🔶روز عید فطر-کوچه مسجدالرسول🔶
دسته دسته مردم وارد مسجد میشدند. فضای چراغانی و جشن و عید بود و همه خوشحال و سرحال. بچههای ایستگاه صلواتی دو نوع شربت داشتند و المیراخانم از آشپزخانه مسجد برای آنها شربت میآورد. دو گروه از بچههای گروه احمد، با پر ایستاده بودند وسط حیاط و دم در، و به مردم خوشامدگویی میکردند. صحن مسجد پر شده بود و حیاط مسجد هم کمکم در حال پر شدن بود. و این در حالی بود که ندای خوش و زیبای«الله اکبر. الله اکبر. وَلِلّهِ الْحَمْدُ، اَلْحَمْدُ لِلّهِ عَلى ما هَدینا وَلَهُ الشُّکْرُ على ما اَوْلینا...» فضای کوچه و خیابان و محله را عطرآگین کرده بود.
اما الهام...
نگران و چشمانتظار. منتظر بود که داود بیاید و بتواند او را در روز عید از نزدیک ببیند و عیدمبارکی بگوید. نیم ساعت بود که جوری که تابلو نباشد، در کوچه مسجد ایستاده بود تا این که دید یک پژو جلوی مسجد ایستاد. تردید داشت که داود است یا نه؟ قدمقدم به طرف پژو رفت تا این که دید درِ ماشین باز شد و به جای داود، حاج آقا مهدوی، سرحال و بدون کسالت، از ماشین خارج شد.
مردم گرفتند اطراف حاج آقا و سلام و احوالپرسی کردند. کمکم داشت دور ماشین مهدوی شلوغ میشد که راننده ترجیح داد تا شلوغتر نشده، آرام آرام ماشین را حرکت بدهد و از آن صحنه دور شود. هنوز ماشین به الهام نرسیده بود و الهام داشت با دقت به راننده نگاه میکرد. اما راننده ماسک زده بود و مشخص نبود که کیست؟ تا این که وقتی میخواست از کنار الهام رد بشود و برود، راننده یک لحظه نگاهش به طرف نگاهِ الهام رفت. با این که فورا چشمش را برگرداند و به طرف جلو نگاه کرد، اما الهام متوجه شد که داود است.
الهام کنار خیابان خشکش زده بود و به صدم ثانیه هایی که داود داشت میرفت و اعتنایی به او نکرد و حتی شیشه ماشینش را بالا داد تا دیگر مشخص نباشد، فکر میکرد و اشک داغ از صورتش میچکید.
مردم داشتند برای نماز عید فطر مهیا میشدند. اما الهام...
همان جا که خشکش زده بود، نشست و در حالی که روی سنگفرش کنار پیاده رو بود، به دور شدن ماشین داود زل زده بود.
داود رفت...
اما الهام...
همانجا روضه وداعش با داود را چنین میخواند:
او میرود دامن کشان
من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان
کز دل نشانم میرود...
«والعاقبه للمتقین»
@Mohamadrezahadadpour
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
بالای سرم نام تو را نقش نمودم
یعنی که سر من به فدای قدم تو
.
.
شاعر:گمنام
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
هدایت شده از خوشنویسی|کاف🌿
فضا را بار دیگر غم گرفته
ز گریه هر دو دیده نم گرفته
ز داغ صادق آل پیمبر
قلوب شیعیان ماتم گرفته..🥀
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان
https://eitaa.com/khoshNevisyk
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
رفقا،
کانال خودمونه..
فرمائید، دم در بَده☺️].
https://eitaa.com/khoshNevisyk
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
هدایت شده از خوشنویسی|کاف🌿
" فَلا تخيب ظنی مِن رَحمتک "
یعنی تو اوج امیدواری،
به خدا میگی...
من بریدم از همه و بستم به تو،
گمانِ خوبی که به رحمتت دارم وُ ناامید نکن🙃🤍..
| #آرام_جان♥️|
https://eitaa.com/khoshNevisyk
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
《بسم رب الزهرا .س.》
#پای_قولت_بودی
✅[قسمت اول]
منبع:کتابِ"شــشــمــیــن پــســرم"
تسبیح به دست حیران و سرگردان از این صحن به آن صحن میدوید،دلشوره عجیبی داشت اما از آن طرف قلبش میگفت نگران مباش فاطمه پیدا میشود،ناگهان همان طور که از این و آن پرس و جو میکرد نگاه نگرانش به گنبدو گلدسته افتاد،در دلش با امامش نذر میکرد تا فاطمه را پیدا کند که صدای بلندووحشت ناکی آمد مردم همه مانند مورو ملخ از این طرف به آن طرف می دویدند از یک نفر پرسید:چه اتفاقی افتاده؟!
خانم با گریه جوابش داد:از خدا بی خبرا حرم رو بمب گذاری کردن
مرضیه با دودستش کوبید به صورتش صدای یا امام رضا(ع) یش بلند شد،حال باید چه میکرد ؟! اگر فاطمه هم مانند بقیه زخمی شده بود چه؟ اگر دختر نازنینش را نمیدید؟معلوم نبود فاطمه زنده است یا شهید شده...
همان طور که وحشت زده گوشه ایی نشسته بود دستی آرام شانه اش را لمس کرد؛مرضیه سریع برگشت اما دید یکی از خادم های حرم است.
خادم گفت:(خانم چرا اینجا نشستین بلند شین اینجا که جای نشستن نیست مگه نمیبینین همه چی نابود شده)؟!!
مرضیه انگار یهو همه چیز یادش آمده باشد با گریه به آن خادم گفت:بچم،بچم،فاطمه ام ،دخترم،فاطمه ی من نیست.
خادم با ناراحتی رو به مرضیه گفت:نگران نباشین بیاین بریم پیش فاطمه تون
مرضیه سریع از جایش بلند شدو پشت سر آن خادم به راه افتاد از حرم بیرون آمدندو از کوچه ایی گذشتند ، مرضیه تا خواست حرفی به زبان بیاورد کسی با دستمال سفید او را بیهوش کرد...
ادامه دارد...
کپی ممنوع🚫
#فور
https://eitaa.com/Aroundlove
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
《بسم رب الزهرا .س.》
#پای_قولت_بودی
✅[قسمت دوم]
منبع:کتابِ"شــشــمــیــن پــســرم"
□□□
مرضیه آرام چشم هایش را باز کرد،کسی روبرویش نشسته بود؛
چشم هایش را کمی بازو بسته کرد تا بتواند بهتر ببیند
مردی انجا بود لبخندی زدو گفت:بَه مرضیه خانم، خوبین ؟دخترتون خوبه؟
راستی ،سوغاتی به من دادن که بایدتحویلتون بدم
و نایلونی را پرت کرد روی میز،مرضیه نگاهی به مرد انداخت و با دستانی لرزان نایلون را برداشت، با شک و تردید، پارچه ایی کوچک گل گلی را بیرون آورد و با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود رو به مرد کرد و گفت:این..اینکه روسریه...روسریه دخترمه...دست..دست شما چیکار میکنه؟!
اصلا...
اما انگار اشک های مرضیه از کلامش،بیشتر عجله داشتند و نگذاشتندتا مرضیه حرفش را، به پایان برساند و چشم هایش مانند بارانی که چند سال بود نباریده بود و میخواست حالا جبران کند می بارید.
ناگهان آن مرد از جایش بلند شد به سمت در آهنی رفت نزدیک در که شد برگشت و رو به مرضیه گفت:خانم رضایی،یه برگه و یه خودکار روی صندلی مقابلت هست،باید همه چیز رو در مورد همسرت بنویسی...
این را گفت و رفت.
مرضیه حالا حساب کار دستش آمده بود،فهمید که خودش وسیله رسیدن به همسرش است.
در ذهنش با خودش حرف می زد و میگفت: اگر همه چیز را بنویسد،اگر همه چیز را بگوید،اگر بگوید شوهرش کیست
نه نه نمیتوانست،اوقول داده بود اگر جانش را هم بگیرند لب تر نکند
نگاهش را چرخاند به طرف روسری فاطمه،چشم های آبی اش دوباره باران گرفت
اما هنوز مطمئن نبود که فاطمه پیش این بی صفت هاست.
ادامه دارد...
کپی ممنوع🚫
#فور
https://eitaa.com/Aroundlove
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
سلام علیکم،
رفقا از این به بعد
شنبه،دوشنبه،چهارشنبه ها قسمت جدید گذاشته میشه..!
#فاصبرصبراجمیلا😁
منتظر بمانید)🙏🏻🌷
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ “بابا رضا” منتشر شد
🎈اجرا شده در جشن بزرگ شهر یزد
🗣با صدای روح الله رحیمیان
📝 شاعر:سید صادق رمضانیان
#بابا_رضا
#شباب_الحسن
لطفا انتشار دهید🙏🏻
🔻 @seyyedoona
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
بابا رضا.mp3
15.2M
❣بابا رضا منتشر شد😍
🗣با صدای روح الله رحیمیان
✍شاعر: سید صادق رمضانیان
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
9.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زَمینهَمیشہتورابابَرادَرَتمےدید
تومآهبودیونآمِبَرادَرَتخورشیــد
-اختالرضا-
#روز_دختر
#حضرت_معصومه
#میلاد_حضرت_معصومه
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به به😍..
مخلصیم حاج رسولی😎✋
دخترا روزتون مبروک:)🥰
اصلی اصلیه رو بگم دیگه😁...
اللهی شهید پرور شید☺️..
زیادا زیااد🌷..
#میلاد_حضرت_معصومه_س
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
《بسم رب الزهرا .س.》
#پای_قولت_بودی
✅[قسمت سوم]
منبع:کتابِ"شــشــمــیــن پــســرم"
□□□
مرضیه لبخند زدو گفت عمود ۴۰۱،محمد هم با تبسم دستش را گذاشت روی سینه و زیر لب زمزمه می کرد:
السلام علیک یااباعبدلله، الحمدلله که شهید نشدم و گنبدت رو دیدم
ناگهان گوشی محمد به صدا در آمد. جواب داد:
_الو سلام علیکم
_جانم
_کجائید
_چشم چشم
_انشاءالله
_بله،یاعلی
+محمد کی بود؟
_مرضیه جان من باید برم،ببخشید که نمیتونم باهات بیام حرم سید الشهدا،اما شما و فاطمه باهم برین،اگه تونستم میام پیشتون اگرم نشد خودتون برگردین ایران با اتوبوس برین مشهد
محمد فاطمه را بغل کرد،گونه اش رابوسید و با دخترک اش خداحافظی کرد
روبه مرضیه گفت: مراقب خودتون باشین خدا نگهدار
مرضیه بدون اینکه گله یا ناراحتی داشته باشد آرام لبخندی زدو گفت: فی امان الله
□□□
در اتاق،باز شد همان خانم بود همان خانمی که مرضیه را به اینجا کشانده بود و او را بیهوش آورده بود.
آرام قدم برداشت و پرونده ایی را گذاشت روی میز،کاغذی که روی صندلی بود را برداشت و گفت: میدونستم چیزی نمینویسی،اما بالاخره که میخوای بدونی دخترت کجاست مگه نه؟ پس مجبوری بنویسی
مرضیه بلند شدو ایستاد،دستهایش را محکم کوبید روی میز وخیره شد،به آن زن و گفت:فکر نکنید میتونین من و بخاطر دخترم تهدید کنید،همون خدایی که تا الان مواظب مون بوده حواسش بهمون هست.
_ببین با زبون خوش اگه همه چیز رو در مورد محمد رضایی نوشتی که هیچ ، اگر ننوشتی مجبوریم با یه راه دیگه ایی به حرف بیاریمت.
+ خانم محترم این یه چیز از من یادت باشه؛من به امامم ، به رهبرم ، به پیشوای دینم ، قول دادم ، هیچ حرفی در هیچ موردی نزنم
حتی، به قیمت از دست دادن عزیز ترینم!
آن زن با عصبانیت از جایش بلند شد،دست مرضیه را گرفت وکشید به سمت در،در را با لگد باز کردو مرضیه را همراه خودش برد،در یک اتاق دیگر را باز کرد و مرضیه را به سمت زمین پرت کرد.
ادامه دارد...
کپی ممنوع🚫
#فور
https://eitaa.com/Aroundlove
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
هدایت شده از خوشنویسی|کاف🌿
13.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خـیـره مـی شـم خـیـره
بـه ایـوون طـلا کـوبِ تــ❤️ــو . . .
#ولادت_حضرت_معصومه_مبروک
#روز_دخـــــتـــــر_مــــبــــارک
https://eitaa.com/khoshNevisyk
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
14.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طنز
😍قسمت جدید ماجراهای سیدکاظم و امیرحسین😍
قسمت یازدهم:چرا حجاب اجباری❓
امیرحسین هرچی عقده داره رو سر سیدکاظم خالی می کنه... 😂😂😂
#سیدکاظم_روحبخش #ماجراهای_سیدکاظم_وامیرحسین
اینستاگرام | ایتا | تلگرام | روبیکا
۱ خرداد ۱۴۰۲