Anti_liberal🚩
🌸꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂🌸 ✨❤️|| 📍[#پارت_نهم] آن ها تازه دو ماه عقد کرده بودند، باز من رفته بودم
🌸꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂🌸
✨❤️||
📍[#پارت_دهم]
دوتا ماشین شدیم و بردیمشان پادگان . منوچهر هر دقیقه کنار یکی بود.
پیش من می ایستاد، دستش را می انداخت دور گردن پدرم، مادرش را می بوسید. می خواست پیش تک تکمان باشد.
ظهر سوار اتوبوس شدند و رفتند. همه ی این ها یک طرف، تنها برگشتن به خانه یک طرف. اولین و آخرین باری بود که رفتم بدرقه ی منوچهر. تحمل این که تنها برگردم نداشتم.
با مریم برگشتم، مریم زار می زد، من سعی می کردم بی صدا گریه کنم.می ریختم توی خودم. وقتی رسیدم خانه انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام ؛ گز گز می کردند.
از حال رفتم، فکر می کردم منوچهر مال من نیست. دیگه رفت. از این می ترسیدم. منوچهر شش ماه نیامد من سال چهارم بودم. مدرسه نمی رفتم، فقط امتحان ها را می دادم.
سرم به بسیج و امدادگری گرم بود. با دوستانم می رفتیم بیمارستان خانواده، مجروح ها را آوردند آن جا. یک بار مجروحی را آوردند که پهلویش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرو رفته بود به پهلویش. به دوستم گفتم: من الان دارم این را می بینم؛ حالا کی منوچهر را می بیند؟
روحیه ام را باختم آن روز، دیگر نرفتم بیمارستان. منوچهر کجاست؟ حالش چه طور بود؟ چشمم افتاد به گل های نرگس که بین دست های پیرمردی شاداب بودند.
پارسال همین موقع ها بود که دوتایی از آن جا می گذشتیم. پیرمرد بین ماشین ها، که پشت چراغ قرمز مانده بودند،می گشت و گل ها را می فروخت. گل ها چشمم را گرفته بود.
منوچهر چند بار صدام زده بود نشنیده بودم؛ فهمیده بود گل های نرگس هوش و حواسم را برده اند. همه ی گل ها را برایم خرید. چقدر گل نرگس برایم می آورد!
هر بار می دید می خرید. می شد که روزی چند دسته برایم می آورد. می گفت:«مثل خودت سرما را دوست دارند» اما سرمای آن سال گزنده بود، همه چیز به نظرم دل گیر می آمد.
سپیده می زد، دلم تنگ می شد. دم غروب دلم تنگ می شد. هوا ابری می شد دلم تنگ می شد. عید نزدیک بود اما دل و دماغی برای عید نداشتم….
🌼🌿
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism