انتظار را باید
از مادر شهید گمنام پرسید
ما چه میدانیم
دلتنگی غروب جمعه را؟
#شهید_گمنام
#فاطمیه
|⇦•راه ما راه زهراست...
#سینه_زنی و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها اجرا
راه ما راه زهراست
پرچم شیعه برپاست
ضامن این عَلَم بدونید
که سرخی خون این شهداست
شبیه مادرشون
شهیدا بی نشونن
همیشه شعر جنون
برای ما میخونن
که فاطمیون تو دل خون
پای هم میمونن
توی راه علی سینه سپر بودن همشون
که تا بوده همین بوده مرام فاطمیون
یا زهرا ...یا زهرا
یاد دلای پرخون کارون و هور و مجنون
خاطره دلاورامونکه از دلامون نمیره بیرون
که از شلمچه هنوز صدای زهرا میاد
برای مُرده دلا دَمِ مسیحا میاد
که تا دلامون میشه مجنون باز یه لیلا میاد
اگه میگردی دنبال سعادت و عزت
هنوزممیگذره راه از سه راهی شهادت
یا زهرا ..یا زهرا
واسه ی عاشق این بس که
بدونه که هرکس رفته شهید شده
مسیرش از اشک و عزای فاطمیه است
شهادت هرکی میخواد باید به زهرا بگه
تو روضه حرف دل ومثل شهیدا بگه
براش بمیریم یا بمونیم هرچی مولا بگه
تو این دنیای وانفسا خدارو بندگی کن
اگه میخوای شهید باشی شهید زندگی کن
یا زهرا ....یا زهرا
|⇦•دیگه این زنده بودن...
#سینه_زنی و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها
دیگه این زنده بودن، به کار من نمیاد
پاشو خانوم خونم، به تو کفن نمیاد
عزیزِ دلم، یعنی دیگه ندارمت؟!
چجوری باید، توی تابوت بذارمت؟!
زهرای من، به خدا میسپارمت
سنگینیه غمِ، زخم رو پهلوت یه طرف
سنگینیه تابوت یه طرف
سنگینیه غمِ، کبودیِ روت یه طرف
سنگینیه تابوت یه طرف
زهرا، خدا نگهدارت...
دیگه دارم میمیرم، نشون به اون نشونی
که دنیا زندگیم و گرفته تو جَوُونی
امیدِ علی، نا امیدم نکن نرو
یادم نمیره، هجوم پشت اون در و
آتیش زدن، گلِ یاس حیدر و
سنگینیه غمِ، آتیش معجر یه طرف
سنگینیه اون در یه طرف
سنگینیه غمِ، محسن پر پر یه طرف
سنگینیه اون در یه طرف
زهرا، خدا نگهدارت
کارِ خونه میوفته، دیگه رو دوش زینب
وای از اون روضه ها که، گفتی تو گوش زینب
میگفتی یه روز، توی گودال قتلگاه
می مونه حسین، زیر نعلای مرکبا
غوغا میشه، میونه عرش خدا
سنگینیه غمِ، ناله ی زینب یه طرف
سنگینیه مرکب یه طرف
سنگینیه غمِ، زخمِ لَبالب یه طرف
سنگینیه مرکب یه طرف
حسین جانم، عزیزِ مادر من
#شاعران : محمدجواد صادقی
یوسف زندیه
|⇦•منی که توی این شهر...
#سینه_زنی و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها
منی که توی این شهر سلامم بی جوابه
هنوزم روی دستم جای رد طنابه
اما وقتی تو باشی همه دنیا بهشته
نباشی رو سر من همه دنیا خرابه
اگه تو بری خانومم
بی تو من مظلومم
از دیدنت چند روزه
محرومه محرومم
مگه اون دست با این صورت چه کرده ؟
می پوشونی صورتت رو، نفساتم چه سرده
همه جونت پُر درده ،دست نامرد چهکرده ؟
چی میشه فاطمه جان کنارمن بمونی
حرف رفتن نزن تو آخه خیلی جوونی
تو بری من می میرم
قاتلم میشه یادت
خاطرات جسارت
در و دیوار خونه
توهمهکس وکار من، جانِ من یارِ من
رحمی به این حال من، این حال زارِ من
بچه هاتم هنوز کوچیکن و تنهانم
پر خواهش رو لب من ،التماسِ تو چشمام
شد بریده نفسهام، غم یاره توچشمام
اگه تو بری خانومم
بی تو من مظلومم
از دیدنت چند روزه
محرومه محرومم
روضه و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها
تو روضه ی مادر باید همه وجودمون خرج بشه، باید مثل علی استخون هامون هم درد بگیره، آخه روضه روضه ی ناموسه، دردِ استخوان داره...*
نجّار کاش از ابتدا بی میخ، در می ساخت
هرگز کسی اینگونه دردسر، نمی خواهد
مادر تَقَلّا می کند قدری رها گردد
دیوار پیله کرده، میخِ دَر نمیخواهد
ـــــــــــــــ
داد از این درد که اُفتاده به جانم ای داد
من زمین خورده ترین مردِ جهانم ای داد
من جوانم تو جوان پیر شدی پیر شدم
زود میاُفتد از این غم ضربانم ای داد
نوزده سالگیات قسمت ما حیف نشد
چشم خوردیم من و تازه جوانم ای داد
من که لب دوختم اما جگرم را چه کنم
میشود تا دو سه خط روضه بخوانم : ای داد
*جگرم داره میسوزه، هنوز داره یادم میآد، طناب انداختن گردنِ من، میکِشیدن، چهل تا نامرد رحم نکردن، جلو چشام زنم رو زدن...*
همهی شهر به اُفتادنمان خندیدند
همه دیدند که پاشید تَوانم ای داد
هفت جای بدنت تا در مسجد بشکست
و نمیشد به تو خود را برسانم ای داد
*شیشه ی عُمرم رو جلوم خُرد کردن...*
همه گفتند علی بود و زنش را کُشتند
من جگر سوخته از زخمِ زبانم ای داد
دَرِ خیبر ، صفِ دشمن؛ همه هیچ این غم را
نتوانم نتوانم نتوانم ای داد
#شاعر حسن لطفی
ببین میتوانی بمانی بمان
عزیزم تو خیلی جوانی بمان
تو هم مثل من نیمه جانی بمان
زمین گیرِ من آسمانی بمان
اگر می شود می توانی بمان
عزیزم تو خیلی جوانی بمان
*فاطمه نانِ خانه رو که پخت، گفت: فضه من میرم داخل حجره، اگه صدام زدی و جواب ندادم بدون به دیدارِ بابام رسول الله رفتم، آرام فاطمه رفت، پارچه ای روی خودش انداخت، فضه میگه: بعد از دقایقی صداش زدم"یا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰه" جواب نیومد" یا بِنْتَ خَدِیجَةُ الْکُبْرَی" هیچ صدایی نمیآد، وارد حجره شدم دیدم بعد از این همه درد کشیدن آروم خوابیده، همون لحظه حسنین وارد شدن، مادرمون کجاست؟ گفتم: آقازاده ها! خوابیده مادر، گفتن: فضه! کی دیدی مادرِ ما توی این موقع روز خواب باشه؟ گفتم: آقازاده ها! خدا صبرتون بده، دو تایی اومدن تو حجره، خودشون رو انداختن رو مادر...
گفتم: آقازاده ها برید باباتون علی رو خبر کنید، این دوتا آقا زاده ها دوان دوان، نفس نفس میزدن، گریه می کردن، هق هق می کردن، رسیدن جلو دَرِ مسجد، بابامون علی رو صدا کنید...
شیخ عباس قمی نوشته: وقتی امیرالمؤمنین اومد تو چهارچوبِ دَرِ مسجد ایستاد، حالِ این بچه هارو که دید فهمید چه خبر شده همونجا غش کرد، آب به صورتِ علی زدن، امیرالمؤمنین به هوش اومد، هی تا خونه چند بار خورد زمین، بلند میشد، اومد رسید بالا سَرِ خانومش، دست بُرد زیرِ سَرِ فاطمه، فاطمه جان! دید جوابی نمیده زهرا، فاطمه جان! من پسر عموتم، جوابی نداد، اشکِ علی سرازیر شد، فاطمه جان جوابِ من رو بده من علی هستم، اشکش چکید رو صورتِ خانوم، به امر خدا زهرا برگشت، چشای بی بی باز شد، فقط برا دلِ علی برگشت...