عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هجدهم اواسط خرداد بود و امتحانات حوریا شروع شده بود. نزد
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_نوزدهم
هر سه به سمت بخش مراقبت های ویژه رفتند. نگرانی و سردرگمی از سر و رویشان می بارید. حسام اجازه خواست خودش با حاج رسول حرف بزند. به داخل بخش رفت. حال حاج رسول چندان تعریفی نداشت اما به واسطه ی آن دستگاهها بهتر از وضعیت خانه اش بود که با هول و هراس او را به بیمارستان رساندند. حسام دست حاج رسول را گرفت و گفت:
_ خوب راه دلبری رو یاد گرفتین ها... دارن از حال میرن بنده خداها...
و به شیشه ای که حاج خانم و حوریا نظاره گرشان بودند اشاره کرد. حاج رسول سرش را چرخاند و با چشمانی که می خندید به سختی دستش را بالا آورد. حوریا و حاج خانم اشکشان درآمده بود. حسام شمرده شمرده ماجرا را برای حاج رسول تعریف کرد و گفت که از دکتر خواسته برگه ی معارفه را برای شیراز بنویسد و به حاج رسول گفت:
_ خودم همراهتون میام.
حاج رسول از حسام خواست حاج خانم را ببیند. حسام بیرون رفت و حاج خانم را پیش حاج رسول فرستاد. بحث و ملاقاتشان کمی طول کشید و این حوریا را بی قرار می کرد. حسام به نرمی دست حوریا را گرفت و گفت:
_ نگران نباش زندگیم. تا جایی که از دستم بر بیاد برای سلامتی پدرت کم نمیذارم. علاوه بر اینکه حاج رسول الان پدر خانوممه، من به این مرد مدیونم. هر کاری بتونم براش انجام میدم. حالا اشکاتو پاک کن. دل پدرت رو نلرزون با این گریه ها و بی طاقتیت. اون الان روحیه لازم داره.
حاج خانم بیرون آمد و گفت:
_ رسول رضایت داد. فقط تاکید کرده حوریا به امتحاناش لطمه ای نخوره.
حوریا که تا آن زمان انگار در سکوتی محض فرو رفته بود به یکباره از جایش پرید و گفت:
_ امتحان چه معنی داره وقتی اوضاع پدرم اینجوریه. یه ترمم مشروط بشم چیزی نمیشه. اصلا مرخصی میگیرم.
حسام میان صحبت حوریا آمد و گفت:
_ به حاج رسول اطمینان میدم حوریا امتحاناشو خوب میگذرونه. من خودم با حاجی میرم. شما و حوریا بمونید. خیالتون راحت باشه.
حوریا اعتراض می کرد و میگفت که یک دقیقه هم دوام نمی آورد و امتحان مهم نیست در برابر این شرایط و حسام اصرار داشت به آرام کردن حوریا و همراهی مردانه اش با حاج رسول که حاج خانم با حرفی که زد هر دوی آنها را به سکوت واداشت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_نوزدهم هر سه به سمت بخش مراقبت های ویژه رفتند. نگرانی و
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیستم
حاج خانم رو به هر دوی آنها گفت:
_ خودم با رسول میرم. نه من طاقت دارم که بمونم و نه رسول طاقت دوریمو داره. اصلا الان خودش گفت که حوریا پیش حسام بمونه و من همراهش برم. انگار به همدلی من احتیاج داره و نمیخواد تنهاش بذارم. یه بار دیگه وقتی حوریا بچه بود بیمارستان شیراز رفتیم. خودش خوابگاه و پانسیون داره. نمیخواد نگران چیزی باشید.
و رو به حوریا گفت:
_ ترمای آخرته. خوب امتحاناتو پاس میکنی که پدرتو اذیت نکنی با عذاب وجدانش.
و رو به حسام گفت:
_ خدا رو شکر که هستی و با خیال راحت حوریامو دستت میسپرم. مراقبش باش.
انگار همه چیز داشت جدی می شد. تصمیم خودشان را گرفته بودند و اصرارهای حسام به اینکه حضور یک مرد واجب است و جلز و ولز حوریا که اصلا ترک تحصیل میکنم امتحان چه معنی دارد توی این شرایط، کار ساز نشد و حاج خانم و حاج رسول به همراه معرفی نامه و آمبولانسی مجهز راهی شیراز شدند.
آمبولانس از جلوی چشم حسام و حوریا دور شد و با اشک های حوریا بدرقه شدند. حسام حسی دوگانه داشت. عذاب وجدان و استرسی که آنها را همراهی نکرده بود و شور و شعفی که قرار بود چند روز را کاملا با حوریا بگذراند. نگرانی برای حال حاج رسول بر این شور و شعف می چربید و اشک و بی قراری حوریا هم مزید بر علت شده بود و می دانست با روحیه ای که حوریا دارد نمی تواند روزگار عاشقانه ای را با او سپری کند. هر چند، همینکه قرار بود شبانه روز در کنارش باشد او را مسرور می کرد. به سمت حوریا چرخید و آرام و با تردید بازویش را حصار شانه های حوریا کرد. انگار او هم به این حمایت و آغوش شرمگین احتیاج داشت که سرش را به بازوی حسام تکیه داد و صورتش را میان چادرش پنهان کرد و از دوری پدر و مادرش مثل ابر بهار می بارید. با هم راهی خانه شدند. حوریا شرم حضور داشت که با حسام تنها سپری کند و با او به خانه برود و از طرفی دل بی قرار و پردردش مثل یک گنجشک خیس و باران خورده بال بال می زد از نگرانی. کلید را به در حیاط انداخت و در را برای حسام باز کرد که ماشینش را به داخل حیاط بیاورد. با دیدن ماشین حاج رسول آه از نهاد حوریا بلند شد و رو به حسام گفت:
_ اگه این حوض وسط حیاط نبود دوتا ماشین جا می شد. حالا چیکار کنیم؟
حسام با تردید از حضور محمدرضا در این کوچه گفت:
_ اشکالی نداره. میرم میزنمش تو پارکینگ خودم.
حوریا گفت:
_ چطوره ماشین بابا رو ببرید اونجا. اینجوری...
شرمگین سرش را پایین انداخت و گفت:
_ شما که اینجایید دیگه نمی خواد مدام این کوچه به اون کوچه برید بخاطر ماشینتون.
حسام شیطنت بار خندید و گفت:
_ مرسی که به فکرمی. برو سوییچ ماشین باباتو بیار. همینکارو میکنم.
حسام ماشین خودش را داخل حیاط گذاشت و با ماشین حاج رسول به آپارتمانش رفت. حرف حوریا یعنی صدور اجازه برای سپری کردن اوقات با او. لازم بود به آپارتمانش برود لوازم شخصی و لباس راحتی و چند سری لباس برای بیرون رفتن باخودش بیاورد. سر از پا نمی شناخت و مطمئن بود با حضورش این مدت می تواند حسابی یخ حوریا را آب کند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیستم حاج خانم رو به هر دوی آنها گفت: _ خودم با رسول میر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_ویکم
(حوریا می گوید)
سردرگمی و هول و هراسی عجیب به دلم افتاده بود. حتی از ماشین حسام که توی حیاط پارک شده بود خجالت می کشیدم. لباسهایم را عوض کردم و تونیک و شلوار گشاد و پوشیده ای را تن کردم و شال را روی سرم انداختم. به حسام محرم بودم اما حسام تا به حال بدون چادر مرا ندیده بود. حتی زمانی که به منزلمان می آمد، چادر رنگی را می پوشیدم و همیشه مادرم مرا سرزنش می کرد. تصمیم داشتم حالا که تنها بودیم با همین لباسهای گشاد و شال و روسری کمی با او راحت شوم. وسایل املت را روی میز گذاشتم و مشغول پختن شدم و با مادرم تماس گرفتم.
_ سلام حوریا جان. رفتی خونه مادر؟
_ سلام مامان. آره خونه هستم. بابا چطوره؟ اذیت نیست؟ الان کجایین؟
_ نگران نباش. فعلا که تازه از شهر بیرون زدیم. برسیم بهت زنگ میزنم. بالاخره کار پذیرش و... کمی طول میکشه.
_ تو رو خدا بیخبرم نذارید مامان. ببینید چه کارایی می کنید.
اشکم درآمد و با صدای لرزانی گفتم:
_ من الان باید کنارتون بودم. دلم داره می ترکه.
_ میخوای نگرانم کنی حوریا؟ آروم باش دخترم. برای پدرت دعا کن و امتحاناتو خوب بخون. ان شاءالله به حق امام حسین چیزی نیست و زود بر می گردیم.
مادرم با کمی شک و تردید گفت:
_ حسام پیشته؟
خجالتی شدم و گفتم:
_ نه... رفته خونه ش لوازمشو بیاره و بیاد
مادرم صدایش را پایین تر آورد و گفت:
_ خیالم از بابتتون راحته. عاقلید. درسته که محرمید اما... مراقبت کنید.
نفس کم آورده بودم و مادرم را بی جواب گذاشتم که خنده ی ریزی کرد و گفت:
_ البته... انقدر سفت نگیری که با چادر پیشش بشینی. بیچاره گناه داره. نامزدته. محرمته.
از شوخی مادرم قرمز شده بودم و با خنده گفتم:
_ کاری نداری مامان؟ بازم بهتون زنگ می زنم.
_ نه عزیزم مراقب خودت باش. خواب نمونی از امتحانات جابمونی...
و نگرانی های مادرانه اش که تمام شد تماس را قطع کرد. با صدای زنگ در از جا پریدم. انگار حسام آمده بود.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_ویکم (حوریا می گوید) سردرگمی و هول و هراسی عجیب به
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_ودوم
(حسام می گوید)
با ساک لوازمم به داخل رفتم. حوریا روی ایوان منتظرم ایستاده بود. چادرسرش ندیدم لباس پوشیده ای تنش بود که اندامش مشخص نبود اما همینکه با من داشت راحت می شد دنیایی برایم ارزش داشت. سعی کردم نگاه حریصم را از رویش بردارم که معذبش نکنم.
_ یادم رفت بپرسم نون دارید؟
نفسی عمیق کشید و شالش را درست کرد و گفت:
_ آره توی فریزر داریم. مامانم دیروز خرید.
با هم به داخل خانه رفتیم. به فاصله ی یک قدم با او، راه می رفتم و دوست داشتم او را به آغوشم بکشم. به سمت آشپزخانه رفت و من وسط هال، ساک به دست ایستادم. انگار چیزی را یادش رفته باشد. برگشت و مرا با آن حال دید. ساکتونو بذارید اتاق من یا... اتاق مامان بابا... هرکدوم راحتید.
با لبخند گفتم:
_ اجازه دارم بذارمش همون اتاق خودت؟
سری تکان داد و دوباره به آشپزخانه رفت. من هم به سمت اتاق حوریا رفتم و صدایم را بلند کردم و گفتم:
_ نمی خواد با این حالت بشینی غذا درست کنی. یا نیمرو میزنیم یا میرم از بیرون می گیرم.
او هم صدایش را بلند کرد و گفت:
_ چیز قابل داری نیست. دارم املت درست می کنم.
لباسم را عوض کردم و تیشرت سورمه ای و شلوار سفیدی پوشیدم و با چند پیراهن و شلوار و چوب رختی از اتاق بیرون زدم.
_ حوریا جان. اینا رو کجا آویزون کنم؟
حوریا از آشپزخانه بیرون زد و نگاهش روی من ثابت ماند. به او لبخندی زدم که خودش را جمع کرد و همراهم به اتاقش آمد و کمد را برایم باز کرد. لباسهایش را فشرده تر کرد و جا را برای لباسهایم باز کرد. بعد چرخید و روی میز توالت را خلوت کرد و گفت:
_ اگه لوازمی دارید که لازمه اینجا باشه، بچینید همینجا...
و با عجله سراغ املتش رفت. همه چیز را که چیدم به آشپزخانه رفتم. میز را چیده بود و املت را توی دو بشقاب داشت خالی می کرد. تکه نانی برداشتم و از سبزی خوراکی برای خودم لقمه گرفتم. سعی داشتم راحت برخورد کنم که حوریا هم سخت نگیرد.
_ به مامانت اینا زنگ زدی؟
_ آره... گفت وقتی برسن خودشون تماس میگیرن.
_ بهشون گفتی من میام پیشت؟ نکنه فکر کنن هرکی تو خونه خودشه. نمی خوام بی اعتماد بشن.
شرمگین روی صندلی نشست و گفت:
_ نه... مامانم پرسید که کجایی منم گفتم رفته لوازمشو بیاره و بیاد. میدونه... که... باهمیم.
از شرم و تک تک کلماتش دلم غنج می رفت. چقدر خواستنی بود. از سهم خودم لقمه ای برایش گرفتم و سمت دهانش بردم. سرش را عقب کشید و لقمه را از دستم گرفت و آنرا آرام به دهانش گذاشت و خورد. سعی کردم عادی رفتار کنم و شروع به خوردن غذایم کردم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_ودوم (حسام می گوید) با ساک لوازمم به داخل رفتم. حور
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_وسوم
(حسام می گوید)
نزدیک غروب بود که حاج خانم با حوریا تماس گرفت و خبر رسیدن به شیراز و پذیرش حاج رسول را به او داد. از بعد از ناهار به اتاقش رفته بود و مشغول درس خواندن بود. من هم که حسابی خسته بودم و دل و دماغ مغازه را نداشتم همانجا روی مبل ها دراز کشیدم و خوابیدم. حوریا از اتاقش بیرون آمد و روی مبل تک نفره نشست و خجالت زده به من گفت:
_ اصلا حواسم نبود یه بالش و ملحفه بهتون بدم راحت بخوابید. ببخشید مشغول درسم شدم و فکر بابا داره دیوونه م میکنه.
خندیدم و کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
_ اشکال نداره... فعلا مونده تا شوهرداری یاد بگیری دختر حاجی.
و قهقهه ای سردادم. حوریا به سمت آشپزخانه رفت که چای دم کند. من هم به حیاط رفتم و آبی به صورتم زدم. یاد آن روز افتادم که شاخه گل اقاقی را لبه ی پنجره ی اتاقش گذاشتم یا روزهایی که فکر می کرد از طرف نیایش آمده ام برای گزارش تلویزیونی. تمام خاطرات روزهای آشنایی ام با این خانه و اهالی آن، مثل برق از جلوی چشم هایم عبور کرد. چه کسی فکرش را می کرد تنهایی ام در آن آپارتمان وصل شود به این خانه ی باصفا... روزی که توی بالکن به نماز شب حوریا قهقهه زدم هرگز فکرش را نمی کردم امروز وسط این حیاط بایستم و ایوان را نگاه کنم و همان دختر، نیمه ی جانم بشود. نگاهی به بالکن آپارتمانم کردم و به داخل رفتم.
_ حوریا... خیلی گرمه. چرا کولرو راه نمیندازین؟
_ بخاطر بابا همیشه دیر راهش میندازیم. رعایت نمیکنه سرما میخوره دردسر میشه برا ریه ش.
_ خب من راهش میندازم. بابات اینا که فعلابرنمیگردن. وقتی هم برگردن دیگه هوا حسابی گرم شده.
سکوت کرد و من راه پشت بام را پیش گرفتم. نیم ساعتی طول کشید که با همکاری حوریا کولر را روشن کردیم و چای تازه دم را در هوای خنک آن نوشیدیم.
_ خدا خیرت بده. منکه توی این لباسا پختم.
شیطنت آمیز گفتم:
_ مجبوری مگه؟! لباس راحت بپوش خب.
استکان ها را برداشت و با صدای ضعیفی گفت (راحتم). شام را خودم پختم و او را راهی اتاقش کردم که درسش را بخواند. فردا امتحان سختی داشت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وسوم (حسام می گوید) نزدیک غروب بود که حاج خانم با ح
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_وچهارم
(حوریا می گوید)
صدای تلویزیون را کم کرده بود که مرا اذیت نکند. از فکر و خیال نبود پدر و مادرم پرپر می زدم و از حضور حسام قطره قطره آب می شدم. برای فرا رسیدن ساعت خواب می ترسیدم و واهمه داشتم که انتظار داشته باشد در کنار او باشم. تا توانستم درس خواندنم را طول دادم. انگار می ترسیدم از اتاقم بیرون بروم. امتحانم ساعت ده صبح بود و به شدت خوابم می آمد. ساعت از دو نیمه شب می گذشت. هنوز هم صدای تلویزیون می آمد اما چراغها خاموش بودند. چشمم را مالیدم و سعی کردم حسام را پیدا کنم. روی زمین و بین مبل ها رو به روی تلویزیون خوابش برده بود. صورتم را چنگ انداختم و بابت این بی فکری ها خودم را لعنت کردم. او بخاطر اینکه من تنها نباشم اینجا بود و من رفتار درستی نداشتم. تلویزیون را خاموش کردم و از جا رختخوابی برایش رختخواب آوردم اما نمی دانستم آن را کجا پهن کنم. اصلا نمی دانستم چطور او را بیدار کنم. رختخواب ها را همان وسط هال رها کردم و با تردید به سمتش رفتم. کنارش نشستم و چند بار صدایش زدم. بی فایده بود. بلند تر صدایش زدم و بالش را تکان دادم. چرخید و پشت به من خوابید. دستم را دراز کردم و شانه اش را آرام تکان دادم. چند بار تکرار کردم که چشم باز کرد.
_ صبح شده؟
لبخندی زدم. مثل یک پسر بچه ی شلخته شده بود. گفتم:
_ نه هنوز نیمه شبه.
نیم خیز شد و گفت:
_ اتفاقی افتاده؟
_ نه نگران نباشید. رختخواب آوردم.
_ آهان. دستت درد نکنه.
بلند شد و رختخواب ها را به دست گرفت. دلم بی قرار می زد و می ترسیدم به اتاقم بیاید که به سمت گوشه ی هال رفت و آنها را پهن کرد.
_ چرا نمیری بخوابی؟ امتحانت ساعت چنده؟
خجالت زده از اینهمه درک وشعورش به سمتش رفتم.
_ امتحانم ساعت ده صبحه. من... من معذرت میخوام.
_ بابت چی عزیزم؟
_ حواسم بهتون نیست. مدام توی اتاقمم و مشغول درس. فکرمم پی بابا و...
نگذاشت حرفم را کامل کنم.
_ می فهممت. نگران نباش. به وقتش جبران میکنی. برو بخواب و استراحت کن فردا خواب نمونی.
به سمت اتاقم رفتم و خواستم در را ببندم اما... چیزی مثل اعتماد و آسودگی خیال، مانعم شد. این پسر با من غریبه نبود. نباید در حقش کم لطفی می کردم
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وچهارم (حوریا می گوید) صدای تلویزیون را کم کرده بود
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_وپنج
(حسام می گوید)
از زمانی که به اینجا آمده بودم مدام سعی می کرد از من فرار کند و انگار حضورم برایش آزار دهنده بود. از او دلخور بودم. نامزدم بود. محرمم بود. می دانستم امتحان دارد. می دانستم نگران شرایط پدرش است. اما... کمی هم صحبت شدن با من و وقت گذرانی جای دوری نمی رفت. انگار مثل تشنه ای که از آب خنک چشمه منع شده باشد، چشمه را می دیدم و لب و گلوی خشکم با ولع بیشتری آب چشمه ی رو به رویش را تمنا می کرد. دوست نداشتم این نزدیکی ساده را از دست بدهم و خراب کنم وگرنه حتما دلخوری ام را به رخش می کشیدم و ناراحتی ام را از بی اهمیتی اش بازگو می کردم. از طرفی دلم نمی خواست تنهایش بگذارم وگرنه حتما به آپارتمانم باز می گشتم. تمام سعی ام را به کار گرفتم که لحن و برخوردم عادی باشد و متوجه دلخوری ام نشود. رختخواب را که گوشه ی هال پهن کردم رنگ پریده اش دوباره به صورتش بازگشت و انگار خیالش آسوده شد. شاید پیش خودش فکر کرده از او طلب کنم در اتاقش بخوابم. من واقعا او را می خواستم، تمنا و آرزویم وصال با او بود... تمام و کمال و همیشگی. اما این وصال را یکطرفه و به هر قیمتی نمی خواستم. دوست داشتم او هم تشنه ی وجود من باشد و از حضورم لذت ببرد و مست عشق شود و با اطمینان به من تکیه کند. انتظار داشتم در اتاقش را ببندد اما با باز گذاشتن آن، مرا مطمئن کرد که مسیر را درست رفته ام و پله های این وصال را یکی یکی پیش می روم. کاملا به او مسلط بودم. هاله ای از وجودش میان نور بی جان چراغ خواب مشخص بود که با آرامش کارهای قبل از خواب را انجام می داد. روی تختش دراز کشید و شال را از سرش برداشت. انگار خون منجمدی به یکباره آب شد و در تمام رگ هایم به جریان افتاد. او را می خواستم. همین الان. بی جنبه شده بودم. هزاران دختر عریان و مدل به مدل میان پارتی ها دیده بودم اما حوریا... چه مغناطیسی داشت که روحم را تشنه می کرد و اخلاقم را برای داشتنش به حد یک نوجوان چشم و گوش بسته و تازه به دوران رسیده، بی قرار می کرد. چرخیدم و پشت به او سعی کردم خودم را از دیدنش منع کنم. نباید خراب می کردم. حوریا داشت مرحله به مرحله به من نزدیک می شد و فقط مدتی صبر احتیاج داشت که از وجود و عشق کاملش لبریز شوم. آن قدر با روح سرکشم کلنجار رفتم که پلکم سنگین شد و خوابم برد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وپنج (حسام می گوید) از زمانی که به اینجا آمده بودم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
ا#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_وششم
چشم که باز کردم آفتاب تا وسط قالی هال آمده بود. با عجله ساعت گوشی ام را نگاه کردم. چیزی به ساعت امتحان حوریا نمانده بود. اتاقش را دید زدم. هنوز خواب بود. مثل برق گرفته ها بلند شدم و به اتاقش رفتم. چند بار صدایش زدم. موهایش نیمی از صورتش را پوشانده بود.
_ حوریا جان. بیدار شو دیگه. امتحانت دیر میشه.
با تکان خفیفی توی تختش نشست. قیافه اش با مزه شده بود. ناخودآگاه خنده ام گرفت.
_ پاشو دیگه نیم ساعت داری به امتحانت. حاضر شو برسونمت.
با عجله از تخت پایین پرید. ملحفه دور پایش پیچید و سکندری خورد و جلوی پایم افتاد. خم شدم و زیر بازویش را گرفتم و بلندش کردم. شرمگین شده بود و گریه اش می آمد. نمی دانم از نگرانی امتحانش بود یا از اینکه افتاده، پا و کمرش درد گرفته بود یا از اینکه من بلندش کردم ناراحت بود؟!
_ آروم. چه خبرته. برو دست و صورتتو بشور بیا حاضر شو خودم میرسونمت.
(حوریا می گوید)
غم دنیا به دلم افتاده بود. نگران بودم به امتحان نرسم و از طرفی از بی دست و پایی خودم کفری بودم و دلم می خواست خودم را بکشم که جلوی حسام به مسخره ترین شکل ممکن ظاهر شدم و از آن بدتر، افتادم. چشم های پف کرده و موهای ژولیده و لباس های کج و وارفته ام به کنار، این زمین خوردن از کجا به سرم آمد که حسام مرا بلند کند. آنقدر گریه ام می آمد که دوست داشتم توی بغلش بمانم و دل سیر اشک بریزم. همانطور که گفته بود مرا به امتحانم رساند. برایم کیک و آبمیوه خرید و تاکید کرد آنرا بخورم چون صبحانه نخوردیم و گفت منتظر می ماند که بعد از امتحان مرا به خانه برگرداند. توجهاتش برای دلم زیادی بود. آنقدر لبریز احساس می شدم که دوست داشتم جیغ بزنم اما به لبخندی شرمگین و تشکری مؤدبانه اکتفا می کردم و زبانم به ابراز احساسم نمی چرخید. خودم هم ناراحت می شدم و برق چشمان حسام را می دیدم که منتظر یک عزیزم یا حسام جان خشک و خالی بود، اما نمی دانم چرا پای عمل که می رسیدم جا می زدم. بعد از امتحان به سرعت از دانشکده بیرون زدم. دلم نمی خواست بیشتر از این معطل اش کنم. گوشه ی خیابان زیر سایه ی درختی ماشینش را پارک کرده بود و تکیه به ماشین، مرا نگاه می کرد. به سمتش پا تند کردم و با لبخند نگاهی به او انداختم. انگار تازه متوجه تیپ و لباسش می شدم. با آن تیشرت سبز و شلوار کتان کرمی رنگ و عینک آفتابی که روی موهای خوش حالتش کاشته بود خیلی جذاب شده بود. ناخودآگاه به اطراف سر چرخاندم و متوجه نگاه های دریده ی دخترهای دانشگاه شدم که با رسیدن من به حسام نگاه های متعجب و افسوس گر و حسود پسرها هم اضافه شد. سلام گفتم و با خوش و بش کوتاهی ماشین حسام از آن همه نگاه درنده، فرار کرد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . ا#توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وششم چشم که باز کردم آفتاب تا وسط قالی هال آمده بو
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_وهفتم
حسام نگاهی به روحیه ی خوب حوریا کرد و گفت:
_ امتحانتو خوب دادی؟
حوریا لبخندی زد و گفت:
_ نه... خوب نبود، عالی بود.
حسام میخ خیابان شد و گفت:
_ این خوشحالی حقته چون تا دیروقت تلاش کردی و درس خوندی.
حوریا میان لحن حسام دنبال دلخوری بود اما حسام عادی و بی غرض حرف می زد. به سمت حسام چرخید و گفت:
_ آقا حسام...
_ جون آقا حسام.
حوریا خجالتی شد اما سعی کرد عادی باشد. قصد داشت برای حسام جبران کند.
_ منو که رسوندید، میرید مغازه؟
_ چطور مگه؟ کار خاصی داری بگو انجام میدم.
جان حوریا داشت به لبش می رسید که گفت:
_ نه... کار خاصی ندارم. فقط...
حسام منتظر ماند که حوریا ادامه ی حرفش را بگوید.
_ خب الان ساعت ۱۱ ظهره تا برید مغازه رو باز کنید میشه ۱۲، دیگه بی فایده ست. میگم که... یعنی می خوام بگم که... باهم بریم خونه که یه ناهار آماده کنم عصر برید مغازه.
نفس لرزانش را بیرون داد و حسام که محو این حرف و درخواست خجول و پر از عشق حوریا بود لبخند محوی روی لبش آمد. آرام دست حوریا را گرفت و گفت:
_ یعنی الان ازم میخوای که مغازه نرم و در جوار بانو باشم؟
حسام خوب منظور حوریا را متوجه شده بود و دوست داشت بیشتر سر به سرش بگذارد اما وقتی شرم و سکوت او را دید به همان در سکوت دست حوریا را گرفتن اکتفا کرد و کم کم متوجه شد حوریا هم پنجه ی دستان گرمش را میان دست حسام فشرده بود و نمی خواست حسام دستش را رها کند. میانه ی راه حسام کمی تنقلات و میوه و وسایل مایحتاج منزل را خرید و با حوریا به خانه بازگشتند. بعد از اینکه ماشین را توی حیاط پارک کرد و وسایل و خرید ها را به داخل برد به آپارتمانش بازگشت که دوش بگیرد و ساعتی حوریا را تنها گذاشت. موهایش را که خشک کرد و حالت داد شیشه ی ادکلن را روی خودش خالی کرد و با وسواس دنبال لباس مناسبی بود که بیشتر به چشم حوریا بیاید. دستش روی تیشرت یقه هفت بلوطی رنگ ثابت ماند و آن را به تن کرد. شلوار مچ دار مشکی زغالی را پوشید و خودش را ورانداز کرد. خوش تیپ به نظر میرسید. دوباره ادکلن را برداشت و زیر گلویش چند پیس دیگر پاشید. در آپارتمان را قفل کرد و راهی خانه ی حاج رسول شدند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وهفتم حسام نگاهی به روحیه ی خوب حوریا کرد و گفت: _
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_وهشتم
(حوریا می گوید)
خودم را به حمام انداختم و سریع دوش گرفتم. وقت چندانی نداشتم. باید غذا را آماده می کردم. مامان همیشه می گفت مرغ زغالی را خوب درست می کنم. قبل از حمام مرغ را از فریزر بیرون آوردم و برنج را خیساندم و زعفران را روی سماور گذاشتم که دم بکشد. نتوانستم موهایم را خشک کنم. آب موهایم را با حوله چیدم و بلوز و شلوار ست اسپرت صورتی رنگم را که گاهی برای باشگاه می پوشیدم، به تن کردم. بلوز، جذب تن و شلوار کیپ اندامم بود. کمی آستینش را بالا زدم و شال سفیدی روی موهای خیس و پریشانم انداختم. رژ صدفی شد چاشنی صورت سفیدم که هنوز براقیت حمام را به گونه ام نگه داشته بود. مشغول آشپزی شدم و با خودم تمرین می کردم از حضور حسام خجالت نکشم. گوشی را برداشتم و با مامان تماس گرفتم و از اوضاع آنها مطلع شدم. باز هم اسکن و آزمایشات مربوطه را تکرار کرده و کمیسیون تشکیل داده بودند. دلم فشرده شد و اشکم از اوضاع پدرم سرازیر شد که متوجه صدای زنگ شدم. تماس را قطع کردم و اشکم را با پشت دست پاک کردم و در را برای حسام باز کردم و خودم را به آشپزخانه انداختم. نمی دانستم با این لباسها و موی پریشان و نمداری که از زیر شال کاملا بیرون زده بود چطور در حضور حسام ظاهر شوم که او را در چارچوب در آشپزخانه دیدم. من محو پسر زیبا رو و شیک پوش رو به رویم بودم و او درسته داشت مرا با چشمهای شیطنت بارش می بلعید. چقدر خطوط گردن و سیبک گلویش توی این تیشرت یقه هفت زیبا به نظر می آمد و بوی عطر خنک و دلفریبش هوش از سرم می پراند. نگاهم طولانی شده بود که به سمتم آمد و بوسه ای روی سرم کاشت. کمی خودم را عقب کشیدم و گفتم:
_ خوش اومدی. عافیت باشه.
تحسین آمیز نگاهم کرد و گفت:
_ خانوم ورزشکار خودم چطوره؟ شما هم عافیت باشه. موهاتو چرا خشک نکردی سرما میخوری جلو باد کولر.
خندیدم و مشغول غذا شدم و گفتم:
_ وقت نکردم. حالا خودش خشک میشه.
صندلی ناهارخوری را بیرون کشید و من از خدا می خواستم بیرون آشپزخانه برود تا از خجالت آب نشده ام.
_ چایی دم کنم یا شربت؟
دست زیر چانه گذاشت و گفت:
_ البته که شربت.
شربت پرتقال را درست کردم و لیوان را جلوی دستش گذاشتم.
_ پس خودت چی؟
_ من فعلا نمی خورم. این غذا رو جا بندازم خیالم راحت بشه.
لیوان به دست از روی صندلی بلند شد و کنارم ایستاد. لیوان شربت را به سمت دهانم آورد و گفت:
_ خانوما مقدم ترند.
دل به دلش دادم و چند جرعه از شربت را نوشیدم و با شیطنت لیوان را چرخاند و لب به جای لبم گذاشت که کمی از رژ لب روی لیوان رد انداخته بود و شربت را یک نفس سرکشید و « آخییییییش عجب مزه ای داد » را حواله ام کرد. انگار متوجه حالت شرمم شده بود که بیرون رفت و تنهایم گذاشت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وهشتم (حوریا می گوید) خودم را به حمام انداختم و سری
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_ونهم
(حسام می گوید)
تمام تنم گُر گرفته بود. بهتر دیدم تنهایش بگذارم تا کار دست خودمان نداده ام. تازه با این لباس جذبی که پوشیده بود توانسته بودم اصل هیکل او را ببینم و بیش از پیش حریص شوم. احتیاج داشتم تنها باشم و آرامش را به روح سرکش و عصیانگرم برگردانم و آن را رام کنم. کمی کانال های تلویزیونی را گشتم و تا حاضر شدن غذا سمت آشپزخانه نرفتم و حوریا هم از آشپزخانه بیرون نیامد. غذا که حاضر شد و میز را چید، صدایم زد. نفس عمیقی کشیدم و با طمأنینه به آشپزخانه رفتم. سلیقه ی خوبی در چیدمان میز داشت و بوی عطر غذایش دلِ منِ خوش خوراک را صابون می زد که خدا را شکر، عجب دستپختی دارد این دختر حاجی. صندلی کنارم نشست و برایم غذا کشید. موهایش خشک شده بودند و کمی تاب برداشته بودند. سعی کردم با نگاهم معذبش نکنم و معطوف غذایم باشم که گفت:
_ نهایت سعیمو کردم. امیدوارم خوشتون بیاد.
دستش را گرفتم و بوسه ای روی آن کاشتم و گفتم:
_ باید این دستا رو بوسید که تا الآن برام زحمت کشیدن و این غذای معرکه رو آماده کردن. بوی غذات که داره دیوونه م میکنه. لطفا کم دلبری کن، بذار غذامو بخورم.
خنده ی ریزی کرد و مشغول غذا شدیم. به حد انفجار خورده بودم و نگاه متعجب حوریا روی میز خالی از غذا ماسیده بود.
_ نترسی ها... همیشه اینجوری غذا نمی خورم. فقط وقتی که هیجان زده باشم هر چی بخورم سیر نمیشم. چه هیجان مثبت چه منفی.. خوشحال باشم، عصبانی باشم، عشق تا خرخره م اومده باشه، غم شدیدی داشته باشم، هرچی که منو هیجان زده کنه اشتهامو چند برابر می کنه. الانم که... خودِ تو با این لباسا و... اصل هیجانید.
و قهقهه ی خنده ام با نگاه خجالتی و خنده ی حوریا قاطی شد. میز را باهم جمع کردیم و حوریا مشغول شستن ظرف ها شد.
از حوریا جویای حال حاج رسول بودم اما خودم هم با آنها تماس گرفتم و تعارف کردم هر زمان به مشکل مالی برخوردند با من غریبگی نکنند و مرا مثل پسرشان بدانند.
با حوریا در حال دیدن سریال بودیم که گفت:
_ آقا حسام.
خودم را به نشنیدن زدم و منتظر ماندم دوباره صدایم بزند. پا به پا کرد و اینبار با صدایی رساتر مرا خطاب کرد. سرم را چرخاندم و گفتم:
_ فاصله مون زیاده. نمی شنوم صداتو.
و شیطنت آمیز خندیدم و اشاره دادم کنار من روی مبل دونفره بنشیند به جای فرو رفتن در مبل تک نفره. با تردید بلند شد و به سمتم آمد. همین که خواست بنشیند دستم را باز کردم و پشت او انداختم و حلقه ی دستم را دور شانه هایش محکم کردم و اورا به سمت خودم کشاندم و بی تفاوت از حالت خجالتی شدنش گفتم:
_ اینجوری بهتر شد. اصلا جای هر خانومی باید بین بازوهای همسرش باشه
و سرم را به سمتش خم کردم و توی صورتش نگاه کردم و گفتم:
_ موافقی؟
چیزی نگفت اما کم کم از حالت خجول و عصا قورت داده اش در آمد و راحت به بازویم لم داد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_ونهم (حسام می گوید) تمام تنم گُر گرفته بود. بهتر دی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_ام
_ خب... چی می خواستی بگی؟
کمی جا به جا شد و متمایل به من نشست. دیدن چهره اش به این نزدیکی مرا بی قرار می کرد. لب ورچید و گفت:
_ هیچوقت درمورد برنامه ی زندگیتون حرف نزدین؟ اینکه قراره چیکار کنین؟
دستهایش را گرفتم و توی چشم هایش خیره شدم
_ عزیزم تا حالا که زندگی من مجردی بوده اما اینکه از این به بعد قراره چیکار کنم رو باید دوتایی براش برنامه بچینیم.
لبخندی به لبش آمد و از این حرفم دلش گرم و راضی شد. سرش را پایین انداخت و گفت:
_ من فقط یه سال از درسم مونده. خیلی دوست دارم ادامه بدم و در کنارش سرکار هم برم
گفتم:
_ اینا رو که قبلا گفتیم. من نه با ادامه تحصیلت نه با کار کردنت، هیچ مخالفتی ندارم. درسته از لحاظ مالی هیچی کم ندارم اما درک میکنم تو که درس خوندی دوست داری ثمره ی تلاشتو بدست بیاری. خیالت راحت باشه که حمایتت می کنم.
این بار حوریا فشار کوچکی به دستم داد که دست هایش را بالا آوردم و آنها را بوسیدم. پا به پا کرد و گفت:
_ می خوایم کجا زندگی کنیم؟
از این جمع بستن ها و ما شدن ها به ذوق می آمدم.
_ خودت می دونی هم خونه ی پدرمو دارم هم خونه ی مادربزرگمو اما... نمی تونم یه لحظه هم اونجا رو بدون حضور اونا تحمل کنم. برای قضیه ی خونه، ببین دوست داری کدوم محله زندگی کنی که بریم یه خونه پیدا کنیم و بخریم. این چندسال از سر تنهایی و درگیر یکنواختی و عادت نشدن هر سال خونه مو جا به جا کردم و محله مو عوض کردم اما، حالا که تورو دارم دیگه دلیلی نداره انقدر خودمو اذیت کنم. تا ابد میتونم توی یه خونه ی تکراری با تو زندگی جذابی داشته باشم.
سرش را پایین انداخت و گفت:
_ اشکالی نداره همین محله باشیم؟ نزدیک خانواده م؟!
_ نه عزیز دلم. اشکالی نداره. اتفاقا آپارتمانی که الان ساکنم هم بزرگه هم نوساز. یه روز اگه تونستی بیا ببینش. با صاحبخونه حرف میزنم اگه فروخت که میخریم وگرنه می گردیم یه آپارتمان توی همین محل پیدا می کنیم. دیگه؟
_ من ممکنه مدام با خانوادم در رفت و آمد باشم. وضعیت بابا و دست تنها بودن مامانو که می بینید.
_ می دونم عزیزم. منم از خدامه بعد اینهمه مدت بی کسی، توی یه جمع خانوادگی باشم. کی بهتر از پدر و مادر تو... نگران نباش. هواشونو داریم.
قطره اشکی از پلکش افتاد که دستش را از دستم کشید و آن را پاک کرد. دلم از آشفتگی اش گرفت. سرش را به سینه ام چسباندم و مأمن اشک ها و دل آشوبی اش شدم. سرش را نوازش کردم و به بهبود پدرش امیدش دادم. امیدی که خودم هم به آن امید نداشتم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal