Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_بیست_و_چهارم] از وقتی هدے به دنیا آمد دیگر ن
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[#پارت_بیست_و_پنجم]
منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد،زیاد می آمد تهران و می ماند،وقتی تهران بود صلح ها می رفت.پادگان و شب می آمد.
نگاهش کرد.آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد،این روز ها بیشتر عادت کرده بود به بودنش.وقتی می خواست برود منطقه،دلش پر از غم می شد،انگار تحملش کم شده باشد،منوچهر سجاده اش را پهن کرد
دلش می خواست در نمازها به او اقتدا کند،ولی منوچهر راضی نبود،یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده،ناراحت شد،از آن به بعد گوشه ے اتاق می ایستاد،طورے که کسی نتواند پشتش بایستد.
چشم هایش را بسته بود و اذان می گفت،به
(حی علی خیرالعمل) که رسید،فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش.منوچهر(لا اله الا االله) گفت و مکث کرد.گردنش را کج کرد و به فرشته نگاه کرد:عزیز من این چه کارے است تو میکنی؟!
میگوید بشتابید به سوے بهترین عمل،آن وقت تو میایی و شیطان می شوے
فرشته چند تار موے منوچهر را که روے پیشانی خیسش چسبیده بود،کنار زد و گفت: به نظر خودم که بهترین کار را می کنم.
شاید شش ماه اول ازدواجمان که منوچهر رفت جبهه برایم راحت تر گذشت،ولی از سال شصت و شش دیگه طاقت نداشتم،هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم،دلم می خواست هر روز جمعه باشد و بماند خانه.
جنگ که تمام شد،گاهی براے پاکسازے و مرزدارے می رفت منطقه،هربار که می آمد لاغرتر و ضعیف تر شده بود.غذا نمی
توانست بخورد،می گفت:دل و روده ام را می سوزاند.
همه ے غذاها به نظرش تند بود،هنوز نمی دانستیم شیمیایی چیست و چه عوارضی دارد،دکتر ها هم تشخیص نمی دادن،هر
دفعه می بردیمش بیمارستان،یک سرم می زدند و دو روز استراحت می دادند و می آمد می خانه.
آن سالها فشار اقتصادے زیاد بود،منوچهر یک پیکان خرید که بعد از ظهر ها با آن کار کند،اما نتوانست،ترافیک و سر و صدا اذیتش می کرد،پسر عموش نادر،توے ناصر خسرو یک رستوران سنتی دارد،بعد از ظهرها از پادگان می رفت آن جا،شیر می فروخت،نمی دانستم،وقتی فهمیدم،بهش توپیدم که چرا این کار را می کند؟!
گفت: تا حالا هرچی خجالت شماها را کشیدم بس است.
'🌼🌿'
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism