eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_ودوم به تجویز پزشک باید مراحل شیمی درمانی آغاز شود.
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . صبح که شد برگه ی معارفه را با حوریا به مطب پزشک مربوطه برد که طبق کمیسیون شیراز، جلسات شیمی درمانی را تنظیم کنند. بعد از اتمام کار وقتی با ماشین حسام به سمت منزل حاج رسول می رفتند، حسام دست حوریا را گرفت و گفت: _ کاملا حال و روزتو درک میکنم. نگرانیتو، سردرگمی و دلتنگیتو... همه رو میفهمم. اما حوریا جان وقتی هنوز اتفاقی نیفتاده نباید نگران باشی و غصه بخوری. باید امید داشته باشی و به پدرت امیدواری بدی و محیط شاد و آرومی براش فراهم کنی. همه مون در کنار هم باید به حاج رسول کمک کنیم. اگه خدا خواست و شفا گرفت که چه بهتر... اگه هم... چی بگم... لااقل حسرت به دلمون نمی مونه که ای کاش این کارو می کردیم ای کاش اون کارو می کردیم. می فهمی چی میگم؟ اشک حوریا دوباره در آمده بود. با نگاه خیسش به حسام خیره شد و لب زد: _ من از دنیای بدون بابا می ترسم حسام... نمی دونم باید چیکار کنم... و هق هق گریه اش محیط ماشین را پر کرد و حسام را کلافه و دستپاچه کرد. ماشین را کنار اتوبان نگه داشت و بطری آب را به سمت حوریا گرفت و به طرفش چرخید و دلسوزانه به او خیره شد. _ حوریا با گریه هات دیوونه م می کنی. این حال روحی تو رو از پا در میاره باید خیلی قوی تر از این باشی. حوریا من تنهات نمیذارم. هرگز نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره. غمت غم منه شادیت شادی من. منم به پدرت مدیونم تا جایی که لازم باشه برا سلامتیش پا به پای تو و مادرت تلاش می کنم مطمئن باش. حوریا ارامتر شده بود. بدون اینکه به حسام نگاه کند گفت: _ وسط این حجم از پریشونی فقط داشتن تو و حضورت سر پا نگهم داشته حسام. حسام با این حرف حوریا لبخندی رضایت بخش به لبش نشست و ماشین را به حرکت در آورد. ( محمدرضا می گوید ) همه ی همسایه ها به عیادت حاج رسول می رفتند. خانواده من هم به پاس چند سال دوستی و صمیمیت با بقیه همسایه ها همراه شدند. هر چه پدرم اصرار کرد من هم با آنها بروم، قبول نکردم و نرفتم. تحمل دیدن حسام را نداشتم که به آشپزخانه برود و سینی چای و وسایل پذیرایی را از حوریا بگیرد و مثل پسر حاج رسول از مهمانها پذیرایی کند. کاری که اکثرا من انجامش می دادم. اصلا تحمل دیدنش در کنار حوریا و در آن خانه از عهده ام خارج بود. به حدی از او و حتی حوریا نفرت به دلم ریخته بود که آرام و قرار نداشتم و بعد از آن روزی که حوریا را دیدم از خانه ی حسام بیرون می آید مثل مار زخم خورده به خودم می پیچیدم. باید کاری می کردم. قطعا حوریا بخاطر بیماری پدرش قدرت تعقل و تصمیم گیری خوبی ندارد. باید حسام را برای همیشه از چشمش بیاندازم و پای این پسر بی همه چیز را از خانه شان ببُرم. حتی اگر حوریا مال من نشد نمی خواهم به حسام هم برسد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وسوم صبح که شد برگه ی معارفه را با حوریا به مطب پزشک
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . باید فکری می کردم و نقشه ای می ریختم. دلهره داشتم. سوار ماشینم شدم و به محله ای از شهر رفتم که حتی اسمش هم لرزه به جانم می انداخت. هیچوقت فکر نمی کردم پایم به اینجا که فقط از دور اسم و وصفش را شنیده بودم، باز شود. با تردید و سرعت کم، ماشین را می راندم. کم کم توجه ها جلب شد و منِ ناشناس را روی هوا قاپیدند. چند نفرشان به سمت ماشینم آمدند. انگار منتظر مشتری بودند. چشم چرخاندم و به یکی از آنها اشاره دادم. تمام تنم می لرزید. با شوخی و تیکه انداختنِ بقیه راهی شد و بی تعارف و پررو روی صندلیِ جلوی ماشینم نشست و نگاه خیره و هیزش را به تمام جانم گرداند. سرعت گرفتم و از محله خارج شدم و در برابر سوالات بی حیایش سکوت کردم. نزدیک اتوبان توقف کردم و از ماشین پیاده شدم و رفتم در ماشین را با عصبانیت باز کردم. _ یالا پیاده شو... _ چته عمو... مگه سر آوردی... اینکاره نیستی مگه مرض داری منو از نون خوردن میندازی... _ دهنتو ببند و پیاده شو... با غیض پیاده شد و زیر لب غر زد که ( سر من فقط باید بی کلاه بمونه؟ الان بقیه همه رفتن ما رو گیر عجب خری انداختی... تکلیفش با خودشم معلوم نیست. تحفه... ) بی توجه به حرفهایش گفتم: _ من تُف هم تو صورت تو و امثال تو نمیندازم میان حرفم دوید و با غرش گفت: _ خب گ..وه خوردی اومدی سراغ من. مگه ک...رم داری مرتیکه. از عصبانیت داد زدم و گفتم: _ دهنتو ببند که بقیه حرفمو بزنم و لالمونی بگیر ببین چی میگم. میخوام برا کسی دردسر ایجاد کنم. میخوام جلو زنش خرابش کنم. بلدی چیکار کنی یا نه؟ موهای فرخورده و طلایی رنگش را کناری زد و گفت: _ من نیستم. دنبال دردسر نمی گردم. مدل کار من نیست. من کارمو میکنم و همون لحظه پولمو میگیرم و چشمم به طرفم نمیفته دیگه... بچه مچه ای هم این وسط بیفته خودم سریع میرم سقطش میکنم چون نمی دونم کدومشون باباشن و یقه ی کدومشونو باید بگیرم. حالم از این اعتراف بی شرمانه به هم خورد. با چه کسی هم کلام می شدم...؟! توی فکر بودم که گفت: _ شازده... اگه خودت باهام کاری نداری باید خرج امروزمو بدی که برم. منو از درآمدم انداختی امروز. _ روزی چقد درآمدته؟ _ بستگی به آدمش داره. به پست گدا بخورم کم میده. لاکچری باشه آاااای میریزه روم اسکناسا رو... _ یه تومن کارتو راه میندازه؟ ابرویی بالا انداخت و لب های آرایش کرده اش را هلالی داد و گفت: _ نه بابا... دست بده هم که داری... به طمع انداخته بودمش و گفتم: _ دو تومن بهت میدم. فقط جلوی زنش برو و خودتو آویزونش کن. طوری باهاش حرف بزن که زنش باور کنه قبلا با هم سر و سری داشتین. بعدم گورتو گم کن و برگرد محلتون و اون محلی که میبرمت آفتابی نشو. مطمئن باش هیچکی پیدات نمیکنه. _ همین؟؟؟ کی باید بیام؟ _ یه شماره بده خبرت می کنم. شماره را از او گرفتم و همانجا رهایش کردم و به منزل بازگشتم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وچهارم باید فکری می کردم و نقشه ای می ریختم. دلهره د
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حوریا می گوید ) با حسام پدرم را برای اولین جلسه ی شیمی درمانی به مرکز مربوطه بردیم. پدرم قبل از آمدن به مرکز از من خواسته بود موهایش را برایش از ته بزنم. لحظات دردناکی که پشت سر گذاشته بودم تمام روح و روانم را به هم ریخته بود و چشمه ی اشکم خشکیده فقط به آینده ی ترسناک پیش رو فکر می کردم. پدرم که پذیرش شد، با حالی پریشان خودم را به محیط باز حیاطِ مرکز درمانی رساندم. هوای مسموم و سنگین داخل و دیدن پدرم با آن حال برای تزریق اولین داروی شیمی درمانی تپش قلبم را به حد اعلی رسانده بود و نفس کم آوردم که به اینجا پناه آوردم. حسام نه می توانست پدرم را تنها بگذارد و نه می توانست دنبال من بیاید. کنار پدرم ماند و با من تماس گرفت. _ الو... حوریا جان... چی شدی یهو؟ بغض گلویم را چنگ زده بود و نمی توانستم جوابش را بدهم. ادامه داد: _ حوریا... برگرد بالا رو نگاه کن. من از پنجره دارم میبینمت. صدایش را آرامتر کرد. طوری که پدرم نشنود. _ این بود قرارمون؟ نگفتم باید قوی باشی و به حاج رسول امید و انرژی بدی؟ اون بچه ی دیگه ای نداره. نگاهم از همین فاصله دنبال پنجره ی مربوطه می گشت و قامتش را میان دومین پنجره ی طبقه ی دوم دیدم. دستی تکان داد و بی ربط گفت: _ باشه پس کیفتو برداشتی ماشینو قفل کن و زود برگرد بالا. تماس را قطع کرد. فهمیدم بخاطر پدرم این حرف را زده که بهانه ای برای نبودم جور کند. بعد از اتمام مراحل جلسه ی اول شیمی درمانی، به خانه بازگشتیم. پدرم خسته بود و برای استراحت به اتاق رفت. مادرم هم مشغول پختن غذا بود. حسام از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: _ بپوش بریم. _ کجا؟ _ بریم بگردیم. به حاج خانوم اطلاع دادم که میریم بیرون. _ حوصله ندارم حسام. خیلی خسته م. دستم را گرفت و از روی مبل بلندم کرد و گفت: _ قول میدم بهت خوش بگذره. تو احتیاج داری شارژ بشی. باید همون حوریای قوی و سرسختی بشی که میشناختم. زود برو لباستو عوض کن یه چیز خوشگل بپوش که بریم. بی میل به سمت اتاقم رفتم. دلم نیامد دلش را بشکنم. همان مانتوی صورتی رنگی که قبل از نامزدی برای رفتن به رستوران پوشیده بودم به تن کردم و شال طوسی رنگ را روی سرم انداختم و با چادر پوششم را کامل کردم. برق نگاه حسام مرا سر ذوق آورد. از مامان خداحافظی کردیم و با هم راهی شدیم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وپنجم ( حوریا می گوید ) با حسام پدرم را برای اولین ج
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . در ماشین حسام را باز کردم و می خواستم روی صندلی بنشینم که دختری حدودا بیست و اندی ساله با موهای فرخورده ی طلایی رنگ و آرایش غلیظ که شال یک وجبی مشکی را روی بخشی از موهایش انداخته بود و مانتوی حریر و جلوباز زرد رنگی به تن داشت، جلوی ماشین حسام ایستاد. تمام هیکلش با آن تاپ و شلوار جذب مشکی که زیر مانتوی جلو بازش پوشیده بود، بیرون ریخته بود و کفش اسپرت زرد رنگی تیپ و قیافه ی بی حجابش را تکمیل می کرد. به حسام نگاهی انداختم که او هم متعجب و تا حدودی بی تفاوت روی صندلی نشست و در ماشین را بست و استارت زد. همین کار حسام، رنگ چهره ی دختر را دگرگون کرد و با سری که تکان داد و به طرف درِ سمت راننده که حسام نشسته بود حمله ور شد، شال از سرش افتاد و در ماشین را باز کرد و پشت بندش مچ دست حسام را گرفت و او را پایین کشید. شوکه شده به او نگاه می کردم که با صدای بلند توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود و همسایه ها یکی یکی از در و پنجره بیرون می زدند و شاهد ماجرا بودند. در ماشین حسام را به هم کوبیدم و به سمت دختر رفتم که حسام باعصبانیت بر سرش می غرید و بد و بیراه بارش می کرد. _ اینجا چی میخوای خانوم... چرا آبرو ریزی میکنی؟ بین حسام و دختر ناشناس ایستادم که بیشتر از این خودش را به حسام نزدیک نکند. مرا هول داد و گفت: _ به تو چیز خوردن نیومده. این آقا حسامتون باید جوابگوی من باشه. جوابگوی این طفل معصوم که توی شکممه. وا رفتم و نگاهم یک دور بین همسایه ها چرخید و دختر هنوز هم در حال آبروریزی بود. حسام می غرید و می گفت: _ حرف دهنتو بفهم زنیکه. من اصلا نمی شناسمت. کی اجیرت کرده که آبروریزی راه بندازی؟ با این حرف حسام تلنگری خوردم و نگاهم به سمت خانه ی محمدرضا کشیده شد که دست به سینه و تکیه به دیوار با پوزخند، ماجرا را نظاره می کرد و صدای حسام توی گوشم پیچید « تحت هر شرایطی پشتمو خالی نکن » با حرص به سمت دختر رفتم. آبرویی که رفته بود را باید باز می گرداندم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وششم در ماشین حسام را باز کردم و می خواستم روی صندلی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . دست دختر را محکم گرفتم و گفتم: _ مگه نمیگی بچه ی این آقا توی شکمته؟ باشه... قبول حسام با عصبانیت گفت: _ چی میگی حوریا؟ همانطور گفتم: _ بهم فرصت بده حسام. و رو به همسایه ها گفتم: _ مردم شما هم بابامو میشناسید هم من و مادرمو. و اشاره ای به حسام کردم و گفتم: _ این مرد نامزد منه و به زودی شوهرم میشه. همه از شرایط بابام خبر دارین. همسایگی رو در حقم کامل کنید و شاهد باشید این زن میگه از ... با حرص نفس زدم و گفتم: _ میگه از نامزد من بارداره. باشه... باید ثابت کنه. چند نفرتون همراهمون بیاید اول بریم تست بارداری بگیریم اگه مثبت بود میریم تست دی ان ای. من به انتخابم شک ندارم و میدونم این آبروریزی پاپوشه ولی اگه بفهمم کار کدوم از خدا بی خبریه، به جون بابام که الان برام ارزشمندترینه ازش نمیگذرم و اعاده ی حیثیت می کنم. رنگ صورت دختر پرید و تقلا می کرد دستش را از دستم در بیاورد و فرار کند. از سر و صدای کوچه، مادرم سراسیمه در را باز کرد و گفت: _ چی شده حوریا؟ اینجا چه خبره؟ مادرم را بی جواب گذاشتم و گفتم: _ کدومتون همراه ما میاین؟ چند نفر در حال رفتن به منزل و لباس عوض کردن بودند که دختر دستش را رها کرد و پا به فرار گذاشت. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. تمام بار روانی امروز و این چند مدت را با لگدی از پشت حواله ی ران پای دختر کردم که سکندری خورد و زمین افتاد و پایش شکست. همه بهت زده نگاهم می کردند و حسام خودش را به من رساند. _ چیکار کردی حوریا؟ پاشو شکستی... نفس نفس می زدم و با حرص به دختر نگاه می کردم که با فریادهایش تمام کوچه را روی سرش گذاشته بود. نگاهم روی محمدرضا چرخید که هراسان به خانه می رفت. نمی دانم چه کسی به پلیس زنگ زده بود. آمبولانس هم آمد و دختر را با خود برد و من همراه پلیس به اداره ی آگاهی رفتم. حال حسام و مادرم که شاهد ماجرا بودند را نمی دانم اما حال خودم قابل وصف نبود. از خریدن آبرویمان راضی بودم و از مجرم شدن و توی ماشین پلیس نشستن و به اداره ی آگاهی بردنم شرم داشتم. نمی دانم قرار بود چه اتفاقی بیفتد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وهفتم دست دختر را محکم گرفتم و گفتم: _ مگه نمیگی بچه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . دختر را به بیمارستان برده بودند و حوریا را به پاسگاهِ محل. حاج خانم مجبور بود پیش حاج رسول بماند که از چیزی با خبر نشود و هر وقت می پرسید حوریا کجاست به یک جواب تکراری بهانه ی حاج رسول را کوتاه می کرد «با حسام رفتن بیرون هنوز نیومدن.» تلفن را یک بند در دست داشت و با حسام تماس می گرفت که بداند چه اتفاقی افتاده و حالا تکلیف حوریا چه می شود. حسام هم بین بیمارستان و اداره ی آگاهی در رفت و آمد بود و نمی دانست این چه بلایی بود که بر سر روزگارشان می آمد. مراحل پذیرش دختر را انجام داد و او را به اتاق عمل بردند. انگار کسی را نداشت که برای عمل، خودش رضایتنامه را امضا کرد. تمام هزینه ها و لوازم لازم را برایش مهیا کرد و به دکتر گفت بین آزمایش قبل از عملش یک تست بارداری هم اضافه کند. به اداره ی آگاهی رفت و حوریا را توی راهرو دید که دوتا از همسایه ها، من جمله پدر محمدرضا هم آنجا بودند که بتوانند کاری بکنند. تمام ماجرا را برای افسر پلیس مربوطه، تعریف کردند و همه چیز صورت جلسه شد و تا مشخص شدن اوضاع دختر، حوریا را به بازداشتگاه فرستادند. حسام دست و پایش شل شده بود و نمی توانست تحمل کند که حوریا، دختر حاج رسول با این سوء سابقه که برایش درست شده بود جلوی چشم همسایه های چندین ساله شان به بازداشتگاه برود و آبرویشان به خطر بیفتد. دوباره به بیمارستان بازگشت. دختر به اتاق عمل فرستاده شد از پرستار بخش در مورد تست بارداری پرسید. تست منفی بود و همین می توانست برای اعاده ی حیثیت مدرک معتبری باشد اما دل حسام به این راضی نمی شد. باید می فهمید این پاپوش توسط چه کسی برایشان دوخته شده و از اساس ماجرا را حل می کرد. همانجا منتظر ماند و لحظه به لحظه را برای حاج خانم که نگران و پریشان بود توضیح میداد. بعد از یک ساعت که دختر از اتاق عمل بیرون آمد دکتر به حسام گوشزد کرد که الان وقت مناسبی برای دانستن حقیقت نیست و این دختر باید بستری باشد و بعد از عمل و بیهوشی استراحت کند و در آرامش باشد. این یعنی حوریا امشب را باید در بازداشتگاه بماند... امکان نداشت... چه باید می کرد؟ مستأصل به خانه ی حاج رسول بازگشت و قبل از فهمیدن حاج رسول همه چیز را با حاج خانم هماهنگ کرد و ناچار برای حاج رسول ماجرا را تعریف کردند. حاج رسول برای حوریا پریشان شد و از حسام خواست او را به اداره ی آگاهی ببرد. باهم به اداره ی آگاهی رفتند و حاج رسول خودش با مسئول مربوطه صحبت کرد. _ آقای میمنت، دختر شما مرتکب جرم شده و ضرب و شتم انجام داده. درسته که اون خانوم هنوز فرصت نکرده شکایت کنه اما مردم شاهد بودن و پلیس به محل جرم رسیده و اون خانوم هم که الان بیمارستانه. در واقع بعد از اینکه با ۱۱۰ تماس گرفتن و گزارش نزاع دادن، ما وارد عمل شدیم که نظم و امنیت حفظ بشه. حالا هم نمیشه منکر این نزاع شد و پرونده ش تشکیل شده و برای بررسی بیشتر به دادسرا تحویل داده میشه. حاج رسول به سختی نفس کشید و گفت: _ حرف شما متین. اما وقتی کسی از دخترم شکایت نکرده چرا باید توی بازداشتگاه بمونه. تعهد میده و میاد بیرون. حسام در ادامه ی حرف حاج رسول گفت: _ تازه ما باید از اون خانوم شاکی باشیم که اومده دم خونه مون آبرو ریزی کرده. من با بیمارستان صحبت کردم. توی آزمایشات قبل عملش، تست بارداریش منفی شد که تونستن بی هوشش کنن. این اعاده ی حیثیت لازم نداره؟ ما نباید بفهمیم کی این خانوم رو اجیر کرده؟ افسر آگاهی سری تکان داد و گفت: _ درسته این حق شماست و مختارید برای پرونده ی اعاده حیثیت اقدام کنید ولی ما باید از اون خانوم هم مطمئن می شدیم. الان افسر پلیس ما رفته بیمارستان که اگه شکایتی داره ضمیمه پرونده بشه. حسام با این حرف بلند شد و از اداره ی آگاهی خارج شد وبه سرعت به سمت بیمارستان رفت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وهشتم دختر را به بیمارستان برده بودند و حوریا را به
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . به هر التماسی که بود از نگهبانی عبور کرد و خودش را به بخش رساند. وارد اتاق دختر شد که با بی حالی روی تخت افتاده بود و تا انتهای ران پایش را گچ گرفته بودند. رنگ پریده و با لباس بیمارستان چهره ای متفاوت از آن زن هرزه داشت. پلیس در حال گفتگو با او بود که حسام به اتاق رفت و با اعتراضِ پلیس به عقب رانده شد. _ فقط اومدم یه چیزیو به این خانوم گوشزد کنم. و رو به دختر گفت: _ تست بارداریت منفیه. میخوام اعاده ی حیثیت کنم. افسر پلیس به سرباز دستور داد حسام را به بیرون اتاق ببرد. دختر کلافه و نالان گفت: _ من هیچی نمیگم. اول بگید اون آقا... اسمش چی بود؟ حسام... اون بیاد تو حرف بزنیم شاید به توافق رسیدیم. و ملحفه را روی سر خود کشید. پلیس بیرون آمد و به حسام گفت به داخل اتاق برود و زیاد طولش ندهد که باید به پاسگاه برگردد. حسام به داخل اتاق رفت. دختر در حال ناله و گریه بود. حسام با فاصله ایستاد و پلیس از شیشه ی مربع شکل روی در، داخل اتاق را نگاه می کرد. _ کی اجیرت کرده بود این کارو بکنی؟ _ دست از سرم بردار. نمی بینی حال و روزمو؟ _ حال و روزت نتیجه ی عمل وقیحانه ی خودته. غرید و گفت: _ نه خیر... نتیجه ی وحشی بازی زنته. _ دهنتو آب بکش. به نفعته باهام همکاری کنی وگرنه نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره. مثل اینکه خانواده ای هم نداری که هیچکی سراغت نیومد. _ خانوادم کجا بود؟ اگه خانواده داشتم این بود حال و روزم؟ حسام دلش سوخت و یاد بی کسی خودش افتاد. کاش یک حاج رسول هم سر راه این دختر سبز می شد و از این زندگی رقت بار دست می کشید. بخاطر حوریا باید دلسوزی هایش را کنار می گذاشت. خیلی جدی گفت: _ برگه ی آزمایش عدم بارداریتو از بیمارستان گرفتم و بردم پاسگاه که اعاده ی حیثیت کنم. کل همسایه ها هم شاهد هستن که آبروریزی کردی و گفتی از من بارداری. گور خودتو کندی. داد و فریادش شروع شد و کولی بازی درآورد. افسر پلیس به داخل اتاق آمد و دختر رو به حسام گفت: _ شکایتی ندارم. جناب..‌. اون رضایت نامه رو بدید امضا کنم. تو هم شکایت نکن. باشه؟! حسام لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: _ شکایت نمی کنم اما آبروی رفته م رو جلوی اون همه آدم و در و همسایه چیکار کنم؟ _ من دیگه نمی دونم... ای خدااااا. دارم از درد میمیرم... توی این بیمارستانِ کوفتی، مسکن پیدا نمیشه؟ پرستار بخش با توپ پر به اتاق آمد و گفت: _ خانوم رعایت کنید. بیمارای دیگه هم اینجا بستری هستن. چه خبرتونه و آمپول مسکن را توی سرم خالی کرد. حسام گفت: _ باید اون فردی که تو رو اجیر کرده معرفی کنی. میخوام برم از اون شکایت کنم. دختر کلافه سر چرخاند و گفت: _ من که نمی شناسمش. نه اسمشو میدونم نه آدرسشو. یه پسر بود همسن و سال خودت. ریش داشت. خیلی هم به خودش مینازید و برام اخ و پیف می کرد. یه پراید مشکی داشت. همینا یادمه. فکر حسام دوید به سمت محمدرضا... دندان هایش را روی هم فشرد و گفت: _ اگه ببینی میشناسیش؟ _ ولم کن بابا... منو قاطی نکن. رضایت خواستی بهت دادم، دیگه چی از جونم میخوای؟ حسام از بین دندان هایش غرید و گفت: _ زندگی آروم و آبرومندانه ی یه خانواده ی با اصالت رو با این کارات به هم ریختی و حالا طلبکار هم هستی؟ وقتی کثافط کاری میکنی باید بدونی تهش چی میشه. من به یه نفر مظنونم. میگم پلیس احظارش کنه اگه بیای شناساییش کنی و خودش باشه دیگه کاری بهت ندارم. از اون شکایت و اعاده ی حیثیت می کنم. فردا مرخص میشی. خودم میام کارای ترخیص و هزینه بیمارستانتو انجام میدم نگران نباش. فقط همراهم بیا و اون فرد رو شناسایی کن که اگه خودش باشه، حسابشو میرسم. پلیس برگه ی رضایت نامه را به دختر داد که امضا کند. به اداره ی آگاهی رفتند و حوریا به قید تعهد آزاد شد اما افسر پلیس مصمم بود پرونده را به دادسرا بفرستد که جلوی این رفتارهای خشونت بار و نزاع آنی را بگیرد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_ونهم به هر التماسی که بود از نگهبانی عبور کرد و خودش
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا روی نگاه کردن به پدرش را نداشت. سکوت بدی کل فضای ماشین را گرفته بود. نفس های حاج رسول از خستگی و تنش به خس خس افتاده بود و حاج خانم نگاهش پی چیزی در خیابان بود، پی چه؟ خودش هم نمی دانست. حسام از همه خجالت می کشید که بخاطر او، این خانواده ی شریف بین همسایه ها بی آبرو شدند و زندگی آرام و پاکشان به چنین چالشی کشیده می شد. با آنها به خانه رفت و تمام ماجرا را تعریف کرد و به حاج رسول گفت که به محمدرضا مظنون شده. حاج رسول نمی توانست باور کند چنین کاری از او بر می آید و مدام می خواست مانع حسام شود که کار را از این که هست بدتر نکند. اما با تعریف حوریا از قضایای قبل از نامزدی و ماجرای عکس های حسام و النا و با تعریف حسام از درگیری او با محمدرضا و سنگ زدن به گلگیر ماشینش، همه مات این روی سرکش و انتقام جوی محمدرضا بودند و حاج رسول مدام رابطه اش با پدر محمدرضا را بهانه ای می دانست که بگذرند اما حسام و حوریا مصمم بودند که این قائله را با قانون ختم کنند و راه تکرار بر این رفتارها را در آینده ببندند. فردای آن روز حسام به اداره آگاهی رفت و ظن خود به محمدرضا را اعلام کرد. افسر آگاهی شماره ی او را گرفت و به اداره ی پلیس او را فراخواند. حسام هم به همراه حوریا برای ترخیص دختر از بیمارستان رفتند و مواجه شدن دختر با حوریا همان و داد و بیداد و مراجعه ی حراست بیمارستان برای ختم این سر و صدا همان. حوریا کمکش کرد روی صندلی عقب بنشیند و پایش را دراز کند. _ با این غول اومدید دنبال منِ چلاق؟ ماشین قحط بود؟ غر زدن هایش بی جواب ماند و وقتی توی اداره پلیس با محمدرضا مواجه شد هر چه در توان داشت به محمدرضا بست و شهادت داد به خواست و دریافت دو میلیون پول از جانب او، این کار را انجام داده. انکارهای محمدرضا تا جایی ادامه داشت که استعلام بانک به اداره آگاهی فکس شد و انتقال دو میلیون مربوطه از حساب محمدرضا به حساب دختر، دلیل شد بر درستی ادعای دختر. افسر نگهبان از دختر تعهد گرفت و با رضایت حسام آزاد شد و بازگشت اما شکایت و اعاده ی حیثیتش بر ذمه ی محمدرضا ماند و با حوریا اداره آگاهی را ترک کردند. محمدرضا ماند و شکایت و بازداشت و دوندگی پدر بی گناهش برای آزادی پسر غرق در نفرت اش. با پادر میانی حاج رسول و درخواست های همراه با خجالت و شرمساری پدر محمدرضا، حسام رضایت داد و از محمدرضا تعهد گرفت که چند متری زندگی اش او را نبیند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاهم حوریا روی نگاه کردن به پدرش را نداشت. سکوت بدی کل
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حال حاج رسول زیاد تعریفی نداشت. جلسات شیمی درمانی و تأثیرات آن، حاج رسول را ناتوان کرده بود. علاوه بر ضعف بدنی و کم خونی، فعل و انفعالات داروهای شیمی درمانی حال عمومی اش را روز به روز مختل می کرد. حوریا درگیر ترم تابستانی و باشگاه و امورات فرهنگی مسجد بود. حسام هم به زندگی عادی و مغازه اش رسیدگی می کرد. فقط یک ماه از محرمیت آنها مانده بود و باید به فکر مراسم عقد و عروسی می افتادند. حاج خانم کوفته درست کرده بود. می دانست حسام دوست دارد. این روزها شام و ناهار را بدون حسام نمی خوردند و حسام فقط برای خواب شبانه به آپارتمانش می رفت. انگار حوریا ترتیبی داده بود که حسام نگران تنهایی آپارتمانش نباشد. حاج خانم گوشی را برداشت و به حسام زنگ زد. _ سلام حسام جان _ سلام مادر... خوبین؟ _ ممنونم پسرم. خسته نباشی. ناهار بیای اینجا. کوفته درست کردم. _ من که هر روز اونجام. _ زنگ زدم که گوشزد کنم یه وقت نری خونه خودت. _ به روی چشم مادر. چیزی لازم ندارید بیارم. _ نه پسرم. دستت درد نکنه عزیزم همه چی هست. بعد از قطع مکالمه، حسام طبق معمول از این صمیمیت و لفظ مادر و پسرم که بینشان رد و بدل می شد پر از شوق شد و از داشتن خانواده ی جدیدش از ته دل خدا را شکر کرد. نزدیک خانه ی حاج رسول بود که پستچی را جلوی خانه دید. حوریا با ابروهای گره بسته امضا زد و پاکت نامه را از پستچی گرفت. حسام ماشین را پارک کرد و به حوریا ملحق شد _ سلام. این چیه؟ حوریا به داخل حیاط رفت و در حین درآوردن چادر از سرش گفت: _ احظاریه دادگاه. و روی اولین پله ی ایوان، مستأصل نشست. حسام به هم ریخته بود اما بخاطر حوریا لبخندی زد و گفت: _ نگران چی هستی؟ همه شاهد بودن که اومد تهمت زد و آبروریزی کرد. حوریا گفت: _ و همین همه، شاهد بودن که من بهش ضربه زدم و پاشو شکستم. حساااام... می دونی برام سابقه میشه و جزء استعلام سوء پیشینه م تبدیل میشه به سابقه ی کیفری؟ کل آینده م و استخدامم توی ادارات دولتی دود شد رفت هوا... و سرش را بین دست هایش گرفت. حسام دلش برای دل نگرانی های حوریا سوخت و کنارش نشست. دستش را دور شانه هایش حلقه کرد و او را به سمت خودش کشید. _ نه که حالا استخدامی بیداد میکنه و همه استخدام شدن فقط تو جا موندی... بهش فکر نکن. دختره که شکایتی نداشته. برات یه باشگاه باز می کنم و خودت میشی مدیر و کارمند خودت. حوریا از مهربانی حسام لبخندی زد و سرش را متمایل به حسام گرفت. نور خورشیدِ تیز تیرماه به چشم های کهربایی اش خورد و دستش را حائل چشمش کرد _ برای مجوز باشگاه هم برگه ی سوء پیشینه لازمه. _ خب چه اشکالی داره. خودم مجوز رو میگیرم میدم تو باهاش کار کن. چه کنیم دیگه... خانومم خلافکار شده، سوء سابقه ی کیفری داره باید جورشو بکشم. و با قهقهه ی حسام مشت حوریا حواله ی بازویش شد. میان خنده هایش می گفت: _ تازه کارمم دراومده. باید مراقب باشم بهت نگم بالای چشمات ابروئه، وگرنه دست و پا برام نمیذاری. هر دفعه یه جای حسام طفلک شکسته و داغونه. و بعد با لحنی نیمه جدی و سرزنش آمیز ادامه داد: _ خانوم محترم ملت ورزش یاد میگیرن برای سلامتی نه برای کتک کاری... و دوباره قهقهه زد. حوریا هم خنده اش گرفته بود. باهم بلند شدند. حسام گفت: _ مادرزنم برام کوفته درست کرده. عمرا اگه بذارم کسی کوفته رو کوفتم کنه بعد هم نوک بینی حوریا را کشید و گفت: _ حتی شما دوست عزیز... بریم که بوی غذای مامانت بیهوشم کرد. و با هم به داخل رفتند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_ویکم حال حاج رسول زیاد تعریفی نداشت. جلسات شیمی در
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حوریا می گوید ) طبق تاریخی که در نامه ی احضاریه درج شده بود به دادگاه رفتیم. حسام و مادرم و پدرِ رنجور و مریضم همراهم آمده بودند. هر چه اصرار کردم پدرم خانه نماند. می گفت نمی تواند مرا راهی دادگاه کند و خودش در خانه انتظار بکشد. روی صندلی های اندک نشستیم. تمام تنم استرس بود و به خودم می لرزیدم که حکم زندان برایم صادر نشود یا چه میدانم سوء سابقه ای که بر گردنم افتاده چه می شود. سوال و جواب ها باعث شرمم می شد و انگار صدایم از ته چاه بلند می شد. از همه خجالت می کشیدم و به قاضی گفتم: _ من اون روز اصلا حال خوبی نداشتم. شرایطم رو که بهتون توضیح دادم. اون دختر هم چیزی از بی آبرویی کم نذاشت و نگاه تک تک همسایه ها اذیتم می کرد. چند ساله که ساکن این محلیم و پدرم معتمد محل و مسجده. اون دختر دستی دستی اعتبار و آبروی خانوادگیمونو و از همه مهمتر نامزدمو داشت ویران می کرد. وقتی گفتم میبریمش تست بارداری و دی ان ای میگیریم ازش، دستشو در آورد و فرار کرد. منم خیلی عصبی شدم و هر چی فشار روانی بهم وارد شده بود رو... چی بگم. اصلا دست خودم نبود و فقط سعی داشتم جلوی فرارشو بگیرم که بفهمیم چه کسی اجیرش کرده. نمی دونستم انقدر محکم زدم که... که پاش شکسته. من... تا حالا با هیچکسی اینجوری برخورد نکردم. بعد از حرفهای من و حسام و مادرم که شاهد ماجرا بودند و بررسی پرونده، زمان استراحت رسید که بعد از استراحت حکم را اعلام کنند. همه منتظر احظار دوباره بودیم و حال پدرم اصلا خوب نبود. چشمم خیس شده بود و یواشکی اشک می ریختم که همه را توی دردسر انداخته بودم. منشی دادگاه اسمم را صدا زد و همگی با من به اتاق وارد شدند. حین اعلام حکم قلبم از تپش افتاده بود. قاضی با جدیت گفت: _ طبق بررسی پرونده و نداشتن سابقه ی کیفری دیگه و طبق فعالیت های فرهنگی خودتون در سطح محله و مسجد تصمیم گرفتیم بهتون حکم فرهنگی بدیم. اصلا منظورشان را از حکم فرهنگی نمی فهمیدم و گوشهایم پر از باد شده بود و تقلا می کردم بهتر بشنوم که بفهمم اصل حکمم چیست. قاضی ادامه داد _ علاوه بر جریمه ی نقدی که براتون تعین شده شما موظف هستید یک هفته به مراکز زندان زنان یا دارالتأدیب دختران یا مراکز ترک اعتیاد بانوان مراجعه کنید و بهشون آموزش فرهنگی بدید. پس لطفا هر چه زودتر تعین کنید کجا می تونید برید و چه کار فرهنگی انجام خواهید داد؟ باورم نمی شد. انتظار چند ماه زندان داشتم. تازه فهمیدم جریان از چه قرار است. نفس راحتی کشیدم و با دستپاچگی گفتم: _ دارالتأدیب میرم و درمورد مسأله ی حجاب تحقیقاتمو بهشون آموزش میدم. اونا سنشون زیر ۱۸ ساله و شاید بهتر مباحث رو بپذیرن. برگه ی معرفی نامه را برای مرکز مربوطه صادر کردند و قرار شد از هفته ی آینده حکم را اجرا کنم. در حین ترک اتاق، قاضی گفت: _ دخترم... این بار به خیر گذشت اما یادت باشه خیلیا که دستشون به قتل آدمی آلوده شده و با یه حادثه یا دعوا و عصبانیت، یه نفر رو ناخواسته کشتن، خودشونم فکر نمی کردن آخر دعواشون اینجوری بشه. سعی کن خشمتو کنترل کنی. خوشحال از حکمی که گرفته بودم به همراه خانواده ام به خانه بازگشتیم. به قول قاضی این بار به خیر گذشت... باید کارم را به نحو احسن انجام دهم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_ودوم ( حوریا می گوید ) طبق تاریخی که در نامه ی احض
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . نامه ی حکمم را به دارالتأدیب بردم. جلوی در فلزی ایستادم. کوچه کاملا سایه بود و درختان انبوهی دو طرف کوچه را حصر کرده بودند و سایه شان را سخاوتمندانه با هوای داغِ تابستانیِ کوچه، عوض می کردند. ...مرکز پرورش دخترانه ی مروارید... تابلوی رنگ پریده ی مرکز را خواندم و جلو رفتم. از بین میله های در، حیاط را دید زدم. کسی توی حیاط نبود. زنگ را فشردم. پیرمرد بامزه ای با لباسی ساده و مرتب از اتاقکی آجری که نزدیک در حیاط بود بیرون آمد و کلاهش را جابه جا کرد و به طرف در حرکت کرد. از لای میله ها گفت: _ بفرما باباجان. به مهربانی اش لبخند زدم و گفتم: _ سلام پدر جان. یه نامه معارفه دارم. باید مدتی بیام اینجا برای دخترا کلاس تشکیل بدم. موشکافانه گفت: _ نامه رو میدی بابا جان؟ نامه را از لای میله ها به دستش دادم و سرسری به آن نگاهی انداخت و در را برایم باز کرد. از خان اول گذشتم. همراه با پیرمرد که آرام و سلانه سلانه راه می رفت حیاط با صفا و مدرسه گونه ی مرکز را گذراندیم و به ساختمان انتهای حیاط رفتیم. اولین اتاق سمت راست، اتاق مدیریت بود. اول پیرمرد داخل شد و پشت بندش من، با تردید وارد اتاق شدم. خانم میان سالی پشت یک میز اداری نشسته بود و چیزی را یادداشت می کرد که با دیدن پیرمرد و من توجهش جلب شد و از پشت میزش بلند شد. از این احترام خجالت کشیدم. نمی دانستم وقتی نامه ی حکم را ببیند چه نظری درمورد من خواهد داشت و چگونه مرا قضاوت خواهد کرد. بعد از احوالپرسی کوتاهی پیرمرد نامه را به خانم مدیر داد و ما را تنها گذاشت. خانم مدیر به من تعارف کرد که روی صندلی بنشینم و خودش شروع به خواندن نامه ی معارفه کرد. لحظاتی که می گذشت جان کندم که خانم مدیرسرش را بالا گرفت و لبخندی محو به چهره ی خجول و عرق کرده ام زد. چادر را محکم به خودم پیچیده بودم و توی صندلی فرو رفتم. خانم مدیر گفت: _ خب خانم میمنت... حکمتون که واضحه هفت روز رو مهمون ما هستید. قبلا در این رابطه کاری انجام دادید؟ آب دهانم را فرو دادم و با من و من گفتم: _ بـ... بله. قبلا کار جهادی برا پرورشگاه و سالمندان انجام دادم. با محیط و روحیه ها آشنایی دارم. خانم مدیر عینکش را از چشمش درآورد و گفت: _ اما اینجا سر و کار شما با دخترای ۱۵ تا۱۸ ساله... خودتون می دونید سن خطرناک و پر تنش نوجوانی... اونم دخترایی که بابت خلاف و سن زیر ۱۸ سالشون اینجان. به عبارتی، اینجا براشون زندان محسوب میشه. قطعا باهاشون به مشکل بر می خورید. یا کلاستو به هم میریزن یا بی ادبانه سوال پیچت میکنن یا مبحثتو مسخره میکنن. برای مواردی که توضیح دادم آمادگی دارید؟ واقعا به این نکته فکر نکرده بودم. اما من ناچار بودم کار را انجام دهم. باید توکل می کردم و متوسل به حضرت فاطمه می شدم که خودش دعا کند و روال کار را پیش ببرد و روی غلتک بیاندازد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_وسوم نامه ی حکمم را به دارالتأدیب بردم. جلوی در فل
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . مصمم گفتم: _ تموم سعی ام رو میکنم. بالاخره باید انجام بشه. سعی می کنم به نحو احسن انجامش بدم. خانم مدیر لبخندی زد و گفت: _ خوبه. همینو میخواستم. همتتون که خوب نشون میده. ببینم چیکار میکنید. راستی... من شهابی هستم. همکارم رفته بیرون یه کار اداری داشت. خانم عزتی... توی مدیریت کلاس میتونه کمکت کنه. بچه ها حرفشو میخونن. چند نفر هم مربی و مراقب داریم که باهاشون آشنا میشید. از خجالتم کم شده بود. لبخندی زدم و تشکر کردم. _ من چه روزایی میتونم بیام و چه ساعتی؟ _ احتمالا دو روز در هفته بتونم برات وقت خالی کنم. وا رفتم و ابرویم هلالی شد. _ نمیشه همه کلاسا رو طی یه هفته برگزارش کنم؟ _ نه عزیزم... ما هم برنامه هایی داریم و کلاسای خودمون هم هست. نهایتا همون هفته ای دو جلسه رو بتونم براتون هماهنگ کنم. اینطوری چند هفته طول می کشید. منِ خوش خیال فکر می کردم هفته ی آینده نامه ی رضایت مدیر مرکز و اجرای حکم را میبرم و روی پرونده میزنم و پرونده ام بسته خواهد شد. چه می شود کرد... باید این حکم اجرا می شد. بعد از رد و بدل شماره تلفن، آنجا را ترک کردم که منتظر بمانم با من تماس بگیرند و وقت کلاس را هماهنگ کنند. حوصله ی رفتن به خانه را نداشتم. هوس کردم حسام را ببینم. تاکسی گرفتم و سمت مغازه رفتم. ورودی پاساژ یک کافی شاپ بود. به آنجا رفتم و دو لیوان بزرگ آب هویج بستنی سفارش دادم. وقتی به مغازه ی حسام رسیدم مغازه بسته بود. مثلا می خواستم او را غافلگیر کنم. کاش قبل از آمدنم تماس می گرفتم. حالا با این دو لیوان آب هویج بستنی چه کنم؟ نگاهی دوباره به مغازه انداختم. یک جای کار می لنگید. آن طور که باید مغازه مهر و موم نشده بود. چندبار با حسام تماس گرفتم اما جواب نمی داد. سینی کوچک حاوی لیوان ها را گوشه ای گذاشتم و به مغازه ی کناری حسام رفتم. احوالپرسی کوتاهی کردم و جویای حسام شدم گفت اکثرا حسام همین ساعت ها مغازه را موقتا تعطیل می کند و بعد چند دقیقه باز می گردد. گفت احتمالا برای صرف ناهار می رود. شک کردم و دلم به شور افتاد. حسام که اکثرا شام و ناهار را با ما می خورد. توی همین افکار بودم که با صدای سلام حسام سرم را چرخاندم. _ اینجا چیکار می کنی عزیزم؟ سعی کردم با لحنم او را ناراحت نکنم. _ اومدم ببینمت. حسام سریع در مغازه را باز کرد و مرا به داخل هدایت کرد. _ حسام جان اون سینی رو بی زحمت بیار داخل. حسام متعجب به کف پاساژ نگاه کرد سینی هنوز روی زمین بود. آن را آورد و گفت: _ چرا زحمت کشیدی خانوم. خسته روی صندلی نشستم و گفتم: _ زحمتی نیست. اومدم غافلگیرت کنم که نبودی خورد تو ذوقم. بی صبرانه منتظر بودم ببینم چه جوابی می دهد. به حالت چهره و واکنشش دقیق شدم که بفهمم دستپاچه میشود یا نه. لبخند محوی زد و گفت: _ الهی قربونت برم. مسجد بودم. رفته بودم برای نماز. همین خیابون پشت پاساژ یه مسجد کوچیک هست که نماز جماعتش برقراره. نفس راحتی کشیدم و با عشق نگاهش کردم. _ هرروز میری؟ _ اگه مشتری تو مغازه نباشه و به نماز برسم آره، اکثرا میرم. هم نمازم اول وقت میشه و عقب نمی افته هم آرامش اون مسجد قدیمی و جو عرفانی و زیباش به روحم غالب میشه. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal