Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_سیزدهم] چه فرق هایی داشتند!منوچهر شلوار لی
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[#پارت_چهاردهم]
دیگر طاقت نیاوردم گفتم:"نه! دلم نمی خواهد چیزی بین من وتو جدایی بیندازد، حتی بچه مان، تو هنوز بچه نیامده تو آسمانی".
منوچهر جدي شد گفت :"یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتواند اندازه ي سر سوزنی جاي تو را در قلبم بگیردتو فرشته دنياو آخرت منی".
واقعا نمیتوانستم کسی را بین خودمان ببینم. هنوز هم احساسم فرقی نکرده. اگر کسی بگوید من بیشتر منوچهر را دوست دارم پکر میشوم. بچه ها میدانند. علی میگوید :"ما باید خیلی بدویم تا مثل بابا تو دل مامان جا بشویم ".
میگویم :"نه.هر کس جاي خودش را دارد".
علی روز تولد حضرت رسول(ص) به دنیا آمد. دعا کردم آنقدر استخوانی باشد که استخوان هایش را زیر دستم احساس کنم. همینطور هم بود. وقتی بغلش کردم احساس خاصی نداشتم. با انگشتهایش بازي میکردم. انگشت گذاشتم روي
پوستش، روي چشمش. باور نمی کردم بچه من است. دستم را گذاشتم جلوي دهانش. می خواست بخوردش. آن لحظه تازه
فهمیدم عشق به بچه یعنی چه؟ گوشه ي دستش را بوسیدم.
منوچهر آمد،با یک سبد گل کوکب لیمویی. از بس گریه کرده بود، چشمهاش خون افتاده بود. تا فرشته را دید دوباره اشکهاش ریخت. گفت:"فکر نمیکردم زنده ببینمت، از خودم متنفر شده بودم".
علی را بغل گرفت و چشمهایش را بوسید . همان شکلی بود که توي خواب دیده بودش. پسري با چشم هاي مشکی درشت و مژه
هاي بلند علی را داد دست فرشته. روزنامه را انداخت کف اتاق. دوکعت نماز خواند. نشست،علی را بغل گرفت و توي گوشش
اذان و اقامه گفت. بعد بین دستهاش گرفت و خوب نگاهش کرد. گفت:"چشمهاش مثل توست هی تو چشم آدم خیره می شود. آدم را تسلیم میکند".
تا صبح پاي تخت فرشته بیدار ماند. از چند روز پیش هم که از پشت در اتاق بیمارستان تکان نخورده بود. چشمهاش باز نمیشد.
از دو هفته بعد زمزمه هاش شروع شد.به روي خودم نمی آوردم. هیچ وقت به منوچهر نگفتم برو، هیچ وقت هم نگفتم نرو.
علی چهارده روزه بود. خواب و بیدار بودم. منوچهر سر جانماز سرش به مهر بود و زارزار گریه میکرد و میگفت: "خدایا من چیکارکنم؟ خیلی بی غیرتی است که بچه ها آن جا روی مین بروند و من اینجا پیش زن و بچه ام کیف کنم. چرا توفیق جبهه رفتن را ازم گرفته اي؟"
🌼🌿
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهاردهم] دیگر طاقت نیاوردم گفتم:"نه! دلم نمی
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[#پارت_چهاردهم]
عملیات نزدیک بود.امام گفته بودند خرمشهر باید آزاد بشود.منوچهر آرام شده بود که بلند شدم
پرسیدم: تا حال امن مانعت بوده ام؟
گفت: نه
گفتم: می خواهی بروے برو
مگر ما قرار نگذاشته بودیم جلوی هم را نگیریم؟!
گفت: آخر تو هنوز کامل خوب نشده اے
گفتم: نگران من نباش
فردا صبح رفت تیپ حضرت رسول تشکیل شده بود.
به عنوان آرپیجی زن و مسئول تدارکات گردان حبیب رفت.
دلواپس بود.چه قدر شهید می آوردند
پشت سر هم مارش عملیات می زدند
به عکس قاب شده ے منوچهر روے طاقچه دست کشید این عکس را خیلی دوست داشت.
ریش هاےمنوچهر را خودش آنکارد می کرد.
آن روز از روے شیطنت،یک طرف
ریشش را با تیغ بریده بود تا چانه،وبعد چون چاره ا ي نبود همه را از ته زده بود. این عکس را با همه ے اوقات تلخی منوچهر ازش انداخته بود.منوچهر مجبور شد یک ماه مرخصی بگیرد و بماند پیش فرشته،روش نمی شد با آن سر و وضع برود سپاه بین بچه ها
اما دیگر نمیشد از این کلک ها سوار کرد.
نمی توانست هیچ جوره او را نگه دارد پیش خودش.
یک بار دلش کنده شد
دعا کرد براے منوچهر اتفاقی نیفتد.
می خواست با او زندگی کند. زیاد و براے همیشه دعا کرد منوچهر بماند
هر چه میخواست بشود،فقط او بماند.
همان روز ترکش خورده بود،برده بودنش شیراز و بعد هم آورده بودند تهران
خانه ے خاله اش بودیم که زنگ زد
گفتم: کجایی؟! چقدر صدات نزدیک است
گفت: من همیشه به تو نزدیکم
گفتم: خانه اي؟!
گفت: نمیشود چیزی را از تو قایم کرد
رفته بود خانه ے پدرم
گوشی را گذاشتم،علی را برداشتم و رفتم
منوچهر روے پله ے مرمرے کنار باغچه نشسته بود و سیگار میکشید
رنگش زرد بود سیگار را گذاشت گوشه ے لبش و علی را با دست راست بغل کرد
نشستم کنارش روے پله و سیگار
را از لبش برداشتم،انداختم دم حوض
همین که آمدیم حرف بزنیم پدرم با پدر و مادر منوچهر و عموش،همه آمدند و ریختند دورش
عمو،منوچهر را بغل کرد و زد روے بازویش،من فقط دیدم منوچهر رنگ به روش نماند!
سست شد،نشست
همه ترسیدیم که چی شد،
زیر بغلش را گرفتیم ،بردیم تو
زخمی شده بود!
از جاے ترکش بازوش خون می آمد و آستینش را خون میکرد
میدانستم نمیخواهد کسی بفهمد
🌼🌿
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism