🚻
⏝
֢ ֢ #منو_همسری ֢ ֢
.
√ زن و شوهر با هم دعوا میکنن؛
مرده زنگ میزنه به مادرش میگه:
مامان من میخوام زنمو تنبیه کنم😒
چند روزی میام خونتون . . .☺️
مامانش میگه:
نه پسرم زنت به یه تنبیه بزرگتر نیاز داره!
من چند روز میام خونتون😂😂😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1098 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃ورودبدونهمسرجانممنوع𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🚻
⏝
🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ اسم دلبر و همدمت رو
اینجوری سیو کن🥹🤭
╟🤍 - دٰائم الکـراش!🤤🤌🏻
╟❤️ - سلطٰان خُل و چِـل بٰازی!👼🏻🩵
╟🤍 - یِه دیوونِـه!🧠👀
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایته☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𐚁 بفرماییدتودمدربده
╰─ @asheghaneh_halal
🛵
⏝
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢
به دل مینشانمت•°☺️
به عشق میدانمت°•👌
به غزل میسُرایمت°•🗣
به ماه میپندارمت•°🌙
به مهر میجویمت•°🍃
و..
نهایتا من عزیزکم رو دوست دارم،🥰
با تمامِ وجودم 💚🦩😘
#سهمخودمی😍
.
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
خیر برسانید
تا خیر ببینید(:✨
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
14-saffari-zendegi-baraye-khoda(www.rasekhoon.net).mp3
2.23M
📼
⏝
֢ ֢ #ثمینه ֢ ֢
°زندگی برای خدا✨️
𓂃حرفدلترواینجابشنو𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
📼
⏝
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
#خادم_مجازے
رفیق جان، دلبستهی حقیقت!☺️
امشب میخوایم یه دل سیر تو دریای
معرفت شنا کنیم و از چشمه زلال بصیرت
سیراب بشیم.😉👌
دعوت ویژه:
یه مهمونی معرفتی و تبیینی منتظرته! 🗣
بیا تا با هم توی دنیای قشنگ معارف اسلامی
گشتی بزنیم. یه سفر که قطبنمای راهش
بصیرته و مقصدش آرامش و خوشبختیه.😍
کجا؟ کانال هیئت مجازی😎
کی؟ حوالی ۲۲:۳۰ امشب
میخوایم با هم دست به دست هم بدیم
و حقایق رو از باطل جدا کنیم.✌️
کمک کن این خبر پخش بشه تا همه
با هم توی این مهمونی بصیرتی و معنوی
شرکت کنن.👏.
منتظرتیم رفیق!🥰
http://Eitaa.com/Heiyat_Majazi
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
گوشهی صحن
به یاد تو که°💚°
دور از حرمی
هم دعا کردم °🙏°
و هم گفتم:
آقاجان، سلام°☺️°
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوسی لبخند تلخی میزند. +:میدونین خانم؟ حتما آقامسیح
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوسیویک
میخواهم از مسیح بیشتر بدانم،از دلیلش هم خبر ندارم!!
:_مسیح بچگیاش چطوری بود؟
طلا نگاهش را از من میگیرد و به نقطه ی نامعلومی خیره میشود.
انگار میخواهد تکتک روزهای گذشته را به خاطر بیاورد.
خط لبخندش عمیق میشود و میگوید
+:خیلی شلوغ و پر جنب و جوش....از دیوار راست میرفتن بالا....یادمه یه بار از شمال که
برگشتن،یه جوجه اردک با خودشون آورده بودن. شرارهخانم میگفتن مجبور شدن اونو واسه
آقامسیح بخرن...
آقامسیح عاشق اون جوجه اردک بودن..میخواستن بیارنش تو اتاقشون اما شرارهخانم منع کرده
بودن...
یهبار پنهونی جوجهی بیچاره رو آوردن تو خونه...
خانم،یهویی رفتن تو اتاق آقا...آقامسیح اونقدر هول شدن که جوجه رو پرت کردن تو سر
شرارهخانم....
ِجوجه ی بدبخت،بین موها و بیگودیهای سر خانم گیر کرده بود و خانم از ترس بالا و پایین
میپریدن...
از تصور این صحنه،با صدای بلند میخندمـ.
طلا هم از خنده ی من و یادآوری آن روزها میخندد.
بلند و بیملاحظه قهقهه میزنم که طلا سریع از جا بلند میشود :سلام
به طرف ورودی برمیگردم که با دیدن مسیح جا میخورمـ.
*مسیح*
برای بار دوم،قهقهه اش را میبینم.
چقدر خواستنی میشود.
صدای سلام طلا میآید،اما نمیخواهم حتی ثانیهای چشم از نیکی بردارم.
مسخ ِصورتش شدهام و ناخودآگاه با دیدن نیمرخ قشنگش لبخند میزنم.
نیکی با شنیدن صدای طلا برمیگردد.
هنوز آثار خنده از روی لبهایش پاک نشده.
مرا که میبیند جا میخورد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوسیودو
بلند میشود و "سلام" میدهد.
ناخودآگاه به طرفش کشیده میشوم؛بدون اینکه چشم از صورتش بردارم.
دست خودم نیست وگرنه به پاهایم دستور ایست میدادم.
یک قدمیاش که میرسم میایستم.
کیف و موبایل را روی میز،جلوی نیکی میگذارم،بدون اینکه چشم از او بگیرم.
نیکی سرش را بالا میگیرد تا بتواند در صورتم نگاه کند.
آرام میپرسد:خوبین؟
متوجه موقعیتم میشوم.
سری به تأیید تکان میدهم و با چند سرفه ی مصلحتی،گلویم را صاف میکنم.
صورتم را برمیگردانم:به چی میخندیدین؟
طلا میگوید:خاطره ی اردکتون رو برا خانم تعریف کردمـ...
نیکی سرخ میشود و سرش را پایین میاندازد.
دوباره به طرف نیکی برمیگردم.
با خنده میگویم :من از این خاطره ها زیاد دارم...طلاخانم بیشتر واسه نیکی تعریف کن،تا بهتر
بدونه من چه آتیشپاره ای بودم....
نیکی با خنده سرش را پایین میاندازد.
طلل، "چشم، بااجازه" میگوید و تنهایمان میگذارد.
کاش نمیرفت...
من از تنها شدن با تو میترسم دختربچهجان!
من که مست خندههایت میشوم...
اگر واقعا زنم بودی که ممکن بود سنگکوب کنم...
"دامادی از ذوق زدگی مرد"
خندهام میگیرد.
بعید نیست...
اما حیف که از آن من نخواهی شد .
راستی!
چند روز از آن قول مسخره و بیجا گذشته است؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوسیوسه
چند روزش مانده؟
چند روز دیگر میهمان من هستی؟
سخت است...
سخت است و فکرش قلبم را میلرزاند.
اینکه بروی و روزی برای مجلس عروسیت....
نه!
من خودخواه تر از این حرفها هستم...
نميتوانم،حتی خوشبختیت را در کنار فرد دیگری تصور کنم...
فکرش هم وحشتناک است...
پسرعمویت را ببخش، نمیتواند تو را کنار دیگری تصور کند...
ببخش من را،اگر تو را دست در دست مردی دیگر دیدم و مُردم....
ببخش،اگر تو را کنار دیگری،حتی مردی شبیه خودت، ببینم و بعد، به جرم قتل او در زندان باشم!
ببخش که نمیتوانم....
از تصور ده روز بعد، که نیکی دیگر اینجا نباشد، دهانم گس میشود.
ناخودآگاه ابروهایم درهم فرو میرود.
روی اولین صندلی مینشینم.
نمیدانم نیکی چه چیزی در صورتم میبیند که میپرسد :چیزی شده؟
سر تکان میدهم.
صدای زنگ موبایل مانی بلند میشود.
نیکی،سریع، مثل بچهها گوشی را به طرفم میگیرد.
قبل از اینکه گوشی را به دستم بدهد، با دقت نگاهش میکند.
میگویم:گوشی مانیه...
سر تکان میدهد.
موبایل را که میگیرم نگاهی به شماره میاندازم
میگویم:مال خودم شکسته...
ببخش که تمام واقعیت را نمیگویم.
ببخش که نمیگویم گوشی را به جرم بدحرف زدن با تو شکستم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوسیوچهار
:_بله،بفرمایید...
+:آقای مسیح آریا ؟
صدا غریبه است و از آن عجیب تر اینکه سراغ من را از شماره ی مانی میگیرد..
:_ بفرمایید
+:آقای آریا، از کلانتری مزاحمتون میشم...شما برادر آقای مانی آریا هستید دیگه،بله آقا ؟
از جا میپرم.
سعی میکنم خودم را کنترل کنم
:_بله...
+:لطفا هرچه سریعتر خودتون رو به کلانتری... برسونین...
نگاهم به صورت نگران نیکی میافتد.
مانی،چرا آنجاست ؟
*نیکی*
برای بار هزارم طول و عرض سالن را در مینوردم.
نگرانی،مثل خوره به جانم افتاده.
مسیح گفت:مانی رو گرفتن...
و به سرعت از خانه بیرون رفت.
طلا، مانتو و مقنعهاش را پوشیده و کیفش را در دست گرفته
:_خانم،شام آمادهاست. گذاشتم تو ماکروویو گرم بمونه..
اگه اجازه بدین،من برم دیگه..
نگاهی به ساعت میاندازم. چهار و سی و پنج دقیقه...
سر تکان میدهم.
+:برو طلاخانم... برو تا قبل تاریک شدن برسی خونهتون...
طلا تشکر میکند و از خانه بیرون میرود.
دلنگرانم.
برای هزارمین بار شمارهی مانی را میگیرم.
ِ دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد
هم چنان صدای اپراتور سوهان روحم میشود
به فکر میافتم سراغ مانی و مسیح را از عمومحمود بگیرم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
⏝
֢ ֢ #آقامونه ֢ ֢
.
√ گذران زندگی🌱
•حضرت آقا(حفظه الله): گذران زندگی
خیلی از چیزها را از یاد انسان میبرد، آن
چیزی که از یاد انسان نمیرود داغ عزیزان
است.
.
⊰🇮🇷 #لبیک_یا_خامنه_اے
⊰❤️ #سلامتےامامخامنهاےصلوات
⊰#⃣ #وعده_صادق | #سوریه
⊰📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
⊰🔖 #نگارهٔ 𓈒 1547 𓈒
.
𐚁 شبنشینےبامقاممعظمدلبرے
╰─ @asheghaneh_halal
.
🌙
⏝