eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
ماه رجب ماھ امیدوارۍ است پس از خدا کم نخوایید🥺💚
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏دخترم صبح داشت حاضر میشد بره مدرسه؛ دیدم شونه و آینه رو گذاشت تو کیفش؛ گفتم مامان جان شونه و آینه میخوای چیکار؟ ازت ایراد نمی‌گیرن؟ گفت حالت خوبه مامان؟ چرا ایراد بگیرن؟ یه شونه س با آینه، مگه چیه؟ یاد خودمون افتادم که برای یه آینه بردن به مدرسه باهامون عین مفسد فی الارض برخورد می‌شد🤦🏻‍♀️ . . •📨• • 801 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• «إمَّا أنْ تُقاوم أو تتظاهر بأنَّكَ تُقاوم، لكنْ لا تنحنِ أبدًا.» قوی هستی یا خودتو به قوی بودن میزنی، هر کدومش که هست هرگز تسلیم نشو.🌱 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
جدول اعمال مشترک ماه رجب.pdf
60.5K
💌 جدول اعمال ماه رجب🌿 به همه تون خیلی خیلی مبارک باشه . . .🩵😇 . . رصد لحظه‌هاے خاصتـــــــ با ما🫰 🌙【•Eitaa.com/Rasad_Nama
هدایت شده از رصدنما 🚩
مراقبه اعمال ماه رجب.pdf
669.7K
🎁جدول مراقبه اعمال ➕Wow . . .😃🤩🍃 التماس دعا🫧🩷 . . رصد لحظه‌هاے خاصتـــــــ با ما🫰 🌙【•Eitaa.com/Rasad_Nama
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوهفتادودوم محمد علی داخل کوچه پیچید و جلو
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• لباس هایم را جمع کردم و در بقچه پیچیدم. حال جمع کردن اتاق را نداشتم. تمام وسایل را به هم ریخته بودند. تمام تشک ها و لحاف ها را باز و پاره کرده بودند. پشم های تشک ها و بالشت ها را بیرون ریخته بودند. از جهیزیه ای که مادر با هزار امید و آرزو برایم خریده بود چیزی باقی نمانده بود. همه چیز خراب شده بود. حتی کمد ها هم سالم نمانده بود. معلوم بود کمد ها را انداخته بودند تا پشتش را بگردند. رنگ و تاج کمد ها آسیب دیده بود. اشک هایم را پاک کردم و از اتاق بیرون آمدم. باران می بارید و همین هوا را سرد کرده بود. به محمد علی که با سرعت مشغول جمع کردن وسایل ریخته شده در حیاط بود گفتم: داداش ولش کن بیا بریم. محمد علی که زیر باران خیس شده بود گفت: بذار اینا رو جمع کنم زیر بارون خراب میشن. _اونا دیگه خراب شدن حالا بارون بیاد یا نیاد فرق چندانی نداره. تقریبا تمام ظرف هایم شکسته و خرد شده بودند و فقط ظرف های فلزی و یا لاکی سالم مانده بودند. محمد علی کمر راست کرد و گفت: تو برو تو اتاق سرما نخوری. _خودت خیس آب شدی. بیا تو اتاق بشین تا بارون بند اومد بریم. _تو برو به من کاریت نباشه. کارم تموم شد میام. به ناچار به اتاق برگشتم. یکی از لحاف ها را که تقریبا سالم بود برداشتم و دور خودم پیچیدم و گوشه ای از اتاق نشستم. چند روزی قبل از رفتن احمد هوا حسابی گرم شده بود و برای همین علاء الدین را جمع کرده بودم. در اتاق نگاه چرخاندم. هیچ کدام از این وسایل دیگر به درد زندگی نمی خورد و باید همه را از نو درست و تعمیر می کردیم. نگاهم به جعبه طلاهایم افتاد. آن را هم روی زمین انداخته بودند و ریخته بودند. در آن لحظه هیچ رغبتی نداشتم که به سراغ طلاهایم بروم و جمع شان کنم و یا ببینم آیا چیزی از آن کم شده یا نه بالاخره محمد علی به اتاق آمد. در حالی که از سرما می لرزید در اتاق را بست و با تعجب به من نگاه کرد و گفت: دو ساعته تو اتاقی چرا جمع و جور نکردی؟ لبه های لحافم را به هم نزدیک کردم و گفتم: این همه خرابی به این راحتی جمع نمیشه. _اول و آخرش که چی؟ بالاخره که باید خونه تون رو جمع کنی. احمد آقا که برگرده باید باز برگردین همین جا زندگی کنید. میخوای همین جور فقط بشینی زانوی غم بغل کنی و آه بکشی؟ به لباس های احمد که گوشه اتاق ریخته بود اشاره کردم و گفتم: ببین اگه از لباسای احمد چیزی اندازه ات هست لباست رو عوض کن سرما نخوری محمد علی به سراغ لباس های احمد رفت و گفت: حداقل اینا رو جمع می کردی. در حالی که بین لباس ها می گشت گفت: ببین همه شون چروک شدن. محمد علی در حالی که دکمه های پیراهنش را باز می کرد گفت: هی من میگم نیارمت این جا هی اصرار می کنی قسم میدی الان اومدی دیدی خوبت شد؟ همینو میخواستی؟ تقصیر خودمه به حرفت گوش دادم. الان بریم خونه باز باید سرزنش بشم. از حرفش لبخند تلخی زدم و گفتم: کسی قرار نیست سرزنشت بکنه. من خوبم. محمد علی گفت: آره از رنگ و روت معلومه خوبی. آه کشیدم و گفتم: راست میگم داداش. من حالم خوبه. درسته از دیدن وضع خونه جا خوردم ولی غصه نخوردم. درسته که مادر با کلی ذوق برام جهیزیه خرید، درسته آقاجان این همه هزینه کرد تا برام جهیزیه خوب بده، جهیزیه ام به خاطر آقاجان و مادر برام ارزشمند بود ولی ذره ای بهشون دلبستگی نداشتم که حالا از شکستن و خراب شدن شون ناراحت بشم. مردم دارن تو مبارزه با شاه جون شون رو میدن من فقط چهار تا استکان و نعلبکیم شکسته. خسارت بزرگی نیست که براش غصه بخورم محمد علی در حالی که دکمه های پیراهن احمد را که پوشیده بود می بست گفت: حالا شدی خواهر خودم. اگه غیر این می گفتی بهت شک می کردم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• محمد علی لحافی برداشت. دور خودش پیچید، به کمد تکیه زد و گفت: میگن به هر چی دلبسته باشی روز قیامت با همون محشور میشی برام سخت بود قبول کنم روز قیامت قراره با کاسه بشقابات محشور بشی. خودش خندید و من هم از خنده او خندیدم. حرفش تلنگر خوبی بود تا حواسم را جمع کنم. تا مبادا به چیزی از مال دنیا دل ببندم. مال دنیا مالِ دنیاست. همیشگی نیست. محمد علی به بیرون از اتاق سرک کشید و گفت: چرا این بارون تموم نمیشه بریم؟ حسابی دیر شده می دونم باز برسیم مادر بهم حرف می زنه لحاف را از دور خودش باز کرد و مشغول جمع کردن تشک ها شد. پشم های بیرون ریخته شده را جمع کرد و گوشه ای از اتاق روی هم تلنبار کرد. چشمش به طلاهایم افتاد و پرسید: اینا رو دیدی؟ در جوابش به تایید سر تکان دادم. پرسید: نگاه کردی ببینی همه شون هست؟ کم و کسر نشده؟ سرم را به بالا تکان دادم و گفتم: نه نگاه نکردم محمد علی همه را درون جعبه اش ریخت و روی فرش و همه جا را گشت تا چیزی جا نماند. جعبه را به دستم داد و گفت: بذار تو کیفت با خودمون ببریم. لباسات هم همه رو بردار. با حرف محمد علی دوباره یادم آمد همه لباس هایم در معرض دید نامحرم بوده و باز غصه ام شد. محمد علی از اتاق بیرون رفت و گفت: من برم موتور رو خشک کنم روشنش کنم بریم. تو هم وسایلت رو جمع کن. از جا برخاستم. لحاف را تا زدم و زیر لب یا صاحب الزمان گفتم. از خود حضرت طلب صبر کردم وسایلم را برداشتم، چادرم را روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون آمدم. نگاهی در حیاط چرخاندم و به سمت انباری رفتم. خیلی از کتاب های احمد را پاره کرده بودند و روی زمین ریخته بودند. بعضی از کتاب ها، نوار ها و کاغذ های احمد را هم با خود برده بودند. کتاب های احمد را که عموما مذهبی و پر از آیه و روایت بود از روی زمین جمع کردم و در جعبه ها چیدم. صدای محمد علی را که صدایم می زد شنیدم. به بیرون انباری سرک کشیدم و گفتم: اینجام داداش. محمد علی غرولند کنان به سمتم آمد و پرسبد: تو توی انباری چی کار می کنی دو ساعته منتظرتم بیای به کتاب ها اشاره کردم و گفتم: داشتم اینا رو جمع می کردم بی احترامی نشه. محمد علی در انباری نگاه چرخاند و گفت: چه قدر کتاب! در حالی که کاغذهای پاره کتاب ها را جمع می کردم گفتم: یه سری از کتاباش نیست. انگار ساواکی ها با خودشون بردن محمد علی کنارم نشست و در حالی که در جمع کردن کاغذها و کتاب ها کمکم می کرد گفت: خدا کنه دست شون به احمد نرسه. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• ‏یا ایها الرئوف! دلم مبتلایتان🤍 دارد دوباره این دلِ تنگم هوایتان🥲 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌ و •تو‌❤️• بلندتر از👌 تمآمِ💯 درختآنِ جنگل🌲 در من روییدی🥰🌱 ᚛•• . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1244» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• هر آدمۍ بہ یک امیدۍ✨ صبح‌ها از خواب بیدار مۍشود~ و من هر صبح⇓ به امید داشتنِ |تو|••❥ خود که سهل استـ... کل شهر را بیدار میکنم ◡‿◡ 🌱| 😍 💚| 😉 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩⛵️𓆪• . . •• •• {😍} دوست بدارید و بگذارید {🫀} کھ دوست داشتھ شوید ‌{💍} آدمـ بدونِ این بساطـ‌ ها ‌{🥲}زندگےازگلویَش‌پایین‌نمےرود! 😬 ‌‌‌. . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⛵️𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• مرا جـــ💓ــان آن زمان باشد که جـانــ💕ــان من باشے ❤️ 🌹 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
15.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• یھ ترفند راحت براۍ بــ🧼ـرق انداختن بھ فیلترهاۍ هود😃☝️ . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• وقتی از همسرت دلخوری👇 دعوا کن ، ولی با کاغذت ، اگر از شوهرت ناراحتی یک کاغذ بردار و یک مداد هر چه خواستی به او بگویی روی کاغذ بنویس خواستی هم داد بکشی ، تنها سایز کلماتت را بزرگ کن نه صدایت را.🗣 آرام که شدی برگرد و کاغذت را نگاه کن. آن وقت خودت قضاوت کن. حالا میتوانی تمام خشم نوشته هایت را با پاک کن عزیزت پاک کنی. دلی را هم نشکانده ای و وجدانت را هم نیازرده ای... خرجش همان مداد و پاک کن بود، نه بغض و پشیمانی. گاهی میتوان از کوره خشم پخته تر بیرون آمد👌👌👌👌 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏مامان چندوقتی بود فشار خونش بالا پایین میشد، برای خونه یه دستگاه چک فشار گرفتم؛ رسیده دستشون زنگ زدن که این هرچی فشار میگیریم ۱۲۰/۷۰ نشون میده خرابه!😏 گفتم بذارین اومدم چکش میکنم مرجوع کنیم؛ الان پیام دادن: بهمون نخندیا ولی برچسب روی مانیتورشو نکنده بودیم 🤣🤣 . . •📨• • 802 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ••یکی از اخلاق‌هایی که گاهی از اوقات خانم‌ها دارند،این است که وقتی عصبانی هستند "منفی‌بافی کلی" می‌کنند.•• مثلاً می‌گویند: من از تو هیچ خیری ندیدم! شاید شما تعجب کنید که چرا برای یک مسئله کوچک یا بزرگ همسرم اینقدر دیدش به همه‌چیز منفی شده است در حدی که همه کارهای خوب من را فراموش کرده است!••😢 این جور مواقع سعی کنید با دلداری و تایید حرف‌های او و جدی نگرفتن این حالت در خانم‌تان از این موقعیت خارج بشید.••🏃🏻 در این مواقع هیچ‌وقت تصور نکنید که همسرتان این حرف‌ها را از ته دل می‌زند...••😌 •• •• . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوهفتادوچهارم محمد علی لحافی برداشت. دور خ
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آه کشیدم و گفتم: ان شاء الله هر چی خیره همون پیش میاد. برگه های پاره پاره کتاب ها را در یکی از جعبه ها گذاشتم و از جا برخاستم و گفتم: پاشو بریم دیگه. چادرم را تکاندم و از انباری بیرون آمدم. از حیاط که بیرون آمدم محمد علی پرسید: درو قفل نمی کنی؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: لازم نیست. وسیله سالمی تو خونه نیست که بترسم دزد بیاد ببره. محمد علی کلید را از دستم گرفت و گفت: چرا هنوز یه چیزایی پیدا میشه که سالم باشه مثل فرشات، قابلمه هات، اجاقت و خیلی چیزای دیگه. در را قفل کرد و روی موتور سوار شد و گفت: بشین بریم. بقچه لباس هایم را جلویم گذاشتم و گوشه های لباس محمد علی را محکم گرفتم. به کوچه خانه آقاجان که رسیدیم مادر دم در حیاط منتظرمان ایستاده بود. محمد علی موتور را که خاموش کرد و گفت: خدا به دادم برسه. به حرف او خندیدم و از موتور پایین آمدم. به مادر سلام کردم. مادر عصبانی جواب سلامم را داد و گفت: هیچ معلوم هست شما کجایید؟ دلم هزار راه رفت گفتم تو بارونا زمین خوردین معلوم نیست زنده این یا مرده محمد علی مادر را به داخل حیاط راهنمایی کرد و در را بست و گفت: الحمدلله که می بینین سالمیم طوری مونم نشده. مادر با تعجب به محمد علی نگاه کرد و گفت: این پیراهن کیه تو پوشیدی؟ محمد علی گفت: پیراهن احمد آقاست. لباس خودم خیس شده بود. مادر جلوی مان ایستاد و با تعجب پرسید: پیراهن احمد آقا؟! آقاجان به حیاط آمد. به او سلام دادیم. محمد علی گفت: بعد زیارت رقیه اصرار کرد ببرمش خونه اش منم بردمش آقاجان به محمد علی تشر زد و گفت: تو رقیه رو کجا بردی؟ رنگ من که بماند رنگ محمد علی هم از تشر آقاجان پرید و به تته پته افتاد و گفت: یه سر بردمش خونه اش ... آقاجان عصبانی جلو آمد و گفت: پسر تو عقل داری؟ خواهرت رو که تازه رو پا شده برداشتی بردی اونجا که دق مرگش کنی؟ تو ندیده بودی اون خونه به چه وضعی افتاده؟ محمد علی درمانده گفت: حالا که چیزی نشده آقاجان... می بینین که حالش خوبه آقاجان عصبانی گفت: حتما باید طوریش می شد که بفهمی کارت اشتباهه؟ حتما باید بلایی سر خودش یا بچه اش بیاد بفهمی؟ نباید قبل انجام یه کاری یکم فکر کنی؟ درست نبود محمد علی این طور به خاطر من مورد عتاب قرار بگیرد. تا به حال آقاجان در مقابل بقیه هیچ کدام مان را عتاب نکرده بود و از ترس قلبم در دهانم می تپید. با ترس و لرز و صدایی لرزان گفتم: آقاجان محمد علی تقصیری نداره ... من اصرار کردم ... _تو اصرار کنی اون نباید از خودش بفهمه صلاح نیست تو بری اون خونه؟ _چند بار نه آورد ولی وقتی قسمش دادم قبول کرد. آقاجان عصبانی گفت: تو بیخود کردی قسم دادی. از حرف آقاجان مادر هین بلندی کشید و من هم خشکم زد. آقاجان عصبانی دستی به ریشش کشید و لا اله الا الله گفت. هیچ وقت آقاجان با هیچ کدام مان این طور حرف نزده بود و هیچ کدام توقع نداشتیم. آقاجان چند قدمی راه رفت و دوباره به سمت مان برگشت. با صدایی که می لرزید گفت: بابا جان یکم به فکر خودت باش. تو و اون بچه دست من امانتید. احمد شما رو پیش من گذاشت تا خیالش از بابت شما راحت باشه، بدونه اتفاقی براتون نمی افته. بلایی سرتون بیاد من جواب احمد رو چی بدم؟ نکن این کارا رو باباجان ... دلت میخواد من پیش احمد و حاجی صفری شرمنده و سرافکنده بشم؟ سر به زیر و شرمنده با صدای لرزانی گفتم: خدا نکنه آقاجان شما شرمنده بشین ... من غلط بکنم باعث شرمندگی تون بشم. آقاجان بعد از سکوتی تقریبا طولانی گفت: برو وسایلات رو بذار من تو ماشین منتظرتم بریم مریض خونه ملاقات مادر احمدآقا. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقاجان از کنارم رد شد و ناخواسته تنه اش به تنه ام خورد. برای من که از گل نازکتر از آقاجان نشنیده بودم این عتاب شنیدن و تنه خوردن خیلی سنگین و سخت بود. بغض به گلویم چنگ انداخته بود و گلویم را می فشرد. انگار که هوا برای نفس کشیدنم کم بود. بقچه و کیفم را لب ایوان گذاشتم و به سمت دستشویی دویدم. چادرم را زیر بغلم زدم، گره روسری ام را باز کردم و چند بار به گلویم دست کشیدم و بلند بلند نفس کشیدم. اختیار اشک هایم هم انگار در دست من نبود. صدا دار نفس می کشیدم. انگار داشتم خفه می شدم. صدای مادر را از پشت در دستشویی شنیدم: رقیه مادر خوبی؟ در دستشویی را نیمه باز گذاشته بودم. مادر در را باز کرد و داخل آمد. چشم های او هم خیس اشک بود. با بغض پرسید: خوبی مادر جان؟ دست هایش را به سمتم دراز کرد و من خودم را در آغوشش انداختم. خودم را محکم به مادر فشردم و لب هایم را به هم فشردم مبادا صدای گریه ام بیرون بیاید. همیشه در همه غصه ها به آغوش آقاجان پناه می بردم و خیلی کم طعم گرمای آغوش مادرم را در ناراحتی هایم چشیده بودم. مادر پشتم را نوازش کرد و گفت: اگه آقات چیزی گفت از سر نگرانی بود. دلش نمیخواد برای تو و بچه ات اتفاقی بیفته. غم و غصه های خودت کافی بود نباید به اون خونه می رفتی. محمد علی بی عقلی کرد. به سختی لب زدم: خودم خواستم. _خودت خواستی ولی محمد علی نباید قبول می کرد _تقصیر محمد علی نیست مادر پشتم را نوازش کرد و گفت: تقصیر هیچ کس نیست. خودتو ناراحت نکن مادرجان. این روزا هم میگذره و تموم میشه. به فکر بچه ات باش. با این حالِت و خونریزیات معجزه اس اگه زنده بمونه مادر از کجا می دانست خونریزی دارم؟ با تعجب خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و خیره اش شدم. مادر آه کشید و گفت: برو صورتت رو بشور بریم بیمارستان ملاقات مادرشوهرت برو زود باش آقات بیرون منتظره. چادرم را از زیر بغلم باز کردم و روسری ام را مرتب کردم. از شیر آب روشویی مشتی آب به صورتم زدم و صورتم را با چادرم خشک کردم و گفتم: بریم. مادر رفت چادرش را از روی بند حیاط برداشت و پرسبد: کیفت رو نمیخوای؟ سر به بالا تکان دادم و گفتم: نه. _خیلی خوب بریم. با هم از خانه بیرون آمدیم و سوار ماشین آقاجان شدیم. آقاجان بی هیچ حرفی ماشین را روشن کرد و به راه انداخت. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• راهی صحن حرم شد باز هم قلبم، ببین🥰 از درون قلب من، باز است راهی تا حرم🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌ شِکل ‹‌لبخَندت›☺️ قشنگِ‌ترینِ‌👌 آفَرینشِ‌خُداس🌱 ᚛•• . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1245» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• /🍁/ از تـ یاد بگیر😌 /🌸/ براے زندگے ڪن😊👌 /☘/ و به امیـ✨ـد داشته باش😍 🌤 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• یه سوالی که 🔆 توی جلسات خواستگاری ذهنمون رو درگیر می‌کنه اینه که این حرفها چقدر مهمه و چقدر فایده داره...؟ 😶 تشخیص درستی حرفها راههایی داره‌ اما حتی اگه طرف مقابل نداشته باشه، 🌿 حرف زدن‌ها مهمه... چون 👇🌸 💜 با حرف زدن، افراد، مشحص می‌شه اینکه چه فکری دارند، چی براشون توی زندگی مهمه 💜 از حرفهای هر فرد می‌شه به میزان عقلانی و هوش اجتماعی او پی برد اینکه به بلوغ فکری کافی رسیده یا نه بعلاوه 💜 حرفهای قبل ازدواج ایجاد نوعی در دو طرفه، و شخص رو وادار می‌کنه حتی اندکی هم که شده پای حرفش بِایسته 💜 حرفهای قبل از ازدواج نوعی هم هستند یعنی ما به طرف مقابل حرفها رو میگیم تا بعدها ندونستن مسائل بهونه برای ایجاد مشکلات نشه.... در هر صورت برای ازدواج 🎀 مهمترین اصله اما توی جلسات خواستگاری سعی کنیم با صداقت حرف بزنیم و از بخوایم سوالها رو درست و با صداقت جواب بده.. ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ میدونم میاد یه روزے😌 میگیرم دســ🤝ـــتاتو راحت آرزوم اینه 💕 حـ🕌ـرم زیـــارتــ😍ــ 👈🏻💚 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• نگاهم کرد و گفت: میدانۍ رنجِ تو از چیست؟! تو بھ آنچھ نباید،بسیار مےاندیشی.. 💌🌿 . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏خواهرم لحظه انفجار توی مسیر گلزار شهدای کرمان بوده؛ میگه یه دختر بچه که موهاش سوخته بود، جیغ میزد و دنبال مامان باباش میگشت... دستشو گرفتم که مادرشو پیدا کنم پدرش از راه رسید و از مدل گریه کردنش فهمیدم مادر شهید شده...😔 . . •📨• • 803 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• هادی شدی که پیرو حیدر شویم ما✨ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ••«وَ جَعَلَ بَینَکُم مَوَدَّةً وَ رَحمَة»•• آقا می‌خواهید همسر انتخاب کنید ببینید کی را می‌خواهید انتخاب کنید. این کسی که دارید انتخاب می‌کنید پس‌فردا باید بهش رحم کنید. می‌توانی رحم کنی یا نه؟ و آن هم می‌تواند به شما رحم بکند یا نه؟ خانواده محلّ رحم کردن است. اعضای یک خانواده، یک زوج بخواهند مچ همدیگر را بگیرند جفتشان بیچاره هستند، بدبخت هستند. هر کی بیشتر مچ بگیرد ته جهنّم است جایش. من خیال شما راحت کنم. جهنّم را گذاشتند برای زن و شوهری که با عیب‌های هم آشنا شدند، حالا هی مچ همدیگر را می‌گیرند. •• •• . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوهفتادوششم آقاجان از کنارم رد شد و ناخواس
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• تا بیمارستان مسافت زیادی بود. سرم را به شیشه چسباندم و زیر لب حمد شفا خواندم. تا به بیمارستان برسیم هفتاد حمد شده بود. قبل از رسیدن به بیمارستان آقاجان یکی دو صندوق میوه خرید تا برای ملاقات ببریم. ساکت و بی حرف رویم را محکم گرفتم و پشت سر آقاجان و مادر به راه افتادم تا به اتاقی که مادرشوهرم آن جا بستری بود رسیدیم. حاج علی که بیرون از اتاق ایستاده بود به استقبال مان آمد. چقدر در همین چند روزه پیر و شکسته شده بود. دلم برایش سوخت. از یک طرف از پسر و جگرگوشه اش خبری نداشت و از طرف دیگر همسرش روی تخت بیمارستان افتاده بود حاج علی پدرانه مرا در بغل گرفت. پیشانی ام را بوسید و حالم را پرسید: خوبی باباجان؟ نگاه غمگینش، لحن محزون صدایش همه وجودم را سوزاند. به رویش لبخند تلخی زدم و گفتم: الحمد لله. خوبم باباجان. شما خوبید؟ آه کشید و گفت: شکر خدا. مادرم پرسید: حاج خانم خوبن؟ بلا دور باشه ان شاء الله ... بهترن؟ حاج علي آه کشید و سر به زیر انداخت و گفت: ان شاء الله خوب میشه. بفرمایید ما را به اتاق راهنمایی کرد. آقاجان بیرون ایستاد و ما به داخل اتاق رفتیم. زکیه و زهرا و سوگل و زینب پیش مادرشوهرم بودند. سلام که کردیم همه به سمت مان برگشتند. با دیدن مادر احمد خشکم زد. نصف صورتش کج شده بود. مادر هم از دیدنش جا خورد و ناخودآگاه بغضش ترکید و گفت: ای وای حاج خانم چی شده چرا این طوری شدی؟ با سوال مادر بغض همه شکست و اتاق پر از صدای گریه شد. مادر احمد، زنی که در اوج زیبایی و شادابی چهره بود حالا نصف صورتش کج شده بود و چهره اش نه تنها زیبا نبود بلکه ترسناک هم به نظر می آمد. به هر مصیبتی بود قدم برداشتم و خودم را بالای سر مادر احمد رساندم. دستش را گرفتم و صورتش را بوسیدم. اشک های چشمش را پاک کردم. انگار با دیدن من یاد احمد افتاده بود. او را محکم بغل گرفتم و اجازه دادم خوب گریه هایش را بکند و خالی شود. چند دقیقه ای خمیده در بغل او ایستاده بودم و کمرم حسابی درد گرفته بود اما چیزی نگفتم. خوب که گریه کرد و آرام شد رهایم کرد. چند کلمه ای با من حرف زد اما دقیق متوجه نمیشدم چه میگوید. خودش هم که می دانست صدایش نا مفهوم است دوباره بغضش ترکید و ترجیح داد ساکت باشد. مادر که اشکش را پاک می کرد پرسید: چرا این طوری شدن؟ زکیه بینی اش را بالا کشید و گفت: آقاحیدر می گفت ساواکی ها یک دفعه ریختن تو خونه همه جا رو به هم ریختن. سراغ اتاق مادر هم رفتن. نمی دونست چی شده می گفت فقط صدای فریاد مادر رو شنیدن و رفتن بالای سرش و دیدن از حال رفته. هر کار کردن به هوش نیومده آقاجان که رسیده آوردش بیمارستان می گفت دکترا گفتن شوکه شده و یک طرف بدنش الان بی حسه. اشک مادرشوهرم را پاک کردم و گونه خیسش را بوسیدم و گفتم: خوب میشی مادر جان غصه چیزی رو نخورید. این روزها هم میگذره و تموم میشه. احساس کردم نام احمد را زمزمه کرد. به صورتش که بسیار شبیه صورت احمدم بود دست کشیدم و با بغض گفتم: برمی گرده ... مطمئن باشید سالم سلامت میاد دست بوس تون گیر هم نمی افته. پسرتون شیرمرده مطمئن باشید حالش خوبه و برمیگرده رنگ امید را در نگاه مادر احمد دیدم. به رویم لبخند زد و من هم دستش را محکم فشردم هم او هم خودم به این امیدواری احتیاج داشتیم. هر چند به تقدیر خدا راضی بودم اما ته دلم روشن بود و امید داشتم احمد سالم و زنده است. فقط از ترس جان و یا گیر افتادن جایی پنهان شده و به زودی بر می گردد. آن قدر امیدوار بودم که حتی وقتی از خانه بیرون می آمدم، حرم می رفتم یا در خود همین بیمارستان فکر می کردم احمد گوشه ای ایستاده و مرا می بیند فقط جلو نمی آید. دلم به همین رویا و امید واهی خوش بود و همین رویا مرا آرام می کرد. انگار همین رویا که او هست، سالم است، نزدیکم است، مرا می بیند و دورادور هوایم را دارد باعث می شد از اضطراب و دلتنگی ام کم شود. کمی پیش مادر احمد ماندیم و بعد از دعا برای سلامتی اش خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون آمدیم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقاجان و حاج علی آرام و محزون گوشه ای ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند. با دیدن ما هم را بغل گرفتند و از هم خداحافظی کردند. حاج علی جلو آمد از مادر تشکر کرد. دوباره مرا بغل گرفت و گفت: باباجان خیلی مواظب خودت باش. همه امیدم به خوب بودن حال توئه. مواظب خودت باش. مبادا غصه بخوری. نمی شد که غصه نخورم دست خودم که نبود اما برای دلخوشی او گفتم: چشم آقاجان. مواظب خودم هستم. حاج علی نوازش‌وار به پشتم دست کشید و گفت: الهی سالم سلامت باشی و غم نبینی بابا. از بغض صدایش دلم آتش گرفت. اگر بلایی سر احمد می آمد حال این خانواده چه می شد؟ به خاطر دل پدر و مادر احمد از خدا خواستم هر چه زودتر خبری خوش از احمد به ما برساند. از حاج علی خداحافظی کردیم و از بیمارستان بیرون آمدیم. سوار ماشین شدیم و مادر برای آقاجان تعریف کرد چه بلایی بر سر مادر احمد آمده است. آقاجان نفسش را با صدا بیرون داد و بی حرف تا خانه راند. ما را پیاده کرد و خودش رفت. دو سه روزی گذشت و تقریبا هر روز صبح با محمد علی به حرم می رفتم و بعد از ظهر ها همراه آقاجان و مادر به بیمارستان و ملاقات مادر احمد می رفتیم. وضع مادر احمد همان بود و تغییری نکرده بود. آقاجان هم، هم چنان با من و محمد علی سرسنگین بود و حرف نمی زد. حرف که بماند دیگر حتی نگاهم هم نمی کرد. همه اتفاقات بد این چند روز یک طرف این بی محلی کردن های آقاجان هم بد جور دلم را می سوزاند. در طول روز سرم را به بافتنی و خیاطی گرم می کردم. مادر و خانباجی اجازه نمی دادند کار خانه انجام دهم و مدام مرا در رختخواب می خواباندند تا مثلا خونریزی ام بند بیاید. مادر برایم دعای قفل خواند و شکمم را قفل بست. خانباجی هم کلی جوشانده و دم کرده های مختلف به خوردم می داد. اذان ظهر را که دادند محمد علی به خانه آمد. صبح به مدرسه رفته بود و عجیب بود این موقع روز به خانه بیاید. با خوشحالی به سراغم آمد و هنوز یک کفشش پایش و یکی را در آورده بود خودش را کنارم رساند و گفت: آبجی مشتلق بده همه وجودم پر از ذوق شد. با خوشحالی پرسیدم: احمد ....از احمد خبری شده؟ محمد علی با خوشحالی سر تکان داد و گفت: آره .... این بار از خوشحالی زیر گریه زدم و با صدای بلند گریستم. محمد علی گفت: ای بابا آبجی چرا گریه می کنی آخه؟ من گفتم خبرو بشنوی خوشحال میشی روی زمین نشستم و پرسیدم: حالش خوبه؟ ... سالمه؟ محمد علی کنارم نشست و گفت: ایناش رو دیگه نمی دونم ولی حتما خوبه. پرسیدم: مگه تو ندیدیش؟ محمد علی سر بالا انداخت و گفت: من سر کلاس بودم. محمد آقا اومد سراغم رو گرفت. می دونی که تو مدرسه مون دبیره؟ به تایید سر تکان دادم که ادامه داد: اومد گفت احمد برگشته ولی فعلا نمی تونه بیاد خونه یا دور و بر ما آفتابی بشه چون ساواک تو محل بپا گذاشته. گفت فقط بیام بهت خبر بدم از نگرانی در بیای ولی فعلا نمی تونه بگه احمد کجاست. دست هایم را بالا آوردم و چندین مرتبه الهی شکر گفتم. از محمد علی تشکر کردم و در حالی که اشک شوق می ربختم گفتم: الهی همیشه خوش خبر باشی. الهی همون طور که دل منو شاد کردی خدا دلت رو شاد کنه. الهی به مراد دلت برسی و عاقبت به خیر بشی. خانباجی و مادر هم گریه می کردند. مادر کنارم آمد، مرا بغل گرفت و گفت: خدا رو شکر ... خدا رو شکر که دوباره دلت روشن شد. رو به محمد علی گفت: الهی مادر همیشه خوش خبر باشی.... بعد پرسید: حاج علی هم خبر دارن؟ کاش به مادرش زود خبر بدن محمد علی گفت: من نمی دونم. احتمالا خود محمد آقا خبر بده. من که از شنیدن خبر اون قدر خوشحال شدم دفتر کتابمم بر نداشتم جَلدی اومدم خونه به رقیه خبر بدم از دلنگرانی در بیاد. از او تشکر کردم و گفتم: دستت درد نکنه داداش ... خدا خیرت بده. خانباجی گفت: پاشو مادر جای اشک ریختن برو وضو بگیر دو رکعت نماز شکر بخون. به خدا هر بار نگاهت می کردم جیگرم می سوخت. خدا رو شکر که احمد دستگیر نشده و سالمه. با خوشحالی یا علی گفتم و از جا برخاستم. به حیاط رفتم و با آب حوض وضو گرفتم. آن قدر از این خبر خوشحال شده بودم که نه لبخند از لبم می رفت و نه اشکم بند می آمد. چادر نماز که پوشیدم به سجده افتادم و شاید هزار بار الحمدلله و شکرًا لله گفتم و بعد قامت برای نماز بستم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•