eitaa logo
Anti_liberal🚩
7.5هزار دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
15.6هزار ویدیو
87 فایل
✨️پیشنهادات و انتقادات: @Jahadi68✨️ ✨ادمین تبادل و تبلیغات : @mahwm21 ✨ 🛑کانالی برای سوزش برعندازان😂 🛑تحلیل جالب از اتفاقات روز دنیا👌 🛑دفاع منطقی از ایدئولوژی انقلاب🇮🇷 🛑متناسبترین واکنش به رویدادهای روز دنیا🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_نوزدهم] گفت: الان جنگ است.آن لباس هنوز قابل اس
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] توی خانه چیزے برایِ خوردن نداشتیم تلفن قطع بود،از شیر آب گل می آمد.برق رفته بود،باعلی دم در خانه نشستیم،یک تویوتا داشت رد می شد آرم سپاه داشت براش دست تکان دادم،از بچه هاے لشکر بودند،گفتم: به برادر صالحی بگویید ما اینجا هستیم،برایمان آب ونان بیاورد. آقاےصالحی مسئول خانواده ها بود،هرچه می خواستیم به او می‌گفتیم. یکی دو ساعت بعد آمد،نگذاشت بمانی،ما را برد خانه‌ے دستواره. با چند تا از خانم ها رفته بود بیمارستان براے کمک به مجروح ها،که گفتند منوچهر آمده،پله ها را دو تا یکی دوید،از وقتی آمده بود دزفول،یک هفته ندیدن منوچهر برایش یک عمر بود،منوچهر کنار محوطه‌ے گل کاری بیمارستان منتظر ایستاده بود،فرشته را که دید،نتوانست جلوے اشکهایش را بگیرد،گفت: نمیدانی چه حالی داشتم،فکر می‌کردم مانده اید زیر آوار،پیش خودم می‌گفتم حالا جواب خدا را چه بدهم! فرشته دستش را دور گردن منوچهر حلقه کرد و گفت: واي منوچهر،آن وقت تو میشدے همسر شهید! اما منوچهر از چشمهاے پف کرده اش فقط اشک می آمد. شنیده بود دزفول را زده اند،گفته بودند خیابان طالقانی را زده اند،ما خیابان طالقانی می نشستیم،منوچهر می رود اهواز،زنگ می‌زند تهران که خبر بگیرد،مادرم گریه ‌می‌کند و می‌گوید دو روز پیش کسی زنگ زده و چیزهایی گفته که زیاد سر در نیاورده،فقط فکر می کند اتفاق بدے افتاده باشد،روزے که ما رفتیم اندیمشک حاج عبادیان شماره‌ے تلفن همه مان را گرفت که به خانواده هامان خبر بدهد،به مادرم گفته بود(مدق الحمدالله خوب است.فکر نمی کنم خانمش زیر آوار مانده باشد،مدق از این شانس ها ندارد) به شوخی گفته بود،مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده و میشخواهند یواش یواش خبر بدهند. منوچهر می رود دزفول،میگفت‌: تا دزفول آنقدر گریه کرده بودم که وقتی رسیدم توے کوچه مان،چشمم درست نمی‌دید،خانه مان را گم کرده بودم. بچه هاے لشکر همان موقع می رسند و بهش می گویند ما اندیمشک هستیم. اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم و خبر سلامتی‌مان را دادیم،بعد توے شهر گشتیم و من را رساند شهید کلانترے،قبل از اینکه پیاده شوم گفت: نمی‌خواهم اینجا بمانید،باید بروید تهران. اما من تازه پیداش کرده بودم.گفت: اگر اینجا باشی و خداے نکرده اتفاقی بی‌افتد،من می روم جبهه که بمیرم،هدفم دیگر خالص نیست،فرشته به خاطر من برگرد! '🌼🌿' @Antiliberalism