوریه که غم و غصه ش تو دلشه ، لبخند رو لباشه . 🙂🙂 چرا ؟ ادب اقتضا میکنه من این رفتار را انجام بدهم که انجام میدهم خسته نمیشم . 👌👌✅ 👈چنین آدمی میتونه نماز مودبانه بخونه، شماهم امتحان کنید.
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
#خانواده_ولایی ۶۴ "یه خطر بزرگ " 🔷🔹🔷🔹🔴 استاد پناهیان: 🚫 بسیاری از کسانی که ا
۶۵ "مدرسه ی ولایت مداران" 🔹🔺🔷👏 استاد پناهیان: ⭕️ اگه ما بچه هامون رو با مهر و محبا علی ابن ابیطالب (ع) تربیت نکرده باشیم ⛔️👇 اگه نمازخون شده باشه فایده ای نداره❌ اگه درس خون شده باشه فایده ای نداره❌ اگه اخلاقش خوب باشه فایده ای نداره❌ فایده ای نداره.. فایده ای نداره... ⭕️درحالیکه اگه با محبت حضرت بار بیاد بسیاری از خطاهای دیگه قابل بخشش هستند 🔷حالا ما چه مدرسه ای بچمون رو ثبت نام کنیم تا ولایت مدار بشه❓❗️😊 🔺هیچ مدرسه ای بچه رو ولایت مدار نخواهد کرد 🔺اگه طبق روابط صحیح توی خونه عمل بشه این بچه رو ولایت مدار خواهد کرد👏👌 🌹رابطه پدر و فرزند👌 🌹رابطه مادر و فرزند👌 💍یاد میده به بچه های ما چجوری ولایت مدار بار بیان✅💯 👥✔️راه دیگه ای هم نداره 🔴اگه اینجا رو خراب بکنیم بعیده کتاب و درس و مدرسه کمکی بکنند...
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
🔹 #او_را ...۶۴ کنار یه رستوران نگه داشت -ببخشید،امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم! کل روزو
🔹 ... ۶۵ بازم برگشتم اینجا! همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه! حتی بهتر از اون...❣ نه دیشب برای خوابم دست به دامن آرامبخش شده بودم و نه فکر کنم امشب نیازی بهش داشتم...! یه بار دیگه در و دیوارشو نگاه کردم! هیچ چیز عجیبی نداشت! هیچ چیزی که باعث آرامشم بشه اما میشد!!! از اولین باری که پامو توش گذاشتم حدود بیست و چهار ساعت میگذشت اما خیلی بیشتر از خونه هایی که تو بیست و یک سال عمرم توشون زندگی کرده بودم برام راحت بود! نه تختی بود که مثل پر قو نرم باشه، نه میز ناهار خوری، نه انواع و اقسام مبل اسپرت و سلطنتی و راحتی، نه استخری داشت و نه... حتی تلویزیون هم نداشت!! اما با تمام سادگی و کوچیکیش، چیزی داشت که خونه ،نه بهتره بگم قصر،قصر ما نداشت...! و اون چیز... نمیدونستم چیه!! فکرم رفت پیش اون!! چرا این کارا رو میکرد؟ من حتی برنامه ی سفرش رو به هم ریخته بودم اما... واقعا از کاراش سر در نمیاوردم! خسته بودم!روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم! رفتم سمت پتو ها و یکیش رو روی زمین پهن کردم و یکی دیگه رو هم کشیدم روم! خیلی جای سفتی بود!! اما طولی نکشید که به خواب آرومی فرو رفتم😴 با دیدن مامان و بابا از جا پریدم!!😥 چشمای مامان از گریه سرخ شده بود و بابا پیر تر از حالت عادی به نظر میرسید!😢 آماده بودم هر لحظه بزنن توی گوشم اما بغلشونو باز کردن... یکم نگاهشون کردم و بدون حرفی دویدم طرفشون، اما درست وقتی که خواستم بغلشون کنم، هر دو پودر شدن و روی زمین ریختن!! با ترس و وحشت از خواب پریدم😰 قلبم مثل یه گنجشک تو سینم بالا و پایین میپرید و صورتم از گریه خیس بود...!😭 بلند شدم و رفتم سمت ظرفشویی و به صورتم آب زدم! وای... فقط یه خواب بود! همین! اما دلم آشوب بود! ساعتو نگاه کردم! هفت صبح بود....🕖 فکر مامان ،بابا و مرجان همش تو سرم میپیچید و احساس بدی مثل خوره به جونم افتاده بود! سعی کردم بهشون فکر نکنم! با دیدن شعله های بخاری که سعی میکردن خونه رو گرم کنن ، یاد اون افتادم!! وای ! حتما تو این سرما، تا الان سرماخوردگیش بدتر شده!! پتوها رو از روی زمین جمع کردم! با اینکه بلد نبودم چجوری باید تا بشن، سعی کردم فقط جوری که مرتب به نظر برسه ،روی هم بچینمشون! همون دمپایی های آبی و زشت رو پوشیدم و رفتم جلوی در، اما هیچ‌کس تو ماشین نبود!! سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما حتی دریغ از یه پرنده! خلوت خلوت بود! فکرم هزار جا رفت...😰 یعنی این وقت صبح کجاست؟! نکنه حالش بد شده!؟ نکنه اتفاقی براش افتاده!؟ نکنه....؟! با استرس دستمو کردم تو جیبم و با دیدن شمارش یه نفس راحت کشیدم، سریع برگشتم تو خونه و رفتم سمت تلفن! صدای آهنگ پیشوازش تو گوشی پیچید! اما کسی جواب نداد!! دلم آشوب شد... بلند شدم و رفتم جلوی در که دیدم با یه سنگک ، از سر کوچه ظاهر شد! نفس راحتی کشیدم و به در تکیه دادم! با دیدن من یه لحظه سرجاش ایستاد و با تعجب نگام کرد! ولی سریع به حالت قبل برگشت و با سر به زیری تا جلوی در اومد! -سلام صبحتون بخیر! چرا اینجایید؟ -سلام... تو ماشین نبودین، ترسیدم! -ترسیدین؟؟😳 از چی؟😅 -خب گفتم شاید حالتون بد شده... دو شب تو این سرما،تو ماشین... -وای ببخشید، قصد نداشتم نگران...یعنی بترسونمتون...! بعد نماز خوابم نمیومد،ترجیح دادم برم پیاده روی و برای صبحونتون هم نون بخرم! -دستتون درد نکنه...! ممنون ببخشید که... ولی حرفمو خوردم! کلمه ی "مزاحم" دیگه خیلی تکراری شده بود! -پس شما هم بیاید داخل!صبحونه بخوریم... -نه ممنون! من خوردم! شما برید تو،من همینجا منتظرتون میمونم، بعد صبحونتون بیاید یکم حرف دارم باهاتون! سرمو تکون دادم و نون رو ازش گرفتم! برگشتم تو ، که بسته شدن صدای در شنیدم! پشتمو نگاه کردم! نبود! فقط در رو بسته بود...! نمیتونستم معنی حرکات عجیب و غریبشو بفهمم! برام غیرعادی بود!! خصوصا از اینکه موقع حرف زدن نگاهم نمیکرد،اعصابم خورد میشد!! هنوز نتونسته بودم دلشوره ی خوابی که دیده بودم رو از خودم دور کنم. یکم از سنگک کندم و سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و مشغول صبحونه شم! اینقدر فکرم مشغول بود که حتی یادم رفت برم از یخچال چیزی بردارم و با نون بخورم! هر کاری کردم فکرمو مشغول چیز دیگه کنم،نشد...! با دو دلی به تلفن گوشه ی اتاق نگاه کردم! "محدثه افشاری
1_1803463.mp3
4.02M
45 یه قلـ❤️ـبِ سالم، رقیق و نرمه! و از خلوت با خدا، لذت می بَره... اگر از ارتباط با خدا لذت نمی بری؛ یه جای کار لنگـه! بگرد و پیداش کن... 💢نگو این که گناه نیست
😇❤️ 💌 به خودت مشغول نباش! |🎤🎧|
سلام علیکم 💖اللهم عجل لولیک الفرج 💖 👌نسل ظهور است اگر ما خواهیم ✌️این زمان فصل حضور است اگر ما خواهیم 🤲گر که آماده شود لشگر حق ، او آید 🤲زین گذر وقت عبور است اگر ما خواهیم نذر گل نرجس صلوات التماس دعای فرج
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 65 🔶🔷🔶🔷 استاد پناهیان : 💠 آدم مودب به حوصله ش نگاه نمیکنه ، ❌❌ 💠 آدم
66 🔶🔷🔶🔷 استاد پناهیان : رسانه هایی در عالم میخوان فساد رو منتشر کنن که نتیجه ش همین اوضاعی میشه که میبینیم ، بچه های فلسطینی و لبنانی که قطعه قطعه میشن ، ریشه هاش اینجاست . ♨️ ریشه ی این بمبارانها و کشت و کشتار ها،حمایت کجاست ؟ 💣 کرور کرور اروپاییها مالیات میدن به اسراییل برای اینکه اسراییل اونقدر جنایت بکنه ، 📛 مردم اروپا و بقیه جاها مردن ؟ چرا قیام نمیکنن ؟ ❓ آقا تو داری با پول ما این جنایتها رو میکنی ، انسانهایی که تو اروپا زندگی میکنن مسخ شدن! 🚷 با فیلمای هالیوودی که یهودیا براشون ساختن ،مسخ شدن ❌ به مردها، پسرها ‌،یاد دادن جلوی باباهاتون بی ادب باشید . 🚫🚫 زنها ، جلوی مرداتون بی ادب باشید . ⭕️⭕️ دخترها ، جلوی پدرومادرهاتون بی ادب باشید . ⛔️⛔️ جلوی درو همسایه بی ادب باشید . 🚯🚯 یه مدت بشین پای فیلمای هالیوودی ببین چقدر بی ادب میشی . 😒😒 صدا و سیمای ما نمیخواد فیلم مذهبی بسازه ... ، به بچه های مردم ادب یاد بده . 🔰✅ دستورات دینی میگه ، پسر میخواد با پدر راه بره ... زیاد عقب نمونه ،که بابا مجبور بشه بگه : پسرم ، تندتر بیا ، ازبابا جلو نزنه ، که پدر بگه پسرم وایسا ، دارم از نفس میفتم . همراه پدر راه نره ، یعنی من اندازه تو شدم ، عاق میشه . ✅👆👆 👈پسر با پدر میخواد راه بره یک قدم عقبتر از پدر راه بره ، یعنی ، من زیر دست توام ، من غلام توام . 🙏😢😘 امام باقر (ع) میفرماید :من با پدرم در یک ظرف غذا نمیخورم . چون میترسم لقمه ای رو که من میخوام بردارم ، همون لقمه رو بابام بخواد برداره ، من ناخوداگاه اون لقمه رو برداشته باشم عاق بابام بشم ! 🔰✅ کسی که بی ادب شد از آدمیت خارج میشه و این بی ادبی باعث بی ادبیهای مهم تری میشه . ❌❌❌ خانواده ها از هم میپاشه بخاطر این بی ادبی . 💔 یه مدت ادب رو در همه ی موارد رعایت کن ، تا بتونی نماز مودبانه بخونی . ✅ امتحان کن . 👌✅ ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
#خانواده_ولایی ۶۵ "مدرسه ی ولایت مداران" 🔹🔺🔷👏 استاد پناهیان: ⭕️ اگه ما بچه هامون رو با مهر و محب
۶۶ "قله های ولایتمداری" 🌺🔹🌺🔹🌺 استاد پناهیان: ⭕️حاج آقا! میگم بچمون باید تا چه حدی ولایت مدار بار بیاد؟ 🤔❓ 🔹خب معلومه! اونقدری که آقا صاحب الزمان بپذیره و ظهور کنه دیگه.😊 ⭕️حاج آقا! ولایت مداری ما الان کافیه؟! 🔹اگه کافی بود که حضرت تشریف آورده بودند که☺️ 🚫ما هنوز نتونستیم 313 قله به حضرت معرفی کنیم. هر قله ای دامنه میخواد💯👌 ⭕️نمیشه چند نفر از ماها خیلی خوب بشن برن حضرت رو یاری کنند؟!🤔 نه عزیزم! قله دامنه میخواد👌👇 🔹 اون یکی باید خیلی خوب بشه 🔹 تو باید نسبتا خوب بشی 🔹یکی دیگه باید تا حدودی خوب بشه و... ✔️همه باید یه رشدی بکنند دیگه. 🎴 در واقع ما تو خانوادهامون باید "قله های ولایت مداری" رو تربیت بکنیم که این دیگه کار ساده ای نیست.... ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
🔹 #او_را ... ۶۵ بازم برگشتم اینجا! همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه! حتی بهتر از
🔹 ... ۶۶ ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم! هرچند این وقت صبح ،حتما خواب بود طول کشید تا جواب بده... -الو؟؟😴 -مرجان😢 این دفعه مثل برق گرفته ها جواب داد! شاید فکرکرد اشتباه شنیده!! -الو؟؟؟؟😳 زدم زیر گریه -ترنم😳 تویی؟؟؟؟ -اره 😭 -تو زنده ای؟؟😳 هیچ معلومه کجایی؟؟ -میبینی که زنده ام...😭 -خب چرا گریه میکنی؟؟ خوبی تو؟؟ الان کجایی میگم؟؟ -نگران نباش،خوبم... -بگو کجایی پاشم بیام! -نه لازم نیست! فقط بخاطر یچیز زنگ زدم! مامان بابام...😢 خوبن؟؟ -خوبن؟؟ بنظرت میتونن خوب باشن؟؟😒 داغونن ترنم... داغونشون کردی!! هرجا که هستی برگرد بیا... -نمیتونم مرجان😭 نمیتونم!! -چرا نمیتونی؟ میفهمی میگم حالشون بده؟؟ همه جا رو دنبالت گشتن! میترسیدن خودتو کشته باشی!! -من از دست اونا فرار کردم! حالا برگردم پیششون؟؟؟ -ترنم پشیمونن!! باور کن پشیمونن!! مطمئن باش برگردی جبران میکنن!! -نه...😭 دروغ میگی دروغ میگن اونا اخلاقشون همینه! عوض نمیشن! -ترنم حرفمو باور کن! خیلی ناراحتن! اولش فکر میکردن خونه ی ما قایم شدی، اومدن اینجا رو به هم ریختن وقتی دیدن نیستی،حالشون بدتر شد! به جون ترنم عوض شدن! بیا ترنم... لطفا😢 دل منم برات تنگ شده😢 -تو یکی حرف نزن😠 من حتی اندازه یک پارتی شبانه برای تو ارزش نداشتم!😭 -ترنم اشتباه میکنی!! اصلا من غلط کردم... تو بیا هممون عوض میشیم! -نمیتونم... نه...اصرار نکن! -خب اخه میخوای کجا بمونی؟ میخوای تا اخر عمرت فراری باشی؟؟ چیزی نگفتم و فقط گریه کردم...😭 -ترنم... جون مرجان😢 چندساعت دیگه سال تحویله! پاشو بیا... -نمیدونم بهش فکر میکنم... -ترنم...خواهش میکنم... -فکرمیکنم مرجان... فکرمیکنم... و گوشی رو گذاشتم! انگار غم دنیا تو دلم ریخته بود سرمو گذاشتم رو زانوهام و زار زار گریه کردم....💔 صدای در ،یادم انداخت که اون منتظرمه! با چشمای قرمز در رو باز کردم و سعی کردم مثل خودش زمینو نگاه کنم! -اتفاقی افتاده؟؟ راستش صدای گریه میومد! نگران شدم! زیر چشمی نگاهش کردم، هنوز نگاهش پایین بود! منم پایینو نگاه کردم! -چیزی نیست! کارم داشتید؟؟ -بله! میشه بریم تو ماشین؟؟ سرمو تکون دادم و رفتم سمت ماشین! مثل همیشه رو به رو ،رو نگاه کرد و شروع کرد به صحبت! -چرا نمیخواید برید خونه؟؟ میدونید الان چقدر دل نگرانتونن؟؟ لبام قصد تکون خوردن نداشتن! به بازی با انگشتام ادامه دادم...! -حتما دلشون براتون تنگ شده... شما دلتون تنگ نشده؟؟ یه قطره اشک،از گوشه ی چشمم تا پایین چونم رو خیس کرد و تو روسری زشت و سفید بیمارستان فرو رفت... -میشه ببرمتون پیش خانوادتون؟؟ اشک بعدی هم از مسیر خیس قبلی سر خورد و سرم تکون ملایمی به نشونه ی تایید خورد...! لبخند ملایمی زد و ماشینو روشن کرد. تو طول مسیر،تنها حرفی که زدیم راجع به آدرس خونه بود! چنددقیقه ای بود رسیده بودیم، اما از هیچ‌کس صدایی در نمیومد! غرق تو فکر بودم، فکر مقایسه ی این ویلای بزرگ و بدون روح با اون اتاق ۳۰متری دوست داشتنی...❣ فکر مقایسه ماشین ۳۰۰میلیونی و سردم با این پراید قدیمی اما... تا اینکه اون سکوت رو شکست! -وقت زیادی نمونده! دوست نداشتم برم! اما در ماشینو باز کردم! -شمارمو دارید دیگه؟ سرمو تکون دادم! -من دوست دارم کمکتون کنم، ولی حیف که بد موقعه! امیدوارم سال خوبی داشته باشید! با لبخند گفتم "همچنین" و پیاده شدم! به خونه نگاه کردم، با پایی که نمیومد رفتم جلو! و زنگ رو زدم... اما برگشتم و پشتم رو نگاه کردم! هنوز اونجا بود! دستشو تکون داد و آروم راه افتاد! -بله...؟ صدای مامان بود! رفتنشو نگاه میکردم! دوباره استرسم داشت برمیگشت! -ترنم...تویی؟؟😳😢 "محدثه افشاری" ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
1_1803634.mp3
3.72M
46 فقط یه قلب رقیق و نرم میتونه خوبی های دیگرانُ ببینه و به پاشون عشـ💞ـق بریزه! تکرارگناهان کوچک لطافت قلبتُ نابود میکنه! 🔹ودیگه چشمات زیبایی دیگرانُ نمی بینن ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 معیار امتحان‌های الهی 👈🏻 چرا امتحان بعضی از آدم‌ها آسان و برای بعضی سخت‌تر است؟ پناهیان ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
📛ایا میدانستید 67 درصد از ها بخاطر دوستی افراد متاهل با جنس مخالف است😳 📛ایا میدانستید 85درصد از اینترنت ها صرف نگاه کردن های شبکه های مجازی میشود😳
ای آرزوترین بهار.mp3
2.47M
😔😢 | 💔🎧 | بیابرگرد ای مسافر خسته از غم تو گسسته تارو پود دلِ این دل شکسته .... اللهم عجل لولیک الفرج ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 66 🔶🔷🔶🔷 استاد پناهیان : رسانه هایی در عالم میخوان فساد رو منتشر کنن ک
67 🔶🔷🔶🔷 استاد پناهیان؛ 🔴چرا خانواده ها از هم پاشیده شده ؟ ❗بهشون یاد دادند که اگر بابات جلوت رو گرفت ، وایسا محکم جلوش . ❌⭕😤 تو کشورهای اروپایی یه خط تلفن هست که اسمش هست خط تلفن کودک آزاری ، مثل 110 که وقتی جنایتی میشه زود به پلیس خبر میدن ، 🔺یه خط هست برای بچه ها ، یعنی چی؟ یعنی اگه یه بابایی اومد به بچه ش گفت : پسرم این چه فیلمیه داری نگاه میکنی ؟ ⭕یه دفعه بچه گوشی تلفن و برمیداره ، آقای پلیس ، بابام داره اذیتم میکنه بیاید ببریدش . ❗ پلیس به خاطر همین حرف آقا پسر، میاد فعلا پدره رو میبره تا قاضی رسیدگی بکنه ، پسره حق میگفته یا نه ؟ ❌🔺❌ بی ادبی رو قانونیش کردن ، اما بهتون بگم همین یهودیا که بی ادبی رو نهادینه کردند، در دل خانواده واینجوری اینها رو زیر ستم کشیدند . 🔺❗❗ هرچی بمبم تو خاور میانه بندازند ، مسیحی تحت تعلیمات یهود وجدانش بیدار نمیشه ، همین یهودیا تو دل امریکا چه جوری زندگی میکنند ؟ 🔴⭕ هر جا میخان حرکت کنند اول اقا ، پشت سرشون خانوم . 😏 بچه ها بیست سالشونم بشه به بابا که برسند تو خانواده یهودی ، خم میشن دست بابا رو میبوسند . ❗❗❗😒 انگار پسر نوکر باباست . بهشون میگی اقا این پدر سالاریه، این ادب بچه ها نسبت به باباها تو خانواده های یهودی چرا انقدر بالاست ؟ 🔴 میگه ما خانواده های یهودی میخایم دنیا رو اداره بکنیم ، بچه هامون بی ادب باشند که نمیشه . 🔴 اونوقت تو فیلماشون به بچه های مایاد میدن ، هرچی دلت میخاد بگو ، هرچی دلت خواست فحش بده ، جلو بابا ننه ت وایسا ، خانوم جلوی آقا وایسه ، آقا جلوی بچه ها وایسه ، آقا به مادر بی احترامی کنه ، وای امان از بی ادبی ... ❌⭕❌ یه مدت ادب رو در همه موارد رعایت کن تا بتونی نماز مودبانه بخونی امتحان کن ✅🌺
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
#خانواده_ولایی ۶۶ "قله های ولایتمداری" 🌺🔹🌺🔹🌺 استاد پناهیان: ⭕️حاج آقا! میگم بچمون باید تا چه حدی
۶۷ آیاتی که خوندیم در قرآن خاطرتون هست❓ چهارتا آیه بود مشرک نشو, ملحد نشو, توحید داشته باش👌✅ بعد بلافاصله میفرماید و بالوالدین احسانا بحث خانوادگی در جامعه ولایی نقش کلیدی داره💢💢💯💯 این تمرین باید در احترام به پدر مادر و در همه شرایط باشه😊👌👏 تو شرایط عادی کاری نداره اون شرایط سخته که محل اصلی تمرینی✅👏💯 این به قسمت دلیل ضرورت رعایت این احترام ❓✅👇 و اینکه چه رابطه ای داره با ظهور حضرت میپردازیم💯💯 حالا تو خانواده ولایت مداری کجا درست میشه❓🤔 پدر و مادر چجوری ولایت مداریشون تو خانواده درست میشه❓🤔 فعلا فقط به بچه ها میپردازیم ان شاءالله جلسات بعد درمورد پدرومادرها صحبت میکنیم😊👌👇 بعضی از دوستان الان میگن قبول احترام میذاریم بهشون👌❓👇 ولی یه چیزی هم باید به این پدر و مادرهایی که اذیت میکنن بگید❌⛔️ قبول میگیم ولی👇 ولایت مداری راهش تمرین پدر و مادر داریه👏👏👌👌👌
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
🔹 #او_را ... ۶۶ ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم! هرچند این وقت صبح ،حتما خواب بود طول کشید تا جواب بده
🔹 ... ۶۷ تا چنددقیقه،مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن و گریه میکردن! از اینکه نزدن توی گوشم و حرفی بهم نزدن واقعا تعجب کرده بودم!! تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد! دیگه هیچ حسی به این خونه نداشتم! قبل سال تحویل،رفتم حموم و دوش گرفتم🛁 گوشی و کیفم،روی تختم بودن! اولین کاری که کردم،شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم...! اون سال مزخرف ترین سال تحویلی بود که داشتیم! هممون میدونستیم ولی به روی خودمون نمیاوردیم! حداقل مامان و بابا سعی میکردن لبخند روی لبشونو فراموش نکنن! و در سکوت کامل وارد سال جدید شدیم... اولین کسی که بعد از مامان و بابا بهم تبریک گفت، مرجان بود! و این کارش باعث شد با وجود انکار و سعی در پنهان کاریش، بفهمم که حتما با مامان و بابا هماهنگ کرده و بهشون گفته که من دارم میام، و بهتره فعلا کاری به کارم نداشته باشن!! و اوناهم بهش خبر داده بودن که من برگشتم!! وگرنه با گوشی موبایلم تماس نمیگرفت😒 صبح زود،پرواز داشتیم! به پاریس... ‌همون جایی که یه روزی جزو زیباترین رویاهای من بود! اما بدون مامان و بابا! و حداقل نه توی این حال و روز....! با دیدن تلاش مامان و بابا،که سعی داشتن نشون بدن هیچ اتفاقی نیفتاده دلم براشون میسوخت!! خیلی مهربون شده بودن و حتی مجبورم نمیکردن که باهاشون تو اون مهمونیای مسخره و لوسی که با دوستاشون داشتن حاضر بشم...! و این، شاید بهترین کاری بود که میتونست حالمو بدتر نکنه!! البته فقط تا وقتی که فهمیدم علتش اینه که نمیخوان کسی زخم صورتم رو ببینه!😒 پنجمین روزی بود که تو یکی از بهترین هتل های پاریس مثلا داشتیم تعطیلات عید!!😒 رو سپری میکردیم! معمولا از صبح تا غروب تنها بودم، ولی اون روز در کمال تعجب ،بعد بیدار شدنم مامان و بابا هنوز تو هتل بودن!! داشتن با صدای آروم حرف میزدن اما با دیدن من هردوشون ساکت شدن و لبخندی مصنوعی رو لب هاشون ظاهر شد!!🙂 چند لقمه صبحونه خورده بودم که مامان شروع به صحبت کرد! -خوبی گلم؟😊 با تعجب نگاهش کردم!! -بله...!ممنون🙂 انگار میخواست چیزی بگه، اما از گوشه ی چشمش بابا رو نگاه کرد و فقط یه لبخند بهم زد😊 بعد صبحونه خواستم به اتاق برگردم که با صدای مامان سر جام ایستادم!! -امممم... راستش من فکرمیکنم زخم صورتت رو بهتره به یه دکتر زیبایی نشون بدیم تا اگر بشه... اما بابا اجازه نداد حرفشو ادامه بده!! -باز شروع کردی؟؟😠 مگه نگفتم دیگه راجع بهش حرف نزن؟؟😡 -خب آخرش که چی آرش؟؟ نمیتونیم بذاریم با این قیافه بمونه که!! صدای بابا بلند تر از حالت عادی شده بود! -بس کن😠 قبلا هم بهت گفتم! من تا نفهمم اون زخم برای چی رو صورتشه، اجازه ی این کارو نمیدم!!😡 -آرش😠 تا چندروز دیگه باید برگردیم ایران و ترنم بره دانشگاه لجبازی نکن😠 -همین که گفتم!😡 اصرار مامان باعث میشد هرلحظه ،صدای بابا بالاتر بره!! و من شبیه یه مترسک فقط اون وسط وایساده بودم و نگاهشون میکردم! مقصر این دعوا من بودم!! بابا هیچ جوره راضی نمیشد و میخواست بفهمه علت تمام اتفاق های اون چندروز چی بوده!! و در نهایت مامان هم ادامه نداد و در مقابل این خواسته ی بابا تسلیم شد و هر دو به من نگاه کردن!! فقط سرمو تکون دادم و با ریختن اشک هایی که تو چشمم جمع شده بود،رفتم تو اتاق و در رو بستم! اما مامان بلافاصله دنبالم اومد... -ترنم! گریه هیچ چی رو درست نمیکنه! تو باید به من و بابات بگی چه اتفاقی برات افتاده! -خواهش میکنم تنهام بذارید! اصلا چرا شما هنوز نرفتید؟؟ اون جلسه ها و مهمونی های مسخرتون دیر میشه! برید بذارید تنها باشم... -تو واقعا عوض شدی!!😳 باورم نمیشه تو دختر منی!! -باورتون بشه خانوم روانشناس! شما اینقدر سرگرم خوب کردن حال مریضاتون بودین که هیچوقت از حال دخترتون باخبر نشدین!! -ترنمممم😳 این چه مزخرفاتیه که میگی؟! ما برای تو کم گذاشتیم؟؟؟😳 -نه!! هیچی کم نذاشتید! من دیوونه شدم! من نمک نشناسم! من بی لیاقتم! همینو میخواستید بگید دیگه! نه؟؟😭 بابا که تو چارچوب در وایساده بود، با چشمای پر از تاسف نگاهم میکرد و سرشو تکون میداد! "محدثه افشاری"
1_1804105.mp3
5.25M
47 خدا منتظر نَنِشسته، تا تو پاتُ کج بذاری؛ گوشاتو بگیره و بندازتت توی آتیش❗️ ✴️مظاهر جهنم و بهشت؛همین جاست! تویی که با رفتارت یکی از این مظاهِـرُ، انتخاب میکنی
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 67 🔶🔷🔶🔷 استاد پناهیان؛ 🔴چرا خانواده ها از هم پاشیده شده ؟ ❗بهشون یاد د
. 68 ▪◾◼◾▪ استاد پناهیان: 💠تو نقلا هست که وقتی در شام اسیرا رو آوردند پیش یزید ، یکیشون گزارش داد ، صدا زد یزید هر چی این بچه های حسین و زدیم ، 🔹🔷 ▪هیچکدومشون یه حرف ناسزا به ما نزدند ، یه بی ادبی نکردند ، 😭😔 ✅ ادب مال ماست ، ادب مال وقتیه که انسان کم میاره ، با ادب قشنگ برخورد میکنه ، مگه هر کی هر چی دلش خواست باید انجام بده ؟ ✅🌺 💠اگر بچه من از دبیرستان اومد بیرون ، از راهنمایی اومد بیرون ، یه دفعه ای جلوی ننه باباش وایساد، 🔴 گفت : دلم میخواد ، معلومه که آموزش و پرورش ما کارش خرابه ، بچه رو چرا بی ادب کردی ؟ ❓❗❓ ❌من به مسئولین آموزش و پرورش عرض کردم . شما نمیخاد به بچه من نماز خوندن یاد بدین . ⭕شما نمیخواد خدا و پیغمبر به بچه یاد بدین ، ✅به بچه من ادب یاد بدین . بگید انسان است و مخالفت با هوای نفس کردن . 🔶برای اینکه انسان رفتاری رو انجام بده همیشه نباید دل به خواهی هاشو وسط بیاره . ❌⭕ ادب کنترل کننده هوای نفسه 🌺 یه مدت ادب و رعایت کن تا بتونی نماز مودبانه بخونی ☝️✅ امتحان کن✅🌺
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
#خانواده_ولایی ۶۷ آیاتی که خوندیم در قرآن خاطرتون هست❓ چهارتا آیه بود مشرک نشو, ملحد نشو, توحید
۶۸ استاد پناهیان: 🔸آیاتی که خوندیم در قرآن خاطرتون هست؟! چهارتا آیه بود: 🔸مشرک نشو 🔸 ملحد نشو 🔸 توحید داشته باش بعد بلافاصله میفرماید: ✅ و بالوالدین احسانا 🌹 ❤️بحث خانوادگی در جامعه ولایی نقش کلیدی داره. ✔️این تمرین باید در "احترام به پدر مادر" و در همه شرایط باشه. ✅ تو شرایط عادی کاری نداره.☺️ 🔺اون شرایط سخته که برای انسان محل اصلی تمرینه.... 🌹هنر اینه که توی شرایط سخت بتونی به پدر و مادرت احترام بذاری. مخصوصا مواقعی که عصبانیت میکنن...
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
🔹 #او_را ... ۶۷ تا چنددقیقه،مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن و گریه میکردن!
🔹 ...۶۸ و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون!! معلوم بود واقعا شیش،هفت روز سعی در عادی نشون دادن شرایط،براشون خیلی سخت گذشته...! فضای سردی که به یکباره حاکم بر روابطمون شد،اینو میگفت...! خوبیش این بود که دیگه هیچ‌کس مجبور به تظاهر نبود!! تمام اون چندروز،تو هتل حبس بودم که نکنه کسی منو ببینه و آبروی خانم و آقای دکتر به خطر بیفته...!! اکثر وقتا رو خواب بودم و بقیش رو هم به گوش دادن آهنگ میگذروندم! جوری که تمام آهنگ های رپ رو از بر شده بودم...! چند بار دیگه هم مامان و بابا بخاطر صورتم بحثشون شد! که باعث میشد غرورم از قبل هم خورد تر بشه...😢 باورم نمیشد اینقدر آدم بی ارزشی شده باشم که بدون در نظر گرفتنم،راجع بهم صحبت و دعوا کنن...💔 تو اون ده روز ،تنها چندبار از هتل خارج شدم که اون هم برای خریدن سیگار بود! و یک اسپری! برای از بین بردن بوی سیگار... کم حرف میزدم! یعنی حرفی نداشتم که بزنم! در حد سلام و خداحافظ که اون هم اونقدری زیرلبی بود که خودم به زور صداشو میشنیدم!😕 مامان راست میگفت! زخم روی صورتم وحشتناک تو چشم بود! کاش میشد از عرشیا شکایت کنم اما با کدوم شاهد؟؟ اصلا اگر هم مشکلی از این جهت نبود، چجوری باید از رابطم با چنین آدم مزخرفی برای بابا، که جز هم کیشای خودشو آدم حساب نمیکرد، توضیح میدادم!؟😣 در آخر هم مامان برای جراحی صورتم حریف بابا نشد...! حتی دیگه موافق پیشنهاد مامان، برای ادامه تحصیل من، تو خارج از کشور نبود! و میگفت "جلوی چشممونه نمیدونیم داره چه غلطی میکنه! فکرکن بفرستمش جایی که هیچ کنترلی روش ندارم!! نمیدونم این بچه به کی رفته! همش تقصیر توعه😠 من از همون اولشم میگفتم بچه نمیخوام!" نمیدونم! فکرمیکرد نمیشنوم یا از قصد بلند میگفت تا بیشتر از این بشکنم...! هیچی بیشتر از اینکه فکر میکردم یه موجود اضافی ام،اذیتم نمیکرد...😣 بالاخره اون روزای مسخره، هرجور که بود،تموم شدن و برگشتیم تهران... اما با حالی که هرروز بدتر و بدتر میشد و منو تا مرز جنون میبرد! تا یک هفته تونستم دانشگاه رو به بهونه ی لق و تق بودن بپیچونم! روزایی که با کمک مرجان،سیگار،مشروب و هدست به شب میرسید و با کمک قرص آرامبخش به صبح!! هیچکس باورش نمیشد این مرده ی متحرک،ترنم سمیعیه!! مامان سعی داشت با استفاده از روش هایی که برای بقیه مریض هاش به کار میبرد، حال داغون من رو هم خوب کنه! اما هربار به یه بهونه از سرم بازش میکردم و در اتاق رو قفل میکردم!! با شروع دانشگاه،هرروز یه چسب زخم به صورتم میزدم و سعی میکردم فاصلم رو با همه حفظ کنم، تا کسی چیزی از علت زخمم نپرسه😒 یک ماهی به همون صورت میگذشت و فقط کلاس های دانشگاه رو اونم نه به طور منظم ، و نه به اختیار خودم ، شرکت میکردم! و سعی میکردم معمولی باشم به جز وقتایی که گیر دادن مامان و بابا شروع میشد! اون شب بعد از شام،طبق معمول بابا صحبت رو کشوند به بی لیاقتی های من و اینکه اون دوشب رو کجا سپری کرده بودم و زخم صورتم و خودکشیم برای چی بود! دیگه حال دعوا کردن نداشتم! فقط بشقاب رو انداختم زمین و خورد کردم و بدو بدو رفتم تو اتاق و درو بستم...! اما آروم نشدم! ناخودآگاه شروع به داد زدن کردم "چرا ولم نمیکنید😠 چرا راحتم نمیذارید😖 چیکار به کارم دارید😫 من که حرفی با شما ندارم... خستم کردید😭😭" بلند بلند جیغ میکشیدم و خودمو میزدم! موهامو میکشیدم و گریه میکردم! شاید واقعا دیوونه شده بودم! به قدری جیغ زدم که گلوم شروع به سوختن کرد! بی حال روی زمین افتادم و چشمامو بستم.... "محدثه افشاری"
1_1805371.mp3
5.05M
48 یه چاقو بردار؛ بکش روی پوستِت: حتماً خراشِش میده! 🔥دستتُ، روی آتیش نگه دار: حتماً می سوزه! ❌عِقاب الهی؛گوشمالیِ خدا نیستا! پیامد خطای خودته،که بهت برمیگرده