"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
-🥀
💔[زیر دستاشو بگیرید؛
موسامون عصا نداره-!
آقامون می خواد بلند شه...
نمی تونه نا نداره]🍂
#آجرک_الله_یابقیة_الله
🍃❤️شب بخیر آقای ما❤️🍃
نماز صبحت قضا نشه !
شبت امام رضایی رفیق
صلوات برای ظهور یادت نره..
#اللهم_صلی_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
#آجرک_الله_یابقیة_الله
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
تو شیب گدال.. سرازیر شد؛ حسین پیر شد[💔] #...
دلم برا محرمت تنگه..😭✋🏻
#دلتنگی
هدایت شده از "حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا اصلا عاشق اراده های فولادینِ:)
دنبال این بچه پرو ها میگرده خدا!!
#اراده
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
#قسمت_پنجم ولی تازه می فهمم چقدر در اشتباه بودم! مریم با همان لبخند گفت: _حالا خداروشکر که تو هم مث
#قسمت_ششم_و_آخر
روی صندلی های کافه قشنگی که گویا پاتوق خودشان بود جابجا شدیم. در و دیوار پر بود از بطری های کوچک و زیبایی که کلی گل طبیعی را درون خودشان جا داده بودند. محیط بسیار دنج و دلنشین بود و آرام.مریم روسری فیروزه ای خوشرنگش را با ساق دستش ست کرده بود. زینب هم طبق معمول روسری سیاه و سفیدش را بسیار زیبا و مدل دار بسته بود و صورت گردش با آن عینک قاب دایره ای زیباتر شده بود.
کیف و کفش کرم قهوه ای که با روسری اش هماهنگ بود نشان از خوش سلیقه بودنش می داد. باید این مدل پوشش را از آنها یاد می گرفتم ساده و در عین حال با یک هارمونی رنگ ملایم.
کمی از بستنی ام را خوردم و گفتم:
_ لیلا خالی بچه ها.کاش اونم اومده بود و می دیدمش.
مریم جوابم را داد:
_اونم دفعهء بعد ان شاءالله میاد. فعلا سرگرم امتحانات پایان ترم دانشگاست.
خیلی بهت سلام رسوند.
_آخی.امید وارم موفق باشه
زینب بسته کادو پیچ شده ای را روی میز گذاشت و به سمت من هل داد.
لحنش شوخ بود:
_خب حالا برسیم به جاهای خوبش.الی جون،این هدیه مریم و منه به تو.راستش میدونیم ماه دیگه تولدته و بازم باید دست به جیب بشیم ولی دلمون نیومد به مناسبت اولین دور همی بهت این کادوی با ارزش رو ندیم.مگه نه مریم خانوم؟
_اوهوم.حالا ان شاءالله که بپسنده المیرا جان
_عزیزم!چقدر به زحمت افتادین.ازتون ممنونم
_ما دوست داشتیم داشته باشیش ولی اختیار استفاده ازش با خودته.
کادو را برداشتم و با ذوق بچه ها نه ای باز کردم.یک چادر مشکی عربی با کلی منجوق های زیبای کار شده روی آستینش.
حس عجیبی داشتم.مانتو و شال مشکی پوشیده بودم و بر عکس همیشه موهایم مشخص نبود.بدون وقفه و نتی در اوج ناباوری خودم بلند شدم و چادر را با یک حرکت روی سرم انداختم.
بعد پرخیدم و جلوی بچه ها ایستادم و گفتم:
_قشنگه؟
صورت هر دو می خندید،مریم گفت:
_آره عین ماه شدی.عین فرشته ها.نه زینب؟
_هزار ماشالا بهت...
چه کسی می دانست؟شاید فرشته ها هم روی زمین باشند! مثل دوتا دوست جدید من. شاید آن روز که با کلی شوق و فقط بخاطر تجربه و ذوق شدید چادر را پوشیده بودم،فکرش را هم نمی کردم روزی برسد که این چادر بشود همدمم،یارم و آرامشم.
آرامشی که دو دستی از امام رضا گرفته بودم.
آرامشی که حتی دندان گزیدن های سارا و متلک های ندا و امل گفتن های مهشید چیزی از آن کم نمی کرد که هیچ،بیشترش هم می کرد.
باضربه دست کسی که آرام تکانم می داد به خودم آمدم.مامان بود که با یک لیوان چای و لب های آویزان داشت نگاهم می کرد.
_مادر چرا اینجوری وایستادی جلو تلویزیون؟
دوباره منقلب شده بودم.به چهره،کنجکاو مامان که نگاه کردم،هندهام گرفت...
در عرض چند ثانیه کل خاطراتم را مرور کرده بودم.حالا خیسی اشکها و خندهء لب هایم با هم مخلوط شده و باعث گرد شدن بیشتر چشم های مامان شده بود که هنوز منتظر بود چای را از دستش بگیرم.
چای را گرفتم.گونه اش را بوسیدم و باذوق گفتم:
_برام دعا کن.لیلا میگه دعای پدرومادر مستجابه.دلم می خواد حالا که با ارده این مسیر و انتخاب کردم تا ته تهش برم.
دلم می خواد خجالت زده و روسیاه نباشم هم میش شما و هم پیش خدا.
کلید این قفل دست امام رضا بود مامان جان،اول و آخر همه چیز اون بود.خودش من و طلبید و یادم داد عاشقی کنم.من عاشق تو و آرمانم که زندگیم رو عوض کردین...
چادرم را از وی دستهء مبل برداشتم و همانطور که دور خودم می چرخیدم و سمت اتاقم می رفتم داد زدم:
_عاشقتونم که من و عاشق امام رضا کردین...تاعمر دارم مدیونتونم و دوستتون داااارم.
🍃پایان🍃
📝نوشته:اللهه تیموری
🔴کپی"ممنوع"
#فور
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove
🍃❤️شب بخیر آقای خوبی ها❤️🍃
نماز صبحت قضا نشه !
شبت امام حسنی رفیق
صلوات برای ظهور یادت نره..
#اللهم_صلی_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
سَلامٌ عَلَىٰ آلِ يس
خیر را آمدن و رفتن شر نزدیک است
🌻آفتابگردانها، خورشید را اشتباه گرفته اند. سلام به آفتاب روی تو!
#تا_همیشه_سلام
______________________✎﹏___
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
سَلامٌ عَلَىٰ آلِ يس خیر را آمدن و رفتن شر نزدیک است 🌻آفتابگردانها، خورشید را اشتباه گرفته اند. س
🔅بر چهره پر ز نور مهدی صلوات
بر جان و دل صبور مهدی صلوات...
🔅تاامر فرج شود مهيا بفرست
بهر فرج و ظهور مهدی صلوات...
🔸امام صادق علیه السلام؛
« هیچ عملی در روز جمعه، برتر از #صلوات بر محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله نیست. »
(الخصال ص۳۹۴)
#اللهمعجللولیکالفرج
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
-❤️
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
#شهیـدآنه❤️
بهقولِ شهید صدر زاده..
جاییکه پر از نامحرمه اتفاقا
#اَخم خیلیمخوبه:)
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
رقیه خانم[😭]
دلت کجا رفت؟!
خرابه های شام؟💔
یا زهرا..😭✋🏻
_دیگه روضه نیاز نداری که_
مقدمه
داستانی از جنس بازگشت...
داستانی از جنس پروانه شدن...
داستانی از جنس هوا شدن...
مجموعه کتاب های هوای حوّا، دربرگیرنده روایت داستانی از دختران و زنانی است که در مسیری جذاب و رهایی بخش قرار گرفتند.
در این کتاب با داستان کیانا همراه می شویم.
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
در را بستم و برای هزارمین بار به شیشهء توی دستم نگاهی انداختم.قرص های درونش پرو پیمان بود و خوش رنگ. انقدر که هوس کردم تا قبل از رسیدن شب،همانجا وسط کوچهء قدیمی و تنگ و ترش خانه مادر بزرگ چندتایی از آنها باهم بیندازم بالا و تمام...
ولی نه.باید صبوری می کردم. تاشب باز هم کار های نیمه تمامی داشتم که باید به پایان می رساندمشان.
قوطی را توی کیفم پرت و فکر کردم که یعنی ننه سوری امشب بدون اینها خوابش می برد؟ شانه بالا انداختم و سنگی که پیش پایم بود را شوت کردم.خب به من چه؟ این همه شب من بی خواب بودم و حالا یک شب هم دیگران،به کجای دنیا بر می خورد مثلا؟ دلم پر بود و داشت سر می رفت ولی باید صبوری می کردم. به خودم تشر زدم((کیانا!هی دختر...تومی تونی.باید اون کار لعنتی نیمه تموم رو اول به ته برسونی و بعد خط بکشی روی هرچیزی که دلت می خواد. می دونی اگه بابا و مامان بفهمن تو مدت ها با دامون دوست بودی و حالا با نامردی پرت شدی کنار،چه وضعیت افتضاحی پیش میاد؟))
به در آهنی و دیوار های تا کمر نم کشیدهء پشت سرم نگاه کردم.بیچاره ننه سوری وقتی فردا خبردار می شد که نوه بزرگء دختری اش دار فانی را وداع گفته چه حالی می شد؟خودم هم خنده ام گرفت.چه غلط ها!دارفانی...باید می گفتم((ریق رحمت رو سر کشیده))
این بهتر بود و بیشتر به وضع و حال خراب حالایم می آمد.
🧡ادامه دارد...
🔴کپی"ممنوع"
#فور
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove