Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_هجدهم] از خدایم بود ببینمش در را باز کردم و آم
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[#پارت_نوزدهم]
گفت: الان جنگ است.آن لباس هنوز قابل استفاده بود،ما باید خیلی بیشتر از اینها دلسوز باشیم.
لباسهاش جاے وصله نداشت،وقتی چاره اے نبود و باید می انداختشان دور،دکمه هاش را می کند می گفت: به درد میخورند.
سفارش می کرد حتی ته دیگ ها را هم دور نریزم،بگذارم پرنده ها بخورند،براے اینکه چربی ته دیگ مریضشان نکند یک پیت روغن را مثل آبکش سوراخ سوراخ کرده بودم ته دیگ ها را توے آب خیس میکردم،می گذاشتم چربی هاش برود،میگذاشتم براےپرنده ها.
توے دزفول دیگر تنها نبودیم.آقاے پازوکی و خانمش آمدند پیش ما،طبقه بالا.
صالحی تازه عقد کرده بود و خانمش را
آورد دزفول،آقاے نامی،کریمی ،ملکی،عبادیان،ربانی و ترابیان هم خانواده هایشان را آوردند آنجا.
هر دو خانواده یک خانه گرفته بودند،مردها که بیشتر اوقات نبودند ما خانمها با هم ایاق شده بودیم و یک روز در میان دور هم جمع می شدیم،هر دفعه خانه یکی.
یک عده از خانواده ها اندیمشک بودند،محوطهے شهید کلانترے،آنها هم کم کم به جمعمان اضافه می شدند
از عل میپرسیدم: چند تا خاله دارے؟
میگفت: یک لشکر
می پرسیدم: چند تا عمو دارے؟
می گفت: یک لشکر.
نزدیک عملیات بدر،
عراق اعلام کرد دزفول را می زند.
دزفولی ها می رفتند بیرون از شهر می گفتند: وقتی میگوید،میزند
دو سه روز بعد که موشک باران تمام میشد بر میگشتند.بچه هاے لشکر میخواستند خانم هاشان را بفرستند شهر هاے خودشان،اما کسی دلش نمی آمد برود.دستواره گفت: همه بروند خانه ما،اندیمشک.
من نرفتم به منوچهر هم گفتم.
ادعا داشتم قوے هستم و تا آخرش می مانم هرچه بهم گفتند،نرفتم پاے علی میخچه زده بود نمی توانست راه برود
بردمش بیمارستان،نزدیک بیمارستان را زده بودند.همه ے شیشه ها ریخته بود
به دکتر پا علی را نشان دادم گفت: خانم توے این.وضعیت براے میخچه ے پاے بچه ات آمدے؟برو خانه ات.
برگشتم خانه،موج انفجار زده بود در خانه را باز کرده بود.هیچکس نبود.
'🌼🌿'
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism