#حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#اسارت
#کوفه
#شام
#چارپاره
اسیری که با طناب بسته بشه
میمونه توو سختیا چیکار کنه
وقتی که با تازیونه میزنن
نمیتونه هیچ طرف فرار کنه
نگاشون به سر عباس میخوره
بچه ها رو بیبهونه میزنن
غیرِ مادر، بچهی آغوشی رَم
گاهی وقتا تازیونه میزنن
لجشون گرفته تازیونه شون
به سرای روی نی نمیرسه
چه بلایی قراره شروع بشه؟
زینبِ کبری چقدر دلواپسه
غُصّهی زینب یکی دوتا که نیست!
تازیونه نرسه، سنگ میرسه
بعد صحرا و بیابون گردیا
نوبت کوچههای تنگ میرسه
غُصّه همسفری با حرمله
غُصّه های ازدحام از یه طرف
غُصّهی دلتنگیِ بیبی رباب
غُصّهی سنگای شام از یه طرف
میزنن پروانه های خسته رو
روی نی خون به دل شمع میکنن
بچههای شهر برا بزرگاشون
میرن از کوچهها سنگ جمع میکنن
توی کوچه و گذر سنگ میزنن
جَوونا به سمت خورشید و قمر
از پس پنجره ها پیرِ زنا
میزنن به قصد اُفتادن سر
چون بلندِ نیزه ها و شهر شلوغ
سرا رو، رو نی عمیقتر میزنن
اونا که رفتن روی پشت بوما
سنگا رو خیلی دقیقتر میزنن
نشونه گیریاشون فرق میکنه!
بین ازدحام و توی هلهله ...
بعضیا میخوان خودی نشون بدن
جلوی تیر و کمون حرمله
بعضیا که ماهِرن توو سنگ زدن
سنگاشون به طرف سقّا میره
بعضیا عجولن و بی حوصله
بیشتر سنگاشونم خطا میره
مثلاً "عون" و نشونه میگیرن
سر "عبدالله" میفته رو زمین
چشم "عباس" و نشونه میگیرن
سر "ثارالله" میفته رو زمین
بارون سنگ میباره اینجا کجاست؟
شده این محله با یه سر طرف
انگاری محلهی "اَزرقه" که
"قاسم" و سنگ میزنن از هر طرف
#عبدالله_باقری
#امام_سجاد_علیه_السلام
#چارپاره #شهادت #مدینه
آسمان را به خاک میآری
با همان جذبههای عرفانی
ولی از یاد میبری خود را
دمبهدم در شکوه ربانی
با خودت یک سحر ببر ما را
تا تجلی روشن ذاتت
دل ما را تو آسمانی کن
با پر و بالی از مناجاتت
تربت کربلاست تسبیحت
همدم ندبههات سجاده
بیقرار است گریههایت را
که بیفتد به پات سجاده
غربتت را کسی نمیفهمد
چشمهایت چقدر پُر ابر است
آیه آیه صحیفهات ماتم
جبرئیل نگاه تو صبر است
شده این خاک گریهپوش آقا
مثل چشمت صحیفهٔ باران
صبح تا شب، شکسته میگویی
السلام علیک یا عطشان
غم به قلبت دخیل میبندد
چشمهای تو با خوشی قهر است
تشنگی بر لبان تو جاری
آب دیگر برای تو زهر است
کربلا در نگاه تو جاری
روضه میخواند چشم تو سیسال
دل تو هرولهکنان، یک عمر
علقمه، خیمهگاه، تل، گودال
پردهٔ خیمهها که بالا رفت
کربلا در برابرت میسوخت
ناگهان روی نیزهها دیدی
سر خورشید پرپرت میسوخت
در دل قتلگاه میدیدی
لحظه لحظه غروب زینب را
چه به روز دل تو آوردند؟
«وَ أنَا بنُ مَن قُتِلَ صَبراً»...
جز تو و عمهٔ پریشانت
کوفه و شام را که میفهمد
طعنههای کبودِ سلسله و
سنگ و دشنام را که میفهمد
دست بسته به سوی شهر بلا
خاندان رسول را بردند
به روی ناقههای بیمحمل
دختران بتول را بردند
یادگار کبود سلسلهها
به روی مصحف تنت مانده
مرهمی از شرار خاکستر
به روی زخم گردنت مانده
سنگهای بدون پروایی
محو لبهای پاک قاری بود
از لب آیه آیهٔ قرآن
روی نی خون تازه جاری بود
با شکوه نجیب قافلهات
کینههای بنیامیه چه کرد
در خرابه نشستهای از پا
با دلت ماتم رقیه چه کرد
بیکسیهای عمهات زینب
غصههای رباب پیرت کرد
داغِ زخم زبان و هلهلهها
بزم شوم شراب پیرت کرد...
کربلا را به کوفه آوردی
با شکوه پیمبرانهٔ خود
لرزه انداختی به جان ستم
با بیانات حیدرانهٔ خود
چه حقیر است در برابر تو
قد علم کردن سیاهیها
تو ولی از تبار خورشیدی
شام را در میآوری از پا
با دعاهای روشنت آخر
شهر پُر از کمیل خواهد شد
کاخ ظلمت به باد خواهد رفت
اشکهای تو سیل خواهد شد
از همه سو برای خونخواهی
در خروشند باز بیرقها
راوی زخمهای پنهانِ
دل مجروح تو فرزدقها
#یوسف_رحیمی