eitaa logo
ذاکرین آل الله
360 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2هزار ویدیو
446 فایل
( متن اشعار؛سبکها وفایلهای صوتی ایام ولادت و شهادت ائمه اطهار(ع) ومناسبتها ی ملی و مذهبی التماس دعا حاج غلامرضا سالار 09351601259 . شماره جهت ارتباط با مدیر کانال...
مشاهده در ایتا
دانلود
فاطمه! مادر سادات! چه آمد به سرت؟ شامیان عید گرفتند به قتل پسرت سنگ و خاکستر و دشنام و کف و زخم زبان کوچه ‌کوچه شده مزد زحمات پدرت بوسه از دور به پیشانی بشکسته بزن اگر افتد به سر پاکِ حسینت نظرت شانه بر گیسوی زینب بزن و اشک بریز گر به دروازۀ ساعات بیفتد گذرت دیگر از چوب و لب خشک نگویم سخنی بیش از این نیست روا تا که بسوزد جگرت چون مه نیمه درخشد به کنار خورشید سر عباس که خود هست حسین دگرت مادر زینب! از زینب مظلومه بپرس دخترم! در ملاء عام چه آمد به سرت؟ یا محمّد بنگر حق ذوی‌ القربی را کشت اولاد تو را امت بیدادگرت "میثم!" از بس سخن از سوز جگر می‌گویی شعر تو در نفس سوخته گشته شررت ✍️
گر زندگی‌ام خلاصه یک دم باشد، بگذار دمم گرم همین غم باشد این گریه اگر مرهم هر زخم شماست عشق است دلم اسیر ماتم باشد در مجلس تو سیاه لشکر هستیم اینجا جای رسول اکرم باشد با روضه‌ی تو بهشت از یادش رفت این خاک زمین، بهشتِ آدم باشد ما در همه‌ی سال عزادار توأیم سی روز برای ماتمت کم باشد از شهر نگیر این سیاهی‌ها را زیبایی شهرها به پرچم باشد کی گریه برای تو کند بعد از ما؟! سخت است نباشیم و محرم باشد خوب و بد مارا به خدا بخشیدی این پیشکشی ز یار درهم باشد باز این چه مصیبت فراق است امشب شورش به دل تمام عالم باشد از حُرّ و حبیب تا کسی همچون من صد شکر که کشتی‌ات معظم باشد ای کاش که این گریه‌ی ناقابل ما مرضی رضای مادرت هم باشد تکلیف من اربعینِ تو چیست بگو وضعیت من عجیب مبهم باشد زینب دم دروازه‌ی شام است امشب اسباب شکنجه‌اش فراهم باشد ✍
اینجا همه کورند و از آیات می‌گویند خورشید را حتی چراغی مات می‌گویند این سرزمینِ تیره را شامات می‌گویند پای زمان انگار اینجا لنگ می‌گردد یعنی چهل گامش چهل فرسنگ می‌گردد این باب را دروازه‌ی ساعات می‌گویند این سو زنانی خسته با اطفال می‌آیند پانصد هزار آن سو به استقبال می‌آیند افلاک، از نحسی این اوقات می‌گویند تا رأسِ مولا بین صف‌ها می‌رود بالا آواز می‌خوانند و دف‌ها می‌رود بالا در شعرشان رقاصه‌ها طامات می‌گویند بر نیزه‌ها حتی امیری می‌کند این سر سائل بیاید، دست‌گیری می‌کند این سر او را کماکان قبله‌ی حاجات می‌گویند آل علی را شامیان خونِ جگر دادند از کوچه‌ی تنگ یهودی‌ها گذر دادند اینجا مسلمانانش از تورات می‌گویند پیرزنی که در سرش جز فکر خیبر نیست برداشت سنگی از زمین، پرسید: این زن کیست؟ گفتند: او را عمه‌ی سادات می‌‌گویند اموال را بردید حرفی نیست شامی‌ها اما کجای این جهان آه ای حرامی‌ها_ روبندهای کهنه را سوغات می‌گویند؟!... ✍
رسیده روضه به بازار شام، واویلا تمام مرثیه در یک کلام، واویلا ز کوچه‌ها همه بوی شراب می‌آید رسیده قافله در ازدحام، واویلا در ازدحام نظرها، سلاله‌های علی اسیر و خسته و بی احترام، واویلا به کوچه‌های یهودی خبر رسانده کسی رسیده مرحله‌ی انتقام، واویلا به هر اشاره‌ی سنگی سری زمین می‌خورد سری به نیزه ندارد دوام، واویلا مقابل دل زینب چگونه می‌شکنند! به سنگِ کینه جبینِ امام، واویلا ✍ 📝 # دورشان هلهله بود و خودشان غرق سکوت «ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت» شام ای شام! چه کردی که شد انگشت‌نما کاروانی که فقط دیده جلال و جبروت نیزه‌ای رفته به قد قامت سرها برسد دست‌ها بسته به زنجیر ولی گرم قنوت شهرِ رسوا، به تماشای زنان آمده است آه! یک مرد ندیده‌ست به خود این برهوت؟! «آسمان بار امانت نتوانست کشید» کاش باران برسد، یَومَ وُلِد، یَومَ یَمُوت... ✍
نه روز عید صیام و نه عید قربان است چه روی داده که شام این‌همه چراغان است زنان شام همه می‌زنند و می‌رقصند به هر که می‌نگرم سخت شاد و خندان است چه روی داده که در دست شامیان سنگ است مگر سه‌ساله‌ی زهرا به شام مهمان است میان هلهله‌ها هیجده سر است به نی به هر سری نگرم مثل ماهِ تابان است سری به نوک سنان می‌خورد لبش بر هم عیان زحنجر خشکش صدای قرآن است نقاب بانویی از گردوخاک و خون سر است حجاب دخترکی گیسوی پریشان است سوار ناقه جوانی است در غل و زنجیر که چشم سلسله بر ساق پاش گریان است دلا در آتش غم همچو آفتاب بسوز که سایبان اسیران سر شهیدان است تن ضعیف و غل و داغ و گردن مجروح خدای رحم کند آفتاب، سوزان است هنوز بر لبش آثار تشنگی پیداست هنوز آب به او، او به آب عطشان است سر حسین به بالای نیزه قرآن خواند یکی نگفت که این سر، سرِ مسلمان است حرامیان ستم‌پیشه! کعب نی نزنید به کودکی که تنش مثل بید لرزان است ز دست دختر زهرا طناب باز کنید که او بر این اسرا یاور و نگهبان است ز سیل اشک جهان را خراب کن "میثم" که جای گنج الهی به شام ویران است ✍️
بر زینب مظلومه شبِ تار رسیده ناموس خدا بر سر بازار رسیده دروازه‌ی ساعات پُر از مردم شامی‌ست بر گوش همه خنده‌ی انظار رسیده بر سوختگان در عوض تسلیت و گل هم آتش و خاکستر و هم خار رسیده بر عترت پیغمبر اسلام در این شام از قوم یهودی غم و آزار رسیده ترسم فکَنَد از سرِ نیزه به زمینش سنگی که به پیشانیِ سردار رسیده دیدند که چون حجله‌ی خون کرده رخش را تیری که به چشمان علمدار رسیده با خواندن قرآنِ تو ای ناطق قرآن مرهم به دل خسته و بیمار رسیده بنویس «وفایی» که پی محو ستمگر زینب نه، بگو حیدر کرار رسیده ✍
اینجا که بال چلچله را سنگ می‌زنند ماهِ اسیر سلسله را سنگ می‌زنند ای آسمان نگاه کن! این قوم سنگدل یاران پاک و یک‌دله را سنگ می‌زنند یا تیغ رویِ «آیۀ تطهیر» می‌کشند یا «آیۀ مباهله» را سنگ می‌زنند وقتی که دست‌های علمدار قطع شد پاهای غرق آبله را سنگ می‌زنند با آن‌که هست آینۀ عصمت و عفاف پرچم به دوش قافله را سنگ می‌زنند محراب اگر که خم شود از غم، عجیب نیست روح نماز نافله را سنگ می‌زنند تفسیر عشق بود و پریشانی حسین وقتی زدند سنگ، به پیشانی حسین ✍ 📝 کاش در دروازه‌ی ساعت زمان می‌ایستاد نیزه‌ها می‌رفت؛ اما کاروان می‌ایستاد کاش وقتی قلب زینب روی نیزه می‌تپید قلب دنیا می‌گرفت و ناگهان می‌ایستاد کوفیان دیدند، وقتی لب به گفتن می‌گشود ناگهان زنگ شتر‌ها از تکان می‌ایستاد کائنات انگار تحت امر زینب می‌شدند آن چنان که گفته‌اند: «آبِ روان می‌ایستاد» او که با صبر و غرور و همت زهرایی‌اش باحجابش روبروی دشمنان می‌ایستاد زینبی که خطبه‌ها را حیدری می‌خواند و بعد روی حرفش چون علی تا پای جان می‌ایستاد با وجودی که غمی سنگین به روی شانه داشت هم چنان می‌ایستاد و هم چنان می‌ایستاد :: روضه‌ی گودال را اصلاً نخوانم بهتر است شمر در خون می‌نشست اما سنان می‌ایستاد آفتابِ داغ می‌تابید بر تن‌ها، ولی قاتل خورشید زیر سایبان می‌ایستاد بیت آخر سهم خولی می‌شد و با خواندش بر زمین می‌خورد وقتی روضه‌خوان می‌ایستاد
بیا و درد هجران محبّان را مداوا کن نگاهی از کرم بر چشم‌های خسته‌ی ما کن تمام آفرینش بی‌تو باشد جسم بی‌جانی بیا با یک نظر بر خلق، اعجاز مسیحا کن بیا از غربت جدّت بگو، با مردم عالم بیا و چشم ما را از سرشک سرخ، دریا کن کنار علقمه با مادر مظلومه‌ات زهرا دو چشم خویش را دریا، به یاد چشم سقا کن بیا با اشک کن همچون عموی خویش، سقّایی بریز از دیده خون و گریه بر اولاد زهرا کن بیا و تير را بیرون بکش از حنجر اصغر پسر که ذبح شد از تیرِ قاتل، فکر بابا کن :: بیا دست یداللهی، برون از آستین آور طناب خصم را، از دست‌های عمّه‌ات وا کن سر بالای نی، آوای قرآن، خندۀ شادی بيا دروازۀ ساعات و زینب را تماشا کن بریزد خون «میثم» تا به خاک پای یارانت بیا او را برای روز جانبازی، مهیا کن ✍
کارِ ما گرچه به جز گریه‌ی پیوسته نبود کارِ این قوم ولی خنده‌ی آهسته نبود آنقدر ضربه‌ی نیزه همه را ساکت کرد بِینِ ما در پِیِ تو، یک سرِ نشکسته نبود پشت دروازه‌ی ساعات معطل شده است آن کریمی که درِ خانه‌ی او بسته نبود خسته از زخمِ زبانیم و جسارت به لبت پایِ ما با تو در این راه ولی خسته نبود گرمِ تزئین و پذیرایی شام‌اند همه ورنه دروازه‌ی این شهر چنین بسته نبود ✍
خنده بر پاره گریبانی‌مان می‌کردند خنده بر بی‌سروسامانی‌مان می‌کردند پشت دروازه‌ی ساعات معطل بودیم خوب آماده‌ی مهمانی‌مان می‌کردند از سر کوچه‌ی بی‌عاطفه تا ویرانه سنگ را راهی پیشانی‌مان می‌کردند هر چه ما آیه و قرآن و دعا می‌خواندیم بیشتر شک به مسلمانی‌مان می‌کردند بدترین خاطره آن بود که در آن مدت مردم روم نگهبانی‌مان می‌کردند هیچ جا امن‌تر از نیزه‌ی عباس نبود تا نظر بر دل حیرانی‌مان می‌کردند ✍️
کاش در دروازه‌ی ساعت زمان می‌ایستاد نیزه‌ها می‌رفت؛ اما کاروان می‌ایستاد کاش وقتی قلب زینب روی نیزه می‌تپید قلب دنیا می‌گرفت و ناگهان می‌ایستاد کوفیان دیدند، وقتی لب به گفتن می‌گشود ناگهان زنگ شتر‌ها از تکان می‌ایستاد کائنات انگار تحت امر زینب می‌شدند آن چنان که گفته‌اند: «آبِ روان می‌ایستاد» او که با صبر و غرور و همت زهرایی‌اش باحجابش روبروی دشمنان می‌ایستاد زینبی که خطبه‌ها را حیدری می‌خواند و بعد روی حرفش چون علی تا پای جان می‌ایستاد با وجودی که غمی سنگین به روی شانه داشت هم چنان می‌ایستاد و هم چنان می‌ایستاد :: روضه‌ی گودال را اصلاً نخوانم بهتر است شمر در خون می‌نشست اما سنان می‌ایستاد آفتابِ داغ می‌تابید بر تن‌ها، ولی قاتل خورشید زیر سایبان می‌ایستاد بیت آخر سهم خولی می‌شد و با خواندش بر زمین می‌خورد وقتی روضه‌خوان می‌ایستاد ✍
بس احترام دیدیم، آن‌هم چه احترامی در حال انتقام‌اند، آن‌هم چه انتقامی اطرافمان به شادی، سرگرم رفت و آمد دلشادمان نکردند...، حتی به یک سلامی از کوچه ها و بازار، در بین چشم انظار ما را عبور دادند، این مردم حرامی دلخسته از اسارت، مجروح از جسارت من این‌چنینم و تو زخمی سنگ بامی من کشته‌ی نگاه یک مشت لا ابالی تو کشته‌ی مرام یک مشت بی مرامی پا تا سرم کبودی، دور و برم یهودی در بین ازدحامم، آن هم چه ازدحامی بالای نیزه و طشت، روی درخت و خورجین هم سنگ خورده، هم چوب، برآن لب گرامی با اینکه من صبورم، خورده ترک غرورم لعنت به مرد شامی...، لعنت به مرد شامی لعنت به مرد شامی...، لعنت به مرد شامی لعنت به مرد شامی...، لعنت به مرد شامی ✍