گفت یادم نمیاد از کجا شروع شد..
من اول فالوش کردم یا اون منو..
اما شرو شد..
بعدش گفت: منو که میشناسی.. همه میدونن چقد مغرورم.. همیشه بودم، اما ایندفعه فرق داشت..
گفت و گفت تا رسید به اینجا که: دیگه رسیده بود به گلوم.. خِفْت شده بود.. داشت خفم میکرد.. نشد که نگم.. گفتم بهش.. و این بزرگترین اشتباه من بود.
بقیهی حرفاشو درست و درمون نشنیدم.. ذهنم مونده بود رو واژههای خفت و گلو و اشتباه..
چقدر ضعیفیم ما آدما.. حتی و هنوز هم اقرار به خواستن و دوستداشتن یک نفر، اشتباهه..
حتی اگه به قیمت خفه شدنت از گلوبند بودنش باشه.. باید خفه شی و نگی.. فقط از ترس پشیمونی بعدش.. این منصفانه نیست،اما واقعیته.
سعی میکنم حواسمو جمع کنم و به باقی صحبتاش گوش بدم..
میگه: میدونی.. هر آدمی برای آیندش، برا همسرش، یه نظراتی داره دیگه.. این شد عین همون.. یعنی اصلا خودشه..
فهمیدم که بد مبتلا شده و سخت گیره..
بهش میگم: میخوای خلاص شی؟
میگه: میتونم؟
میگم: آره..
میگه: سخته..
میگم: خیییییییلی، اما بایدِ..
دیگه حرفی نمیزنه.. صدای نفساش بهم میفهمونه زده زیر گریه.. اولین باره ک برای کمک کردن بهش اینقدر مستاصلم..
دوباره شروع میکنه به گفتن:
هرچی بیصداترم بیقرارترم. فرار میکنم از بیداری به خواب.. خوابهای من مدتیِ استراحت نیست.. فرارِ..
هیچ کس باورش نمیشه که من دلبسته شدم..
اینو که میگه، دوباره صدای گریش بلند میشه..
از پشت گوشی میبوسمش اما دیگه حرفی نمیزنم..
بعد چندثانیه، تماس قطع شد.
من موندم و یه دنیا فکر..
اون موند و یه دوراهی سخت..
#حسادات_سیدالحسنی
#از_اهالی_انارستون
🖇💌