🧣
⏝
֢ ֢ #مجردانه ֢ ֢
.
اینها که میشنوی
شعر نیستند،✨ حرفند
حرفهایی که وقتی
نیستی با تو میگویم...💛
.
𓂃محفلمجردهاےایـتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧣
⏝
💍
⏝
•• #همسفرانه ••
مایه ے
خوشدِلے
آنجاست
که دلــ💖ــدار آنجاست
#حافظ
#شروععشق
#بانامویادخدا
#الابذکراللهتطمئنالقلوب
.
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝
👜
⏝
֢ ֢ #منو_مامانم ֢ ֢
.
📩 بابام حالش خراب شد
زنگ زدم اورژانس و اومدن بالا سرش
دیدم مامان به گوشه کِز کرده😔
رفتم بغلش کردم گفتم خوب میشه
با بغض نگام کرد و گفت با کفش اومدن
داخل فرشارو تازه شسته بودیم😂😐
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1097 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃دونفرههاےویژهبامامانبفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
👜
⏝
🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ اسم دلبر و همدمت رو
اینجوری سیو کن🥹🤭
╟🤍 - بَنـدِ دلـَم!🪡🧷
╟❤️ - امتـِدادِ زندگیـم!✨
╟🤍 - مُخـَدرِ قلبـَم!❤️🔥
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایته☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𐚁 بفرماییدتودمدربده
╰─ @asheghaneh_halal
🛵
⏝
🪖
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢ ֢
.
روایت همسر محترم شهید وارد معراج الشهدا که شدیم، نشستم بالاسر روحالله...
با اشک چشمام غسلش دادم!
داشتم آروم آروم صورتش رو نوازش میکردم و باهاش حرف میزدم.
تو حال خودم بودم که چشمم به موهاش افتاد،
🥀 تو انفجار موهاش سوخته بود!
دلم گرفت، اما این آرزوی روحالله بود.
نمیدونم شاید شبِ سوم محرم تو روضهها از حضرت رقیه(س) خواسته بود.
آخه میگن موهای بانوی سه ساله هم تو آتیش دشمن سوخته بود..
خوش به حالت آقا روحالله
که به عشق سه ساله ارباب، در دفاع از حرمش، همونجوری که دوست داشتی شهید شدی...😢
⊹🌷 #شهدارایادکنیمباذکرصلوات
#شهید_قربانی
#روایت_عشق❤️
.
𓂃اینجاشهدامیزبانعشقاند𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🪖
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
وإن ضاقت فعند الله المتسع🙂💚
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
دکترعزیزی25دی1401.mp3
1.08M
📼
⏝
֢ ֢ #ثمینه ֢ ֢
📌تفاوت خلقت زن و مرد
سیستم خلقت زنان
#ناز است نه نیاز🎀
𓂃حرفدلترواینجابشنو𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
📼
⏝
🧃
⏝
֢ ֢ #ویتامینه ֢ ֢
.
نذار جز تو كسی شوهرتو به وجد بياره
وقتی شوهرتون باهاتون شوخی میکنه تو ذوقش نزنین.
به جاش بگین واااای چقد تو بانمکی منو شاد میکنی خیلی باحالی و بخندین گاهی لازم شما هم گپ بزنید و مزه بپرونید و اوقات با هم بودنو خوش سپری کنید، همسرت برا شادی شما اینکارو میکنه😇
.
𓂃ویتامینعشقتاینجاست𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧃
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
میبَرد حال و هوای صحن°🌸°
از دلها، غبار°☘️°
تیره و تار آمد این دل تا حرم°🌑°
خورشید شد°☀️°
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوبیستوشش مسیح،پارچ آب را برمیدارد و بدون اینکه چیز
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوبیستوهفت
روی صندلی مینشینم و کتاب را روی میز میگذارم.
طلا دوباره مشغول میشود.
:_کمک نمیخوای؟
+:نه خانم،ممنون
:_تو یخچال سبزی نداشتیم؟
+:پلاسیده شده بودن خانم...بهتره سبزی رو نشسته،داخل یخچال گذاشت..
سر تکان میدهم
:_نمیدونستم...
طلا لبخندِ عمیقی میزند
+:خانم شما خیلی جوونین...آقامسیح هم واسه همین به من گفتن بیام..
به صرافت میافتم
:_واسه چی؟
+:خب خانم،خونهداری سخته...آقا گفتن نمیخوان شما بیشتر از این دچار ضعف بشید و از
درساتون عقب بمونین...
راستش شرارهخانم هم...
طلا حرفش را میخورد.
یک تای ابرویم را بالا میدهم و با لحنی پر از شک و ابهام میپرسم :شراره خانم چی؟
طلا با چاقو و ساقههای کرفس خودش را مشغول میکند
+:هیچی خانم،هیچی...
یاد تماس دیشب زنعمو میافتمـ.
کنجکاوی،قلقلکم میدهد.
از بچگی خیلی اهل کنجکاوی نبوده ام،اما نمیدانم چرا راجع هرچه به مسیح مربوط
میشود،گوش تیز میکنم.
با لحنی شمرده و محکم میگویم
:_طلا خانم،میگم زنعمو چی میگفتن ؟
طلا آرام میگوید
+:هیچی به خدا خانم...فقط میگفتن آقامسیح خیلی شما رو دوست دارن...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوبیستوهشت
به پشتی صندلی تکیه میدهم و فکر میکنم ناآگاهانه،پوزخند میزنمـ.
طلا میگوید
+:شراره خانم همیشه راست میگن...در این مورد هم حق با ایشونه...
خودِمن دیدم،دیروز که شما بیخبر رفتین بیرون،آقا وقتی برگشتن خونه چقدر نگران شدن...
تا وقتی من اینجا بودم،پنج شش بار رفتن تا سر خیابون و برگشتن...
مدام موبایل و تلفن خونه دستشون بود و به شما زنگ میزدن...
من هیچوقت آقا رو اینطور پریشون ندیده بودم...
میخواهم بحث را عوض کنم
:_شما کی رفتی؟
+:من سه ربع از چهار گذشته بود،رفتم..میدونین آخه شوهرم یه کمی حساسه...
حس میکنم میخواهد درد و دل کند.
میپرسم
:_چند سالته شما،طلا خانم؟
+:من نزدیک پنجاه سال از خدا عمر گرفتم...
لبخند میزنم،درست حدس زده بودم..
حالا یکی دوسال اینطرف آنطرفتر..
حرفش را ادامه میدهد.
+:راستش خانم... میگن پیری هزار دردسر و آفت دنبالش داره،راس میگن...شوهرمنم،سر
پیری،معرکه گرفته...
اینروزا همش میگه دیر نیا خونه،قبل غروبی خونه باش...
لبخند میزنم.
:_خب طلاخانم،لابد دوستتون داره، نمیخواد بیش از حد کار کنین و خسته بشین...
لبخند شرمگینی میزند.
از شنیدن این حرف،لپهایش گل میاندازد.
یاد وقاحت بعضی از دختران همسن و سال خودم میافتم..کاش گذر زمان خیلی چیزها را عوض
نمیکرد.
طلا با خجالت روسریاش را مرتب میکند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوبیستونه
+:آره خانم... راستش بهم میگه بچهها دیگه از آب و گل دراومدن...
لازم نیست زیاد کار کنیم..
اما وقتی شراره خانم زنگ زدن گفتن واسه آقامسیح و تازه عروسشون میخوان آشپزی کنم،به
شوهرم گفتم اینجا رو نمیشه نرم...آقامسیح خیلی گردن من و خونوادهام حق دارن...
میگویم
:_مگه شما،کمکحال زنعمو نبودین؟
+:نه خانم... شراره خانم خودشون آشپزی میکنن... فقط دوهفته یه بار یه خانمی هست که میره
واسه نظافت...
من فقط روزایی که مهمون دارن میرم که دست تنها نباشن...
چقدر زندگی های مامان و زنعمو شبیه است و چقدر رفتارهایشان متفاوت...
از وقتی به یاد دارم،منیر کارهای آشپزخانهمان را برعهده داشت.بین مامان و زنعمو،من ترجیح
میدهم شبیه زنعمو باشمـ.
میپرسم
:_چند تا بچه داری طلا خانم ؟
طلا به یاد بچههایش که میافتد لبخند میزند
+:سه تا ...سه تا پسر...
الآن دیگه هرکدوم واسه خودشون مردی شدن...
لبخند میزنم
:_خدا حفظشون کنه..ـ
+:ولی الآن بهشون برمیخوره که من میام اینجا...
لب پایینش را میگزد.
انگار از حرفی که زده،پشیمان شده.
+:ببخشید خانم،اصلا قصد بدی نداشتم
:_حرف بدی نزدی طلا خانم....
+:خانم به آقامسیح نگید...ممکنه منو مرخص کنن...
دستم را به گرمی روی دستش میگذارم
:_نگران نباش طلا خانم..
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوسی
لبخند تلخی میزند.
+:میدونین خانم؟ حتما آقامسیح بهتون گفتن...
من به عنوان دایه،این روزا بهش میگن پرستار،آقامسیح رفتم تو خونه ی آقای آریا...از بچگی
دیدمشون،یعنی از وقتی چند ماهشون بود...اگه بیشتر از پسرای خودم دوسشون نداشته باشم
کمتر هم ندارم...
باز انگار،حس میکند حرف ناشایستی زده.
خودش را جمع و جور میکند..
نمیخواهم از حضورم معذب شود.روزها در این خانه،به یک هم صحبت نیازمندم.
:_میفهمم چی میگی طلا خانم...
+: راستش خانم،اآلن دیگه به پول کار کردن من نیاز نداریم ....
اونقدر آقامسیح و آقامانی کمکمون کردن که خداروشکر،الآن دیگه دستمون به دهنمون میرسه..
لحنش محکم میشود
+:ولی به شوهرم و بچههام گفتم،گفتم هرطور شده باید برم...آقامسیح کم در حق من و خونوادم
لطف نکردن
لبخند میزنم،پس از این کارها هم بلد است.
طلا با لبخند گرمی میگوید
+:خانم،قدر آقامسیح رو بدونین، ماشاءالله هزار ماشاءالله یه پارچه آقان...
خدا رو صد هزار مرتبه شکر،فرشته ای مثل شما،نصیبشون شد...
لبخند تلخی میزنمـ.
دو هفته بعد که خبر طللقمان پخش شود،نمیدانم چه حسی خواهند داشت.
صدای موبایلم از اتاق بلند میشود.
"ببخشید" میگویم و از جا بلند میشوم.
گوشی را برمیدارم.
"ناشناس" روی صفحه حک شده با پیش شماره ی تهران..
منتظر تماس کسی نیستم.
بیخیال رد تماس میدهم و به طرف طلا برمیگردمـ.
طلا خوب و گرم حرف میزند و آدم دوست دارد ساعتها کنارش بنشیند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
⏝
֢ ֢ #آقامونه ֢ ֢
.
√ نصرت الهی در انتظار ماست☺️
•حضرت آقا(حفظه الله): همانطور که
امام بزرگوار یک وقت به بنده فرمودند
- و بنده هم خودم این را در دوران
مسؤولیتهای مختلف تجربه کردهام -
همواره در شداید، دست قدرت الهی
به ما کمک کرده است
.
⊰🇮🇷 #لبیک_یا_خامنه_اے
⊰❤️ #سلامتےامامخامنهاےصلوات
⊰#⃣ #وعده_صادق | #سوریه
⊰📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
⊰🔖 #نگارهٔ 𓈒 1546 𓈒
.
𐚁 شبنشینےبامقاممعظمدلبرے
╰─ @asheghaneh_halal
.
🌙
⏝
#صبحونه
تـــو ...
هـمون آخـيش بعـد از خستگیهامـے🙂
خنده وسـط گریه هامے😍
همونـے ڪہ نفسم بند بودنشہ ...
قلب من اگه میتپہ🫀
دلیلــش توی و ضربــانش تویـے✋🏻
🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛
⏝
֢ ֢ #پابوس ֢ ֢
.
خداوند در قرآن فرمودهانـد :
آنکه از خدا پروا کند ،
خداوند راهنجات را به او نشان میدهد 🍃'
.
𓂃حرفایےکهمیشنچراغراهِت𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💛
⏝
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢
.
تـــــو . . .♥'
بین همـه چیزای تلخزندگی
• • • یه حبهقنـــــدی 🥰😘❤️
#شیرینیزندگیمن 🍬
#ژست_عکاسی
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝
🧣
⏝
֢ ֢ #مجردانه ֢ ֢
.
.
آدم بخاطر اونی که دوستش داره، بلد هم نباشه میره یاد میگیره.🥰👌
بحث خواستنه🥲
آدمها برای کسی که میخوانش هر کاری میکنن.🤌😊💖
.
𓂃محفلمجردهاےایـتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧣
⏝
🚻
⏝
֢ ֢ #منو_همسری ֢ ֢
.
√ زن و شوهر با هم دعوا میکنن؛
مرده زنگ میزنه به مادرش میگه:
مامان من میخوام زنمو تنبیه کنم😒
چند روزی میام خونتون . . .☺️
مامانش میگه:
نه پسرم زنت به یه تنبیه بزرگتر نیاز داره!
من چند روز میام خونتون😂😂😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1098 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃ورودبدونهمسرجانممنوع𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🚻
⏝
🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ اسم دلبر و همدمت رو
اینجوری سیو کن🥹🤭
╟🤍 - دٰائم الکـراش!🤤🤌🏻
╟❤️ - سلطٰان خُل و چِـل بٰازی!👼🏻🩵
╟🤍 - یِه دیوونِـه!🧠👀
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایته☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𐚁 بفرماییدتودمدربده
╰─ @asheghaneh_halal
🛵
⏝
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢
به دل مینشانمت•°☺️
به عشق میدانمت°•👌
به غزل میسُرایمت°•🗣
به ماه میپندارمت•°🌙
به مهر میجویمت•°🍃
و..
نهایتا من عزیزکم رو دوست دارم،🥰
با تمامِ وجودم 💚🦩😘
#سهمخودمی😍
.
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
خیر برسانید
تا خیر ببینید(:✨
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
14-saffari-zendegi-baraye-khoda(www.rasekhoon.net).mp3
2.23M
📼
⏝
֢ ֢ #ثمینه ֢ ֢
°زندگی برای خدا✨️
𓂃حرفدلترواینجابشنو𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
📼
⏝
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
#خادم_مجازے
رفیق جان، دلبستهی حقیقت!☺️
امشب میخوایم یه دل سیر تو دریای
معرفت شنا کنیم و از چشمه زلال بصیرت
سیراب بشیم.😉👌
دعوت ویژه:
یه مهمونی معرفتی و تبیینی منتظرته! 🗣
بیا تا با هم توی دنیای قشنگ معارف اسلامی
گشتی بزنیم. یه سفر که قطبنمای راهش
بصیرته و مقصدش آرامش و خوشبختیه.😍
کجا؟ کانال هیئت مجازی😎
کی؟ حوالی ۲۲:۳۰ امشب
میخوایم با هم دست به دست هم بدیم
و حقایق رو از باطل جدا کنیم.✌️
کمک کن این خبر پخش بشه تا همه
با هم توی این مهمونی بصیرتی و معنوی
شرکت کنن.👏.
منتظرتیم رفیق!🥰
http://Eitaa.com/Heiyat_Majazi
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
گوشهی صحن
به یاد تو که°💚°
دور از حرمی
هم دعا کردم °🙏°
و هم گفتم:
آقاجان، سلام°☺️°
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوسی لبخند تلخی میزند. +:میدونین خانم؟ حتما آقامسیح
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوسیویک
میخواهم از مسیح بیشتر بدانم،از دلیلش هم خبر ندارم!!
:_مسیح بچگیاش چطوری بود؟
طلا نگاهش را از من میگیرد و به نقطه ی نامعلومی خیره میشود.
انگار میخواهد تکتک روزهای گذشته را به خاطر بیاورد.
خط لبخندش عمیق میشود و میگوید
+:خیلی شلوغ و پر جنب و جوش....از دیوار راست میرفتن بالا....یادمه یه بار از شمال که
برگشتن،یه جوجه اردک با خودشون آورده بودن. شرارهخانم میگفتن مجبور شدن اونو واسه
آقامسیح بخرن...
آقامسیح عاشق اون جوجه اردک بودن..میخواستن بیارنش تو اتاقشون اما شرارهخانم منع کرده
بودن...
یهبار پنهونی جوجهی بیچاره رو آوردن تو خونه...
خانم،یهویی رفتن تو اتاق آقا...آقامسیح اونقدر هول شدن که جوجه رو پرت کردن تو سر
شرارهخانم....
ِجوجه ی بدبخت،بین موها و بیگودیهای سر خانم گیر کرده بود و خانم از ترس بالا و پایین
میپریدن...
از تصور این صحنه،با صدای بلند میخندمـ.
طلا هم از خنده ی من و یادآوری آن روزها میخندد.
بلند و بیملاحظه قهقهه میزنم که طلا سریع از جا بلند میشود :سلام
به طرف ورودی برمیگردم که با دیدن مسیح جا میخورمـ.
*مسیح*
برای بار دوم،قهقهه اش را میبینم.
چقدر خواستنی میشود.
صدای سلام طلا میآید،اما نمیخواهم حتی ثانیهای چشم از نیکی بردارم.
مسخ ِصورتش شدهام و ناخودآگاه با دیدن نیمرخ قشنگش لبخند میزنم.
نیکی با شنیدن صدای طلا برمیگردد.
هنوز آثار خنده از روی لبهایش پاک نشده.
مرا که میبیند جا میخورد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوسیودو
بلند میشود و "سلام" میدهد.
ناخودآگاه به طرفش کشیده میشوم؛بدون اینکه چشم از صورتش بردارم.
دست خودم نیست وگرنه به پاهایم دستور ایست میدادم.
یک قدمیاش که میرسم میایستم.
کیف و موبایل را روی میز،جلوی نیکی میگذارم،بدون اینکه چشم از او بگیرم.
نیکی سرش را بالا میگیرد تا بتواند در صورتم نگاه کند.
آرام میپرسد:خوبین؟
متوجه موقعیتم میشوم.
سری به تأیید تکان میدهم و با چند سرفه ی مصلحتی،گلویم را صاف میکنم.
صورتم را برمیگردانم:به چی میخندیدین؟
طلا میگوید:خاطره ی اردکتون رو برا خانم تعریف کردمـ...
نیکی سرخ میشود و سرش را پایین میاندازد.
دوباره به طرف نیکی برمیگردم.
با خنده میگویم :من از این خاطره ها زیاد دارم...طلاخانم بیشتر واسه نیکی تعریف کن،تا بهتر
بدونه من چه آتیشپاره ای بودم....
نیکی با خنده سرش را پایین میاندازد.
طلل، "چشم، بااجازه" میگوید و تنهایمان میگذارد.
کاش نمیرفت...
من از تنها شدن با تو میترسم دختربچهجان!
من که مست خندههایت میشوم...
اگر واقعا زنم بودی که ممکن بود سنگکوب کنم...
"دامادی از ذوق زدگی مرد"
خندهام میگیرد.
بعید نیست...
اما حیف که از آن من نخواهی شد .
راستی!
چند روز از آن قول مسخره و بیجا گذشته است؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوسیوسه
چند روزش مانده؟
چند روز دیگر میهمان من هستی؟
سخت است...
سخت است و فکرش قلبم را میلرزاند.
اینکه بروی و روزی برای مجلس عروسیت....
نه!
من خودخواه تر از این حرفها هستم...
نميتوانم،حتی خوشبختیت را در کنار فرد دیگری تصور کنم...
فکرش هم وحشتناک است...
پسرعمویت را ببخش، نمیتواند تو را کنار دیگری تصور کند...
ببخش من را،اگر تو را دست در دست مردی دیگر دیدم و مُردم....
ببخش،اگر تو را کنار دیگری،حتی مردی شبیه خودت، ببینم و بعد، به جرم قتل او در زندان باشم!
ببخش که نمیتوانم....
از تصور ده روز بعد، که نیکی دیگر اینجا نباشد، دهانم گس میشود.
ناخودآگاه ابروهایم درهم فرو میرود.
روی اولین صندلی مینشینم.
نمیدانم نیکی چه چیزی در صورتم میبیند که میپرسد :چیزی شده؟
سر تکان میدهم.
صدای زنگ موبایل مانی بلند میشود.
نیکی،سریع، مثل بچهها گوشی را به طرفم میگیرد.
قبل از اینکه گوشی را به دستم بدهد، با دقت نگاهش میکند.
میگویم:گوشی مانیه...
سر تکان میدهد.
موبایل را که میگیرم نگاهی به شماره میاندازم
میگویم:مال خودم شکسته...
ببخش که تمام واقعیت را نمیگویم.
ببخش که نمیگویم گوشی را به جرم بدحرف زدن با تو شکستم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوسیوچهار
:_بله،بفرمایید...
+:آقای مسیح آریا ؟
صدا غریبه است و از آن عجیب تر اینکه سراغ من را از شماره ی مانی میگیرد..
:_ بفرمایید
+:آقای آریا، از کلانتری مزاحمتون میشم...شما برادر آقای مانی آریا هستید دیگه،بله آقا ؟
از جا میپرم.
سعی میکنم خودم را کنترل کنم
:_بله...
+:لطفا هرچه سریعتر خودتون رو به کلانتری... برسونین...
نگاهم به صورت نگران نیکی میافتد.
مانی،چرا آنجاست ؟
*نیکی*
برای بار هزارم طول و عرض سالن را در مینوردم.
نگرانی،مثل خوره به جانم افتاده.
مسیح گفت:مانی رو گرفتن...
و به سرعت از خانه بیرون رفت.
طلا، مانتو و مقنعهاش را پوشیده و کیفش را در دست گرفته
:_خانم،شام آمادهاست. گذاشتم تو ماکروویو گرم بمونه..
اگه اجازه بدین،من برم دیگه..
نگاهی به ساعت میاندازم. چهار و سی و پنج دقیقه...
سر تکان میدهم.
+:برو طلاخانم... برو تا قبل تاریک شدن برسی خونهتون...
طلا تشکر میکند و از خانه بیرون میرود.
دلنگرانم.
برای هزارمین بار شمارهی مانی را میگیرم.
ِ دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد
هم چنان صدای اپراتور سوهان روحم میشود
به فکر میافتم سراغ مانی و مسیح را از عمومحمود بگیرم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝