eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ اسم دلبر و همدمت رو اینجوری سیو کن🥹🤭 ╟🤍 - بادیگـٰاردِ قلبـَم!🥷❤️‍🔥 - Südame ihukaitsja ╟❤️ - بغلِ امنِ من (امنَم)🫂✨ - My safe hug ╟🤍 - گنـجِ زیبـٰایِ مـَن!💎🪄 - My beautiful treasure °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . 𐚁 بفرماییدتودم‌در‌بده ╰─ @asheghaneh_halal 🛵 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌وَلی‌خٌب‌هیچۍتودٌنیا﹝؏ـٰاشقانھ‌ِتـَر﹞ از ڱفٺنِ‌﹝دࢪدِت‌ْبھ‌ِجونَم‌﹞نیستْ 🥺🩷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . تابِ مرا برد تاب گیسویش...👒 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
لطیف اما قدرتمند.mp3
2M
📼 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ☜ و این از اسرار خلقت خداست! ‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓂃حرف‌دلت‌رو‌اینجابشنو𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 📼 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ امام رضا(ع) بر تلاوت مستمر قرآن تأکید می‌کردند و می‌فرمودند: شایسته است که مردم بعد از تعقیب نماز صبح، پنجاه آیه از قرآن مجید را تلاوت کنند 💚 . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدونودوهشت باز هم، مثل کسی که خون پدرش را طلب دارد، می
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . تو، مجموع تمام آنچه میخواستمی... حیف که... آب دهانم را قورت میدهمـ. طبق معمول نیکی، از نگاهِ خیره ام،ناراضی است. سرش را پایین میاندازد . +:برید کنار پسرعمو.... وقتی صدایش میلرزد، دوست دارم مشتم را به دیوار کناری بکوبم. :_من... من فقط میخوام برسونمت... +:نیازی به لطف شما نیست... به خودم میآیم. باز هم اختیار از کف دادم.. باز راز دلم را در نگاهم هویدا کردم. باز نزدیک بود فراموش کنم تصمیم بزرگم را... تصمیمی که کمی خودخواهانه به نظر میرسد اما برای هردویمان خوب است. هم من،هم نیکی... تفاوتهای ما بیشتر از شباهتهاست. حتی اگر من هم بخواهم،محال است نیکی بخواهد.. نه..نشدنی است .... قبل از اینکه افکارم فرصت تجلی در کلامم را پیدا کنند،نیکی با شتاب از کنارم میگذرد. برمیگردم و صدایش میکنم. :_نیکی.. میایستد،بدون اینکه برگردد آرام میگوید +:پسرعمو، آقامانی گفتن نظرتون اینه که تا وقتی این قضیه،تموم نشده؛آرامش همو بهم نزنیم...پس پای تصمیمتون بمونین...خداحافظ از کنارم میگذرد و مرا با پریشانی‌ام رها میکند. توان حرکت ندارم،هیچ نمیتوانم بگویم. تنها،به سختی،تن بی جانم را برمیگردانم و رفتنش را نظاره میکنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . روح از جانم میکنَد و میرود. کسی چه میداند در دو هفته ای که در ماه عسل خانه،زندانی بودیم،کلامت،نگاه های آغشته به ِ شرمت، دست پختت و کارهایت با دل بیچاره من چه کرد؟ تو نمیخواستی مرا اسیر کنی،بینوا خود من دچارت شدم ... رفتنت،همانقدر ویرانم میکند که ماندنت... چاره ای ندارم،باید برایت آرزوی خوشبختی کنم؛وقتی میدانم،هیچوقت،از آن من نخواهی شد... و این،غم انگیزترین دانایی دنیاست... کاش هرگز نمیدیدمت.... *نیکی* چادرم را از سرم درمیآورم و کلید را درون قفل،دوبار میچرخانم. خیالم از امنیتم که راحت میشود،چادرم را درمیآورم و روسری‌ام را از سر میکشم. اسفند،آخرین تلاش‌هایش را میکند تا زمستان ماندنی باشد؛ اما بوی شیرین بهار،تمام خیابان ها را پر کرده. تارهای پریشان مو، که به قدرت اصطکاک به روسری حریرم چسبیده بودند،آزادانه به هر طرف فرار میکنند. دست میبرم و با فشار دادن کلید برق،خانه را غرق نور میکنم. به طرف اتاقم میروم. پالتوی سورمه ای که درحیاط خانه ی عمو به تن کردم، درمیآورم. لباس هایم را با بلوز و شلوار حوله ای عوض میکنم،کتابی که تازه شروع به خواندنش کرده ام برمیدارم و به طرف آشپزخانه میروم. حوصله ی صبر کردن ندارم،از خیر ِچای خوش رنگ میگذرم و بیخیال کتری میشوم. دکمه ی چایساز را فشار میدهم و خود به طرفِ یخچال میروم. نگاهم روی طبقات پر و خالی یخچال میلغزد. از غذای ظهر،هنوز هم مانده، اما اشتهایی ندارم. در یخچال را آرام میبندم و برمیگردم. نمازم را در مسجد محله خوانده ام. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . صدای غلغل چایساز که آب جوش خود را به در و دیوار میکوبد سکوت خانه را می شکند شکسته. از کابینت بالایی، یک شاخه نبات و یک دانه هل در میآورم. دست دراز میکنم و جعبه ی چای کیسه ای را هم بیرون میآورم. درون فنجان سفیدم،کمی آبجوش میریزم و هل و نبات را درونش فرو میکنم. چای کیسه ای را چند بار درون فنجان بالا و پایین میبرم تا برگهای چای رنگ بدهند به زلالی فنجانم. تفاله ی چای را درون سطل زباله میاندازم و فنجان و کتاب به دست،وارد سالن میشوم. روی اولین مبل مینشینم و پاهایم را جمع میکنم. یادم رفته، آخرین بار تا کجا خوانده ام؟ کتاب را از ابتدا ورق میزنم تا سیر وقایع به خاطرم بیایند. فنجان را به لبم نزدیک میکنم. چای با وجود عطر جان بخش هل و حلاوت داشتنی نبات،مشخص است که یک فنجان بی‌هویت است که از سر تکلیف و شاید ناچاری، بنا به دم کردنش گذاشته ام. آه میکشم. ناگهان مثل برق گرفته ها از جا میپرم. امروز چند شنبه بود؟ چند لحظه طول میکشد تا به خاطر بیاورم پنجشنبه است. نفسی از سر آسودگی میکشم. .. باید برای شنبه ی هفته ی آینده ،سر کلاس استاد ماندگاری نه،فراموشش کن... حال و حوصله اش را ندارم. سفره ی ذهنم، مثل قالیچه ی سلیمان پرواز میکند سمت مسیح مثلا جایی که خوش ندارم برود. جایی که ممنوعه است. میخواهم به ذهن سربه هوایم بفهمانم در افکارم جایی برای مسیح نیست فنجان را محکم روی میز میکوبم، شاید صدای برخوردش، هوشیارم کند. نفسم را با صدا بیرون میدهم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . کتاب را میبندم و از جا بلند میشوم . میخواهم به طرف اتاقم بروم که صدای واحد بلند میشود . برمیگردم و نگاهی به ساعت شماطه دار میاندازم. از نه شب، ده دقیقه گذشته است. تعجّب میکنم،کمی هم میترسم. مسیح که نمیآید. قرار نبود بیاید، با رفتار و حرفهای امروز من هم،محال است برگردد. روی پنجه ی پا،به طرف در میروم. از چشمی،بیرون را نگاه میکنم. ِ با دیدن چهره ی آشنای زن عمو،نفس راحتی میکشم قامت بلند و چهارشانه ی عمو،اجازه نمیدهد ببینم شخص دیگری همراهشان هست یا نه. نگاهی به لباسهایم میکنم و به طرف اتاقم میدوم. چادرم را روی سر میاندازم و دوباره به سمت در، اوج میگیرم. کلید را در قفل میچرخانم و دستگیره را به طرف پایین فشار میدهم. عمومحمود و زنعمو جلو میآیند. بلند میگویم:سلام زنعمو با لبخند نگاهم میکند:سلام دخترم عمو با ابهت همیشگی‌اش،جواب سلامم را میدهد . نمیتوانم حیرتم را پنهان کنم. :_زنعمو... خیر باشه...شما..این موقع شب...اینجا...؟؟ زنعمو لبخند قشنگی میزند. +:اومدیم سری به دختر و پسرمون بزنیم... یکی از همسایه‌هاتون پایین بود،واسه همین اومدیم بالا...حالا اجازه میدی بیایم تو ؟ متوجه اشتباهم میشوم،سریع خودم را کنار میکشم و با خجالت میگویم :_بفرمایید...ببخشید چادرم را روی سرم مرتب میکنم. عمو و زنعمو وارد میشوند و روی مبلهای استیل مینشینند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . به طرف اتاقم میروم. مانی همراهشان نیست. چادرم را روی تخت میاندازم و موهایم را مرتب میکنم. به طرف آشپزخانه میروم و زیر کتری را روشن میکنم. ظرف بیسکوییت را از کابینت برمیدارم و به طرف سالن میروم. زنعمو نگاهم میکند +:زحمت نکش دخترم... :_چه زحمتی... برایشان پیشدستی میگذارم و بیسکوییت را مقابلشان میگیرم. دوباره به آشپزخانه میروم و ظرف میوه را برمیدارم. زنعمو و عمو درگوشی پچ پچ میکنند. من که وارد سالن میشوم، از هم فاصله میگیرند و ساکت میشوند. روبه رویشان مینشینم و پای راستم را روی پای چپم میاندازم. زنعمو میپرسد +:مسیح نیست؟؟ :_مسیح که... راستش... نه نیست.. +:این موقع شب،کجاست؟ :_فکر کنم شرکت باشن... زنعمو یک تای ابرویش را بالا میدهد. +:مگه باهم برنگشتین؟ :_راستش... یعنی نه... من خودم اومدم.. زنعمو با لحن مادرانهای میپرسد +:به حساب دخالت نذار، میخوام کمکتون کنم. سرم را پایین میاندازم. زنعمو ادامه میدهد +؛مشکلی پیش اومده عزیزم؟؟ دعواتون شده؟؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . قبل از اینکه چیزی بگویم، صدای آیفون میآید. "ببخشید"ی میگویم و از جا میپرم. 'شاید مسیح باشد' به طرف آیفون میروم. چهره ی مامان و بابا را تشخیص میدهم و دکمه را فشار میدهم. برمیگردم،زنعمو با لبخند میگوید +:باهاشون هماهنگ کردیم؛مهمون ناخونده شدیم.... با لبخندی میگویم :_اختیار دارین... در واحد را باز میکنم و به طرف آشپزخانه میروم. موبایل را از روی پیشخوان برمیدارم و با عصبانیت انگشتانم را روی صفحه‌ی موبایل فشار میدهم و برای مانی مینویسم: "بابام و مامانم و عمو و زنعمو اینجان... سراغ پسرعمو رو میگیرن من نمیدونم چی باید بگم"... قبل از هیچ فکری، "ارسال" را فشار میدهم. به طرف سالن میروم. مامان و بابا وارد خانه میشوند. جلو میروم و بابا را بغل میگیرم. بابا با صدای بغضداری میگوید:خیلی بی‌وفا شدی نیکی خانم... انتظار داشتم صبر کنی تا بیام... سرم را پایین میاندازم،بابا روی موهایم را میبوسد. صدای زنگ موبایلم بلند میشود. هول شده ام،تا به حال میهمانداری نکرده ام. با دست تعارف میکنم تا بنشینند و با سرعت به طرف آشپزخانه میدوم. موبایلم را برمیدارم و جواب میدهم :_سلام آقامانی... صدای نفس‌نفس زدن میآید. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ خدا برات بخواد کافیه..💚 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1540 𓈒 . 𐚁 شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے ╰─ @asheghaneh_halal . 🌙 ⏝
"فَإذا صحوْتُ فأنـتَ أولُ خاطِری..."🌞 اولیـن یادی ڪہ صـبح از خاطـرم خیـزد تویے...🙂💕🦋 🍃🌸| @asheghaneh_halal
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . "قرار" من باش تا در "مدار" تو باشم چه قرار و مداری بهتر از این..!🤍 ‌ . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💍 ⏝ ‌‌‌‌‌‌‌ •• •• انتهای عشقی... انتهای داشتن... و در لابلای این بی انتها... چقدر خوشبختم که... تو سهم منی❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌. 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . اگہ بہ هر دلیلے غذاتون تند شد🌶 براے رفع تندیـش می تونید چند دقیقہ قبل از اونڪہ غذا رو از روے حـرارت بردارید آب یڪ عدد لـیموترش تـازه رو در اون بریـزید و خوب هـم بزنیـد🍋 تنــدے غـذا از بـین میره😍✋🏻 . 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ اسم دلبر و همدمت رو اینجوری سیو کن🥹🤭 ╟🤍- ثمـَره صبـوری‌هـٰام!💎 ╟❤️ - دِل نگـرونِ قلبـَم!🫀 ╟🤍 - عشـقِ مَشتی!🙈😘 °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . 𐚁 بفرماییدتودم‌در‌بده ╰─ @asheghaneh_halal 🛵 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . دوستت دارم همه فهمیده‌اند از چشم هام دوستت دارم شبیهِ شعرهای مولوی (:🫀 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
حرف خاص.mp3
13.2M
📼 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ 🎭 آمار بالای ؛ ـ خیانت در عشق ـ تجاوز به حریم همدیگر ـ فراموش کردن چهارچوب ارزش‌ها در بسیاری از رابطه‌ها یک ریشه‌ مشترک و علّت زمینه‌ای دارند، که ممکن است برای هر کدام از ما نیز اتفاق بیفتند! ※ منبع: خانواده آسمانی ‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓂃حرف‌دلت‌رو‌اینجابشنو𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 📼 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ هربار که بیتاب شود قلب من آقا✨️ کافی‌ست بیارم به زبان، نام شما را🌙 . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ﮼𖧾𖧹 میدونی حاجی جونم؛ من اونقدری دوستت دارم که 💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 سهراب سپهری میگه: در رگهایش من بودم که می‌دویدم🥲 از عشق هم عاشق‌ترم وقتی تو باشی یار من‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥰♥️💍 °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . 𐚁 بفرماییدتودم‌در‌بده ╰─ @Asheghaneh_Halal 🛵 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوچهار قبل از اینکه چیزی بگویم، صدای آیفون میآید. "
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . از آشپزخانه سرک میکشم. عمو و بابا روبه روی هم نشسته اند و هردو خود را مشغول کاری نشان میدهند. میگویم :_آقامانی... آقامانی... صدای نفس نفس زدن نگرانم میکند و بعد،صدای بریده بریده حرف زدن.. +:نیـــ......کــی.... الــــــــو.... لب میزنم:مسیح... +:نیـــ.... نیکــ.....ــی... ماشین...خرا...ب... شـــده... دارم ...میآم... هیچ نمیگویم. +:نیــکی میشنوی صدامو؟؟ آرام میگویم :_خداحافظ و سریع قطع میکنم و موبایل را روی سینه‌ام میگذارم. چند ثانیه طول میکشد تا از شوک بیرون بیایم. داخل قوری،چای خشک و هل میریزم و پر از آب جوشش میکنم. به طرف سالن میروم و برای بابا و مامان،پیشدستی میگذارم. لبخند میزنم و میگویم :_ببخشید من زیاد از مهمون‌نوازی سررشته ندارم... زن عمو لبخند گرمی میزند. +:این چه حرفیه دخترم.... بابا نگاهم میکند، نافذ و مهربان: مسیح نیست بابا؟؟ خدا را شکر در این مورد، نیازی نیست دروغ بگویم و قصه ببافم. با خجالت میگویم: الآن باهاش صحبت کردم... ماشینش خراب شده... عمو سری به تأسف تکان میدهد و میگوید: صد بار گفتم یه ماشین درست و حسابی بگیر... ِ تعجب میکنم، ماشین صد میلیونی مسیح از نظر عمو درست و حسابی نیست؟؟ بابا پوزخندی میزند و میگوید:خوبی ماشین قراضه اش اینه که واسه خاطرش دست جلو کسی دراز نکرده... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . وای نه! یک امشب را نه! من تحمل ندارم.... *مسیح* دکمه ی آسانسور را چند بار فشار میدهم. انگار پدال گاز است و سرعت پایین آمدن آسانسور را بیشتر میکند. نمیتوانم صبر کنم. نگاهی به ساعت میاندازمـ. یازده و بیست دقیقه... نگاهم را از ساعت میگیرم و راهِ پلکان را در پیش... جلوی در خانه که میرسم دیگر نفسی برایم نمانده.. چند بار زنگ واحد را میزنم. تحمل ندارمـ. دست راستم را روی دیوار میگذارم و روی زانوهایم خم میشومـ. نفس نفس میزنم و چشمهایم را ناخودآگاه باز و بسته میکنمـ. صدای ظریفی میپرسد:کیه؟ بلند میشوم و صورتم را برابر چشمی میگیرم. طولی نمیکشد که در باز میشود. وارد خانه میشومـ. عمومسعود و بابا رو به روی هم ساکت نشسته اند . در عوض،مامان و زنعمو کنار هم نشسته اند و گرم صحبتند. بلند "سلام" میدهمـ. توجه همه جلب میشود. در حالی که با دست هایم تعارف میکنم میگویم:بـــرم دستــــ....ــام رو... بشورم.... الـــــ.....ـــآن... میرسم... خدمتتون... به طرف دستشویی میروم. نیکی در حالی که گره روسریش را سفت میکند از اتاقش بیرون میآید. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نگاهم از روی شلوار راحتی و مانتوی بلندش، به صورت مهتابی‌اش میرسد سرش را تکان میدهد و با خجالت میگوید:سلام جوابش را میدهم و وارد دستشویی میشوم. ★ دست و صورتم را با حوله خشک میکنم. صدای خنده از سالن میآید. به طرفـ جمع میروم. مامان با خنده میگوید: مادربزرگ منم اینجوری بود... تعریف میکرد وقت دیدن پدربزرگم تا چندسال، چادر، چاقچول میکرده. نیکی سرش را تا آخرین حد ممکن پایین انداخته و سرخ شده. زنعمو با لبخند میگوید: از دست کارای این دختر... کنار عمو مسعود مینشینم و میپرسم :چی شده؟ زنعمو میگوید: داریم از حیای خانومت میگیم.. تا تو اومدی رفت مانتو و روسری پوشید.. و میخندد. نگاهم به نیکی میافتد. میگویم: نه مامانجان.....من و نیکی یه شرط بستیم.. واسه‌ی اون، نیکی حجاب کرده. نیکی با تعجب سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند. حرفم را ادامه میدهم: اگه نیکی تا یه هفته جلو من حجاب داشته باشه، شرط رو میبره.... مامان و زنعمو میخندد. مامان میگوید:وای چه شرط سختی.. نیکی جان،امیدوارم تو تحمل کنی و پسر منو ببَری ... لبخندی میزنم. زنعمو میگوید : نیکی سرسختی که من میشناسم حتما طاقت میآره... زیر لب میگویم:ولی گمون نکنم من طاقت بیارم... نیکی با اخم نگاهم میکند. سرم را پایین میاندازم. از نگاهِ شیشه ای اش میترسم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . عمو بلند میشود: خب افسانه‌جان دیروقته بریم... پشت سرش بابا بلند میشود: خانم، مام بریم... مامان و زنعمو بلند میشوند و صورت نیکی را میبوسند. تعارف میکنم:حالل چه عجله‌ایه؟ بابا مردانه دستم را میگیرد: واسه سرسلامتی اومدیم و خوشآمد... و از برابرم میگذرد. عمو شانه هایم را میگیرد و در گوشم آرام میگوید:من تو شرکتم،وام خرید خودرو میدم، اگه خواستی... به نشانه‌ی تقدیر سری تکان میدهم: ممنون عموجان، اگه کمک خواستم حتما بهتون میگم... عمو لبخندی از سر رضایت میزند. میدانم شیفته ی همین غرور و عزت نفسم شده.. میهمانها به ترتیب از خانه بیرون میروند. میخواهم برای بدرقه‌شان بروم که مامان مانع میشود: خودمون راه رو بلدیم... شما برید تو... و خودشان در را میبندد و میروند. چند لحظه سکوت برقرار میشود. برمیگردم و خودم را روی مبل میاندازم. نیکی بی هیچ حرفی به طرف اتاقش میرود. باز هم من میمانم و رفتنش... چرا با من اینطور میکنی نیکی؟ اگر تقصیر من بود، ببخش و بیا باز همان،همسایه ی گرم و صمیمی باش.. نگذار روی دنده ی لجبازی بیفتم. به قول مامان، خون آریا در رگهایم جاری است... بیا و نگذار غد و یکدنده شوم... *نیکی* صدای چرخیدن کلید میآید. به نظر میرسد مسیح از دیشب قصد کرده در خانه بماند. بی‌تفاوت مداد را بین کتابم میگذارم و موهایم را پشت گوشم میدهم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝