eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_بیست‌و‌ششم ] روز بعد برای انداختن چند عکس
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] در را با احترامی که برایم عجیب بود زد و اعلام حضور کرد و بعد وارد شدیم ! مگر معلم هم در می زد ؟! تمام بچه های موجود در کلاس به احترامش ایستادند ،او هم بعد سلام و احوال پرسی گرمش ، مرا معرفی کرد ! منم همانطور مات جمعیت کلاس شده بودم ، دختر و پسر در سنین و مطمنا پایه های مختلف ، تا حالا ندیده بودم خب ! _خانم ، ببخشید ! با همان نگاه متعجبم به طرفش برگشتم : بله ! کیف قهوه ای چرمش را روی میز قرار داد : در طول تدریس من عکاسی می کنید یا منتظر باشم تا عکاسی شما تموم بشه ؟! چه لفظ قلم هم حرف می زد : نه شما راحت باشید ، از روال عادی کلاس عکاسی میکنم . بعد هم به طرف انتهای کلاس رفتم تا دید بهتری داشته باشم ! سعی کردم مزاحم درس و کلاس نشوم! ساعت اول ادبیات داشتند ؛ البته دوره دوم دبستانی ها ! دوره اول دبستان املا داشتند ! این کلاس را یک نفر چطور می توانست اداره کند ؟! ایستاد و پشت به ما روی تخته با گچ های رنگی که بود، با خطی خوش ♡بسم رب علی ♡ نوشت و گوشه تخته یک جمله ناب: *هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند برنامه ای که خدا برای زندگیتان دارد را متوقف کند ! * معلم این مدلی ندیده بودیم والا! ابتدا قسمت به قسمت برای پایه های اول تا سوم دیکته گفت ، شمرده و آرام! با لبخند اشکالتشان را جواب می داد ! انقدر حوصله در یک مرد برایم دیدنی بود! بعد نیم ساعت هم که آنها مشغول شدند ، تدریس ادبیاتش را شروع کرد ،قواعد و فعل ها را چنان خوب توضیح می داد که من هم فارغ از عکاسی محو تدریسش شده بودم ، شاید اصلا آن موقع این چیز ها را خوب تفهیم نشده بودم ! بعد هم آخر تدریسش چند بیت شعر را ضمیمه اش کرد "علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را که به ما سوا فکندی همه سایه هما را به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند چو علی گرفته باشد، سر چشمه بقا را " شعر هایش هم این مدلی بود ؛ دلم می خواست دستم را بالا ببرم و بپرسم این علی کیست که می گویید ؟! که تو و امثال تو عاشقش هستید ! فقط کاش جواب کلیشه ای نشنوم..اینکه بگوید پیشوای اول ماست ، اینکه بگوید یار غار پیامبر مان هست ! همه این نسبت ها چیز هایی بود که از همان بچگی شناخته بودم و شنیده بودم ولی حالا.. جوابی می خواستم که مرا قانع کند ، که تکراری نباشد ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_بیست‌وهفتم ] در را با احترامی که برایم عجی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] زنگ تفریح شان نواخته شد ، با چکش به صفحه ای فلزی ضربه می زدند و این میشد صدای زنگ ، یاد جشن های اول مهرمان افتادم. یک تشکر خشک و خالی از معلم باید می کردم اما نمی دانم چرا زبانم به تشکر نمی رفت ! بیخیالش شدم و همراه بچه ها به چند متر زمینی که نمیشد اسمش را گذاشت حیاط مدرسه رفتیم . شاید زمینش خوب نبود اما منظره ای که داشت فوق العاده بود ، بوی دریا هم که مستت می کرد . آنها برای خودشان بازی می کردند و من هم مشغول عکاسی بودم . اینکه انقدر قشنگ گروهی بازی می کردند و کمک حال هم بودند دوست داشتنی بود ! یکی از دختر ها به طرفم آمد : خانم جان ، ببخشید ما امروز جشن داریم برای عید ،میشه شما هم بمونید؟؟ خانم جان اول جمله اش چنان شیرین ، بیان شده بود که خب نمیشد نه آورد البته اگر نواب را فاکتور می گرفتم ، جشن خوبی بود ! یک جشن ساده و جمع و جور و گردش کنار دریا شد حسن ختام برنامه ! با هم به سمت دریا رفتیم ، فاصله اش کم بود . در راه هم ، هر کسی رد می شد با آقای معلم سلام و احوال پرسی می کرد . کنار دریا با بچه ها دویدم و بعد چند دقیقه ای همگی روی ساحل شنی اش نشستیم . نواب به طرف بچه ها گفت : بچه ها من یه تلفن ضروری دارم ، زنگ بزنم و زود برگردم! معلم هم انقدر متواضع ؟! مثل نورا کار هایش حرصم را در می آورد ، آخ گفتم نورا ! من هم گوشیم را بالا آوردم و شماره نورا را گرفتم : سلام خانم شمالی! خوبی ؟ چیکارا میکنی ؟! همه خوبن اونجا؟! آب و هوا چی؟! _ وای نورا امان بده جوابت رو بدم دیگه . خندید : چشم با نگاهی به نوابی که در امتداد دریا قدم می زد و تلفنی صحبت می کرد به طرف بچه ها برگشتم : من خوبم ، آب و هوا هم خوبه روند پروژه هم خوبه ! خودت و خاله اینا خوبین؟! صدای بهم خوردن کاغذ آمد : الحمدالله عزیزم با هیجان و حرصی مخلوطش گفتم : وای نورا اینجا یکی هست شبیه خودته شاید از تو هم سخت گیر تر و آرامشش خیلیی بیشتر از تو جوری که حوصله و آرامشش روی اعصابمه! صدای قهقهه اش مرا هم به خنده انداخت : حالا کی هست این فرد هیجان انگیز ؟! نگاهی به آنکه نورا "هیجان انگیز " نامیده بودش ، کردم : یه معلم فداکار شهری که تو روستا درس میده با ذوق ای جانمی گفت _کجای این ذوق داره ؟! صدایش هنوز هم ذوق داشت : که هنوزم چنین آدم هایی پیدا میشن و تو مناطق محروم خدمت میکنند ، اجرشون با سید الشهدا جمله آخرش را درک نکردم ! بعد کمی گفتگو حول و احوال دانشگاه و محیط روستا و مادرم و خاله اینا ، مکالمه مان پایان یافت ،جناب معلم هم خیلی وقت پیش کنار بچه ها آمده بود و نشسته بود بعد نیم ساعتی به طرف روستا برگشتیم ، یکی یکی بچه ها به طرف خانه شان رفتند و حسابی هم با معلم "هیجان انگیزشان" وداع کردند و عید تبریک گفتند، چنان در بغلش می رفتند که انگار پدر یا برادرشان هست ؛ در عجب بودم از محبت میانشان! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . اگـر دارالامـانے در جـهان هسـت به غـیر از گوشـه ی خـلوت نبـاشد:)♥ . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
« 👼🏻» . . . دالَم فِکت میتونم که چے نَدّاشے بِتِشَم ولے هیسے به فِکلَم نِمیلِسِه بِنَظَلِ سوما چے بِتِشَم بَشّےها ؟!👧🏻✋🏽 🏷● ↓ •|🧠|• فِکت: فڪر •|🎨|• نَدّاشے: نقاشے •|👀|• هیسے: هیچے •|👧🏻|• بَشّے‌ها: بچه‌ها . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. 🍁'| |' .| . . {😘• جز جمالی که به‌هر لحظه نماید رُخِ دوست🌹 نیست دردِ دلِ ما را😌 به‌ جهان هیچ دوا •😉} ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ /✍ | 🏴 |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1658» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
kesa-hadadiyan_0.mp3
2.09M
🖤' | شب چهاردهم چلھ‌ے حدیث ڪساء • - از حدیث کسا ، ادبِ صحبت کردن با فرزندان و شوهر و همسر را بیاموزید.🌱 -استا‌د‌دولابۍ💙☁️ +درد و دل و حاجت‌روایی‌هاتون: @Daricheh_khadem 💚 - عالَم‌بھ‌فَداےچادرخاڪےتو، یازهرا👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 🖤'
∫°🍁.∫ ∫° .∫ . . [☺️] یھ لبخند بردار [🍬] و [✨] اون رو با دیگران [😍] تقسیـم اش ڪن [😇] اطرافت رو شاد ڪن صبحتون بهشت🌸✨🌱 . . ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . ❥•❤️ دلبــ(حسن)ـــر ❤️•❥ ✦ بیـن تاریکی دُنیـا،نَظـرے ڪَرد به مـا ✦ ما هدایت شُدۀ چهره ے ماهِ "حَسَنیم" 🍃 💚 . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . چہ با مـن ڪرد ••🚶🏻‍♀ خاطـر خـواهـے ات •• ♥️🔗 اے دیـرِ از من دور ! •• 💌✨ . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . 🌼•• شھید نواب صفو؎، از نظر اخــلاق اصلاً خشــن نبود. 🎋•• گاهی در اوج هیجــان ڪہ با دوستانش، در مورد مسائــل مملڪتی و جنــایت‏ها؎ شــاه گرم صحبت بود، ایشـان را صــدا می‏زدم و از او درخواستی می‏ڪردم. 🌸•• می‏دیدم آن آدم پرشــور و جد؎ و هیجــانى، بہ یڪ‌باره با من و در جواب من آرام و ملایم می‏شد. 🌹•• ایشان آن‌قــدر بہ من محبت داشت ڪہ این محبت را، گاهی با جمــلاتی مثل: «ڪوچڪت هستم یا نوڪرت هستم» بہ من ابــراز می‏ڪرد.  🌷شـهـیـد انقلاب •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal