[ #خندیشه 😜 ]
صـــادق زیبا ڪلام در اظهارات اخیرش
فـــــ😁ــرموده است:) اگه آمریڪا
به ایـــــــران حمله ڪند دست از نظریه
پــردازی برداشته و اسلحـه
دست خواهم گرفت😉
یه قول معروف هست ڪه میگه:)
شمـــا جیب ما رو نزن ڪمڪ ڪردنت
پیشڪش😂😂
#برداشت_آزاد
#پایان_باز😌
نابترین طنزهای سیاسے👇
°~😜°~ @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وپنجاه_وسه شروین وارد کلاس شد و گفت: -وقتی از چیزی خبر نداری نظر نده
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_پنجاه_وچهار
- اگه بیای داخل راحت تر میشه حل کرد
روی مبل جلوی میزکار شاهرخ نشست. راحت نبود. دوباره مشغول ور رفتن با کاغذهایش شد. شاهرخ با لبخندی فکورانه گفت:
- خب؟
و دست دراز کرد تا برگ ها را بگیرد. شروین بدون اینکه نگاهش کند برگه ها را دستش داد:
- این چند تا سوال حل نشد
شاهرخ نگاهی به برگه ها کرد.
- عجیبه! اینا که از مسئله های قبلی راحت تره
بعد کنار شروین نشست، برگه را روی میز کوچک جلوی مبل گذاشت، خودکارش را درآورد و مشغول توضیح دادن شد. شروین به جای برگه ها به شاهرخ خیره شده بود.
- این یکی شبیه مسئله چهار فصل دومه. اول باید انتگرال بگیری، درسته؟
شروین توی عالم خودش بود. شاهرخ که جوابی نشیند سرش را بلند کرد و شروین را دید که به او خیره شده. در خودکارش را بست و صدایش زد.
- شروین؟
شروین که تازه به خودش آمده بود سرش را به طرف میز چرخاند.
- حالت خوبه؟
شروین بدون آنکه نگاهش کند آرام گفت:
-بابت رفتار اون شب معذرت می خوام
شاهرخ لبخندی زد و شروین ادامه داد:
- رفتار من درست نبود. تو به خاطر من اون کارو کردی اما من ... نباید عصبانی می شدم
- اگر ضربه ای که خوردم باعث همین یه تصمیم بشه ارزشش رو داشته
شروین سرش را به طرف شاهرخ چرخاند و شاهرخ ادامه داد:
-ولی یادت باشه همیشه فرصت معذرت خواهی و جبران پیدا نمی کنیم. زود قضاوت نکن
بعد سر خودکارش را باز کرد تا مسئله ها را حل کند. شروع به توضیح دادن کرد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_پنجاه_وچهار - اگه بیای داخل راحت تر میشه حل کرد روی مبل جلوی میزکا
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_پنجاه_وپنج
- اینجا x مساوی میشه با 5...
ساکت شد. کمی به مسئله نگاه کرد.
- جور در نمیاد
سرش را چرخاند و شروین را دید که تکیه داده و با نگاهی عاقل اندر سفیه به او نگاه می کند. از نگاهش همه چیز را فهمید.
- مسئله من درآوردی؟
بعد تکیه داد و به برگه ها اشاره کرد.
- اقلاً مسئله اختراع می کنی ببین حل می شه یا نه. قبلاً بهتر سوال درمی آوردی
شروین شکلاتی از توی ظرف برداشت و همانطور که متفکرانه پوست شکلات را باز می کرد گفت:
-به نظر تو مشکل من چیه؟
-از کدوم لحاظ؟
- سعید می گه به خاطر تنهائیه
- تا تنهایی از چه لحاظ مدنظر باشه. هر چند منظور سعید تقریبا روشنه
- به نظرت راست می گه؟
شاهرخ بلند شد و همانطور که در قفسه لای کتابها می گشت گفت:
-تو باید بگی. مشکل تو واقعاً اینه؟
-نمی دونم. خودمم گیجم
- فکر نمی کنم راه حل های اون به درد تو بخوره
- ولی امتحانش هم ضرری نداره
- مطمئنی بی ضرره؟
شروین به شاهرخ چشم دوخت
- خب تو بگو درست چیه؟
شاهرخ کتابی را از قفسه برداشت، در قفسه را بست و در حالیکه رو به شروین به قفسه تکیه می داد دستهایش را به سینه زد و گفت:
-ببین شروین، من نمی دونم سعید چی بهت گفته، نمی خوام هم بدونم چون خودت باید بتونی راه درست رو تشخیص بدی. اگر من
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_پنجاه_وپنج - اینجا x مساوی میشه با 5... ساکت شد. کمی به مسئله نگاه
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_پنجاه_وشش
بهت بگم چه کاری رو بکن، چه کاری رو نکن هیچ وقت از زندگی لذت نمی بری. چون خودت هیچ تلاشی نکردی. به عقلت رجوع کن
بعد نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
-ببخشید من باید برم
وقتی می خواستند جدا بشوند شاهرخ دست شروین را دو دستی در دستانش گرفت و با لحنی ملایم و متفاوت با همیشه گفت:
-مواظب خودت باش. هرچیزی که می درخشه طلا نیست
•فصل شانزدهم•
توی بوفه داشت قهوه می خورد که سعید وارد بوفه شد و طبق معمول با سر و صدا با همه سلام و احوالپرسی کرد. روی صندلی روبروی شروین نشست.
- تو نمی میری اینقدر قهوه می خوری؟
- فعلاً که زنده ام
- یه خبر خوب برات دارم
- از دانشگاه اخراجم کردن؟
-نه. بهتر
- می خوای بمیری؟
-بالاخره قرار گذاشتم
- با عزرائیل؟
-با مزه!
شروین خندید.
- برای فردا عصر بعد از امتحان قرار گذاشتم. به ریخت و قیافت برسی ها
- مگه می خوام برم پیش رئیس جمهور؟
-ببین می تونی خرابش کنی یا نه
- حتماً باید ماشینم ببرم کارواش؟
سعید داد زد:
-کارواش؟ می خوای با اون لگن بری دنبالش؟
-نه میرم ماشین مخصوص کرایه می کنم. خب ماشینم همینه دیگه
- می گم طرف از اون مایه دارهاست. کلی زور زدم برات جورش کردم. می خوای آبروی منو ببری؟
-ماشین من قراضه باشه آبروی تو می ره؟ خیلی خب ماشین مامان رو می آرم
سعید با کلافگی گفت:
-این دختره کمتر از ماکسیما سوار نشده تو می خوای با زانتیا بیای دنبالش؟
-قراره با من حرف بزنه یا ماشینم؟ تحفه پیدا کردی؟
-خیر سرت بابات نمایشگاه ماشین داره
- نباید دفعه اول که همه چیز رو رو کنم. اگر واقعاً پولدار باشه ماشین براش فرق نمی کنه
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
هدایت شده از رصدنما 🚩
Rasad_Nama(Tanz1).mp3
1.75M
[• #قطبنما | #خندیشه •]
خــاطرات سفرنامهـ #شینزوآبه🤓🇯🇵
سـردار ژاپـــنے هرگز 8⃣4⃣ ساعت
حضور در ایران را از یاد نخواهد برد😎
#پادڪست_تولیدے😅
#بازنشر_حداڪثرے🙏
#واجب_شرعے😌
دان ڪــن، شــ💡ــارژ شے👇
🎙| @Rasad_Nama
🌷🍃
🍃
#چفیه
روزی که #مصطفی به خواستگاری من آمد
_مادرم به او گفت :)
《این دختر صبح ها که از خواب پا می شود ، در فاصله ای که دستش را شسته و مسواک می زند ، یک نفر تختش را مرتب کرده است و لیوان شیر را جلوی در اتاقش آورده اند و قهوه را آماده کرده اند. شما می توانید با این دختر ازدواج کنید؟😌
+مصطفی که خیلی آرام گوش می کرد گفت:
+《من نمی توانم برایش مستخدم بگیرم ، ولی قول می دهم تا زنده ام،وقتی بیدار شد،تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم روی تخت!!!☺️
تا وقتی #شهید شد این کار را می کرد ، خودش قهوه نمی خورد اما چون می دانست ما لبنانی ها عادت داریم ؛ درست می کرد و وقتی منعش می کردم ، می گفت:
《من به مادرتان قول داده ام تا زنده ام این کار را برای شما بکنم》♥️☺️
#چ_مثل_چمران
•🕊• @Asheghaneh_halal •🕊•
🍃
🌷🍃
#ریحانه
|• فرزند شیخ رجبعلی خیاط میگوید:
پدرم چیزهایی میدید که دیگران نمیدیدند.
یکی از دوستان پدرم نقل میکرد:
☀️|• یک روز با جناب شیخ به جایی میرفتیم که دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لبـاس شیـکی داشـت نگـاه میکند؛
😧|• از ذهنم گـذشت که شیـخ به ما میگوید چشمتان را از نامحرم برگردانید و خود ایشان این طور نگاه میکند!
😔|• نگاهی به من کرد و فرمـود: تو هم میخواهی ببینی من چی میبینم؟
👇🏻|• ببین!!
🔥|• نگاه کردم دیـدم همین طور از بـدن آن زن مثل سُرب گـداخته، آتش و سرب مذاب به زمین میریزد و آتش او به کسانی که چشم هایشان به دنبـال اوست سـرایت میکند.
🌼|• شیخ رجبعلی فرمـود:
🙊|• این زن راه میـرود و روحـش یقـه مـرا گـرفته او راه میـرود و مردم را همین طور با خـودش به آتش جهنـم میبَرَد.
#کتاب_بوستان_حجاب_صفحه۱۰۹📚
#أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَرَج 💚
بانــوے ـخاصــ😇👇🏻
[•🌸•] @Asheghaneh_Halal
🍒•| #دردونه |•🍒
#فررند_پروری
هيچگاه به ڪودڪ نگوييد:
« حالا تو ديگر بچه نيستے !! »
چون که او « بزرگ هم نيست!!»
و بدين ترتيب با گفتن اين جمله در
او ايجاد اضطراب مے ڪنيد.😬✋
به جاے همه اين حرف ها
بهتر است دليل انجام دادن يا
انجام ندادن را برايش توضيح دهيد.
#نڪاتریزوتربیتےفرزندپرورے☺️👇
🍒•• @asheghaneh_halal
[ #خندیشه 😜 ]
یڪ روز #خاشقچے را به فتل رساندند
تــــا شیش مــاه همــه درگیر این موضوع
بودند، شبڪه خبر ڪه میزدی
یه لحظه از یاد خاشچقے غافل نبودن😁
الانم ڪه دڪتر محمد #مُرسے😉
این دیگه جدیدتره تا یڪسال همه
#تحلیلش میڪنن😂
نابترین طنزهای سیاسے👇
~° 😜 °~ @asheghaneh_halal
1_72003287.mp3
519.2K
[• #شهید_زنده •]
مــوضـوع:
جـنگنــــرم .•📱•.
#اسـتادرفیعے
ـشھید اند،امـا زندھ😌👇
[•🕊•] @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #ایرانیشو •]
🚫مسئلهے رونق تولید
را باید جدّے گرفت🚫
مسئولین محترم روے خوابیدن و تعطیل شدن ڪارخانههاے تولیدے و جاهاے تولیدے، خیلے باید حسّاس باشند.👌
یڪ چیزهایے هست ڪہ هیچ ربطي هم بہ مسائل هستهاے و مانند اینها ندارد امّا روے خباثت و بدجنسے، خرید اینها را، وارد ڪردن اینها را ممنوع ڪردهاند و نمیگذارند؛ خیلےخب،در داخل تولید ڪنیم.😎
جوانهاے ما آمادگے دارند،
داراے ابتکارند؛ از اینها بخواهند،
یڪ نمایشگاههاے دائمے تشڪیل بدهند، نیازها آنجا تعریف بشود، تولیدات آنجا تعریف بشود.😌
#دیـداررهبرےبـامسئولیننظام
#رونـقتـولـید
ماهم ـحرفے برا گفتن داریـم😉👇
[•🇮🇷•] @asheghaneh_halal
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
.
رصد نما؛ دیده بان بصیرتی جنگ نرم☝️
رصدنما را دنبال ڪن؛
از شما حزبالهیِ انقلابیِ بصیر می سازد!
لطفا رسانه باشید و سفیر ڪانال خودتون
در جذب حداڪثرے باشید؛
ڪیفیت از ما، ڪمیت از شما☺️✋
#درحال_عۻوگیرے⏳
🆔: eitaa.com/joinchat/527499284C698ab461f2
عاشقانه های حلال C᭄
. رصد نما؛ دیده بان بصیرتی جنگ نرم☝️ رصدنما را دنبال ڪن؛ از شما حزبالهیِ انقلابیِ بصیر می سازد!
#عضویت_اجبارے
#پیشنهاد_خادمان😌
ڪانال خودمونہ...
با این ڪانالــ😃👆اطلاعات سیاسے
رو زودتر ازهمہ متوجہ میشے✅
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_پنجاه_وشش بهت بگم چه کاری رو بکن، چه کاری رو نکن هیچ وقت از زندگی لذ
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_پنجاه_وهفت
سعید حرفی نزد. فقط دستش را زیر چانه اش گذاشت و به شروین خیره شد. شروین ته قهوه اش را سر کشید و گفت:
-قول نمیدم. راضی کردن بابام سخته. جونش رو بگیری بهتر از اینه که از ماشینش جداش کنی
- هرچند اون بنز یه کم مدلش پائینه ولی برای دفعه اول بد نیست. به شرطی که دفعه بعد اون کوروِترو بیاری
شروین بلند شد و همانطور که کیف پولش را درمی آورد که پول قهوه را بدهد گفت:
-از کجا معلوم دفعه دومی هم باشه؟
سعید در بوفه را باز کرد و در حالی که با مسخره بازیهای همیشگی اش به شروین تعارف می کرد که خارج شود گفت :
- اختیار دارید، اگه التماس نکردی؟
-شتر درخواب بیند پنبه دانه
سعید کیفش را روی دوشش انداخت.
- همینکه قبول کردی یعنی امیدی هست. گفتم احتمالاً این شاهرخ رفته رو مخت. معلومه هنوزم خودتی
شروین با شنیدن اسم شاهرخ رفت توی فکر. در افکار خودش غرق بود که دید سعید با کسی سلام علیک می کند.
- سلام استاد، خوبید؟
شاهرخ بود.
- استاد سوال های سخت که ندادید؟
- سوالها سخت نیست البته اگه خونده باشید
- خوندیم استاد
- شما چی آقای کسرایی؟
شروین مثل آدمی که گیج باشد نگاهی به شاهرخ انداخت و سری تکان داد.
- فردا سر جلسه می بینمتون
با هم خداحافظی کردند و شاهرخ با همان لحن دیروز گفت:
- مواظب خودت باش
وقتی رفت سعید گفت:
-مثل همیشه نبود! انگار یه طوریش بود!
بعد رو شروین گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_پنجاه_وهفت سعید حرفی نزد. فقط دستش را زیر چانه اش گذاشت و به شروین خ
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_پنجاه_وهشت
- تو چته؟ چرا گیج می زنی؟ هی با توام
شروین یکدفعه از فکر بیرون آمد.
- ها؟ هیچی، مهم نیست
سعید شانه ای بالا انداخت و دوباره راه افتادند.
- سعید؟
-ها؟
شروین سوار ماشین شد و گفت:
-من فردا شب نمی تونم بیام
- چی؟
-فردا شب کار دارم
سعید بدون اینکه سوار شود کنار ماشین ایستاد و به شروین زل زد.
- باز مهدوی رو دیدی سیم هات قاطی کرد؟ من دیگه قرار گذاشتم
- اصلاً من نمی فهمم تو چرا اینقدر گیر دادی؟
-خب آبروی من می ره. کلی زور زدم. برنامه پارتی رو جابه جا کردم تا همه چیز ردیف بشه
شروین که گویا از شنیدم کلمه پارتی تعجب کرده بود پرسید:
-چی؟ پارتی؟ پارتی دیگه قرارمون نبود
- پس کجا می خوای ببینیش؟ تو ماشین؟ باید یه جای درست و حسابی حرف بزنی یا نه؟
-تو پارتی میشه حرف زد؟
سعید گفت:
-تو پارتی باید خودش رو ببینی
و چشمکی زد . شروین مثل آدمی که تازه فهمیده باشه گفت:
-ها! خب دیگه چی؟
-عین بچه های نق نقو. یعنی رفاقتمون اینقدر ارزش نداره برات؟
شروین دست روی فرمان گذاشت و گفت:
- بحث رفاقت نیست. من شک دارم این کار فایده ای داشته باشه. دفعه اولم نیست که پارتی می رم. اگه می خواست حالم
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒